امام مهدي(ع): افَليعمَل کلُّ امرِي مِنکم مَا يقرُبُ بِهِ مِن مَحَبَّتِنَا
هر يک از شما بايد کاري کند که به سبب آن به محبت ما نزديک شود
بحارالانوار ، ج ٥٣ ، ص ١٧۶
امام مهدي(ع): افَليعمَل کلُّ امرِي مِنکم مَا يقرُبُ بِهِ مِن مَحَبَّتِنَا
هر يک از شما بايد کاري کند که به سبب آن به محبت ما نزديک شود
بحارالانوار ، ج ٥٣ ، ص ١٧۶
ضـربہ اے ڪہ ٺـو بہ مـن زدے
بہ
نــزد
شیطان صـــادق بود و سجــده نڪرد
اما ٺــو سجده ڪردے و خیانـــٺ
…………
❤مهربانم ❤
امام زمانم …سلام
عـادت کـرده ام هـر وقـت دیگـر کـاری نداشـتم یاد شـما بیـافتم…
الان کجـایی گـل نرگـس؟
شـاید در سـجده ای
شـاید در حـال گریه
شـاید در بین الحـرمین قـدم میزنی
شـاید در کـویری ؛بیـابانی
جـایی هق هق گـریه هایتـان بلـند شده
قـربانت شوم … پرونده ی اعمـال مرا زمین بگـذار… یه چه امـیدی هر دوشـنبه و پنجشـنبه مرورش میکـنی ؟!؟
من تمام امیدم به این است که به دست شما آدم شوم
و چـیزی ندارم غیر اینکـه مثل گذشـته بگـویم :شـرمنده ام
چه انتظار عجیبـــــــــــــی
نه کوششی نه دعایـــــــــــــــی
نه جنبشی نه بکایــــــــــــــی
نه پرسشی که کجایـــــــــــــی؟
فقط نشسته و گوییـــــــــــــم
خداکند که بیایـــــــــــــــــــی
*** اللهم عجل لولیک الفرج ***
بنی آدم ابزار یکدیگرند،
گهی پیچ ومهره گهی واشرند
یکی تازیانه یکی نیش مار
یکی قفل زندان، یکی چوب دار
یکی دیگران را کند نردبان
یکی میکشد بار نامردمان
یکی اره شد، نان مردم برد
یکی تیغ شد ، خون مردم خورد
یکی چون کلنگ و یکی همچو بیل
یکی ریش و پشم و یکی بی سبیل
یکی چون قلم خون دل می خورد
یکی خنجر است و شکم می درد
خلاصه پرازنفرت وکین واندوه و آز
نه رحم و نه مهر و نه لطف و نه ناز
همه پر کلک ، پر ریا حقه باز
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها پا گذارند فرار
ناشناس
از جمع من تا ضرب تو
راهی به جز تفریق نیست
دلخوش به مجذروم نکن
اینجا مگر تقسیم نیست
به رادیکال عشق بیا
تا بشکند توان من
چیزی نچرخد بهتر است
سینوس من آلفای تو
وای دو اگر عاشق شود
بی پرده ایکس دو میشود
چیزی شبیه معجزه
با جذر ممکن میشود
گر ایکس داری در سوال
جایی برای ترس نیست
در انتهای مسئله
دیگر مجال بحث نیست
پسر:سلام گلم چطوری؟
دختر:سلام, اصلا خوب نیستم, برام خواستگار اومده
خوانواده هم راضین
دختره میزنه زیر گریه و میگه الانم مامان پسره اومده منو ببینه
بابام هم اگه خوشش بیاد مجبورم میکنه قبول کنم
پسر: پاشو برو پیششون اشکاتم پاک کن، دوست ندارم مامانم اینطوری ببینتت
…
به استراحت نیاز داشتم چند روزی از خواستگاری فرشاد گذشته بود و چند روز دیگر جشن نامزدیشان بود به مهتاب گفتم که برای خرید لباس با هم بریم بخریم و مهتاب هم با شرمندگی قبول کرده بود.و الان حاظر و اماده منتظرشان بودم که بیان و با هم بریم.
سورنا:آبجی گوشیت داره زنگ می خوره
گوشی را دردست گرفتم و دکمه ی اتصال رو زدم.لیلی بود
اتانازاگه حاضری منو مهتاب هم دم دریم بدو بیا
نگاهی تو ایینه به خودم انداختم و در همین حین رو به سورنا گفتم:سورنا تو با ما نمیایی؟اگه می خوای بیا با هم بریم؟
سورنا:نه آبجی برا فردا امتحان دارم نمی تونم برم شماها برین خوش بگذره
عاشق لباس های اسپرت و رنگ مشکی هستم چادرم را بر سر انداختم
کتانی های سفیدم را پوشیدم
مامان:نه عزیزم برو به سلامتم
اتاناز،دخترم پول داری؟
مامان:خوب خیالم راحت شد مراقب خودت باش
مسیر حیاط را طی کردم و وقتی در را باز کردم بآ قیافه ی خشمگین دخترا مواجه شدم
با لبخند گفتم
بعد هم با صدای نسبتأ ارامی خندیدم
لیلی:به به اتاناز جان چه زود امدی عجله ای نبود که
به شانه ی مهتاب زدم و راهیه پاساژ شدیم بعد چند ساعت پاشاژ گردی هر کدوم با کیسه های خرید به سمت خونه ی خودمون رفتیم.
*****مهتاب*****
در را باز کردم.فرشاد روی کاناپه نشسته بود و با کنترل تلوزیون بازی می کرد.با صدای بلند گفتم:
فرشاد:مامان خونه نیست.
با حرف فرشاد کمی مکث کردم و کیسه های خرید رو برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که بازم فرشاد صدایم کرد:
مهتاب وایسا؟؟؟
مهتاب چته تو چرا اینقدر سر سنگینی؟بهم سلام نمی کنی باهام حرف نمیزنی؟کلا منو نادیده می گیری؟
فرشاد:اون وقت دلیلش چیه؟
خونسردی فرشاد عصبیم کرد با خشم برگشتم و روبروی فرشاد ایستادم درسته داداشمه از من شش سال بزرگتر بود درسته ازش می ترسیدم اما باید دلم را خالی می کردم، باید
که اتاناز کودکه و هیچی نمی فهمه
فرشاد:مهتاب تو خوب می دونستی که چیزی بینمون نبود.حتی اتاناز منو نمی خواست
با صدای بلندتری داد زدم
حرف هایم را گفت و راهیه اتاقم شدم اما فرشاد…
سر جایش بی حرکت ماند ، خوب می دانست زیبایی اتاناز خیره کننده است و آبرو و حیایش نمونه است ، تصمیمش ازدواج بود به هر نحوی حتی با اینکه اتاناز عاشقش نبود ، او را عاشق خود کرد
اما حرفایی که بهش از اتاناز گفته بودند ، دلش را ازار میداد هر چند او را قبول داشت اما بازم برایش سخت بود ؛ که بعدا دلیل اون حرفای پشت سر اتاناز رو فهمید
مرد بود دیگر نمی توانست غیرتش را زیر پا بگذارد.
******آتاناز*****
فردای ان روز
دخترا؟
جونم مامان؟
فردا برا جشن خونه ی عمه دعوتیم اگه چیزی کم دارین برین بخرین
مامان من شاید بابابا برم خرید
باشه سورنا برو عزیزم
مادر محو صورتم شده بود نمی دانم چرا اما عمیق نگاهم می کرد،شاید او هم تغیرات منو تو این چند روز را فهمیده بود.
باشه برو دخترم
بابا:شبت بخیر دختر بابا
رفتم روی تختم دراز کشیدم دستم را زیر سرم گذاشتم و به فردا فکر کردم به اینکه چه کاری باید بکنم و چه رفتاری نشان بدهم چون از اون روز با عمه روبه رو نشده بودم
نفهمیدم کی خوابم برد
***
مامان:آتاناز من تا یه ساعت دیگه میرم ها
سورنا تو هم کمی عجله کن دختر.
مادر حاضر تو سالن منتظر من و سورنا بود
من دو به شک بودم تا الان از وسایل ارایشی استفاده نکرده بودم اما امروز فرق می کرد
به ارایشگری علاقه داشتم برای همین بلد بودم ، شک را کنار گذاشتم و یه ارایش ملیح به صورتم نشاندم موهایم تا کمر می رسید عینه امواج ازادانه در شانه هایشم رها کردم موهایی که عاشق رنگ خورماییش بودم
تونیک قرمز مجلسیم تیپم را کامل کرد با ساپورت و کفش مشکی
از اتاق رفتم بیرون مادر تا سرش را بلند کرد محو صورتم شد حق هم داشت تا به حال منواینگونه ندیده بود دختری که با چشمان قهوه ایم و ارایش همرنگش و لباس هایم ؛ دل هر پسری را میلرزوندم.خخخخ.شیطنتم گل کرد و گفتم:
ها جونم چیه دخترم
لبخند زد م و گفتم
اره
امدم ابجی
هر سه در کنار هم به خونه ی عمه رفتیم
مهتاب هم چیزی از من کم نداشت لیلی هم منحصر به فرد بود اما قیافه ی معصوم و زیبای من چشم هر مهمونی رو محو خودش می کرد حتی عروسی که با نفرت نگاهم می کرد
رفتم جلو
پروین لبخند اجباری زد
ممنون
در همین حین مهتاب امد جلو و صورتم رو بوسید و گفت:
دستم را کشید و یه چشم غره هم به عروس رفت.با این کار مهتاب خندم گرفته بود خندم رو خوردم و به اجبار با مهتاب رفتم
تا من رفتم وسط برقصم تعجب را از تک تک نگاه های مهمان ها را می شد خوان.چرا که انتظار نداشتند من به این مجلس بیام چه برسد به این تیپم و به این رقصیدنم
اما نمی دانستند هیچ چیز مرا از پا در نمی اورد
بعد اتمام جشن در جمع کردن خانه به مهتاب و عمه کمک کردم حتی می توانستم نگاه های غمگین عمه را درک کنم اما برای چه؟من که دیگر فرشادی نمی شناختم
چند ماه از این جریان گذشت روزها پشت سر هم تکرار می شد و سپری
دیگر تعطیلات فرا رسیده بود امتحانات ترم را خراب کرده بود م قبول بود م اما از معدلم راضی نبودم
فصل تابستان بود خورشید گرمای خاصی داشت
***
قسمت پانزدهم | سرنوشت بد نوشت ◄
***
قسمت شانزدهم | فراموشت نمی کنم ◄
قسمت نوزدهم | طبیب دل شکسته ام رضا ◄
قسمت بیست و یکم | شیرینی خورون ◄