دوستانم گفته بودند برای پنج شنبه می تونند برای تمیز کردن مسجد کمک کنند به تقویم نگاه کردم روز دوشنبه را نشان می داد
رفتم روی کاناپه نشستم و کانال های تلوزیون را زیر و رو می کردم پدر کنارم نشست
به به دختر گلم
خوبی بابایی؟
لبخند مهربانم را بر صورت پدرپاشیدم

ممنون بابا بد نیستم

اتاناز درسات خوبه؟ از مدرسه چه خبر؟

همه چی عالیه بابا مرسی بابت نگرانیتون

مامان با یک سینی چای که عطرش فضا را پر کرده بود وارود سالن شد.سینی را روی میز گذاشت و خودش‌کنار بابا نشست. از سینی چای برداشت

بفرمایید بابا این مال شما

و..
این یکی هم مال من
ممنون مامان ببخش زحمتت شد‌
در کمال ارامش چایم را خوردم
شب بود‌ و مثل همیشه یا بهتره بگم مثل همه روز های عاشقی دلم هوای حیاط را داشت

یا شاید هم…..

از جایم بر خواستم.بابا نگام کرد و پرسید

کجا باباجان؟

هیچی بابا با اجازتون میرم حیاط هوا خوری

برو دخترم

طی این دوسال انقدر این ساعت ها تو حیاط نشسته بودم که حتی پدر و مادرم هم عادت کرده بودند

از خونه خارج شدم بسوی جایگاه همیشگیم روی سکو زیر مال نشستم.هیچی به اندازه ی این دقایقم برایم لذت بخش نبود

حیاطمان طوری قرار داشت که چند تا از خانه ها را می شد از حیاط دید اما من به ان چند تا احتیاجی نداشتم
چشمانم را به سوی خانه ای که دلبر انجا بود، چرخاندم

دفعه ی اولم نبود از وقتی که ایلیار را می شناختم چشم به چراغ ان خانه می دوختم و تا چراغ خانه ی ایلیار خاموش نمی شد منم در حیاط می ماندم.به کل دیونه شرم

زیر لب گفتم:

سلام ایلیار
من همون اشنای غریبه ام
ایلیار عشقت منو به جنون کشیده
دیگه نمی تونم از تو دور بودن را تحمل کنم
می بینی ایلیار من همون اتاناز مغرور بودم
من همونم که پسرا برا داشتنم از هم سبقت میگیرن
اما حقیقت رو می دونی چیه؟؟
حقیقت اینه که دل صاحب مرده ام فقط تو رو می خواد فقط تو رو ، ایلیار
ایلیار کار هر کسی نیست دو سال در بی خبری عاشقی کنه
خودمم نمی دونم چطور این همه مدت دوام اوردم
ایلیار کاش قدم جلو بزاری
کاش فقط بگی دوسم داری
بعدش ببینی چگونه جانم را فدات می کنم

کار هر شبم بود حرف زدن و جواب نشنیدن
ان قدر عاشق و دیوانه بودم که ایلیار را گاهی وقتا در کنار خودم حس می کردم
حس می کرد م که ایلیار دستانم را گرفته و صبورانه به حرفای من عاشق گوش می سپارد
شاید برای همین شبها ساعت ها توی حیاط زمستان و تابستان می نشستم تا نکند ایلیار معذب باشد و برود.ویا نکند دلش ازم بگیرد.
عاشق هستم دیگر
مگر نشنیده اید عاشق دیوانه می شود
عاشق کور می شود
عاشق کر می شود
مگر نشنیده ای؟؟؟
با صدای گیتار به خودم امدم
زیر لب با خنده گفتم

آیهان.دیوونه.بازم معلوم نیست برا چی گیتار میزنه

صدای تار ها و صدای خود آیهان کوچه را برداشته بود.عاشق گیتار زدن و خوندنش بودم از ته دلش می خوند
آیهان کار هر شبش بود که پشت بام گیتار میزد.بیشتر وقتا اخرای شب صدایش محله را پر می کرد

مازیار فلاحی

دلم تنگته باز هوام ابری نمی دونم دلت با کیه
حواست اصلا زره ای با منه یکی با شعراش داره جون میکنه
می دونم چقدر سخته که با توئه ولی باز چه خوشبخته که با توئه
شبا پا برهنه تو ساحل برو از این حال و روزم تو غافل برو
گمونم که الان تو فکر منی که اینجوری اروم قدم میزنی
میدونم خیاله ولی کاش همون پیرهنی که دادم بهت تن کنی
از اون بی قراری از اون مهربونی تو هم زره ای با دل من کنی
نگاهت دل خستمو می بره دلم ناز چشماتو هی میخره

دلم چقدر بی تاب بود.چقدر دل تنگ بودم انگار چند ماه بود که ایلیار را ندیدم.
با پشت دست اشک چشمانم را پاک کردم

اما طولی نکشید که با صدای بعدی آیهان که از تح قلبش می خواند
هق هقم را بلند کرد

هوای نفسات تو قلبمه یه روز و یه شب واسه موندن کمه
هوای نفسات تو قلبمه یه روز و یه شب واسه موندن کمه

اشک های مزاحم رهایم نمی کنند چرا؟؟؟

ایلیار کجایی کاش امشب ببینمت اگه امشب نبینمت دلم اروم نمیشه

با گریه ادامه دادم

ایلیار اگه چشمام به چشمات نیوفته ، امشب
خواب رو به خودشون حرام می کنند
د نامرد چرا بد عادتم کردی اخه چرا؟؟؟

باز هم گریه.انگار چشمه ی اشکام خیال رها کردنم را نداشتند
کسی چه می داند که چه می کشیدم من دلخسته؟؟؟؟
مگر جرمم غیر از عاشقی بود

در میان صدای هق هقم صدا های از کوچه از میان گروه پسران به گوشم رسید کمی که دقت کردم صدایی برایم بهترین اهنگ را دارد انگار، بی صبرانه به سوی در حیاط دوید م لای در را باز كرد م جوری که دیده نشوم کوچه را دید زدم

جمعی از پسران همسایه دور هم نشسته اند و حرف میزدنند
اما….
پسری نزدیک انها یک پایش را روی دیوار تکیه داده بود و دستانش را در هم قلاب کرده .و سرش پایین بود و مو های رنگ شبش پیشانیش را پوشانده .پسری که پیراهن سفید و شلوار سفید بر تن کرد دارد

اره خودشه
ایلیار!!!
مگه من چند نفر را با این تیپ و قیافه می شناختم؟؟
یک نفر را که ان هم
ایلیار هستش.کل وجودم

و حالا هق هق کنان لبخند میزدم چقدر شیرین بود لبخند شیرین بعد از گریه های تلخ
فقط نگاه می کردم و نگاه می کردم
هزاران بار در ذهنم به نقاشی کشید م عشقم را

*****راوی*****
و اما ایلیار فکرش کجا بود
بی شک او هم مرد بود
مردها صبر شان کمتر از زنان است
هنوز هم دختری که‌ چادرش را باد برد در ذهنش بود
بخصوص اخم های اتاناز

اما چه می کرد که راه چاره ای نداشت پول دانشگاهش را خانواده ا ش به زور جور می کردند خودش هم برا خاطر اینکه هم سطح اتاناز باشد دو سال بود کار نیمه وقت انجام میداد

اخه از نظر سطح خانوادگی این دو خانواده در یه سطح نبودند هر چند این تفاوت برای اتاناز مهم نبود اما ایلیار نمی توانست قبول کند برای همین قدم پیش نمیزاشت و می ترسید از ترد شدن

کاش ایلیار از دل اتاناز با خبر بود

ای کاش

*~~~~~~~~*

قسمت اول | هنوز کودکم ◄

قسمت دوم | کودک بزرگ ◄

قسمت سوم | پایان غم و درد ◄

قسمت چهارم | نفرت ◄

قسمت پنجم | جشن نامزدی ◄

قسمت ششم | غیر قابل نفوذ ◄

قسمت هفتم | رفیقا ◄

***

قسمت هشتم | درس رفاقت ◄

قسمت نهم | عشق ◄

قسمت دهم | رفیق نامرد ◄

قسمت یازدهم | جسارت ◄

قسمت دوازدهم | جنون ◄

قسمت سیزدهم | رویا ◄

قسمت چهاردهم | ماه محرم ◄

قسمت پانزدهم | سرنوشت بد نوشت ◄

***

قسمت شانزدهم | فراموشت نمی کنم ◄

قسمت هفدهم | دیدار آخر ◄

قسمت هجدهم | چته عاشق ◄

قسمت نوزدهم | طبیب دل شکسته ام رضا ◄

قسمت بیستم | خواستگار ◄

قسمت بیست و یکم | شیرینی خورون ◄

قسمت بیست و دوم | ازدواج اجباری ◄

قسمت بیست و سوم | درک کردن ◄

بیست و چهارم | دیدار ◄

بیست و پنجم | تصمیم اشتباه ◄

قسمت بیست و ششم | عروسی ◄

قسمت بیست و هفتم | روزهای سخت ◄