لباس های عیدش را خرید کرده . در اتاقش نشسته بود هوا تاریک شده و فردا صبح سال تحویل می شد لباس های عیدش را اماده کنار تختش گذاشت

وضو داشت.سجاده اش را پهن کرد و چادر سفیدش را بر سر

عینه ملائکه شده بود
قامت بست و نمازش را شروع کرد
بعد اتمام نمازش از پنجره ی اتاقش چشم به اسمان دوخت نفس عمیقی کشید و گفت:

خدایا امیدم فقط خودتی
نزار دوباره زمین بخورم
خدا جون

خودت بهتر از همه می دونی که دوباره زمین بخورم دیگه نمی تونم سر پا بشم

پس نزار منه بنده ی حقیرت شکست رو تجربه کنم

خدایا ممنونتم
خواب چشمان معصومش را ربود

با صدای اذان مسجد سر از سجاده اش بلند کرد روی سجاده اش خوابش برده بود.اخرین نماز این سالش رو هم ادا کرد

لباس های که در خریدشان وسواس زیادی خرج کرده بود را بر تن کرد

پیراهن طوسی با خط های ظریف مشکی شلوار کتان طوسی و روسری سفید با گل های طوسی

خوب می دانست که چرا قبلا تیپ نمیزد و حالا اینقدر وسواس لباس هایش شده
برا خاطر اینکه باید از این به بعد طنازی می کرد عشق بورزد تا ایلیار را عاشق کند

اما خبر نداشت که ایلیار خیلی وقته عاشق شده
روی صندلی کنار سورنا نشست.پدرش در حالی که رگه هایی از خنده در چهره اش نمایان بود گفت:

میگم اتاناز بلند شین چادر سر کنید همسایه مون نشسته بود دم در تا سال تحویل بشه و بیاد خونمون الاناست که پیداش بشه

اتاناز نتوانست خنده اش را کنترل کند پدرش هم واقعیت را می گفت و هم شوخی می کرد

یه همسایه داشتند که به پدر اتاناز احترام خاصی قائل بودند و برای همین هر عیدی که می شد اونا قبل از همه مهمون خونه شون بودند و جالب اینکه خود خانواده ی اتاناز هم هر عید منتظرش می موندند

وای بابا راست میگی الان پیداشون میشه

پدر لبخندی زد

زنگ خانه به صدا در امد و دومین مهمان ها وارد خانه شدند چون اولین مهمان هایشان همون همسایه شون بودند که رفتند و این بار خانواده ی مهتاب بود.

*****آتاناز*****

مهتاب تا وارد شد منو در بغل گرفت:

واااای سلام خواهر گلم عیدت مبارک باشه اتانازی

ممنون مهتاب عید تو هم مبارک

به پشت سر مهتاب چشم دوختم

سلام عمه خوش امدین عیدتون مبارک

ممنون دخترم

اوه داداش فرید راه گم کردین خوش امدین عالیجناب

اوه پرنسس اتاناز کم سعادت بودیم.خوبی خواهری

ممنون داداش خوبم

فرید برادرمهتاب بود که من عینه داداش نداشتم دوستش داشتم

و در اخر فرشاد

سلام

چشمان فرشاد را غم گرفت می دانستم از لحن سردم جا خورد امامن واقع حق داشتم ازش دلخور بشم چون فرشاد تو این مسیر خودش تنهایی تصمیم گرفت.

فقط زیر لب جواب داد

علیکم السلام

بالاخره دید و بازدید های عید تمام شد.و سیزده به دری که من عاشق دور همی اش بودم فرا رسید و داشتیم اماده میشدیم برای پیک نیک.مامان از صبح زود درگیر اماده کردن وسایل بود حتما خیلی خسته شده ،رو بهش کردم و گفتم

مامان چیزی هست منم ببرم

اره اتاناز اون زیر انداز رو هم تو بزار ماشین، سورنا هم حیاطه منم میام

باشه پس من رفتم

تو راه کنار سورنا نشستم.بعد طی مسیری سورنا گفت:

آتاناز بیرون رو نگاه.ببین چه منظره ی خوبیه

از شیشه ی پنجره به جاده چشم دوختم

زمین سبز رنگ و درختان شکوفه دار و عطر نمکین خاک همه و همه نوید نوروز بودند این جاده را خوب می شناختم جاده ی ای که منتهی می شد به باغ پدر بزرگ.بزرگ خاندان،که همه ی فامیل ها سیز ده به در را اونجا سر می کردند باغی که با درختانش بزرگ شدم و حالا عاشق پیشه

ماشین توقف کرد همه ی فامیل‌امده بودند

چادرم را مرتب کردم و پا روی چمن های تازه گذاشتم
ریه هایم را با بوی بهار پر کردم و به سمت دخترا حرکت کردم با صدای شادی سلام دادم

سلام دختر خانما خسته نباشین

سلام اتاناز خوبی

ممنون مهتاب اره خوبم.

بعد احوال پرسی با تک تکشون کمی در جمعشون نشستم دیگه کم کم داشت حوصله ام سر میرفت که لیلی پیشنهاد بازی داد:

بچه ها بیایین بریم بازی کنیم

باشه لیلی حالا چه بازی ای؟؟؟؟

امممم شهرزاد وسطی چطوره؟

همه موافقت کردند بعد دو ساعت بازی.صدای بلند عمه به گوشمون رسید

دختر خانما و اقا پسرا بیایین ناهار از دهن افتاد.رو به بچه ها کردم و گفتم

اوه دخترا بیاین بریم عمه صدامون میزنه

بعد صرف ناهار بزرگترها یه گوشه نشسته بودند و حرف میزدند

و جوان ها هم خسته از بازی بی رمق به دور اتش حلقه زده بودیم که رو به پسر عموی لیلی که چند سال ازم بزرگتر بود و از بچگی با هم بزرگ شده بودیم کردم و گفتم

ایهان گیتارتو اوردی؟

اره اتاناز برا چی می خوای؟نکنه می خوای بخونی؟

با خشم به ایهان نگاه کردم.می دونستم می خواد لجم رو در بیاره از طرفی هم همه می دونستند که چه علاقه ی شدیدی به گیتار و خوندن داشتم اما هیچ وقت نخواستم امتحانش کنم چون می دونستم که با اینکار بهم میگن چه دختر جلفی هستم.ایهان که خشمم رو دید گفت:

یا خدا باشه دختر دایی من غلط کردم.

الان خودم برات می خونم تو فقط اخما تو درست کن

با این حرف ایهان همگی با صدای بلند خندیدند.ایهان هم به زبون لیلی بهم دختر دایی می گفتم.کلا پسر چشم پاکی بود

******راوی*****

ایهان گیتارش را از ماشین اورد و نشست کنار بقیه
ماهرانه انگشتانش را در تار ها لغزاند

اهنگ محسن چاوشی و با یه حسی می خوند که ادم رو تا اوج می برد

عمر زندگی کوتاه است مثل شعله ی کبریت

عمر هر چی غیر از عشق مثل عمر کوتاهه

همسفر شدن مثل در به در شدن خوبه

پس قدم بزن خواست

بین راه و بیراهه

من که قلب کوچیکم بی تو کاسه ی خونه

منکه کاسه ی چشمم جز تو از کسی پر نیست

 

همه تو حال و هوای دلشو غرق شده بودند

***

مهتاب به نامزدش نگاه می کرد

لیلی چشم به شعله های اتش دوخته بود

شهرزاد به نامزدش نگاه می کرد

فرشاد گه گاهی به دختر داییش نگاه می کرد .سوالی فرشاد را ناراحت می کرد که باید از اتاناز می پرسید اما دلش را نداشت
برایش هنوز گنگ بود اون حرفایی که اتاناز را از خودش‌گرفت

و اما
اتاناز چشم از انگشتان ایهان و گیتار بر نمی داشت

دوست داشتن یا عشق دوست دارمت با عشق

عشق من به دوست داشتن قابل تصور نیست

نه نبود

عشق برای اتاناز قابل تصور نبود
او ایلیار را دوست داشت
ایلیار برایش با همه ی پسرا متفاوت بود
چون ایلیار عشق اتاناز بود
صدای ایهان رسا بود و دلنشین خود به خود به حس می بردت

عشق چند قدم راهه از اتاق تا ایون

عشق دستته وقتی میز شامو می چینه

مثل خواب بعد از ظهر تلخه اما می چسبه

مثل چای بعد از خواب‌ تلخه اما شیرینه

همه دست زدند برایش ایهان واقعا قشنگ می خوند

دیگر شب شده بود و خسته ی راه بود.مامان صدایش زد

اتاناز؟؟؟

با مهربانی جواب داد

بله مامان

فردا عمه شهین مهمونی داره برا سفر حج کاراتو زود انجام بده باید بریم اونجا

چشم مامان

پس من برم بخوابم با اجازه شب خوش.

تو خونه ی عمه مشغول کمک کردن بود!

عمه ؟؟؟

بله دختر گلم

کاری هست انجام بدم

ببخش دخترم می تونی بری حیاط به میز مهمونا سر بزنی تا بعدا کم کسری نباشه؟؟؟

چشم عمه جون

بین میز های پذیرایی می چرخید

نگاه خیره ای رویش سنگینی می کرد

سرش را بلند کرد

برادر شوهر عمه اش بود مجرد بود هر چند از لحاظ مالی چیزی کم نداشت اما قد کوتاه و اندام چاقش او را زشت کرده بود.اتاناز هیچ وقت از این مدل پسرا خوشش نمی امد
اخم در هم کشید و رفت داخل.کلا معتقد بود که نباید به پسرا زیاد رو داد

***

بعد از یک ماه

اتاناز؟؟

جونم اقا جون؟؟

دخترم بیا بشین پیشم کارت دارم

چشم اقا جون

اااا
اهان
من در خدمتم بفرمایید؟

اتاناز بابایی تا کی می خوایی خواستگارات رو رد کنی؟

از سوال بی موقع اقا جونش تعجب کرد

نگاهش را به زمین دوخت و در سکوت فقط شنونده بود

بهرام برادر شوهر عمه شهین برات خواستگار فرستاده!

اتاناز تند سرش را بلند کرد

ببخش اقا جون اما من از این پسره متنفرم

اتاناز؟

جونم اقا جون

اینبار رو چند روزی بهش فکر کن بخاطر من

اقا جون هر چند جوابم منفیه اما برا خاطر شما باشه فک می کنم****

مهتاب با نامزدش رفته بود بیرون وارد خونه شد

سلام مامانی

سلام مهتاب خوش گذشت

بلهههههه

مهتاب یه خبر تازه!!!

چیه مامان

بهرام برادر شوهر خاله شهین خواستگار اتانازه

فرشاد روی کاناپه نشسته بود با این حرف مادرش خشکش زد

بهرام رفیقش بود

هه رفیق

به یکسال پیش برگشت.به اون زمونی که داشت با رفیقش مشورت می کرد و چه رفیق نامردی!!!!

فرشاد:بهرام اتاناز نشون کردمه دختر خوبیه و پاک ، من تصمیم دارم باهاش ازدواج کنم

بهرام:فرشاد مطمعنی پاکه ؟؟؟

یعنی چی اینم سوال بود که بهرام داشت از فرشاد می پرسید.امکان نداشت اتاناز دست از پا خطا کرده باشه.عصبی رو بهرام توپید:

دهنتو ببند بهرام چی می خوای بگی منظورت چیه؟

هیچی ، اما فرشاد من جای تو بودم اون دختر رو برا زندگی انتخاب نمی کردم.اتاناز لیاقت زندگی با تو رو نداره

بهرام د لا مصب حرف حسابتو بگوسکته ام دادی

هیچی فقط اتاناز با یکی از پسرا تلفنی رابطه داره

اونقدری بهرام برایش مهم بود که حرفش را بی برو برگشت قبول کرده بود حتی بدون تحقیقی

با صدای بلند داد زد

نامرد

نامرد

می کشمت

مهتاب و مادرش متعجب به او چشم دوخته بودند

فرشاد چیزی شده؟؟؟

با حرف مهتاب به خودش امد

از روی کاناپه بلند شد و با قدم های بلند به اتاقش رفت

مهتاب هم پشت سر او وارد اتاقش شد
فرشاد  سکته کردم بگو ببینم چی شده

وای مهتاب
نمی دونی که
رفیقم از پشت بهم خنجر زد

بهرام چشمش خیلی وقت پیش اتاناز رو‌گرفته بود

مهتاب باورت میشه بهرام نزاشت ،اون نامرد نزاشت من به اتاناز برسم چون خودش اونو می خواست

همه ی حالتاش عصبی بود
همه را به مهتاب تعریف کرد.از تهمت های بهرام گفت،از منصرف شدنش ازدواج با اتاناز گفت،گفت که همش تقصیر بهرام بود،از حماقتش گفت و در اخر گفت

مهتاب به اتاناز بگو منو ببخشه
خودتم منو ببخش خواهری
من بد کردم

من از پشت خنجر خوردم

 

 

*~~~~~~~~*

قسمت اول | هنوز کودکم ◄

قسمت دوم | کودک بزرگ ◄

قسمت سوم | پایان غم و درد ◄

قسمت چهارم | نفرت ◄

قسمت پنجم | جشن نامزدی ◄

قسمت ششم | غیر قابل نفوذ ◄

قسمت هفتم | رفیقا ◄

***

قسمت هشتم | درس رفاقت ◄

قسمت نهم | عشق ◄

قسمت دهم | رفیق نامرد ◄

قسمت یازدهم | جسارت ◄

قسمت دوازدهم | جنون ◄

قسمت سیزدهم | رویا ◄

قسمت چهاردهم | ماه محرم ◄

قسمت پانزدهم | سرنوشت بد نوشت ◄

***

قسمت شانزدهم | فراموشت نمی کنم ◄

قسمت هفدهم | دیدار آخر ◄

قسمت هجدهم | چته عاشق ◄

قسمت نوزدهم | طبیب دل شکسته ام رضا ◄

قسمت بیستم | خواستگار ◄

قسمت بیست و یکم | شیرینی خورون ◄

قسمت بیست و دوم | ازدواج اجباری ◄

قسمت بیست و سوم | درک کردن ◄

بیست و چهارم | دیدار ◄

بیست و پنجم | تصمیم اشتباه ◄

قسمت بیست و ششم | عروسی ◄

قسمت بیست و هفتم | روزهای سخت ◄