از بهلول پرسیدند:در قبرستان چه کار میکنی؟ گفت:با جمعی نشسته ام که به من آزار نمی رسانند،حسادت نمیکنند،دروغ نمیگویند،طعنه نمی زنند،خیانت نمیکنند،قضاوت نمیکنند مرا به یاد سرای آخرت می اندازند و اگر از پیششان بروم پشت سرم بد گویی نمیکنند -.*-.*-.*-.*-.*-.*-.* شخصی به بهلول گفت:تو را از دور دیدم گمان کردم خری می آید بهلول هم به او گفت؛من هم تو را که از دور دیدم گمان کردم آدمی می آید -.*-.*-.*-.*-.*-.*-.* از بهلول پرسیدند علت سنگینی خواب چیست؟ گفت :سبک بودن اندیشه هرچه عقل سبک تر باشد خواب سنگین تر ♥♥.♥♥♥.♥♥♥ به بهلول گفتند می خواهی قاضی شوی؟ گفت :نه علت را جویا شدند گفت نمیخواهم نادانی باشم بین دو دانا شاکی و متهم هردو قضیه را می دانند و من ساده باید حقیقت را حدس بزنم *~*~*~*~*~*~*~* به بهلول گفتند فلانی هنگام تلاوت به گونه ای از خود بی خود میشود که غش میکند بهلول گفت هنگام تلاوت اورا بر لبه دیواری گذارید اگر باز هم غش کرد خلوص نیت دارد *~*~*~*~*~*~*~* روزی خلیفه از بهلول پرسید تا به حال موجودی احمق تر از خود دیده ای؟ گفت:نه بالله این نخستین بار است که می بینم ♥♥.♥♥♥.♥♥♥
♦♦---------------♦♦ بهلول که بود بهلول که اسم اصلی او «وهب بن عمرو صیرفی کوفی» است، در قرن دوم هجری در شهر کوفه متولد شد.وی به روایتی برادر مادری هارون الرشید(خلیفه عباسی) و به روایتی پسرعموی او بود. واژه بهلول در عربی به معنای «شاد و شنگول» است از معانی دیگر "بهلول": مرد خندان، کسی که خوبی های زیادی دارد، صاحب صورت زیبا، شخص بذله گو و در عین حال حق گو و حاضرجواب می باشد. اشخاص دیگری هم به این اسم بوده اند ولی بهلول معروف همان شخصی است که از شاگردان مخصوص امام صادق{ع} و از محبان اهل بیت بوده است هنگامی که هارون الرشید برای بقای خلافت بیم زیاد از پسر امام صادق یعنی امام موسی کاظم داشت سعی داشت ایشان را به قتل برساند از بهلول نیز خواست تا فتوا دهد اما بهلول مخالفت میکرد و به مقتضای وقت و راهنمایی امام کاظم{ع} خود را به جنون و دیوانگی زد تا از درخواست هارون خلاصی یابد در این حال پند و اندرزهای خود را با بیانی شیرین میگفت و گاه خلیفه وقت را رسوا و محکوم می ساخت. علمای شیعه بطور معمول او را از علما و عرفا می دانند و همچنین اشعاری به او منتسب است. بهلول در حاضرجوابی و حل مسائل، سرآمد فضلای عصر خود بود او در سال 190 هجری قمری در گذشت و مقبره او در بغداد است ^^^^^*^^^^^
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید پرسید : چه می کنی؟ گفت : خانه می سازم پرسید : این خانه را می فروشی؟ گفت : آری پرسید : قیمت آن چقدر است؟ بهلول مبلغی ذکر کرد زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید زبیده قصه بهلول را باز گفت هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد گفت : این خانه را می فروشی؟ بهلول گفت : آری هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟ بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *fereshte* خونه های بهشتی براتون آرزو میکنم *fereshte*
فهرست داستانک های بهلول بهلول و قاضی ◄ *** جایزه هارون رشید به بهلول ◄ *** بهلول و غلام در دریا ◄ *** تدبیر نمودن بهلول ◄ *** همنشینی با همنوعان ◄ *** وجه تشابه ◄ *** بهلول و طعام خلیفه ◄ *** کتاب خواندن الاغ ◄ *** الاغ عمرش را داد به خلیفه ◄ *** اسب ◄ *** جهنم ◄ *** بهلول و دعای باران ◄ *** دختر یا پسر ◄ *** پای پیاده ◄ *** بهلول و مستخدم ◄ *** قیمت پادشاهی ◄ *** پند خواستن هارون از بهلول ◄ *** بهلول و وزیر ◄ *** بهلول وکفاشه دزد ◄ *** حمام رفتن بهلول ◄ *** بهلول و داروغه ◄ *** شیخ جنید و بهلول دانا ◄ *** حرام ◄ *** صدای پول ◄ *** نزدیک تریم راه ◄ *** حاضر جوابی ◄ *** خلافت ◄ *** عالِم دروغین ◄ *** احتیاج ◄ *** دیده و ندیده ◄ *** احمق تر ◄ *** کتای فلسفه بهلول ◄ *** بهلول و مرد شیاد ◄ *** شکار رفتن بهلول ◄ *** استراحت کن ◄ *** بهلول دانا بهلول دیوانه ◄ *** قصه مسجد ساختن فضل بن ربیع ◄ *** بهلول و خرقه و نان و سرکه ◄ *** بهلول ودزد ◄ *** حمام رفتن بهلول و هارون الرشید ◄ *** نیت پاک ◄ *** دیوانه کشی ◄ ***
بهلول و قاضي :) آورده اند كه شخصي عزيمت حج نمود چون فرزندان صغير داشت هزار دينار طلا نزد قاضي بـرده و درحضور اعضاء دارالقضاء تسليم قاضي نمود و گفت: چنانچه در اين سفر مرا اجـل در رسـيد شـما وصـيمن هستيد و آنچه شما خود خواهيد به فرزندان من دهيد و چنانچه به سلامت بازآمدم اين امانت را خودمخواهم گرفت. وقتي به سفر حج عزيمت نمود از قضاي الهي در راه درگذشت و چون فرزندان او بـه حـد رشـد و بلـوغرسيدند امانتي را كه از پدر نزد قاضي بود مطالبه نمودند قاضي گفت: بنا بر وصيت پدر شما كه در حضور جمعي نموده هرچه دلم بخواهد بايد به شما بدهم. بنابراين فقط صددينار به شماها مي توانم بدهم. ايشان بناي داد و فرياد و تظلم را گذاردند. قاضي كساني را كه در محضر حاضر بودند كه در آن زمان پدر بچه ها پـول را تـسليم قاضـي كـرده بـودحاضر نمود و به آنها گفت: آيا شما گواه بوديد آن روزي كه پدر اين بچه ها هزار دينار طلا به مـن دادوصيت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفتم هرچه دلم خواست از اين زرها به فرزنـدان مـن بـدهآنها همه گواهي دادند كه چنين گفت. پس قاضي گفت: الحال بيش از صد دينار به شما ها نخواهم داد آن بيچاره ها متحير ماندند و به هـركسالتجا مي نمودند آنها هم براي اين حيله راهي پيدا نمي نمودند تا اين خبر به بهلول رسيد. بچه ها رابا خود نزد قاضي برد و گفت چرا حق اين ايتام را نمي دهي ؟ قاضي گفت: پدرشان وصيت نموده كه آنچه من خود بخواهم به ايشان بدهم و من صد دينار بيشتر نمـيدهم. بهلول گفت: اي قاضي آنچه تو مي خواهي نهصد دينار است بـر حـسب گفتـه خـودت. بنـابراينالحال كه تو نهصد دينار مي خواهي بنابر وصيت آن مرحوم كه هرچه خودت خواستي به فرزندان من بدهالحال همين نهصد دينار كه خودت مي خواهي به فرزندان آن مرحوم بـده كـه حـق آنهاسـت. قاضـي ازجواب بهلول ملزم به پرداخت نهصد دينار به فرزندان آن مرحوم گرديد
جايزه هارون به بهلول :) روزي هارون الرشيد امر كرد تا جايزه به بهلول بدهند و چون آن جايزه را به بهلول دادند نگرفـت و او رارد كرد و گفت: اين مال را به اشخاصي بدهيد كه از آنها گرفته ايد و اگر ايـن مـال را بـه صـاحبش برنگردانيـد هـر آئينـهروزي خواهد رسيد كه از خليفه مطالبه شود ولي در آن روز دست خليفه خالي و چاره اي جـز نـدامت وپشيماني نداشته باشد. هارون از شنيدن اين كلمات بر خود لرزيد و به گريه افتاد و گفتار بهلول را تصديق نمود.
بهلول و غلامي كه از تلاطم دريا مي ترسيد :) آورده اند كه يكي از بازرگانان بغداد با غلام خود در كشتي نشسته و به عزم بصره در حركت بودند و نيزدر همان كشتي بهلول و جمعي ديگر بودند. غلام از تلاطم دريا وحشت داشت و مدام گريه و زاري مينمود. مسافران از گريه و زاري آن غلام به ستوه آمدند و از آن ميان بهلول از صاحب غـلام خواسـت تـااجازه دهد به طريقي آن غلام را ساكت نمايد. بازرگان اجازه داد. بهلول فوري امر نمود تـا غـلام را بـه دريا انداختند و چون نزديك به هلاكت رسـيد او را بيـرون آوردنـد. غـلام از آن پـس بـه گوشـه اي ازكشتي ساكت و آرام نشست. اهل كشتي از بهلول سوال نمودند در اين عمل چه حكمت بود كه غلام ساكت و آرام شد ؟ بهلول گفت: اين غلام قدر عافيت اين كشتي را نمي دانست و چون به دريا افتاد فهميد كه كـشتي جـايامن و آرامي است.
تديبر نمودن بهلول :) آورده اند روزي بهلول از راهي مي گذشت. مردي را ديد كه غريب وار و سر به گريبان ناله مـي كنـد. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت: آيا به تو ظلمي شده كه چنين دلگير و نالان هستي. آن مرد گفت: من مردي غريب و سياحت پيشه ام وچون به اين شهر رسيدم ، قصد حمام و چند روزي استراحت نمـودم و چون مقـداري پـول و جـواهرات داشتم از بيم سارقين آنها را به دكان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز كه مطالبه آن امانت را ازشخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي ديوانه خطاب نمود. بهلول گفت: غم مخور. من امانت تو را به آساني از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشاني آنعطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غريب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستمتو در همان ساعت كه معين مي كنم در دكان آن مرد بيا و با من ابدا تكلم منما. اما به عطار بگـو امانـتمرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت. بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خيال مسافرت به شهر هاي خراسـان را دارم و چـونمقداري جواهرات كه قيمت آنها معادل 30 هزار دينار طلا مي شود دارم ، مي خواهم نـزد تـو بـه امانـتبگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشي و از قيمت آنها مسجدي بسازي. عطار از سخن او خوشحال شد و گفت: به ديده منت. چه وقت امانت را مي آوري ؟ بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و كيسه اي چرمي بساخت و مقداري خورده آهني وشيشه در آن جاي داد و سر آن را محكم بدوخت و در همان ساعت معين به دكان عطار برد. مرد عطـاراز ديدن كيسه كه تصور مي نمود در آن جواهرات است بسيار خوشحال شـد و در همـان وقـت آن مـردغريب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فورا شاگرد خود را صدا بزد و گفت: كيسه امانت اين شخص در انبار است. فوري بياور و به اين مرد بده. شاگرد فـوري امانـت را آورد و بـهآن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خير براي بهلول نمود.
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم