دیگر مطمعن شد که یه چیزی شده

اه مهتاب د بگو دیگه  اینقدر عینه افتاب پرست ها رنگ عوض نکن که اعصابم رو خورد کردی!!!

مهتاب:اممممممم
راستش…
راستش…
برام خواستگار امده!

چشمانم از تعحب گرد شد

برای رفیقم خوشحال بودم هر چند سن و سالی نداشتیم اما رسم و فرهنگمون بود
دخترا زود ازدواج می کردند

چشمانم را شیطون کردم.دلم یه کمی بازیگوشی با رفیق فابریکم را می خواست عیبی نداشت که.گفتم:

خوب مهتاب اینکه چیزی نیست یعنی تا این حد تو خونه ترشیده بودی؟؟؟

مهتاب؛کوفت اتاناز کوفت

ما که مثل شما نیستیم که دم به دقیقه خواستگارا برامون صف بکشه

واااا اره جون خودت نمی بینی از دستشون خلاصی ندارم

یه روز پسر نخست وزیر میاد

فرداش هم پسر مدیر عامل

هر دو به دیونگیه خودمون با صدای بلند خندیدیم.ازش پرسیدم:

مهتاب جدا از شوخی،پسره رو دیدی؟؟

مهتاب:واااا اتاناز حرفا میزنی ها خودشو ندیدم عکسش رو دیدم قراره اگه نظرمون مثبت باشه پسره بیاد حرفامونو بزنیم

مهتاب دیونه عکسش رو می اوردی من ببینمش دیگه

بعدش هم با ناراحتیه ساختگی از مهتاب رو گرفتم.مهتاب می دونست که اهل قهر کردن نیستم با ناز گفت:

خوب حالا خانم خانما قهر نکن تو مگه نمی دونی بدون تایید تو من حتی اب هم نمی خورم چه برسه به خواستگار ، بیا اینم عکسش

برگشتم سمتش از پسرا متنفر بودم اما دوست داشتم همسر اینده ی رفیقم را ببینم

خوب خوب خوب ، اممم مهتاب؟؟؟

جونم خواهری؟؟؟

پسره خوبیه اما در موردش به داداشات بگو تحقیق کنند.خودتم تا باهاش حرفاتو نزدی جواب حتمی رو نده

از پسره خوشم نیامده بود اما برا دل مهتاب هر کاری می کردم ، به نظر من هیچ پسری جذاب نبود حتی از بازیگرایی که تو مدرسه دوستانم از انها تعریف می کردند متنفر بود م. خودم بودم و خودم

از نظر من زندگیم ارزش شریک شدن با نامردا رو نداشت

بعد چند هفته مهتاب نامزد شد پسره رو دوست داشت من هم برایش خوشحال شدم امروز به خواست خودم رفته بودم خانه ی مهتاب چون جشن نامزدیش بود و بهترین روز برای مهتاب پس باید پیشش باشم.همه در تلاطم بودند رفتم کنار عمه و گفتم؛

عمه هر کاری هست بگو من امدم کمک

عمه:نه دخترم راضی به زحمتت نیستم کاری نیست عزیزم تو برو پیش مهتاب

وااا عمه اگه کاری تو اشپز خونه نداری من میوه و شیرینی ها رو برم بچینم؟

عمه:راستش دوست نداشتم تو به زحمت بیافتی اما دخترم حالا که خودت می خوای برو بچینشون

عروس عمه هایم  پذیرایی را اماده می کردند اخه مهتاب غیر فرشاد یه داداش بزرگتر به اسم فرید داشت که برا منم عینه داداش بود. به انها لبخندی زدم و رفتم کنار مهتاب و دوتایی میوه و شیرینی ها رو اماده کردیم

مهتاب؛اخیش خسته شدم ببخش اتاناز تو رو هم از صبح خستت کردم

مهتاب یه بار دیگه این حرف رو بزنی قول نمیدم تا جشن زندت بزارم هاااااا منو تو که این حرفا رو نداریم دختر خوب

بعد بلند شد م رفتم پذیرایی یه نوار شاد گذاشتم و صداش را تا اخر زیاد کردم و دست مهتاب رو گرفتم و کشیدم

مهتاب:واااای اتاناز منو کجا می بری دختر؟

بدو بریم تو اتاقت حرف اضافه نزن دیر میشه الان مهمونا میان باید حاضرت کنم

رفیق من امروز باید بدرخشه

چشمک نَمَکینی بهش زدم

مهتاب را روی تخت نشاندم و موهایش را به نحوه زیبایی درستش کردم خودم از قصد جلوی اینه ننشاندمش که نتونه خودشو ببینه

و بعدش شروع کردم به ارایش صورتش تنها رفیقی که می ترسید م با ازدواج کردنش منو فراموش کنه ، یه لحظه دلم گرفت و همچنان که مشغول بودم چشم از صورتش بر نمی داشتم کاش مهتاب با ازدواجش ازم دور نشه که دنیا رو سرم خراب میشه. کارم  را تمام کردم و مهتاب دستم راگرفت و در کنارش نشاند

و دستش را دور شونه ام حلقه کردو گفت:

 

مهتاب:آتاناز ممنونم که تنهام نزاشتی ممنونم که با وجود اینکه اینجا راحت نیستی بازم به خاطر من امدی

اتاناز تو بهترین دوست و هم کلاسی و خواهرم بودی هیشکی نمی تونه تو رو از من جدا کنه اینو مطمعن باش اتاناز،

دلم شاد شد و لبخند رضایت بخشی بر لب نشاندم چه خوب بود که مهتاب حال دلمو  می فهمید.لبخندی به صورتش پاشیدم و از کنارش بلند شدم که همزمان مهتاب گفت:

خوب خانم ارایشگر می تونم تو اینه خودمو ببینم.

نه عروس خانم هنوز کارم تموم نشده

یه کمی صبر کن

رفتم به سمت کیفم که لباس های خودم را هم در ان قرار داده بودم

یه کیسه ی بزرگ بیرون اوردم و دادم دست مهتاب،مهتاب با تعجب پرسید.

اتاناز این چیه؟

بازش کنی می فهمی.

وقتی کیسه رو باز کرد با خوشحالی گفت:

مهتاب:واااای دختر اخه تو چرا زحمت کشیدی چه خشگله

چه زحمتی وظیفم بود کادوی نامزدیته تا تو بپوشیش منم اماده بشم

رفتم یه گوشه ای،موهایم را آزادانه دور شانه هایم ریختم ارایش ملیحی روی صورتم نشاندم

یه تونیک ساده و پوشیده و خوش دوخت به رنگ سبز فسفری که کمی کوتاه بود رو با ساپورت به تن کرد م و صندل های ۵سانتی همرنگش را هم پوشیدم.سایه ی فسفری چشمانم و رنگ قهوه ای شون هرمونی خاصی با لباسم داشتند. خوب می دانستم که هنوز حرف مردم تمام نشده.آتاناز همیشه باید بهترین بود

برگشتم سمت مهتاب که دیدم هیچ حرکتی نمی کنه  خودم هم دست کمی از مهتاب نبودم خندم گرفت عینه این عاشقای دلخسته هر دو محو هم بودیم که بعد چند لحظه لبخند بر لب هر دو مون مهمون شد.مهتاب با جیغ گفت:

واااای اتاناز الحق که ناز شدی دختر تو یه فرشته ای فرشته امروز خیلی مواظب خودت باش ها من رو رفیقم غیرت دارم.

مهتاب عینه لوتی ها حرف میزد.برگشتم ازش پرسیدم

مهتاب تو اینه خودتو دیدی؟؟

یهو غرید:

واااا زهر مار دختر اونقدر محوت شدم که خودمو فراموش کردم

رفتم جلو دستش رو گرفتم و به سمت اینه ی قدی بردمش و خودمم کنارش ایستاد
مهتاب چشماش گرد شده بود باورش نمی شد اون دختر تو آیینه خودش باشه

موهای فر شده اش که به صورت ساده ی تزیین شده بود و تل طلایی که یه طرفه روی موهایش جا خوش کرده بود و ارایش طلایی و قهوه ایش هرمونیه خاصی با رنگ چشمان قهوه ای روشنش ایجاد کرده بود و لباس طلایی بلندش که شانه ها و بازوهایش را به نمایش گذاشته بود او را عینه پرنسس ها کرده بود برگشت سمت من اشک در چشمانش حلقه زده بود و من چقدر دلم می گرفت از این اشکهای که از چشمان رفیقم سرازیر می شد حتی اگر اشک شوق باشند.تمام حسشو ریخت توی چشمانش و گفت:
واااای اتاناز واقعا ممنونتم .

کفش های بند طلاییه مهتاب رو به پاهاش کردم  و رفتم کمی دورتر و رفیقم را نظاره کردم.مهتاب واقعا خواستنی شده بود

رفتم و او را بغل کردم و گونه اش را بوسیدم.و براش ارزوی خوشبختی کردم

امیدوارم تا اخر عمرت خوشبخت بشی خواهری.

مهتاب دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:

ممنونم اتاناز جان.خدا جواب همه ی خوبی هات رو میده.

با این حرف مهتاب سرم رو پایین انداختم.اما مهتاب ادامه داد:

آتاناز هر کسی تو رو نمی شناسه اما من هر کس نیستم منکه با تو قد کشیدم و بزرگ شدم می دونم چه دل بزرگ و مهربونی داری خدا بندگان خوبش رو امتحان می کنه اما پشت این امتحاناتش راحتی هایی هم داره همیشه همینطور صبور باش آبجی.

سرم رو بلند کردم و لبخند تلخی زدم و سرم رو به نشانه ی باشه تکون دادم و برای عوض کردن جو گفتم:

بهتره بریم پیش مهمونا الان صدای مادر شوهرت در میاد  ؛ دستش رو گرفتم و با هم از اتاق خارج شدیم و وارد سالن شدیم و با سر با مهمان ها سلام کردیم رو به مهتاب گفتم:

مهتاب بیا بریم تو بشین جایگاه عروس تا منم ببینم چیکار می کنم.

مهتاب می دونست من امروز سنگ تمام خواهم گذاشت
رفتم سمت دستگاه اهنگ مخصوص رقصم را پلی کردم

می دانستم این جماعت بزرگ شده ی روستای دور افتاده اند و غرق در کار خودشان حاظرم شهادت بدم که از اهنگ هایی هم که تو مجالس استفاده می کردند هیچ چیزی نمی فهمیدند فقط یاد گرفته بودند تکون بخورند که مثلا دارن می رقصند. و این را هنم خوب می دانستم بهم می گویند دختر چشم سفید.اما برایم هیچ حرفی مهم نبود مهم دل خودم بود که خوش بود.با چشم دنبال لیلی گشتم و کنار اشپز خونه پیداش کردم رفتم کنارش و
دست لیلی را گرفتم به سمت پیست رقص کشیدمش
با ریتم اهنگ رقص مخصوص منطقه ی خودمون را اجرا کردیم به جرات میشد بگی که ما دو تا رفیق تو این منطقه به‍ترین رقص محلی را اجرا می کردیم

بعد از یک ساعت سر گرمی ورود عاقد رو اطلاع دادن ، من چادر رنگی ام را سر کردم و شال همرنگ لباس هایم را که بر سر داشتم را مرتب کردم اما باز هم چادر از زیباییم کم نکرده بود که بلکه افسون ترم کرده بود

بابا و بابای مهتاب و فرشاد و برادر بزرگ مهتاب،اقا فرید در اتاق عقد بودند منو لیلی و شهرزاد هم در کنار مهسا بودیم به علاوه مامان و عمه و چند نفر دیگه هم بودند

عاقد شروع به خواندن خطبه کرد.به مهتاب چشم دوخته بودم که عینه فرشته ها شده بود چادر سفید خیلی بهش می امد.سنگینیه نگاهی را روی خودم حس می کردم
سربلند کرد م که فرشاد را طوم شده ی صورتم دیدم

این نگاه ها اذیتم می کرد چه نگاه های فرشاد و چه مرد غزیبه ی دیگر

اخم هایم خود به خود جمع شد و سرم را پایین انداختم با صدای عاقد که می گفت:

ایا وکیلم؟؟؟

دوباره به مهتاب چشم دوختم

مهتاب با صدای رسا گفت:

با اجازه ی بزرگتر ها بله

رفقاش کِل کشیدند و دست زدند.

بعد رفتن اقایون بهش نزدیک شدم و به بغلم کشیدم و بهش تبریک گفتم و ارزوی خوشبختی کردم.

یه ماه گذشت

چند روزی بود که مهتاب ترک تحصیل کرده و من هم نتوانسته بودم جلو دارش باشم چون الان مهتاب با همسرش برای اینده اش تصمیم می گرفت پس نباید مداخله می کردم. دلم گاهی وقتا برای رفیقم تنگ میشد برای گذشته هامون که چه زود گذشتند برای شیطون بازی هامون و از همه مهمتر برای بچه گی هامون.

شهرزاد هم ترک تحصیل کرده بود الان فقط لیلی و من سر کلاس بودیم و به علاوه رفیق فاطمه که از ابتدایی رابطه ی خوبی با هم داشتیم
باید انتخاب رشته می کردیم و فقط تو‌ منطقه مون علوم انسانی رایج بود.

لیلی که دید تو فکرم و سکوت کردم پرسید:

لیلی:آتاناز تصمیمت برا اینده چیه؟دوست داری کدوم رشته رو انتخاب کنی؟

نمی دونم لیلی سر در گمم به نقاشی و گیتار علاقه دارم اما می دونم که اینجا امکانش نیست و برا حرف مردم هم مامانم نمیزاره برم یه شهر دیگه

اخه تا حالا کدوم دختر تو روستاهنر خونده که من دومیش باشم.

لیلی با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:

اتاناز می فهمم چی میگی سخته تصمیم بگیری! اما من تصمیم دارم علوم تجربی بخونم

لبخند نیمه جونی زدم لیلی از اولش به تجربی علاقه داشت بر خلاف منکه از تجربی و دروس هاش متنفر بودم.گفتم:

خوبه منم که علوم انسانی می خونم و بعدش الهیات یا وکالت….

 
*~~~~~~~~*

قسمت اول | هنوز کودکم ◄

قسمت دوم | کودک بزرگ ◄

قسمت سوم | پایان غم و درد ◄

قسمت چهارم | نفرت ◄

قسمت پنجم | جشن نامزدی ◄

قسمت ششم | غیر قابل نفوذ ◄

قسمت هفتم | رفیقا ◄

***

قسمت هشتم | درس رفاقت ◄

قسمت نهم | عشق ◄

قسمت دهم | رفیق نامرد ◄

قسمت یازدهم | جسارت ◄

قسمت دوازدهم | جنون ◄

قسمت سیزدهم | رویا ◄

قسمت چهاردهم | ماه محرم ◄

قسمت پانزدهم | سرنوشت بد نوشت ◄

***

قسمت شانزدهم | فراموشت نمی کنم ◄

قسمت هفدهم | دیدار آخر ◄

قسمت هجدهم | چته عاشق ◄

قسمت نوزدهم | طبیب دل شکسته ام رضا ◄

قسمت بیستم | خواستگار ◄

قسمت بیست و یکم | شیرینی خورون ◄

قسمت بیست و دوم | ازدواج اجباری ◄

قسمت بیست و سوم | درک کردن ◄

بیست و چهارم | دیدار ◄

بیست و پنجم | تصمیم اشتباه ◄

قسمت بیست و ششم | عروسی ◄

قسمت بیست و هفتم | روزهای سخت ◄