user_send_photo_psot

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

 

به فکر فرو رفتم.با این اوصاف بخاطر رشته ی تحصیلی مون ما دوتا هم از هم جدا خواهیم شد و این جدایی چه سخته

درسته با هم دراتباطیم اما خاطرات مدرسه چیز دیگری هست بخصوص برا ما رفقای افسانه ایی کرد

وارد کلاس شدم.همکلاسی ها با تعجب پرسیدند

واااا اتاناز این چیه دستت معلم که صندلی داره؟

چشمانم را شیطون کردم،همه ی دخترا چشم به دهن من دوخته بودند تا حرفم را بشنوند.نخواستم زیاد معطلشون کنم دیر بود و الان معلم به کلاس می امد با صدای نسبتا ارومی گفتم:

عرضم به حضورتون این صندلیه مخصوص معلمه

بعد یه چشمک شیطونی زدم و صندلی رو تغیر دادم و دست کاریش کردم

دوستانم تا حدودی فهمیده بودند چه نقشه ی شومی در سر دارم قصدم اذیت کردن معلممون هستش اما دقیق نمی دونستند می خوام چیکار کنم

رفتم کنار لیلی و فاطمه نشستم

معلم وارد کلاس شد و با روی باز با دانش اموزا احوال پرسی کرد مثل همیشه مانتویش را مرتب کرد تا سر جایش بنشیند.نشستنش همانا و رفتنش تو کف صندلی همان

دخترا همه حیرت زده بودند.ریز می خندیدم کاش گوشیم پیشم بود و از این صحنه فیلم می گرفتم.نگاهی به اطراف کردم دیدم هیشکی هیچ حرکتی نمی کنه خودم دست به کار شدم از صندلی بلند شدم و به صورت نمایشی زدم به صورتم.

وااای خانم حیدری خدا مرگم بده چیزیتون که نشد ؟

شانس رو ببینید دیگه این صندلی هم به پست شما خورده من نمی دونم این مسئولین تو این مدرسه چیکار می کنند

دخترا ریز می خندیدند و دیدم اگه ادامه بدن فاتحه همه مون خونده است به انها چشم غره رفتم که ساکت شدند

بعد کلاس که ازم در مورد تعویض صندلی پرسیدند خیلی خونسرد جواب دادم:

خیلی فضول بود از ادمای فضول متنفرم نباید از دانش اموزان در مورد مسائل خصوصیشون سوالی بپرسه به اون چه که کی مجرده کی متاهل

همه سکوت کردند حق با من بود

می دانستند من کسی نیستم که ترس به دلم راه بده یا بی گدار له اب بزنم حتی وقتی کلاسمون مرتکب کاری میشدند و به دفتر مدیر احضار می شدند من همیشه قبل همه وارد می شدم و هیچ کس حرف نمیزد تا من خود مدیر را قانع کنم این کار چندین بار تکرار شد

تا اینکه مدیر وقتی کل کلاس را به دفترش احضار می کرد منو فاکتور می گرفت اما امکان نداشت من دوستانم را تنها بگذارم برای همین مورد پسند بیشتر افراد مدرسه و معلمانم بودم

روزها پشت سر هم می گذشت امتحانات ترم اخر را هم تمام کرده بود یم و از نمرات امسالم حسابی راضی بودم . رفته رفته بزرگتر و خوشتیب تر و زیبا تر می شدم جوری که خودمم این تغیرات رو احساس می کردم

پچ پچ های مامان با مادر بزرگ را می شنیدم

مادر جون:عروسم حالا تو به خودش بگو شاید راضی شد؟؟

مامان:نه مادر جون اتاناز راضی نمیشه امکان نداره اون ازدواج کنه

مادر جون:وااااا اخه اخرش چی؟؟حرف مردم زیاده نوه ی گلم هم که خدا رو شکر هزار تا خواستگار داره این پسره هم خودش اتاناز رو می خواد خوشبختش می کنه

مامان:والا مادر جون من نمی دونم چی بگم اما اتاناز فکر نکنم زیر بار بره

نفس حرص داری کشیدم به آرامی وارد اتاقم شدم و بفکر فرو رفتم زیر لب غر میزدم

خدایا چرا نمیزارن زندگیمو کنم؟؟؟
چرا اتیشم میزنند؟؟؟
اصلا این پسره که مامان بزرگ ازش حرف میزد کیه؟؟؟

ذهنم جرقه زد.

چند بار موقع رفتن مدرسه نگاه سنگینه یه نفر رو روی خودم حس می کردم اما حتی سرم را هم بلند نکرده بودم  چون برایم مهم نبود
صبح شده بود صبحانه ام را خوردم و چادرم را بر سر کرد م و شال را دور صورتم محکم بستم تا صورتم دیده نشود عادت همیشگی ام بود چون صورت پوشوندن را بلد نبودم این کار را می کردم. همان که پایم را از خانه بیرون گذاشتم چند قدم نرفته باز هم ان نگاه سنگین را حس کردم کنجکاو شدم سرم را بلند کردم پسره تا دید سرمو بلند کردم چشمانش را به زمین دوخت یه پسر قد بلند و لاغر و خوشتیب بود تا پسره خواست بیاد جلو باهام حرف بزنه

اخم هایم را در هم کشیدم و قدم هایم را تند این پسر هم مثل بقیه فرصت طلبه.

****راوی داستان****

پسره در نیمه راه از حرکت ایستاد و به دختری که قدم هایش را با سماجت و غرور بر می داشت چشم دوخت.و با خودش فکر کرد این دختر حتی بدون ناز و عشوه و اخم های همیشگیش بازم خواستنی است

چند هفته پیش اتاناز را موقع رفتن به دانشگاه دیده بود برایش اتاناز با همه متفاوت بود از همان روز ، هم زمان با اتاناز از خانه بیرون میزد اما دریغ از نیم نگاهی از طرف این دختر مغرور.امروز هم خوب می دانست اتاناز بعد چندین بار خواستگاریش موضوع را فهمیده است و دلیل نگاهش همینه.می خواست با او حرف بزند دیگر طاقتش طاق شده بود و باید او را به دست می اورد خیلی وقت بود که دنبال دختر ارزوهایش بود و حالا پیدایش کرده بود.

امید داشت اتاناز حالا با وجود دیدنش جوابش این بار مثبت باشد چون او ارزوی خیلی از دختران بود.اما غافل از اینکه اتاناز با دیگر دخنران متفاوت است.

*****مهتاب*****

رفته بودم خونه ی پدر بزرگ که مادر جون با اب و تاب داشت از خواستگار جدید اتاناز می گفت.مادر جون از مخالفت های بی دلیل اتاناز می گفت از موقعیت زتدگیه خوب پسره اما منکه می دانستم دلیل مخالفت اتاناز چیه.اتاناز با این رفتاراش خسته ام کرده بود باید باهاش حرف بزنم .از مادر جون خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه ی دایی وارد که شدم زن دایی مثل همیشه تو اشپز خونه بود با صدای بلند سلام کردم و رفتم سمت اتاق اتاناز عادت نداشتم در بزنم بخصوص در اتاق اتاناز همیشه هم اتاناز سر این موضوع دعوام می کرد در و باز کردم و رفتم تو،اتاناز داشت با تعجب نگام می کرد.وقتی دید می خندم گفت:

نیشت رو ببند مهتاب تو این زمونه حتی در طویله رو هم به این شکل باز نمی کنند

اوه اوه اوه معذرت می خوام آتاناز منو نزن گناه دارم

بعد کلی مسخره و شوخی تازه یادم امد چرا امدم پیش این دیونه.اما نمی دونستم چطوری حرفم رو پیش بکشم رومو که سمت اتاناز برگردوندم دیدم اونم تو فکره اروم صداش زدم:

آتاناز؟

هووووم

چیزی شده؟چرا تو فکری؟چی فکرت رو مشغول کرده؟

اروم و با صدای ضعیفی گفت:چیزی نیست!

دیدم نخیر این قصد حرف زدن نداره گفتم:

آتاناز خانم شنیدم فدایی هات زیاد شدند.خواستگارا دست از سرت بر نمی دارند

تو دیگه نگو مهتاب!خیلی خسته ام دلم یه ارامش می خواد

آتاناز یه فرصت بده به پسره شاید واقعا دوست داره شاید تو هم تونستی دوسش داشته باشی.تا کی می خوای مقاومت کنی

تند نگاهم کرد و با صدای عصبی گفت:

واااای مهتاب تو دیگه چراااا؟؟؟

اتاناز لج نکن پسره خشگله خانواده داره زن دایی و دایی چندین بار جوابش کردند اما پسره هر بار یکی از اعضای خانوادش رو فرستاده

اتاناز اخم هایش را در هم کشید

مهتاب داری خستم می کنی هاااا

اتاناز یه فرصت بهش بده.چرا سخت می گیری اخه خواهر من

نه نه نه بسه مهتاب اه

اتاناز….

با صدای رسا و مغرورش گفت

هیچی نگو مهتاب هیچی نگو

می دونم مامانم تو رو فرستاده برو بهش بگو اتاناز نه با این و نه با هیچ کس دیگری ازدواج نخواهد کرد

اتاناز نمی خوای تمومش کنی

سر در گم نشست کنار پنجره

مهتاب نمی تونم ،درکم کن

مهتاب هیچ مردی اجازه ی ورود به قلب یخیه منو نداره چون زود عشقش یخ میزنه

اتاناز خواهش می کنم خواهری

نه مهتاب قلب من از جنس یخه ،سرده، سنگه، سنگیه،غیر قابل نفوذه، قبلا نبود ها اما زمانه بد با قلبم تا کرد از همین کودکیم بی اعتمادم کرد

برای هزارمین بار رفیقم اتاناز را در اغوش کشیدم و گفتم:

همون اول که گفتم رفیق فابریکتم

پا به پای غمام سوختی وساختی

آخر غم تو غم من بود سوختن تو سوختن من بود

خودت را فراموش کردی و منو رها نکردی

آخر وجودنازنین تو وجود مهتاب بود.آتاناز

خودم را در چشمان تو پیدا کردم

آخر معلم با معرفتم تو راه رفاقت تو بودی

مهربانی را از تو به ارث بردم مهتاب

آخر محبت کردن را از تو یاد گرفتم

بخشیدن و بخشیده شدن را از تو یاد گرفتم

وجود گرم تو در زندگیم موجب گرمیه دلم بود اتاناز

من تا اخرش باهاتم زندایی رو راضی می کنم نمیزارم به کاری مجبورت کنند

اتاناز با مهربانی چشمانش را به چشمانم دوخت و گفت

ممنونتم مهتاب.

*****آتاناز******

ماه ها از هم سبقت می گرفتند مهتاب همون طور که قولش را داده بود با مامان اینا حرف زده بود و گفته بود که من راضی نیستم و برا همین کسی دیگر حرفی پیش نکشید. لیلی به خاطر رشتش که در اینده می خواست تجربی را ادامه بدهد مجبور شد منو تنها بزاره چون هر چه زودتر تعلیم میدید موفق تر می شد

و من بازم تنها شدم فقط فاطمه برایم مونده بود

تنها دوست نا اشنایم که از چهارم ابتداییمجذوب مرامش شده بودم

فاطمه عاشق پسر عمویش بود برای همین هر وقت به كمک نیاز داشت بهم می گفت و او منم با برد باری کمکش می کردم

هر چند به عشق اعتقادی نداشتم و چیزی ازش درک نمی کردم اما نمی گذاشتم فاطمه در این راه احساس تنهایی بکند

سالها پیش که عشق فاطمه را فهمیدم قسم خوردم هر کاری از دستم بر امد برای رفیقم انجام بدهم

امروز تولدش بود ، تولد فاطمه

سلام همکلاسی های گلم

سلام اتاناز جون چته امروز خوشحالی؟؟؟

چیزی نیست تارا

و یه چشمک زدم و شیرینی را باز کردم

بین بچه ها تقسیم کرد م صورت فاطمه را بوسید م و جعبه ی کوچک کادو پیچ شده را در دست فاطمه گذاشتم.چشمانش خندید و گفت:

واااای اتاناز شرمندم نکن دختر

فاطمه این چه حرفیه،بازش کن

تا فاطمه جعبه را باز کرد چشمش به پلاک بزرگ نگین کاری شده ی

H

افتاد ازجنس استیل بود و یه زنجیر استیل هم داشت فاطمه از خوشحالی چشمانش اشک بار شد و مدتی بعد غمگین سر جایش نشست

در کنارش نشستم

چیزی شده فاطمه؟؟؟

سرش را پایین انداخت

اتاناز دیگه خسته شدم دیگه بریدم منو و حامد راضی هستیم اما فامیلا نمیزارن دیگه نمی دونم چیکار کنم؟

فاطمه صبور باش.درست میشه عزیزم

راستی تا یادم نرفته پنج شنبه دخترا تو خونمون جمع اند اگه تو هم باشی خوشحال میشم

باشه اگه مامان اجازه داد میام

پنج شنبه فرا رسیدیا  دخترا در باغ حیاط نشسته بودیم و چای می نوشیدند و تنقلات می خوردیم و از هر دری حرف میزدیم

اوه راستی دخترا تا یادم نرفته بگم براتون؟؟

چی رو لیلی؟؟؟

مهتاب اون همسایه جدید که امده بود یه کوچه بالاتر ازمون

خوب؟؟؟

هیچی دیگه اون خونه رو خریداند و چند روزی میشه که تعمیراتش رو انجام دادند و برای همیشه همسایه مون می مونند
با بی خیالی فنجان چایی ام را سر کشیدم

حتی تعریف های اب و تاب لیلی چهره ام را تغیر نداد چون برایم اهمیتی نداشت

غرور و عشق با هم معنا نمی دادند ومن با غرورم نمی توانست پسران را بپذیرم اما ای کاش از بازی زمانه خبر داشتم که چه بازی ای را با هام شروع خواهد کرد

فنجانم را زمین گذاشتم و به فاطمه نگاه کردم

ساکت بود و تو فکر غم عجیبی تو چهره اش نمایان بود برای اینکه از خیالات درش بیارم صداش کردم:

فاطی چته چرا ساکتی؟چیزی شده؟

نه اتاناز چیز مهمی نیست راستش حامد می خواد به صورت جدی با خانوادش حرف بزنه و من از واکنش همه می ترسم.

هر چهارتا مون خوشحال شدیم

شهرزاد:وااااای فاطمه اینکه عالیه

اره شهرزاد از عکس العمل خانواده ها می ترسم.

برای اینکه دلداریش بدم گفتم:
فاطمه قوی و محکم باش نزار شکستت بدن!

فاطمه بهم نگاه کرد و گفت:

حق با توست پس می جنگم برای عشقم

********

روزها سپری شد

 

*~~~~~~~~*

قسمت اول | هنوز کودکم ◄

قسمت دوم | کودک بزرگ ◄

قسمت سوم | پایان غم و درد ◄

قسمت چهارم | نفرت ◄

قسمت پنجم | جشن نامزدی ◄

قسمت ششم | غیر قابل نفوذ ◄

قسمت هفتم | رفیقا ◄

***

قسمت هشتم | درس رفاقت ◄

قسمت نهم | عشق ◄

قسمت دهم | رفیق نامرد ◄

قسمت یازدهم | جسارت ◄

قسمت دوازدهم | جنون ◄

قسمت سیزدهم | رویا ◄

قسمت چهاردهم | ماه محرم ◄

قسمت پانزدهم | سرنوشت بد نوشت ◄

***

قسمت شانزدهم | فراموشت نمی کنم ◄

قسمت هفدهم | دیدار آخر ◄

قسمت هجدهم | چته عاشق ◄

قسمت نوزدهم | طبیب دل شکسته ام رضا ◄

قسمت بیستم | خواستگار ◄

قسمت بیست و یکم | شیرینی خورون ◄

قسمت بیست و دوم | ازدواج اجباری ◄

قسمت بیست و سوم | درک کردن ◄

بیست و چهارم | دیدار ◄

بیست و پنجم | تصمیم اشتباه ◄

قسمت بیست و ششم | عروسی ◄

قسمت بیست و هفتم | روزهای سخت ◄