چند روزی بود که اتاناز در رخت خوابش خوابیده بود
سرمای شدیدی خورده بود
از اون شب تا به حالا در رخت خوابش بود
حسابی به این استراحت نیاز داشت . تا همه چیز را به دست فراموشی بسپارد اما شدنی نبود

ایلیار هم دست کمی از اتاناز نداشت
او هم سرما خورده بود

و از این حالش خوشحال بود.برای سرما خوردگیش بهانه اورد و شیرینی خورونش را به یه ماه بعد محول کرد
فکر می کرد با این کارش فرصت دارد اتاناز را به دست بیاورد

اما زهی خیال باطل

بیست روز و اندی روز با تمام سختی هایش گذشت

و فقط چند روز تا شیرینی خورون ایلیار و زهرا مانده بود

🌸🌸🌸🌸

مهتاب و لیلی و شهرزاد و اتاناز در حیاط والیبال بازی می کردند

واااای بچه ها بسه من دیگه خسته شدم

نفس نفس زنان بر روی زمین نشست

اه اتاناز تو همیشه زود خسته میشی که

خخخ لیلی زبون نریز بیا ببینم خواستگار جدیدت چه شکلیه

لیلی هم در کنار اتاناز نشست و مهتاب و شهرزاد هم نشستند

هیچی اتاناز جان

جونم براتون بگه که قد کوتاه
شکمش این هوااا
سیبلش مشتی

وااای مردم از خنده لیلی تو رو خدا بسه

اه مهتاب ذوقم و کور نکن بزار بگم دیگه

مهتاب با خنده گفت

خوب بگو

هیچی دیگه مامان گفت چای بیار چادر سفید رو انداختم رو سر عروس عموم و صورتشو پوشوندم و سینی رو دادم دستش خودمم از پنجره پریدم بیرون

اتاناز از بس خندیده بود که از چشمانش اشک می امد

این کار همیشگیه لیلی بود لیلی هم تا حدودی اخلاقش مثل اتاناز بود اما هیچ وقت عاشق نشد ولی همیشه دوست داشت مرد زندگیش ایده ال باشد

خوب دیگه بچه ها من باید برم
امشب مهمون داریم باید به مامانم کمک کنم

کجا میری شهرزاد بمون برا شام

نه دیگه اتاناز جان ممنون

لیلی هم گفت
منم باید برم درس دارم برا فردا امتحان داریم

پس اگه شام نمی مونید تند تند بیایین تا دور هم باشیم

خدا حافظتون

*****اتاناز****

دو ساعتی از رفتن لیلی و شهرزاد می گذشت

سورنا و مهتاب در اتاقم مسخره بازی در می اوردند و می خندیدند.رو کردم به مهتاب و گفتم

هوی مهتاب شما احیانا تشریف مبارکتون رو نمی برین خونه تون.

نه اتاناز جان شرمنده امشب بیخ گوش تون

سورنا با خوشحالی گفت

واقعا امشب می مونی مهتاب

اره سورنا جون می مونم تا صبح مسخره بازی در میاریم

هر سه خوشحال بودیم
دخترا بیایید شام
صدای مامان بود
هر سه با شوخی سر سفره نشستیم

خوب دخترای خودم چطورن
هر سه جواب دادیم
خوبه خوبیم

بوی قیمه اشتهای هر سه مون رو  باز کرده بود با دل سیر شاممونپ را خوردیم و برای جمع کردن سفره بهم دیگر کمک کردیم
و دوباره به اتاقم رفتیم.

بعد کمی شوخی مهتاب رو بهم گفت :

اتاناز پاشو بریم دکون برا خودمون تنقلات بخریم و تا صبح دور هم بخوریم و بگیم و بخندیم

با پیشنهادش موافقت کردم و گفتم باشه فقط اجازه بده از مامان اجازه بگیرم و بعد حاظر بشیم و بریم.

مهتاب گفت خوبه فقط کمی سریع باش

🌸🌸🌸🌸

*****ایلیار*****

دیگه حوصله ام تو خونه سر رفته بود باید میزدم به کوچه.از اتاقم خارج شدم و روبه مامان گفتم

مامان من رفتم سر کوچه پیش دوستام‌

باشه برو ایلیار
من نمی دونم تو چته پسر؟
مثلا چند روز دیگه جشن نامزدیته

وای بازم مامان شروع کرد این بحث دوماهه که تمومی نداره اه.رو بهش با اخم های در هم گفتم

مامان خواهشا دیگه ادامه نده

ایلیار اینجوری که نمیشه تو حتی زهرا رو در خرید لباس همراهیش نکردی

بی خیال مامان بی خیال

ایلیار نمی تونم بی خیال باشم تو خودت خواستی که کار به اینجا بکشه

فریاد زدم
اه ه ه ه
لعنتی لعنتی
چند بار بگم چند بار تکرار کنم اون دختره ی هر…ه
الله اکبر

هیییی زبونت و گاز بگیر مادر اون قرار همسرت بشه

باشه مامان آ .. اهان من خفه

فقط بدون که من در این قضیه اصلا مقصر نیستم

و بعد سرم را پایین انداختم.اما نه از روی خجالت،از اون قضیه به بعد ابرویی برام نمونده بود که بخاطرش خجالت بکشم.با صدای تحلیل رفته رو به مامان گفتم:

مامان من عاشق یه دختری بودم که زهرا به گرد پاشم نمی رسید
حیف مامان حیف شد عشق زندگیم

مادر بود خودش بزرگم کرده  تو این چند سال خوب می دانست دردم چیه.برا همین دلداریم داد

ایلیار، قربونت بره مادر تقدیرت این بود پسرم خدا اینجور صلاحت رو خواسته شاید حکمتی داشته عزیزم

مامان تقدیرم هر چی بود خیلی بد تقدیری بود خیلی تلخ بود تلخ تر از زهر بود برام.سرنوشتم برام بد تا زد مادر
 دیگر نمی توانستم به این مکالمه ی درد ناکم با مادر عزیز تر از جانم ادامه بدم خوب دردی که هر دو مون می کشیدیم از میان کلمات حس می شد.برگشتم و از خونه بیرون  زدم

عصبی بودم برای کاهش فشار عصبی دست روی چشمام کشیدم و در حیاط رو باز و به کوچه زدم

پاتوق همیشگی یمان.دوستم حسین سر کوچه بقالی دارد و دوست صمیمی ام هست از جیک و بیکم خبر دارد

حسین پسر زرنگی بود و می دانست اتاناز هم عاشق منه چند بار هم بهم گفته بود اما باورش برایم سخت است

سر کوچه  رسیدم و وارد دکان شدم بی حوصله سلام داد م و کنار دوستانم نشستم

 

با هاشون کمی گپ زدم

حسین با ناراحتی بهم نگاه کرد.خوب معنی نگاهش را می فهمیدم.اما کم نیاوردم و با حفظ طاهر و طلبکاری گفتم:

 ها اااا چیه حسین.به چی زل زدی؟

اما ای کاش دهنم را بتز نمی کردم چون حسین بیشتر از من طلبکار تر بود سرش رو چندین بار به طرفین تکان داد و بعدش با ناراحتی گفت:

ایلیار تو‌چیکار کردی پسر؟

همین یه جمله ی کوتاهش برا ویران کردن دنیام کافی بود .نالیدم:

حسین تو دیگه تمومش کن.این دو ماه خیلی پرم دیگه ظرفیت حرف های دیگران رو ندارم حسین

اما انگار حسین قصد تموم کردن این بحث تکراری و نداشت‌.صداش بالا رفته بود و با عصبانیت داشت حرف میزد

نه ایلیار الان دیگه نمی تونم سکوت کنم
من چند بار بهت گفتم که اتاناز دوست داره؟چرا پا پیش نزاشتی؟

اگه به حرفم گوش می کردی ایلیار کار به اینجاها نمی کشید

حسین حالم بده تمومش کن جون عزیزت

ایلیار یادته اولین بار که دیده بودیش چقدر از حجب و‌حیایش می گفتی؟
چقدر از اخم هاش خوشت می امد؟

یا خدا حسین می دونه که با حرفاش داره اتیشم میزنه و خفه نمیشه؟؟؟؟

بی اختیار اولین روز عاشقیم یادم امد

همون روزهایی که به سادگی دلم رو باخته بودم اونم با یه تلنگر ساده
باد چادر اتاناز را از سرش بر داشت و به همین سادگی عاشق شدم….

حرف های حسین برام سنگین بود خیلی سنگین. از صندلی بلند شدم

با حرص و عصبانیت مشت محکمی به شیشه زدم و شیشه خورد شد

بقیه متحیر نگاه‍م می کردند

با فریاد گفتم

د لعنتی د نامرد
اتاناز قسمت من نبود اینو بفهم
اما من نمی تونم فراموشش کنم
اتاناز عشقم بود و عشقم می مونه

و اشک های من پسر مغرور برای دومین بار بخاطر عشقم اینبار در کنار دوستانم روانه شد.اما اینم مهم نبود دیگه هیچی برام مهم نبود هیچی

******مهتاب******

با اتاناز با دستان پر از تنقلات از مغازه ی بالایی بر می گشتیم

دیگه نزدیک خانه یشان رسیدیم که یهوبا صدای شکستن  شیشه به مغازه ی رو به روی نگاه كردیم

همونجوری که هر دو مات نگاه می کردیم  بعد از دقایقی پسری که استین دستش را روی چشمانش گذاشته از مغازه خارج شد
و تند به سمت کوچه  حرکت کرد

اتاناز با لگنگ گفت

مهتاب اون ایلیاره؟

دست و پایم را گم کردم اره خودش بود ایلیار اما نباید اتاناز می فهمید برا همین به دروغ گفتم

نه اتاناز ایلیار نیست بیا بریم بیا خواهری الان دایی اینا نگرانمون میشن ها

و بعد دست اتاناز را گرفتم و به سمت حیاط کشیدم

اما اتاناز بی مهابا

بی درنگ
دوید و فقط دوید

مگر می شود سکوت کند آن هم وقتی که عشقش گریه می کند

چادرش را باد به بازی گرفته بود و اتاناز فقط می دوید

منم به دور و بر نگاه می کردم که مبادا کسی اتاناز را ببیند بدم می امد از حرفای خاله زنگی و خوش نداشتم کسی پشت سر اتاناز حرف در بیاورد.همون جور که اطراف را دید میزدم پشت سر اتاناز حرکت کردم

اتاناز وارد کوچه ی ایلیاراینا شد

کوچه خلوت بود و تاریک

کمی بعد ایستاد و صدا زد

ایلیار. ایلیار

باورم نمی شد این همون اتاناز با حیا باشه الهی قربونش برم اونقدر تو این مدت سختی کشید که دیگه خودش رو هم فراموش کرده.وقتی دیدم داره عشقش رو صدا میزنه فهمیدم که یه دنیا باهاش حرف داره برا همین نزدیکشون نشدم تا راحت بتونه حرف های دلش رو بزنه بلکه سبک بشه.

******ایلیار******

با صدای دختری از پشت سرم شوکه شدم

با تعجب برگشتم و زیر چراغ برق دختری را دید م که صورتش خیس اشکه

هر دو بهم کمی نزدیک شدیم.اصلا اختیارم دست خودم نبود

زیر لب گفتم

اتاناز تویی ؟یا من رویا می بینم؟

باورم نمی شد خودش بود عشقم اتانازم.با جسارت گفت:

هه
پس منی که فک می کردم ایلیار نمی شناستم الان دیدم می شناختی منو

ایلیار من دوست داشتم

تو با عشقم چیکار کردی ایلیار ؟

یا حیدرکرار!!!!اتاناز چی می گفت اصلا چرا باید الان اقرار می کرد که دوستم داره .خدااااا چرا الان باید بفهمم.پس حالا موقع اقراره موقع تسلیم شدن در برابر عشق.زیر لب گفتم سالها در اتش عشقت سوختم و دم نزدم من من من نمی دونستم دوستم داری اتاناز.منه نفهم می فهمیدمت.

پس لعنتی چرا پا پیش نزاشتی.فقط بخاطر غرورت ااااااره؟

ترسیدم از ترد شدن از اینکه پسم بزنی از اینکه منو نخوایی

لعنت به تو ایلیار لعنت به تو

اره این حرفش حق بود لعنت به من.بعد از مکثی انگار که دو دل چیزی بپرسه گفت:
ایلیار پس زهرا رو…

نذاشتم اتاناز ادامه بده.چون ادامه ی حرفش هم برا من سنگین بود هم برا اتاناز

هر دو هم گریه می کردیم و هم حرف میزدیم

اتاناز زهرا خیلی وقت پیش عاشقم بود
اما من بهش گفتم که تو رو دوستت دارم
تا اینکه به عروسیه رفیقم دعوت شدم من نمی دونستم مجلس شون کم از پارتی نداره اما دیگه دوستم نگذاشت برگردم

زهرا بهم نزدیک شد با حیله و نیرنگ به دستم ابمیوه داد

منم که تشنم بود سر کشیدمش
اما اون اشغال به خوردم شراب داده بود
اختیارم دست خودم نبود
ایلیاری که تا حالا نرقصیده بود تو پیست رقص با دختر غریبه می رقصید
بعدش زهرا دستم و گرفت و منو برد بالا گفت برم استراحت کنم

زانو زدم و  روی زمین خاکی و ادامه دادم

من نمی دونستم زهرا چه فکر هایی داره تا اینکه….

اتاناز از ته دلش فریاد زد

خفه شو عوضی خفه شو‌ کثافت

لعنت به من لعنت به هر چی عاشق پاک دله

اتاناز من نمی تونم فراموشت کنم

با کف دستم محکم زدم روی قفسه ی سینه ام

جات اینجاست اتاناز توی قلبم
قلبم رو قفل کردم نه ازش خارج بشی نه کسی مزاحمت بشه‌

خون قرمز دستم پیراهن سفیدم را به رنگ قرمز آغشته کرد

اتاناز با شک قدم بر می داشت بهم نزدیک شد او هم کنارم زانو زد

گوشه ی شالش را پاره کرد دستم را بدون هیچ تماسی بست

همان گونه که سرش پایین بود گفت:

خوشبخت بشی عشقم
من تا عمر دارم عاشقت می مونم

با بغض گفتم تو دیگه برام ارزوی خوشبختی نکن اتاناز.نگو این حرفو چون با گفتنش اتیشم میزنی

انگشتم را برای نوازش دست عشقم بالا اوردم اما در نیمه را نگهش داشتم سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم

نه اتاناز نه تو پاکی پس پاک بمون
اما اشکاتو پاک کن که منو می کشه و اختیار از کف میدم

اتاناز با پشت دست اشکایش را پس زد لبخند مهربانی به صورتم پاشید و پشت بهم کرد تا برود

هق هق کردم عشقم داشت برای همیشه تنهام میزاشت.چه عشق نافرجامی شد  گویا هق هق گریه ام را شنید بر گشت و رو بهم گفت

ایلیار گریه نکن به هیچ وجه گریه نکن.اگه گریه کنی یعنی سند مرگم رو امضا کردی

بهش گفتم

اتاناز فراموشت نخواهم کرد اینو  یادت بمونه

 

*~~~~~~~~*

قسمت اول | هنوز کودکم ◄

قسمت دوم | کودک بزرگ ◄

قسمت سوم | پایان غم و درد ◄

قسمت چهارم | نفرت ◄

قسمت پنجم | جشن نامزدی ◄

قسمت ششم | غیر قابل نفوذ ◄

قسمت هفتم | رفیقا ◄

***

قسمت هشتم | درس رفاقت ◄

قسمت نهم | عشق ◄

قسمت دهم | رفیق نامرد ◄

قسمت یازدهم | جسارت ◄

قسمت دوازدهم | جنون ◄

قسمت سیزدهم | رویا ◄

قسمت چهاردهم | ماه محرم ◄

قسمت پانزدهم | سرنوشت بد نوشت ◄

***

قسمت شانزدهم | فراموشت نمی کنم ◄

قسمت هفدهم | دیدار آخر ◄

قسمت هجدهم | چته عاشق ◄

قسمت نوزدهم | طبیب دل شکسته ام رضا ◄

قسمت بیستم | خواستگار ◄

قسمت بیست و یکم | شیرینی خورون ◄

قسمت بیست و دوم | ازدواج اجباری ◄

قسمت بیست و سوم | درک کردن ◄

بیست و چهارم | دیدار ◄

بیست و پنجم | تصمیم اشتباه ◄

قسمت بیست و ششم | عروسی ◄

قسمت بیست و هفتم | روزهای سخت ◄