ه‍مه میگن کرامتت رو عشقه
پس بزرگی کن و کمکم کن
راه رو نشونم بده
شاید که اشتباه رفتم
مولا
دستم و بگیر
دیگه دارم زمین می خورم
از همه خوردم
از این جماعتت خوردم
همه خنجرم زدن دم نزدم
دلمو شکستند دم نزدم
قضاوتم کردن و دم نزدم
عاشق شدم دم نزدم
عشقمو ازم گرفتن دم نزدم
اما دیگه نمی کشم
تحمل ندارم دوریش رو
اخه مرا چه به عاشقی
هاااان
کاش خود کشی گناه نبود
اونوقت خیلی اروم خودمو راحت می کردم

ضجه زد
اشک ها امانش را بریده بودند
دلش راضی به حرفای اتاناز نبود
دلش به اتاناز نهیب میزد
اما اتاناز دیگر کوتا بیا نبود

اقا جان
میشه
میشه
میشه اینبار تو‌ طبیب دل شکسته ام بشی؟
خودم دخیل دخیل خونه ات بشم
دست رو سرم باز بکشی
یعنی میشه ایلیار رو فراموش کنم و فقط عاشق خودت بشم؟؟؟
دستمو می گیری امام رضا؟؟؟

🌸🌸🌸🌸

یکی که دلش شکسته،گوشه ی صحنت نشسته
دخیل درداشو بسته،عاشق دل خسته
نشون به این نشونه،صدای نقاره خونه
منو به تو میرسونه ببین دلم خونه

🌸🌸🌸🌸

صدای ناله هایش دل سنگ را اب می کرد
این عشق از این به بعدش
عشق ممنوعه بود
ایلیار دیگر محرم دیگری بود
چه راحت عشقش را از دست داد
نفرین به بازیه بی رحمانه ی  دنیا
مگر می شد با این ناله ها با این ضجه ها و با این دلشکسته امام رضا جوابش را ندهد
عاشقی که‌ جرم نبود
با دو دستش صورتش را پوشاند
دستانش یخ بسته بود
انقدر گریه کرد که خودش را به زحمت به اتاقش رساند
خوابید

فردا چه می شد؟

وقتی از خواب بیدار شد حس عجیبی داشت
حس راحتی
حس ازادی
حس سبک بودن
چقدر این حالش را دوست داشت
چقدر تجربه ی امروزش شیرین بود
فراموش کرد ایلیار را ؟؟؟

نه فراموشش نکرده بود اما به دلش سپرده بود ایلیار را یه گوشه ی مخفی پنهانش کند
ایلیار را سپرده بود به اعماق دل بزرگش
کاش اتاناز همیشه بی فکر و دغدغه زندگی می کرد
کاش زمانه بازی را با او تمام می کرد

به یقین هر که به جای اتاناز بود دیگر زنده نمی ماند
اتاناز زندگیه جدیدی را سر تا سر از بی عشقی بی احساسی و…. را شروع کرد

خود درمانی هایش را که از نظر خودش روانی بود را شروع کرد چاره ای هم جز خود درمانی نداشت

دو سه ماهی گذشت

اتاناز دیگر با مسئله ی ایلیار کنار امده بود و چند ماهی می شد که ایلیار را ندیده بود اما همچنان دلش ایلیار را کم داشت و اتاناز صدایش را خفه می کرد

او دختر با احساسی بود امکان نداشت به هیچ وجه عشق اول و اخرش را فراموش‌کند
در کلاس نشسته
یکی از همکلاسی هایش صدایش زد

اتاناز؟

بله؟

میشه یه سوال بپرسم

اختیار داری بپرس

راستش یکی بهم گفته که ازت بپرسم چرا ازدواج نمی کنی؟

اتاناز با در ماندگی پرسید

کیه؟

امممم رفیق نامزدم و همسایه ی نزدیکتون و تا حدودی یکی از اقوامتون

سمانه.تفره نرو اسمش رو بگو

اصلا حرف اصلی رو بزن

راستش اتاناز علی خیلی وقته عاشقته

اتاناز با لبخند عصبی گفت

هه بسه شوخیه خوبی بود سمانه

واا اتاناز مگه من باهات شوخی دارم دختر

سمانه باور نمی کنم

اتاناز برات ثابت می کنم

باشه منتظرم

چند روزی گذشت
مراسم داشتند در مسجد برای شهادت حضرت فاطمه
اتاناز برای کپی کردن مداحی ها به نوار سی دی احتیاج داشت چادر بر سر گرفت به کتابخانه رفت و نوار را تهیه کرد
فردای ان روز سمانه لبخند پیروز مندانه زد و گفت

اتاناز خانم ؟؟

باز چیه سمانه؟

دیروز کتابخونه بودی؟

اتاناز چشمانش را ریز کرد خانه ی سمانه خیلی دور تر از کتابخانه بود پرسید

چطور مگه؟؟؟

هیچی میگم احیانا علی رو ندیدی؟

وقتی اتاناز کمی فكر کرد

چرا دیده بودش
پس علی واقعا

در دلش گفت

وای خدا نه دیگه تحمل اینو ندارم

سمانه ادامه داد

خلاصه اتاناز همون طور که می دونی علی سربازه و سفارش کرده که تا امدنش منتظرش باشی

بی معطلی جواب داد

نه سمانه نه

چی نه؟دیونه شدی اتاناز؟

سمانه به علی بگو من هیچ حسی بهش ندارم متاسفم

اما اتاناز علی گفته محاله فراموشت کنه

به هر حال من نظرمو گفتم سمانه

اما اتاناز

بسه سمانه

الان اعصاب درست و حسابی ندارم تمومش کن خواهشا

از هر چی عشق و عاشقی بود حالش بهم می خورد

می دانست خانواده اش با ازدواجش با علی موافقت می کنند برای همین خودش قضیه را تمام کرد

🌸🌸🌸🌸

****** اتاناز*****

خیلی وقت بود به اجبار زندگی می کردم

تو اشپز خونه داشتم برا خودم و مامان شربت درست می کردم که صدای مامان رو شنیدم

دخترم؟

جونم مامان

بیا بشین اینجا کارت دارم

امدم مامان

از اشپزخونه خارج شدم و رفت پیش مامان و روی صندلی که نشون میداد نشستم و گفتم

جونم مامان با من کاری داری بفرمایید؟

مامان با اکراه لبخندی به روم زد و گفت

اتاناز راستش خواستگار داری پسر فاطمه خانم.فاطمه خانم بچه هاش رو خوب تربیت کرده و پسرش هم از هر نظر تکه

فاطمه خانم را خوب می شناختم چندین سال‌ بخاطر شغل پدرم با انها رابطه ی خانوادگی داشتیم پس پسر فاطمه خانم را هم می شناختم
چندین بار از دور دیده بودش اونم نه اینکه رو صورتش زوم بشم اما دیده بودمش.وقتی دیدم مامان روم زوم کرده به حرف در امدم

خوب ، از من چی می خوای مامان؟؟؟

مامان؛اتاناز پدرت نظر خواصی نداره

گفته که خودت در موردش فک کنی
لبخند زدم و گفتم:

مامان ببخشین اینو میگم اما نظر من منفیه.معذرت می خوام

مامان با درموندگی گفت:اما اتاناز لج نکن حدود چند روزی بهش فکر کن بعد جواب بده

وقتی دیدم مامان مهربونم ناراحت شد گفتم:

برا خاطر روی شما چشم مامان در موردش فکر می کنم.

و چقدر سخت بود فکر کردن به پسری جز عشقت

مجبوری همه اخلاقیات عشقت را با پسر دیگر مقایسه کنی و اون وقته که بازم بر می گردی سر خونه ی اول
که اره
عشق من از همه سرتره
عشقی که دیگر مال من نیست

سر در گم بودم

دستی به موهای بلند و خرماییم کشیدم

نمی دانستم چه کاری درست است و چه کاری اشتباه
من روحیات مناسبی برای ازدواج نداشتم و از طرفی هم می دانستم که پیش از این خانواده ام با ازدواجم مخالفت نمی کنند
پس دستانم را به سوی اسمان بلند کردم و گفتم:

خدایا کمکم کن
توکلم فقط به خودته

اه سوزناکی کشیدم
خیلی وقت بود دست به قلم نبرده بودم
لوازم نقاشیم را اماده کردم
هر طرحی که در ذهنم بود را بر روی برگ سفید پیاده کردم

چه طراحیه عجیبی
به طراحی نگاه کردم

دختر و پسری که هر کدام به سمتی حرکت می کردند هر دو ناراحت و سر به زیر بودند
دلم به درد امد
اما نباید گریه می کردم
تموم شده همه چی تموم شد رویم را از طراحی گرفتم و از پنجره به حیاط چشم دوختم و نالیدم

خدایا
زندگی روی خوشش را  کی به من نشون می ده؟

 

*~~~~~~~~*

قسمت اول | هنوز کودکم ◄

قسمت دوم | کودک بزرگ ◄

قسمت سوم | پایان غم و درد ◄

قسمت چهارم | نفرت ◄

قسمت پنجم | جشن نامزدی ◄

قسمت ششم | غیر قابل نفوذ ◄

قسمت هفتم | رفیقا ◄

***

قسمت هشتم | درس رفاقت ◄

قسمت نهم | عشق ◄

قسمت دهم | رفیق نامرد ◄

قسمت یازدهم | جسارت ◄

قسمت دوازدهم | جنون ◄

قسمت سیزدهم | رویا ◄

قسمت چهاردهم | ماه محرم ◄

قسمت پانزدهم | سرنوشت بد نوشت ◄

***

قسمت شانزدهم | فراموشت نمی کنم ◄

قسمت هفدهم | دیدار آخر ◄

قسمت هجدهم | چته عاشق ◄

قسمت نوزدهم | طبیب دل شکسته ام رضا ◄

قسمت بیستم | خواستگار ◄

قسمت بیست و یکم | شیرینی خورون ◄

قسمت بیست و دوم | ازدواج اجباری ◄

قسمت بیست و سوم | درک کردن ◄

بیست و چهارم | دیدار ◄

بیست و پنجم | تصمیم اشتباه ◄

قسمت بیست و ششم | عروسی ◄

قسمت بیست و هفتم | روزهای سخت ◄