تا اینکه یکسال پیش مثل همیشه تو حیاط نشسته بودم و فکر می کردم که صدای عمه هایم که مهمانمان بودند را شنیدم
عمه الهام:اقا جان تو که می دونی اتاناز از بچگیش به اسم فرشاد بود حالا اجازه بده تو عروسیه پسر بزرگم در جمع انگشتر دستش کنیم اینجوری برا هر دوشون بهتره؟
دخترم من بابا بزرگشم اصل کاره باباشه و خود اتاناز !
عمه الهام:برادر نظرت چیه؟
والا خواهر من نمی دونم هر جور صلاحه همون کار رو بکنید و باید نظر اتاناز رو هم بپرسیم.

تا این حرف را شنیدم عصبی از جایم بلند شدم اما تردید داشتم که می توانم برای اولین بار رو حرف بزرگترا حرف بزنم یا نه! تردید را کنار گذاشتم و وارد خانه شدم

عمه من همه ی حرفاتون رو شنیدم

خیلی جدی و محکم این جمله را به زبان اورده بودم و برای همین می تونستم تعجب کردن همه رو ببینم همه در سکوت بهم چشم دوخته بودنند…

اقا جان با اجازتون ، من الان کودکم چیزی از زندگی سرم نمیشه پس بزارید کودکیم رو بکنم

اتاناز جان فقط یه نامزدیه کوچیکه بعدش تا هر وقت خواستی درست رو ادامه میدی عزیزم؟

ببخش عمه اما اگه اجازه بدین این نامزدی هم بمونه برا بعد اینجوری بهتره

مامان:آتاناز.مادر با عمه درست حرف بزن و بعدش تو نباید وارد این جمع می شدی

با تذکر مامان سرم رو پایین انداختم بازم زیاده روی کرده بودم سرم  را پایین انداختم.هم از خجالت هم از نا توانی

 

با شرمندگی ادامه دادم،ببخشید رو حرفتون حرف زدم من از همه معذرت می خوام اما من فعلا درسم برام مهمتره بقیش با خودتون

حرفایم را گفتم واز سالن خارج شدم .چند روز بعدش فرشاد برایم از طریق مهتاب خواهرش پیغام داده بود که ازم دست بر نمی داره پس باید باهاش راه بیام اما دلم هیچ رقمه راضی نبود

از اون موقع تا الان چندین بار نگاه های فرشاد رو دیده و پیغام هایش را شنیده بودم اما به خانواده چیزی نگفتم بعد اون تو این یکسال سعی کردم اگر هم عاشقش نشدم لا اقل دوستش داشته باشم برایم این زندگی عینه اجبار بود سعی کردم به جای بدی ها خوبی های فرشاد را ببینم و تا حدودی موفق شدم الان تصمیم داشتم اگر دوباره درخواست ازدواج داد بهش بله بگم اونم فقط به اجبار علاقه هم بعدا به وجود می امد.هه،مسخره ترین حرف دنیا. همین موضوع چند سال بود که عینه خوره به جونم افتاده،اهی عمیق کشیدم

با صدای چند تا دختر به خودم امدم

دختر اولس:اوه نگاه اون دختر بچه با چادر چقدر قشنگه
دختر دومی:وای اره شهین چقدر نازه

پشتم به انها بود برای همین نگاه از ساحل گرفتم و به انها چشم دوختم.سر تا پای هر سه را از نظر گذراندم مانتوهای کوتاهی به تن داشتند و بیشتر موهایشان بیرون بود شاید یه ۱۵ سالی ازم بزرگتر بودند اما قلیون دستشون بود تعجب کل صورتم رو پوشاند

باز هم اخم همیشگیم مهمان صورتم شد  ،چند قدمی رفتم نزدیک انها و سلام دادم

سلام ببخشید در مورد بنده حرف میزدین؟؟؟

اره عزیزم با این سنت چرا چادر سر کردی سختت نیست؟؟؟

با یه لبخند مهربون گفتم

تا جایی که یادمه ۹سالگی یه جشن تکلیفی برام گرفتند که چادر هم جزعی از اون جشن و تکلیفش بود  ؛  الانم راضی نیستم چیزی که با شوق براش جشن گرفتم رو از خودم دورش کنم

از چهره هاشون می تونستم تعجبشون رو از طرز حرف زدنم بفهمم.با سر با انها خدا حافظی کردم و اونا را ترک کردم و به سمت ویلا رفتم

بعد سه روزاقامت در شمال برگشتیم سمت شهر خودمون

تا حدودی دلم سبک شده بود از بس درد هایم را به دریا ریخته بودم

مهتاب با اینکه خواهر فرشاد بود اما خواهریش با من چیز دیگری بود

مهتاب می توانست از چشمانم همه چیز را بخواند پس می دانست دارم با خودم کنار میام تا برادرش را به عنوان شریک زندگی بپذیرم.فرشاد را کم و پیش می دیدم و از نگاه های خیره اش عصبی می شدم

بعد چند روز فرشاد راهیه یه سفر شد به مدت یک هفته

دلتنگش شدم شاید هم به دیدنش عادت کرده بودم

دفتر خاطره ام را با قلم برداشتم و رفتم زیر نور مهتاب نشستم و نوشتم

امشب هم هوا مهتابی است مثل همیشه زیر نور ماه نشسته ام من عاشق ماه ام اما نمی دانم اسمش را چی بگزارم اما این را خوب می دانم که دلتنگت هستم.منتظر امدنت می مونم

این را نوشتم و دفتر را بستم

بستم اما از نامردیه زمونه خبر نداشتم خبر نداشتم که چه بر سر کودکی که خود را بزرگ کرده ام خواهند اورد

چند روز بعد فرشاد که از سفر امد تا حدودی از دلتنگی در امدم  طبق گفته های مهتاب فرشاد هم خوشحال بود که بهش فکر می کنم درست زمانی که همه چیز می خواست خکب پیش برود،یهو  ورق برگشت

مدتی گذشت من عاشق نشده بودم اما او را به اجبار به عنوان مرد زندگیم پذیرفته بودم

در حیاط مدرسه نشسته بودم و مهتاب هم کنارم بود این زنگ درس نداشتیم و بیکار بودیم مهتاب هی با انگشتانش بازی می کرد تا جایی که عصبیم کرد کاملا از رفتار هایش مشهود بود که استرس دارد

مهتا ب چته چرا سر در گمی کمتر انگشتات رو تاب بده هصبیم کردی؟

نه خیر انگار نه انگار که با اون بودم مطمعن شدم که چیزی شده برای همین با صدای بلند گفتم

هویییییی مهتاب با تو ام!!

مهتاب:هاااااان چی گفتی اتاناز؟نه چیزیم نیست خواهر؟

مهتا ب تفره نرو از هان گفتند معلومه چیزیت شده د بنال دیگه الان دخترا میان منم از فضولی می میرم

و بعدش به حرف خودم خندیدم. مهتاب به سمتم برگشت و لبخند غمگینی زد لبخندی که کل وجودم با ان یخ بست،چشمانش غمگین شد و به جرات می تونم بگم اشک در چشمانش جمع شد.خدای من رفیق شفیقم چش شده بود چرا اینقدر داغون بود غم مهتاب یعنی ویرانیه من،عصبی غریدم:

اه د بگو دیگه مهتاب چته چرا اینجوری نگام می کنی؟

مهتاب با این جمله ام به خودش امد و با چشمای اشکبارش گفت؛

اتاناز،چند روز پیش بابام به فرشاد گفت که نظرش رودر مورد تو بگه.بابا می گفت زشته که اینجوری بلا تکلیف چند ساله سر زبون مردمین بابا بهش گفت که می خواد نامزدی تون رو اعلام کنه. چون بابا قبلا ازش پرسیده بود و فرشاد سرش رو پایین می انداخت و چیزی نمی گفت:

مهتاب مکث کرد و منم دیدم حال نداره گفتم:

خوب مهتاب اینکه چیزه بدی نیست شاید خجالت می کشید.

مهتاب کمی مکث کرد و گفت:

اره چون قبلا دوست داشت خجالت می کشید که به بابا بگه اما…

من همچنان منتظر حرف مهتاب بودم چون دیدم حرفش رو ادامه نداد سرم و بلند کردم و بهش نگاه کردم.خدای من مهتاب داشت از ته دلش هق میزد و گریه می کرد با تعجب گفتم:

واااا مهتاب با تو ام چرا گریه می کنی مگه دیونه شدی؟

مهتاب را بغل کرد م مهتا ب با گریه گفت:

اتاناز،اره دارم دیونه میشم! نمی دونم چی شد نفهمیدیم چطوری شد اما فرشاد گفت به بابام که بی خیالت شده اتاناز همه مون تو شوک حرف فرشاد بودیم اخه امکان نداشت فرشاد بی خیال تو بش….
دیگه نمی شنیدم رو زمین نبودم  رو هوا هم نبودم

چرا معلق بود م ؟؟؟به اسمان نگاه کردم و زمزمه کردم

ای خدا الان

الن خوشحال بشم یا گریه کنم خدا جون؟؟؟؟
ااااااره الان باید این حرف رو می شنیدم
الان که باهاش راه امده بودم
الان که داشتم با مشکلم زندگی می کردم
اره خدا جون پس چرا الان هاااا اخه چرا؟؟؟

مهتاب داشت پا به پای حرفای من گریه می کرد اما من اشکی نداشتم که برا نامردی که خنجر زد بریزم

دیگر این مسئله برایم تمام شده به نظر میرسید
دیگر پسر عمه ای به اسم فرشاد نداشتم

اما مهتا ب چی؟

مهتاب فرق می ڪرد مهتاب سنگ صبورم بود.از خواهر نزدیکتر بود و اصلا مهتاب نصف قلبم بود.با صدای مهتاب به خودم امدم

مهتاب :اتاناز یه چیزی بگم؟

بگو خواهر

قول بده ناراحت نشی؟

قول میدم

چرا اینقدر سرد؟

مهتاب حالم خوش نیست بگو و خلاصم کن از این جهنم؟

ف…فر..فرشاد نامزد کرده!!!

خشکم زد برایم غیر قابل قبول بود،اصلا چطور ممکن بود

فرشاد تیر خلاصی را زده بود پس من هم می تونستم همان تیر را بزنم پس دیگر فرشادی وجود نداشت

اما مهتاب همان خواهرم باقی می ماند اتاناز کسی نیست که با این کار ها رفاقتش را بر هم بزند

 

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

*~~~~~~~~*

قسمت اول | هنوز کودکم ◄

قسمت دوم | کودک بزرگ ◄

قسمت سوم | پایان غم و درد ◄

قسمت چهارم | نفرت ◄

قسمت پنجم | جشن نامزدی ◄

قسمت ششم | غیر قابل نفوذ ◄

قسمت هفتم | رفیقا ◄

***

قسمت هشتم | درس رفاقت ◄

قسمت نهم | عشق ◄

قسمت دهم | رفیق نامرد ◄

قسمت یازدهم | جسارت ◄

قسمت دوازدهم | جنون ◄

قسمت سیزدهم | رویا ◄

قسمت چهاردهم | ماه محرم ◄

قسمت پانزدهم | سرنوشت بد نوشت ◄

***

قسمت شانزدهم | فراموشت نمی کنم ◄

قسمت هفدهم | دیدار آخر ◄

قسمت هجدهم | چته عاشق ◄

قسمت نوزدهم | طبیب دل شکسته ام رضا ◄

قسمت بیستم | خواستگار ◄

قسمت بیست و یکم | شیرینی خورون ◄

قسمت بیست و دوم | ازدواج اجباری ◄

قسمت بیست و سوم | درک کردن ◄

بیست و چهارم | دیدار ◄

بیست و پنجم | تصمیم اشتباه ◄

قسمت بیست و ششم | عروسی ◄

قسمت بیست و هفتم | روزهای سخت ◄