صدایی ازش نشنیدم با شک گفتم:

الوووو
اتاناز ؟؟؟
هستی؟؟؟

هااااا
بله بله هستم

از دستپاچگیش خندم گرفته بود خداییش بچه بود برا زندگیه مشترک.گفتم:

وا پس چت شد گفتم دور از جون سکته کردی؟

نه بابا من حالا حالا ها هستم

اولین بار بود که اتاناز باهام شوخی می کردو اینطوری حرف میزد
اطاقتم طاق شده بود دیگر باید نامزدم را می شناختم تا الان هم مسخره بازی در اوردم.رو حرفم پا فشاری کردم

نگفتی اتاناز خرید امسالت رو با من میای؟

با خجالت جوابمو داد

اخه
اخه راضی به زحمتتون نیستم

اتاناز نبینم این حرفا رو بزنی ها منو تو دیگه این حرفا رو نداریم.با شک گفت:

باشه پس بهم فرصت بده جوابتو شب میدم

باشه هر طور راحتی اگه ما رو قابل بدونی خوشحال میشم

شما لطف دارین اقا ایپای
شب جوابتون رو حتما میدم

سخت بود
هم برای من و هم برای اتاناز

چون هیچ کدام با هم کنار نیامده بودیم .در واقع عشق تو دلمان اجازه نمی داد تا بهم نزدیک باشیم و از طرفی محدودیت هایی که اتاناز برای خودش داشت اجازه ی اشنایی بهتر را نمیداد

*****راوی*****

از وقتی تماس را قطع کرده بود توی فکر بود
اول باید با مادرش مشورت میکرد
هر طور که باشد مادرش صلاحش را بهتر می دانست
مادر تو اشپز خونه مشغول اشپزی بود.وارد اشپز خونه شد و سلام داد

سلام مامان گلم خسته نباشه

سلام دخترم ممنون
و بعد با لبخند گفت
تو هم خسته نباشی

اتاناز گونه هایش سرخ شد

سرش را پایین انداخت

مادر نزدیک امد و دستان دخترش را در دستش گرفت

سرتو بالا کن اتاناز خجالت نداره که شما دوتا نامزد همید

حالا چی می گفت؟

راستش منو و ایپای می خوایم اگه اجازه بدین همدیگه رو ببینیم

خوبه.حالا از من می خوای دعوتش کنم خونه؟

نه مامان.برا خرید مدرسه می خواد خودش منو ببره

 

اتاناز می دونی که بابات با این کارا مخالفه بخصوص که محرم هم نیستین تو محله هم روی خوشی نداره

اتاناز ریلکس گفت
باشه مامان هر طور صلاح بدونین
و برگشت که به اتآقش برود
مادر صدایش زد

اتاناز؟

بله مامان

اگه به بابات بگم که محض اشنایی می خوایین همدیگر رو ببینین شاید اجازه بده؟

لبخند ملیحی زد

ممنون مامان

استرس شدیدی داشت
بدنش به لرزه در امده بود
حس عجیبی داشت
مانتو طوسی با شلوار و شال نفتی به تن داشت
نمی خواست ایپای برای اولین بار عاشق صورت ارایش کرده اش باشد
حتی از کرم هم استفاده نکرد
چادرش را بر سرش منظم کرد کیف نفتی اش را برداشت
صدای پیامک گوشیش بلند شد.بازش کرد ایپای بود نوشته:

دم در منتظرتم

پاهایش یاریش نمی کردند
اگه چاره ای غیر از این داشت هیچ وقت با پسر غریبه بیرون نمی رفت هر چند ایپای غریبه نیست و نامزدشه
اما حیف که اتاناز رسم نامزد بودن را نمی دانست
هنوز هم از پسرا نفرت داشت
خودش هم مانده بود که ایپای را چگونه بپذیرد
پذیرفتم ایپای فقط یه معجزه بود یه معجزه ی الهی
ایپای در ماشینش روی فرمان ظرب گرفته بود و به فکر فرو رفته بود
اتاناز از حیاط خارج شد
چشم گرداند
و تنها ماشینی که نزدیک خانه یشان بود نظرش را جلب کرد
به سمتش حرکت کرد و در عقب ماشین را باز کرد و زیر لب به ارامی سلام داد

سلام اقا ایپای

ایپای با صدای اتاناز به خودش امد برگشت تا جواب سلام اتاناز را بدهد

اما تعجب کل وجودش را فرا گرفت

اتاناز سرش نود درجه پایین بود و چادرش طوری قرار گرفته بود که اصلا صورتش معلوم نبود

پس به گفتن

سلام اتاناز

اکتفا کرد.نمی خواست جوری رفتار کند که اتاناز را معذب کند
ماشین را به حرکت در اورد
عجیب بود که اتاناز نمی توانست سرش را بلند کند و در این میان ایپای چه فکر هایی با خود نکرده بود
بعد یک ربع ایپای سکوت را شکست
موافقین بریم کافی شاپ یه چیزی میل کنیم و بعد بریم پاساژ گردی؟

اتاناز به معنیه موافقت سرش را تکان داد

ایپای کلافه دست روی موهایش کشید

برایش گنگ بود دخترای امروزی مستقیم به هر پسری چشم می دوختند
با اینکه نامزد اتاناز بود باز هم اتاناز به او نگاه نمی کرد در طول مسیر همه ی حواسش به اتاناز بود اما اتاناز ثابت سرش را پایین نگه داشت

مآشین را جلوی كافی شاپ شیک نگه داشت
اتاناز اصلا اهل کافه و…
نبود اولین بارش بود که کافه می امد

ایپای پیاده شد دست دراز کرد تا در سمت اتاناز را باز کند اما او پیشدستی کرد و خودش پیاده شد و چند قدم از ایپای عقب تر راه می رفت
سر میزی نشستند
رو به رو ی هم اما باز هم اتاناز سرش را بلند نکرد

ایپای لبخند محوی زد و گفت

دختر گردنت خشک میشه چه خبره خوب سرت و بالا بگیر

اما اتاناز باز هم ممانعت کرد

اتاناز خستم نکن لا اقل نگام نمی کنی سرت و بالا بگیر .تو نمی خوای من بشناسمت؟

اتاناز دستانش را روی میز قلاب کرد و حلقه ی انگشتش چشم ایپای را زد

ایپای خوشحال شد چون آتاناز با وجود نشناختنش باز هم انگشتر نشانش دستش بود

اتاناز نمی خوای سرتو بالا بگیری؟

اتاناز چیزی نگفت
ایپای دستش را نزدیک صورت اتاناز برد تا خودش سر او را بلند کند اما با نگاه تند اتاناز دستش را در نیمه راه پایین اورد

چند بار دهانش را باز و بسته کرد تا اسم اتاناز را بگویید اما زبانش قاصد بود
اتاناز نگاه قهوه ایش را به ایپای دوخته بود

چشمان وحشی قهوه ای رنگ و ابرو های شیطونی و دماغ معمولی و لب های خوش فرم،صورت خوش فرمش را جذاب کرده بود.بدون هیچ ارایشی
ایپای نگاهش خشک زده بود

اتاناز به این طرز نگاه ایپای لبخند زد هر چند او هم نمی توانست از پسری قد بلند و چهارشانه ابروهای کشیده و بلند و دماغ کشیده و لب معمولیه جلوی چشمش نگاه بگیرد

ایپای اور کت شیری و شلوار کتان شیری و پیراهن چند درجه تیره تر بر تن داشت و ته ریش و لباس هایش جذابیتش را چند برابر کرده بود
الحق که خدا می دانست چه کسی را را نصیب چه کسی کند

با لبخند اتاناز ایپای به خودش امد

اتاناز واقع خودتی؟؟؟

اتاناز شیطون شد و گفت

اممم نه خودم کار داشتم بدلم رو فرستادم

ایپای با غرور لبخند زد

هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر زیبا باشی

با این حرف ایپای اتاناز خجالت کشید و سرش را پایین انداخت

ایپای همان گونه که نگاهش می کرد و هر رفتار اتاناز را زیر زربین گذاشته بود گفت

اتاناز حجب و حیات برام ارزشمنده معلومه دختر چشم پاکی هستی.بعد

دستش را برد تا روی دست اتاناز بگذارد اما اتاناز تند دستانش را زیر چادر برد
ایپای دستش را با حرص مشت کرد و این کارش
از چشم اتاناز دور نماند برا اینکه ایپای ناراحت نشه گفت

اقا ایپای من قوانین خودمو دارم

شما که بهتر می دونین ما هنوز محرم هم نیستیم

ایپای با حرص سرش را تکان داد

*~~~~~~~~*

قسمت اول | هنوز کودکم ◄

قسمت دوم | کودک بزرگ ◄

قسمت سوم | پایان غم و درد ◄

قسمت چهارم | نفرت ◄

قسمت پنجم | جشن نامزدی ◄

قسمت ششم | غیر قابل نفوذ ◄

قسمت هفتم | رفیقا ◄

***

قسمت هشتم | درس رفاقت ◄

قسمت نهم | عشق ◄

قسمت دهم | رفیق نامرد ◄

قسمت یازدهم | جسارت ◄

قسمت دوازدهم | جنون ◄

قسمت سیزدهم | رویا ◄

قسمت چهاردهم | ماه محرم ◄

قسمت پانزدهم | سرنوشت بد نوشت ◄

***

قسمت شانزدهم | فراموشت نمی کنم ◄

قسمت هفدهم | دیدار آخر ◄

قسمت هجدهم | چته عاشق ◄

قسمت نوزدهم | طبیب دل شکسته ام رضا ◄

قسمت بیستم | خواستگار ◄

قسمت بیست و یکم | شیرینی خورون ◄

قسمت بیست و دوم | ازدواج اجباری ◄

قسمت بیست و سوم | درک کردن ◄

بیست و چهارم | دیدار ◄

بیست و پنجم | تصمیم اشتباه ◄

قسمت بیست و ششم | عروسی ◄

قسمت بیست و هفتم | روزهای سخت ◄