مهتاب لال شده بود
متعجب به برادرش نگاه می کرد

باورش سخت بود
می دید که لب های فرشاد تکان می خورد و فرشاد حرف میزند اما چیزی نمی شنید.اختیار از کف داد و فریاد کشید

خفه شو فرشاد فقط خفه شو

تو چطور تونستی چطور این حرفا رو در مورد اتاناز قبول کردی
هااااان ؟؟؟

فرشاد بی معرفتی کردی
بخدا بی معرفتی کردی

منم با اتاناز بزرگ شدم

اگه اینجوری بود پس منم باید..

فرشاد پرید میون حرفاش:

مهتاب من…

هیسسسس چیزی نگو فرشاد

مهتاب اجازه نداد فرشاد بقیه ی حرفش را سر زبان بیاورد.برگشت و با شتاب به اتاقش رفت

کار هایش دست خودش نبود موبایلش را در دست گرفت.باید با اتاناز حرف میزد

اتاناز کف اتاقش نشسته بود

تصویر یک اسب و دو تا عاشق را نقاشی می کرد تمام حواسش به نقاشیش بود
موبایلش زنگ می خورد

به صفحه اش نگاه کرد و در حالی که دستش را روی علامت سبز رنگ می لغزاند لبخند زد

الو سلام مهتاب جون،چه عجب یادی از ما کردی؟خوبی؟

اتاناز؟؟؟

اتاناز از صدای غمگین مهتاب نگران شد

جون اتاناز مهتاب،چیزی شده چرا اینجوری حرف میزنی؟

اتاناز می خوای دلیل کناره گیری فرشاد رو بدونی؟؟؟

مهتاب…

اتاناز فقط بگو می خوای یا نه؟؟؟

هر چند دیگه برام مهم نیست اما بگو

·       اتاناز بهرام به فرشاد گفته بود که تو با دوستش تلفنی حرف میزنی
اتاناز دستانش لرزید دیگر صدایش در نمی امد

اتاناز بهرام بهت تهمت زده تا خودش باهات ازدواج کنه

اتاناز؟خوبی صدامو می شنوی؟؟

هه،نه خوب نبود چطور می تونست خوب باشه.مهتاب برای اولین بار چقدر حرفای احمقانه ای  میزد.

مهتاب کاری نداری؟

اتاناز

مهتاب حالم خوش نیست فعلا خدا حافظ

گوشی را به گوشه ای پرت کرد زانو هایش را بغل کرد و اجازه داد اشکای بلورینش سرا زیر بشه.صورت معصومش زیر اشک های سیل اسایش گم شده بود

خدایا اخه دوباره چرا؟؟؟
بسم نبود
من بد خدا
من گناهکار خدا
تو که خوبی
تو که مهربونی
آخه چرا تهمت؟
چرا حرفی که اتیشم بزنه؟
اخه چرا این زندگی؟؟؟
چرا خدااااا چرااااا؟

برا خاطر فرشاد ناراحت نبود چون از اولشم بهش حسی نداشت اما از تهمت متنفر بود نفرت داشت  وجودشو اتیش می کشید

هه
نیاز به فکر کردن نبود
اسم بهرام رو هم خط کشید و جواب منفیش رو به گوش اقا جانش رساند

***

امروز مسابقه ی شعر خوانی داشت ، منطقه ای بود.از طرف مدرسه خودشو یکی از همکلاسی هایش باید شرکت می کردند
در سالن برگزاری مسابقه با تمام غرورش به صندلی تکیه داده بود و به شعر های که می خواندند گوش می سپرد تا اینکه اسمش را گفتند

گوشه ی چادرش را در دست گرفت و به سمت جایگاه حرکت کرد

بسم الله گفت

و شعرش را با لحن خاصی که مخصوص خودش بود خواند و در اخر اولین کسی که تشویشقش کرد رئیس اموزش و پرورش بود و بعد بقیه سالن مملو از تعریف و تمجید در مورد اتاناز بود که بدون بلند گو و رسا شعرش را خوانده بود پس بی شک اولین جایزه ی شعر به او تعلق می گرفت

اما

حسادت
تصرف
رفیق نامرد
حسد ورزیدن
و…
غرور بی جا
همکلاسیه اتاناز که زهرا نام‌ داشت با او در مسابقه بود از ان به بعد با نفرت به اتاناز نگاه می کرد چرا که نمی توانست برتری اتاناز را قبول کند

اتاناز هم هیچ وقت از این دختر که غرور کاذبی داشت خوشش نمی امد اما رفتار مهربونی با او داشت

که سر انجام همکلاسی اش زهر خودش را ریخت پیش معلما از اتاناز بد گفته بود و به او تهمت زده بود
وقتی معلما از اتاناز توضیح خواستند

با سر سختیه تمام سرش را بلند کرد و فقط یک جمله گفت

هیچ وقت مجبور نیستم به بنده ی خدا توضیحی بدم خودش از ان بالا همه چی را زیر نظر دارد

و بعد به علامت احترام سرش را به پایین تکان داد و از دفتر خارج شد اما دیگر همکلاسی ای به نام و نشانی زهرا نداشت

حتی کار زهرا ارزش فکر کردن برای اتاناز را نداشت

اتاناز اونقدر از نامردیه دنیا کشیده بود که این یکی هم روی انها

دیگر وقت مدرسه تمام شده بود چادرش را بر سرش انداخت و از مدرسه خارج شد ماشینی پا به پایش حرکت می کرد اتاناز کسی نبود که با این کارها بترسد وقتی دید ماشین بی خیالش نمی شود به تندی برگشت و چون شیشه های ماشین پایین بود دو تا پسر جوان را داخل ماشین دید ، سر جایش ایستاد و به تندی توپید

خجالت نمی کشین بی ناموسا

الان که اینجا مزاحم ناموس مردم شدین

یه روزی یه جای یکی مزاحم ناموستون میشه

راهتون رو بگیرین و برین دیگه هم پیدا تون نشه که بازم مزاحم ناموس مردم بشین بد می بینین اخم هایش را در هم کشید و به راهش ادامه داد ماشین به تندی از کنارش رد شد

اما

امان از دل عاشق که وقت و بی وقت نمی شناسد
دل که هوایی می شود بدون اختیاری به سمت عشقت پرواز می کنی
باید ببینیش
تا دل صاحب مرده ات ارام گیرد
حتی شده باشد از دور
یا حتی شده باشد

تو فضای که عشقت نفس می کشد نفس بکشی

****ایلیار*****

مادر دستش بند بود مشغول اشپزی بود

امروز دانشگاه نداشتم.بیکار تو خونه قدم میزدم که مامان صدام کرد؛

ایلیار جان مادر؟؟؟

بله مامان؟؟

میشه بری سر کوچه یه کمی پنیر پیتزا بگیری؟؟

چشم مامان الان میرم

از خانه بیرون زدم

تقریبا ظهر بود

تو یه راه به اتفاقات گذشته ام فک می کردم

به حسی که حدود یه ساله تو قلبم پرورانده اما از حس اتاناز خبر ندارم

چند بار خواستم شماره ی اتاناز را پیدا کنم اما هیشکی شمارش را نداشت

شک داشتم به اینکه شاید بابای اتاناز یا خودش برای خواستگاری راضی نباشند

برای همین چیزی به مادرنگفته بودم

سر کوچه رسیده بودم که صدای مرا جلب کرد با نگاهم دنبال صدا بودم که دیدم.بللللله دختری با گستاخیه تمام و جرات پیش از حدش

دوتا از پسران جوان را مورد خطاب قرار می دهد

سر جایم ایستادم.و تماشایشان کردم اگه من جای اون دوتا بودم فرار رو بر قرار ترجیح میدادم. دختر که حرفایش تمام شد به راهش ادامه داد کمی که نزدیکتر شد دلم لرزید.او را شناختم

مگر می شود عاشق باشی و عشقت را نشناسی؟؟؟

اره

او عشق منحصر به فرد خودم بود
ان دختر همون دختری بود که یک سالی قلبم را به اسارت برده بود و منو از زندگی ساقط کرده

*****آتاناز*****

اه….حسابی اعصابم را خورد کرده بودند.به خانه رسیدم زنگ در را زد و منتظر ماند م یک دور چشم چرخاندم که چشمانم روی دو جفت چشمان سیاه میخکوب شد

صدای نشنیدم
چیزی ندیدم
قلبم از حرکت ایستاد
کاش ثانیه ها نمی گذشتند
کاش حیا را کنار گذاشته بودم
تا ازادانه در ان چشم ها حل شوم

اما حیای دخترانگیم که همیشه برایش افتخار می کردم این اجازه را نداد که بیشتر از چند ثانیه بهش چشم بدوزم پس

چشمانم را بر بستم و وارد حیاط شدم

ایلیار لبخند محوی زد که از چشمم دور نماند.و چقدر لبخند مردانه اش صورتش را جذاب نشان میداد‌. امروز قرار بود مهتاب بیاید پیشم
لباس هایم را عوض کردم و به ساعت نگاه کردم
سه بعد از ظهر بود الاناست که مهتاب پیدایش شود
بعد چند دقیقه صدای مهتاب را از حیاط شنیدم:

اتاناز؟اتاناز؟

پنجره را باز کردم.این دختر چقدر انرژی داشت

بازم تو نیومده صداتو انداختی پس کله ات

خخخخخ
حرف مفت نزن

بر بساط و جمع کن بیا بشینیم زیر افتاب

جوری می گفت بر بساط که انگار معتاد درجه یک بودیم و چه بساطی داشتیم!!!

فلاکس چای  و کمی تنقلات و میوه در سبد گذاشتم زیر انداز را بر داشتم و به حیاط رفتم
با خنده گفتم

مهتاب چنان میگی بر بساط که دنبال قلیون می کشتم

خوب می اوردی دیگه یه نفس هم قلیون می کشیدیم

کوفت مهتاب.تو دست بردار نیستی دختر

زیر انداز را پهن کردیمو کنار همدیگر نشستیم

هیییییییی

هاااا چته اتاناز؟

مهتاب می دونی چیه ؟؟؟

نه بگو بدونم؟

امروز بازم دیدمش؟؟؟

کی رو اتاناز؟؟؟نکنه ایلیار رو میگی؟؟؟

اوهم،دیدمش

خوب تعریف کن اتاناز جون؟؟؟

می دونی مهتاب الان یکساله ذهن و قلبم در گیرشه رفته رفته بهش وابسته تر میشم اگه بهم نرسیم چی مهتاب؟؟؟

نگو این حرف و خواهری خدا بزرگه
اهان راستی اتاناز شمارشو پیدا کردم

با چشمان گشاد شده بهش زل زدم.این دختر بازم خل شد. صدایم را بلند کردم

چییییییییی؟؟؟؟

ها چیه؟بیا این شماره ی عشقت

شماره رو گرفتم بدون اینکه نیم نگاهی کنم کاغذ را پاره کردم نیازی به فکر کردن نداشتم بارها سر این موضوع فکر کرده بودم امکان نداشت به پسری که نامحرم بود زنگ بزنم و بتونم باهاش حرف بزنم این یکی هز غیر ممکنات زندگیم بود

امکان نداشت

وااا اتاناز چرا پاره کردیش؟؟

مهتاب تو در مورد من چی فکر کردی هاااا

اتاناز من فکر کردم چون بهش حس داری می تونی باهاش حرف بزنی

نه مهتاب خانم اشتباه فکر کردی

اتاناز اخرش که چی

ایلیار چطوری بفهمه تو عاشقشی

مهتاب ایلیار نباید بفهمه تا زمانی که خودش عاشقم نشده و جلو نیومده نباید بفهمه

اتاناز نکن این کارا رو

مهتاب متاسفم تنها راهش همینه

عشق پنهانی شیرین تره مهتاب

از کجا معلوم اگه ایلیار بدونه عاشقشم کنار نکشه

پس بزار همه چی همین جوری پیش بره

***

ماه ها گذشت
ایام محرم فرا رسیده بود بازم مثل همیشه مشتاق تمیز کردن مسجد محله بودم پس دخترا را خبر کردم که بهم کمک کنند

 

*~~~~~~~~*

قسمت اول | هنوز کودکم ◄

قسمت دوم | کودک بزرگ ◄

قسمت سوم | پایان غم و درد ◄

قسمت چهارم | نفرت ◄

قسمت پنجم | جشن نامزدی ◄

قسمت ششم | غیر قابل نفوذ ◄

قسمت هفتم | رفیقا ◄

***

قسمت هشتم | درس رفاقت ◄

قسمت نهم | عشق ◄

قسمت دهم | رفیق نامرد ◄

قسمت یازدهم | جسارت ◄

قسمت دوازدهم | جنون ◄

قسمت سیزدهم | رویا ◄

قسمت چهاردهم | ماه محرم ◄

قسمت پانزدهم | سرنوشت بد نوشت ◄

***

قسمت شانزدهم | فراموشت نمی کنم ◄

قسمت هفدهم | دیدار آخر ◄

قسمت هجدهم | چته عاشق ◄

قسمت نوزدهم | طبیب دل شکسته ام رضا ◄

قسمت بیستم | خواستگار ◄

قسمت بیست و یکم | شیرینی خورون ◄

قسمت بیست و دوم | ازدواج اجباری ◄

قسمت بیست و سوم | درک کردن ◄

بیست و چهارم | دیدار ◄

بیست و پنجم | تصمیم اشتباه ◄

قسمت بیست و ششم | عروسی ◄

قسمت بیست و هفتم | روزهای سخت ◄