لای چشمانم را باز کردم
نور چشمم را زد
و این نوید صبح بود
احساس بدی داشتم
یه حس دو جانبه
حس سر در گمی
نمی دانستم چه حسیه که این صبحم را متفاوت کرده
از رخت خواب بلند شدم
جلوی اینه ی قدی ایستادم
موهای خوش رنگ و خوش فرمم را شانه زدم
لباس هایم را با بلوز طوسی و شلوار و شال سفید عوض کرد
موهایم از زیر شال آزادانه روی شانه هایم ریخته بودند
مثل همیشه خشگل و با سلیقه از اتاق خارج شدم

سلام،صبحتون بخیر

به به سلام اتاناز خانم ،وقت خواب؟

لبخند ملیحی بر لب نشاندم

معذرت می خوام بابا خسته بودم

شوخی کردم دخترم

بیا اتاناز بیا بشین صبحونه بخور

چشم مامان

در کنار سورنا جای گرفتم

سورنا با معنیه خاصی بهم نگاه می کرد

و من معنیه این نگاه را خوب می دانستم

اما خودم را به بی خیالی زد م و گفتم

خوب سورنا چه خبرا خوبی؟

سورنا لبخند شیطونی زد و گفت؛اره خوبش رو که خوبم خبر هم اینکه مدیرمون زنگ زده بود و می گفت باید برای اردوی فرزانگاه اماده بشم که چند روز دیگه راه بیافتیم

خوب پس اینطور، می خوای بری اردو؟

حالا کی میرید؟چند نفرید؟

فکر کنم دو سه روز دیگه برسم از مدرسه ی خودمون حدود پنج نفریم

به معنیه اتمام حرفم سرم را تکان دادم

بعد خوردن صبحونه  به اتاق رفتم

تابستان بود و وقت بیکاریم بیشتر

تصمیم داشت با بابت در مورد رشته ی تحصیلیم صحبت کنم که اگر اجازه داد به شهر دیگر برای رشته ی هنر ثبت نام کنم

آهنگ ملایمی را از دستگاه پخش پلی کردم و به آن گوش سپردم

زنگ در به صدا در امد
ساعت یازده صبح بود
از پنجره به حیاط نگاه کردم
مامان دکمه ی اف اف را زد و مرضیه خانم وارد حیاط شد
لرز تمام بدنم را فرا گرفت
کاش راه گریزی داشتم
کاش هیچ وقت عاشق نمی شدم
اصلا
اصلا
کاش دختر نبودم
تا مظلوم واقع شوم
در اتاقم زده شد.با ناراحتی گفتم
بفرمایید
سورنا وارد اتاق شد

اتاناز؟

بله؟

اتاناز بیا به مرضیه خانم خوش امد بگو زشته

نه سورنا نمی تونم

ولی اتاناز

سورنا چیزی می خوای بگی؟

راستش بابا با این خواستگارت موافقه

گفته که ابرو داری کنیم

نفسم را با حرص بیرون دادم

می دانستم که دیگه راهی برای مخالفتم وجود نداره

پس مهر سکوت بر تمام حرفای دلم زدم و از اتاق خارج شدم
ارام و متین به پذیرایی رفتم.با خجالت گفتم

سلام خوش امدین

سلام اتاناز خانم ما شاء الله هزار ما شاء الله عینه دست گل

خوبی اتاناز جان

ممنون

قبلش به سورنا گفتم که چای نمی اورم پس با فاصله کنار مامان نشستم و سرم را پایین انداختم
و مرضیه خانم همچنان حرف می زد و من گوش می کردم:
برادر زادم ایپای از همه لحاظ تکه
کار و خونه و ماشین و خلاصه همه ی لوازم یه زندگی رو داره اهل دود و دم وغیره هم نیست
پسر مومنیه و اهل نماز و روزه در کل اتاناز و ایپای زوج خوبی برای همدیگه میشن

مامان با خوش رویی گفت

بله مرضیه خانم ما دیگه خیلی وقته با خانواده ی شما اشنایی داریم اما اگه امکانش هست یه چند روزی به ما فرصت بدین تا فکرامون رو بکنیم

 

شما که صاحب اختیار اتانازید و هر چند روز که می خواین فکراتون رو بکنید.این حرفا مثل اب سرد بود که به وجودم سرازیر می شد

همه ی زندگیم این روز ها روی تند روی بود

هیچ چیز از اطرافم نمی فهمید م یه بار پدر ازم نظر خواست و امنم گفتم هیچ نظری ندارم و حتی راضی به دیدن و شناختن ایپای نیستم

و نفهمید م کی بله را گفتند و کی شیرینی خورون بود که امروز مامان  از صبح زود بیدارم کرده تا برای اماده کردن خونه کمکش کنم

مثل مرده ی متحرک بی صدا اشک می ریختم و گریه می کرد م و کار می کردم
مامان چند بار گفت که چته اتاناز چرا گریه می کنی؟

و من در جوابش سکوت می کردم و اشک میریختم چه داشتم که بگویم؟
می گفتم عاشق پسری شدم که تک بود
می گفتم همکلاسی ام بهم نا رو زد
می گفتم که ایلیار هم عاشق من بود
می گفتم که زمونه در حقم نامردی کرد
می گفتم که روز جشنش یعنی روز مرگم بود
می گفتم با پسری که حتی ندیدمش دارم ازدواج می کنم
مگه منم از زمان اهل بوق بودم
چه باید می گفتم ؟؟؟

اشک هایم را با حرص پس زدم

حتی شده باشه برا خاطر سوزاندن دل این جماعت نامرد امروز خوشحالی می کنم
تلفن را برداشتم و شماره گرفتم و بعد از لحظه ای سکوتم را شکستم

الو مهتاب خوبی؟

الهی قربونت برم اره خوبم خواهری

تو چطوری خوبی اتاناز

اره منم عالیم

مهتاب درکم می کرد که چگونه عالی هستم

 

مهتاب الان کجایی

اتاناز من نزدیک ارایشگاهم

خوبه منم الان میام

حاظر بودم

ارایشگاه نزدیک خونه مون بود

کارم در ارایشگاه تمام شد
و مرحبا به این افرینش الهی

دلربا تر از همیشه شدم
زیبایم چند برابر شده بود
با غرور و تکبر به تصویر خودم در ایینه لبخند زدم

نیازی به ماشین نداشتم
رسممان هم نبود داماد برای اوردن نامزدش برود چه برسد به من که قوانین سخت خودم را داشتم

صورتم ارایش غلیظی نداشت

و موهایم هم مدل باز بود و زیاد در چشم نبود

با چادرم سر و رویم را پوشاندم و از ارایشگاه خارج شدم شاید ده متری تا خانه یمان راه نبود.

*****راوی*****

غافل از انکه دل پسری او را به کوچه کشانده بود

*~~~~~~~~*

قسمت اول | هنوز کودکم ◄

قسمت دوم | کودک بزرگ ◄

قسمت سوم | پایان غم و درد ◄

قسمت چهارم | نفرت ◄

قسمت پنجم | جشن نامزدی ◄

قسمت ششم | غیر قابل نفوذ ◄

قسمت هفتم | رفیقا ◄

***

قسمت هشتم | درس رفاقت ◄

قسمت نهم | عشق ◄

قسمت دهم | رفیق نامرد ◄

قسمت یازدهم | جسارت ◄

قسمت دوازدهم | جنون ◄

قسمت سیزدهم | رویا ◄

قسمت چهاردهم | ماه محرم ◄

قسمت پانزدهم | سرنوشت بد نوشت ◄

***

قسمت شانزدهم | فراموشت نمی کنم ◄

قسمت هفدهم | دیدار آخر ◄

قسمت هجدهم | چته عاشق ◄

قسمت نوزدهم | طبیب دل شکسته ام رضا ◄

قسمت بیستم | خواستگار ◄

قسمت بیست و یکم | شیرینی خورون ◄

قسمت بیست و دوم | ازدواج اجباری ◄

قسمت بیست و سوم | درک کردن ◄

بیست و چهارم | دیدار ◄

بیست و پنجم | تصمیم اشتباه ◄

قسمت بیست و ششم | عروسی ◄

قسمت بیست و هفتم | روزهای سخت ◄