ایپای چه حرف قشنگی زد ؛ درست حرف دل اتاناز را گفت

امکان نداشت اتاناز با هر پسری زندگی اش را شروع کند
او دختری شکست نا پذیر بود اینهمه درد نکشیده بود که اخرش به اینجا برسد

فقط گفت

بله اقای امیری متوجه منظورتون هستم
چون منم نظر شما رو دارم

خوبه اتاناز خانم امیدوارم بتونیم با هم کنار بیاییم

هر چی خدا بخواد اقای امیری
با اجازتون من باید برم مامان صدام میزنه

اهان شرمنده وقتتون رو گرفتم پس خدا حافظتون

دشمنتون شرمنده خدا حافظ

تماس را قطع کرد

به فکر فرو رفت
بارها از صمیمیت دوستان و نامزدهایشان شنیده بود اما لحن سرد خودش و ایپای نشونه ای از این صمیمیت ها نداشت
ایپای خیلی مغرورانه حرف میزد
اتاناز از پسران مغرور خوشش می امد اما نه غرور در کنار همسر
یاد حرف ایپای افتاد

(ما عاشق هم بودیم خانوادم برا طلاق مائده راضی به ازدواج نشدند)

دلش برای مائده سوخت

کاش قبل از جشن نامزدیش این را می دانست شاید ان موقع حتی برای خاطر عشق این دو جوان کنار می کشید

بعد گفت

شاید خدا مصلحت زندگیشان را اینگونه می دانست

روزها از هم سبقت می گرفتند و اتاناز همچنان سر در گم بود
یک هفته ای از اولین تماس با ایپای گذشته بود و خبری ازش نبود

با مهسا در باغ پدر بزرگ قدم میزدن و پدر بزرگ هم مشغول کار بود

مهتاب؟؟

هوم

شما چرا زندگیتون رو شروع نمی کنید؟

خوب اتاناز واقعیتش یکمی دست و بال نامزدم تنگه به محض بهتر شدن وضعش حتما جشن عروسی رو برگزار می کنیم

اتاناز لبخند زد

اهوم پس یه عروسیه توپ در پیش داریم

مهتاب با دستش به شانه ی اتاناز فشار اورد

ایشا الله عروسیه خودت خواهر

اتاناز اه جان سوزی کشید

هیییییی

چته چرا اه می کشی؟

هیچی نیست

مهتاب با جدیت پرسید

اتاناز مشکلی پیش امده؟

خوب واقعیتش منو ایپای اصلا هیچ حسی به اسم احساس نداریم یک هفته است ازش بی خبرم

چشمان مهتاب گشاد شد

تو چی میگی اتاناز؟حداقلش زوج های معمولی برا اشنایی بیشتر روزی دو سه بار با هم در تماسند

اتاناز لبخند تسننی زد

بهت گفتم که دوست من ما منحصر به فردیم

مهتاب چشمانش را ریز کرد

ببینم اتاناز به پسر مردم چیزی نگفتی که از دستت ناراحت باشه؟؟؟

نه والا چه حرفی اخه؟عین ادم حرف میزدیم و در اخر گفتم که مامانم صدام می کنه و باید برم

الهی تو رو نمیری دختر

 

وااا خوب چرا اونوقت مهتاب خانم

مهتاب با خنده گفت

قشنگ به پسر مردم گفتی دیگه خفه شو و صداتو نشنوم

اتاناز خنگ مهتاب را نگاه می کرد و بعد چند ثانیه شروع به خندیدن کرد

اااااااا
راست میگیا مهتاب!!!عجب!!!

اتاناز با پسرا باید ملایم حرف زد

باید

 

صدای تماس گوشیه اتاناز بلند شد

مهتاب دیگر حرفش را ادامه نداد

باز هم شمارش نا شناس بود حدس زد ایپای هستش.با کمی مکث دستش را بر روی گوشی لغزاند

سلام

سلام

مهتاب با حرکت لب گفت

اتاناز،کمی با مهربونی حرف بزن

اتاناز سرش را تکان داد و از مهتاب فاصله گرفت

به اجبار مهتاب حرفش را ادامه داد

لحن ایپای سرد بود و این یعنی از دست اتاناز شاکی بود

خوبین اقای امیری چرا کم پیدایید؟؟؟

ایپای پشت گوشی دندان هایش را از حرص بهم سایید
کمتر پیش می امد خشمش را کنترل کند

بار اول هم فقط برا خاطر حرمت بینشون چیزی نگفت

اما الان دیگر گفتن اقای امیری اتاناز فراتر از ذهنش بود

با خشم که سعی در پنهان کردنش داشت زیر لب غرید

نه ما هستیم اما شما نیستین حتی یه پیامک هم به من دریغ می کنید

اتاناز مگه تو از این نسل نیستی؟ مگه هم سن رفقات نیستی؟چرا برخوردت اینقدر متفاوته؟چرا اینقدر مقید هستی؟

خوب منم برا خودم قانون خاصی دارم اقای امیری

دیگر ایپای خشمگین شد
غرید
اتاناز من مشاور یا معلم و هر کوفت و زهرمارت نیستم که میگی اقای امیری؟
اتاناز تو نشون کرده ی منی کفریم نکن دختر

من همیشه اروم نیستم

به یکی نیاز دارم که حس و حالم رو درک کنه نه اینکه با اقای امیری گفتنش ویرونم کنه

اتاناز اولین بارش بود که یکی از جنس مردان با او تند حرف میزد حتی باباش هم با ملایمت با او رفتار می کرد چرا که پدر بود و می دانست دخترش خیلی با احساس است وزود می شکند

دست و پایش شروع به لرزیدن کرد سردش بود

اما حق با ایپای بود
ایپای که فقط تلفنی نامزد هم بودند
حرفی نداشت بگویید

ببخشید منو اقای ا…

دستش را به دهنش گذاشت تا امیری نگوید
پس ادامه داد

….اقا ایپای

پشت گوشی لبخند بر لب ایپای مهمان شد

اتاناز همچنان حرف میزد

معذرت می خوام ازتون

من تا حالا در مورد حرف زدن با پسرا تجربه ی نداشتم

پس گاهی از بعضی حرفام دلخور نشین

ایپای لبخند رضایت بخشی زد

پس اگه اینطوری باشه منم به حرفاتون خورده نمی گیرم

من باید برم اتاناز خانم

باشه خدا به همراهتون اقا ایپای

تماس را قطع کرد

مهتاب شش دنگ حواسش به اتاناز بود و حق به جانب به اتاناز نگاه می کرد

ها چته مهتاب

هیچی کمی هم دل و قلوه میدادین عجله ای نبود که
اتاناز با صدای بلند خندید و گفت

نه دیگه برا امروز کافی بود بزن بریم که پدر بزرگ منتظرمونه

دو ماه شده بود که اتاناز و ایپای نامزد بودند اما هنوز همدیگر را ندیده بودند
چون ایپای معتقد بود هر وقت اتاناز راضی به دیدار باشد ایپای هم راضیه
تو این مدت فقط از طریق موبایل با هم در ارتباط بودند گاهی ایپای محض اذیت کردن اتاناز می گفت

تو اگه تو کوچه منو ببینی که نمی شناسی

و اتاناز لبخند میزد

گاهی از تیپ و قیافه ی همدیگر می پرسیدند و در ذهنشان تصویری ترسیم می کردند
اما هیچ افرینشی به اندازه ی افرینش مخلوق زیبا نیست

*****آیپای*****

کمی وقتم ازاد بود گوشی رو برداشتم تا کمی با اتاناز اختلات کنم.بهش زنگ زدم و با بوق چهارم برداشت صداش تو گوشی پیچید.حالش رو پرسیدم و حرف زدیم،از گذشته و اینکه رشته ی انتخابیش چه بود و برای خاطر نامزدیش نتوانست برای ادامه ی تحصیل به شهر دیگری برود.گاهی خیلی بچه گانه حرف میزد و کفریم می کرد صداش هم که خیلی کم سن و سال نشون میداد خیلی دلم می خواست ببینمش اما فکر می کردم هنوز امادگیه دیدارم رو نداره به همین دلیل باید بهش فرصت میدادم

 

صدای اتاناز منو از دغدغه ی ذهنیم بیرون کشید…

قراره چند روز دیگه با بابام بریم خرید

فکری به ذهنم رسید بدون تحلیلش به زبونم اوردم هر چند ریسک بود

میشه امسال رو افتخار بدی و با بنده بیایی خرید؟

اتاناز هنگ کرد

مطمعنا هیچ وقت به اولین دیدار مون فکر نکرده

*~~~~~~~~*

قسمت اول | هنوز کودکم ◄

قسمت دوم | کودک بزرگ ◄

قسمت سوم | پایان غم و درد ◄

قسمت چهارم | نفرت ◄

قسمت پنجم | جشن نامزدی ◄

قسمت ششم | غیر قابل نفوذ ◄

قسمت هفتم | رفیقا ◄

***

قسمت هشتم | درس رفاقت ◄

قسمت نهم | عشق ◄

قسمت دهم | رفیق نامرد ◄

قسمت یازدهم | جسارت ◄

قسمت دوازدهم | جنون ◄

قسمت سیزدهم | رویا ◄

قسمت چهاردهم | ماه محرم ◄

قسمت پانزدهم | سرنوشت بد نوشت ◄

***

قسمت شانزدهم | فراموشت نمی کنم ◄

قسمت هفدهم | دیدار آخر ◄

قسمت هجدهم | چته عاشق ◄

قسمت نوزدهم | طبیب دل شکسته ام رضا ◄

قسمت بیستم | خواستگار ◄

قسمت بیست و یکم | شیرینی خورون ◄

قسمت بیست و دوم | ازدواج اجباری ◄

قسمت بیست و سوم | درک کردن ◄

بیست و چهارم | دیدار ◄

بیست و پنجم | تصمیم اشتباه ◄

قسمت بیست و ششم | عروسی ◄

قسمت بیست و هفتم | روزهای سخت ◄