تا اینکه
صبر دختر قصه ها تمام شد
اخه می دانی سنگ هم که باشی زمانی از سختیه مشکلات خورد میشی
چه برسد اتاناز احساسی ما اتانازی که دلش از جنس بلور چند تکه بود
و با یک تلنگر کوچک فرو می ریخت
بهانه های الکی ایپای و پشت ان محبت هایش
فریاد های ایپای و پشت ان مهربان حرف زدن هایش
همه ی رفتار های ضد و نقیض ایپای اتاناز را خسته کرده بود هر چقدر بیشتر محبت می کرد اخلاق ایپای بدتر می شد
با اینکه اتاناز خیلی از ایپای کوچک تر بود اما نسبت به ایپای درک بیشتری داشت.همیشه پیش خودش می گفت که چرا ایپای درکش نمی کنه که ۱۰ سال فاصله ی سنی یعنی یه قرن عقب بودن اتاناز از لحاظ فکری نسبت به ایپای ایپای انتظار داشت طرز فکر اتاناز هم مثل خودش باشه که این موضوع اتاناز را رنجور کرده بود
اتاناز بریده بود
با ایپای بحث شدیدی داشت و سر این موضوع سیم کارتش را شکسته بود و با خودکشی و غیره خانواده اش را راضی به طلاقش کرده بود و ایپای مغرور هم در این دو ماه سعی نکرد خبری از اتاناز شکسته بگیرد
پدرش به اقای امیری زنگ زد و جریان طلاق را گفت و به محض رسیدن خبر به گوش ایپای .خودش را به خانه ی اتاناز رساند
اتاناز کنار پدر و مادرش نشسته بود و ترسی هم از پسری که روبه رویش نشسته و سرخیه خون چشمانش را پوشانده و رگ گردنش ورم کرده نداشت
ایپای با حرص چندین بار نفسش را بیرون داد و گوشه ی لبش را از حرص جوید و با خشم کنترل شده ی گفت
اگه اجازه بدین من با اتاناز حرف بزنم

پدرش ملتسمانه دخترش را نگاه کرد در این مدت اتاناز چقدر وزن کم کرده بود
اتاناز نگاه پدرش را حس کرد و لب باز کرد

من با شما حرفی ندارم

اتاناز لج نکن

گفتم که اقای امیری….

ایپای دوباره تحمل شنیدن اقای امیری را نداشت

بلند شد دست اتاناز را گرفت و با حرص کشید و از خانه بیرون برد

اتاناز را تقریبا انداخت در ماشین و تند و سریع خودش هم پشت فرمان نشست و قفل مرکزی را زد
با سرعت میان ماشین ها لایی می کشید
اتاناز همچنان خونسرد بود

چونکه دیگر امیدی برای خوشبخت شدنش با ایپای نداشت

کنار رودخانه نگه داشت
چقدر اتاناز به این محیط نیاز داشت با پیاده شدن ایپای اتانار هم پیاده شد ایپای تکیه اش را به ماشین داده بود و به رودخانه را نگاه می کرد
اما اتاناز به لب رود خانه رفت و نشست
ایپای بعد از کم شدن عصبانیتش رفت و کنار اتاناز نشست

اتاناز؟

اتاناز جوابی نداد

اتاناز نگام کن طاقت گرفتن نگات رو ندارم

وقتی دید اتاناز حرکتی نمی کند

دستش را زیر چانه اش برد و سر اتاناز را بلند کرد و با صورت پر اشک اتاناز روبه رو شد

اتاناز من معذرت می خوام تند رفتم

دیگه مهم نیست

اما برا من مهمه لعنتی

اتاناز منو ببخش عصبی بودم

ایپای چی چی رو ببخشم هااااا

اینکه دلمو بشکنی اینکه بهم تهمت بزنی اینکه تردم کنی بعد بیایی بگی ببخشمت
دیگه نمی خوام ایپای
دیگه خسته شدم از بس ناز تو خریدم بجای اینکه تو نازم رو بخری
ایپای دیگه نمی کشم می فهمی نمی کشم
و بعد بلند گریه کرد و ضجه زد خدایا می شنوی دیگه کم اوردم دیگه نمی کشم

ایپای با دستش سر اتاناز را روی شانه اش گذاشت‌

بگو اتاناز بگو تا خالی بشی

نمی شم ایپای خالی نمیشه این دل صاب مردم اروم نمی گیره اونقدری کشیدم اونقدری زمونه در حقم بدی کرد نمی‌دونی که.بدی های تو هم روش منکه عادت کردم

اتاناز به بابام اینا گفتم برا عروسی حاضر بشن دو ماه دیگه برگزار می کنیم

اتانار هیچ چیزی نگفت
فقط نگاه کرد
می دانست ایپای هر حرفی بزند تا اخرش را می رود

دیگر حتی بدبختیش مهم نبود
او که همه جوره درد کشیده اینم روش

ایپای سکوت اتاناز را پای رضایتش گذاشت

اما حیف که هیچ وقت پای حرفای دل اتانازش ننشست

اتاناز ته ته دلش ایپای را دوستش داشت اما گاهی همین رفتار های ایپای حتی اتاناز را از دوست داشتن هم منصرف می کرد
و چه شیرین بود شانه ای که به ان تکیه کرده

🌻🌻🌻

همه چیز تند می گذشت و انگار زندگیه اتاناز را بر روی تند گذاشته بودند
خرید جهزیه اش
خرید لباس هایش که خیلی بیشتر از رسم و رسومات بود
شادیه ایپای
شادیه هر دو خانواده و الان
تعجب سورنا و مهتاب و لیلی که اتاناز روبه رویشان ایستاده بود

یا خدا این کیه خانم ارایشگر؟؟

وااا خوب این عروستونه دیگه

ببخش میترا خانم اما عروس ما خیلی بد ترکیب و شلخته بود اینکه هوریه

میترا خانم برای شوخیه مهتاب خندید و گفت

برو کنار بزار دخترم خودشو تو ایینه ببینه

چشم بفرمایید سیندرلا

اتاناز لبختد محوی زد و به جلوی ایینه قدی رفت
باورش نمی شد این تصویر خودش باشد
دختری با موهای طلایی و ابرو های خوش فرم و ارایش زیبایش و لباس عروس ابیه اسمانی اش

واقعا شبیه ملکه ها شده بود
صدای دستیار ارایشگر بلند شد
عروس خانم اقا دوماد منتظرتونن
اتاناز شنلش را بی حوصله بست و چادر سفیدش را بر صورتش انداخت
هر چه باشد احتیاط شرط اول است
از پله ها پایین رفت ایپای به محض دیدن عروسش به سمتش رفت و خیلی مردانه گل را روی دست اتاناز گذاشت و دست اتاناز را گرفت و سوار ماشینش کرد
صدای فیلم بردار می امد که هی دستور می دا‌د

ایپای در این مدت فهمیده بود که فیلم عروسی چقدر برای اتاناز مهمه برای همین صبوری می کرد

عروسیشان مختلط نبود و اتاناز در خانه ی خودشان و ایپای هم در خانه ی خودشان جشن داشتند و در اخر مجلس داماد باید برای اوردن عروس می امد

پدرش برای اتاناز سنگ تمام گذاشته بود و بهترین جشن را برایش در نظر گرفته بود شاید عمق خوشحالیه اتاناز همین شب عروسیش بود
دیگر اخرای مجلس بود و باز هم اتاناز چادرش را بر سرش انداخت دیگر باید با خانه ی پدریش خدا حافظی می کرد
جلوی‌ چشم انتظار و گریان برخی ها در کوچه سوار ماشین شد اما از زیر چادر اتاناز دیدش خودش بود، ایلیار
ایلیار چندین بار سرش را به طرفین تکان داد.اشک پهنای صورت عروس را گرفت زمونه خیلی در حقش نامردی کرد اگه الان ایلیار پیشش بود حتما خوشبخت می شد او ارزو داشت با پسری ازدواج کند که عاشقش باشه

از این ور اون ور شنیدم داری عروس میشی گلم مبارکت باشه ولی اتیش گرفته این دلم
خیال می کردم با منی عشق منی مال منی فک نمی کردم یه روزی راحت ازم دل بکنی
باور نمی کردم بخوای راس راسی تنهام بزاری اخه یه عمر همش بهم گفته بودی دوسم داری
گفته بودی عاشقمی به‌ پای عشقم میشینی می گفتی هر جا که باشی خودت رو با من می بینی

ایلیار هنوز عشق اولش را فراموش نکرده بود سخت بود جلوی چشمش مردی دست عشقش را بگیرد رویش را بر گرداند اما قطره اشکی که جلوی چشمش درخشید چشم اتاناز را زد با قدم های تند خودش را به پس کوچه رساند و تکیه به دیوار تنهایی هایش را بی عشقش را بی مادریش را زار زد و چقدر سخت بود بعد آن همه زار زدن باز هم دلت پر باشه،چرااین ثانیه ها نمی گذشت
بالاخره بردند
زمانه برد
نامردیه زمانه برد
عشقش را بردند
زانوهایش خم شد
زیر لب گفت

خوشبخت باشی اتاناز قلبم

اتاناز تمام مسیر را هق زد و گریه کرد
صدای گریه هایش خوشحالیه ایپای را از بین برد اما اتاناز دست بردار نبود
بگذارید برای اخرین وداع عشقش هق بزند در این مورد بهش نامردی نکن ،زمونه

🌻🌻🌻

چند روزی گذشت
اسمش تازه عروس بود و هیچ شباهتی به تازه عروسان نداشت

ایپای کمتر بهش توجه می کرد اتاناز دلتنگ خانه و خانواده اش بود و ایپای هیچ وقت بهش دلداری نمی داد شب ها بعد از به خواب رفتن ایپای گریه می کرد و روزها به ظاهر خوشحال بود و چقدر سخت بود به تظاهر زندگی کردن
ایپای می خواست محبت کند اما اتاناز به یک هم کلام نیاز داشت
که ایپای محرومش کرده بود
روزها می گذشت و اتاناز شکسته تر می شد دعواهایشان تمامی نداشت ایپای حتی سر کوچکترین موضوع داد و هوار راه می انداخت و اتاناز در خلوتش فقط گریه می کرد
این روزها گریه همدم تنهایی هایش بود

*~~~~~~~~*

قسمت اول | هنوز کودکم ◄

قسمت دوم | کودک بزرگ ◄

قسمت سوم | پایان غم و درد ◄

قسمت چهارم | نفرت ◄

قسمت پنجم | جشن نامزدی ◄

قسمت ششم | غیر قابل نفوذ ◄

قسمت هفتم | رفیقا ◄

***

قسمت هشتم | درس رفاقت ◄

قسمت نهم | عشق ◄

قسمت دهم | رفیق نامرد ◄

قسمت یازدهم | جسارت ◄

قسمت دوازدهم | جنون ◄

قسمت سیزدهم | رویا ◄

قسمت چهاردهم | ماه محرم ◄

قسمت پانزدهم | سرنوشت بد نوشت ◄

***

قسمت شانزدهم | فراموشت نمی کنم ◄

قسمت هفدهم | دیدار آخر ◄

قسمت هجدهم | چته عاشق ◄

قسمت نوزدهم | طبیب دل شکسته ام رضا ◄

قسمت بیستم | خواستگار ◄

قسمت بیست و یکم | شیرینی خورون ◄

قسمت بیست و دوم | ازدواج اجباری ◄

قسمت بیست و سوم | درک کردن ◄

بیست و چهارم | دیدار ◄

بیست و پنجم | تصمیم اشتباه ◄

قسمت بیست و ششم | عروسی ◄

قسمت بیست و هفتم | روزهای سخت ◄