فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: نوشته های اندرویدی

    روش هایی برای تقویت حافظه


    روش اول:
    نوشتن وخواندن، بسیار بخوانید و بنویسید. بلند بخوانید، با تغییر صدا و به جای شخصیت‌های کتاب یا نویسنده بخوانید. خاطرات روزانه و… را بنویسید. از مطالبی که دوست دارید نت بردارید. مطلب را با دقت به کلمات و با احساسات متفاوت بخوانید.
    روش دوم:
    با هر دستی که عادت به مسواک ‌زدن دارید، از امشب با دست مخالف مسواک بزنید. مثلا اگر با دست راست مسواک می‌زنید، از امشب مسواک را به دست چپ گرفته و مسواک بزنید.
    روش سوم:
    یک تصویر یا یک عکس خانوادگی و حتی یک وسیله الکترونیکی را به دقت نگاه کرده بعد با چشم‌های بسته شروع به توصیف آن کنید
    روش چهارم:
    اگر همیشه عادت به یک دوش گرفتن ساده دارید، از این پس یک حمام‌ درست و حسابی و سنتی را تجربه کنید.
    روش پنجم:
    اگر هر روز با ماشین سرِ کار می‌روید، گاهی این عادت را تغییر دهید. کمی از مسیر را پیاده و بقیه را با اتوبوس به محل کار خود بروید.
    روش ششم:
    به روی میز کار خود نگاهی بیندازید، حالا جای همه چیز را عوض کنید. مثلا جامدادی را به جای تراش روی میز بگذارید. همچنین می‌توان این کار را با تغییر جای وسایل آشپزخانه انجام داد.
    روش هفتم:
    اگر سوار آسانسور می‌شوید، چشم ها را ببندید و سعی کنید دکمه طبقه مد نظر خود را فشار دهید. البته قبل از فشار دادن چشمان خود را باز کنید تا اشتباها به طبقه دیگری نروید.
    روش هشتم:
    در زمان استراحت، زنگ تفریح کار یا کلاس، به جای نشستن و خوراکی خوردن، از جای خود بلند شوید کمی قدم بزنید و هوای تازه استنشاق کنید.
    روش نهم:
    اگر روی میزکار یا طاقچه و دکور منزلتان عکس یا ساعت رومیزی دارید، آنها را وارونه بگذارید.
    روش دهم:
    سعی کنید به جای نگاه‌ کردن به غذا، از بو یا مزه آن پی ببرید که درون بشقابتان چه غذایی وجود دارد. با چیز‌های دیگر هم می‌توانید همین کار را بکنید، همین حدس زدن یکی از تمرین‌های خوب برای تقویت حافظه است.
    روش یازدهم:
    سرگرمی تازه‌ای برای خود انتخاب کنید. عادات سرگرمی روزمره خود را با انتخاب‌های جالب هر چند متفاوت و گذرا تغییر دهید.
    روش دوازدهم:
    با حضور فعال، با دقت گوش کرده و نگاه کنید. به عبارتی در لحظه حضورآگاهانه داشته باشید. هنگامی که با دوستی صحبت می‌کنید، واقعا و با تمام وجود به او گوش دهید.
    هنگامی که به خبری گوش می‌دهید، دقیقا بشنوید که چه می‌گوید و… در این گونه دیدن و شنیدن حتما برای شما “سوال” پیش خواهد آمد، در غیر این صورت ذهن شما در جای دیگری سیر کرده است.
    روش سیزدهم:
    باغبانی هم به شما در تمرکز و تقویت حافظه کمک بسیار می‌کند. برای این کار از یک یا دو گلدان هم شروع کنید خوب است. شما می‌توانید به مرور زمان، سبزی‌جات مورد نیازتان را پرورش دهید.
    روش چهاردهم:
    بازی با کلمات، حل جدول، حل معما، طرح چیستان، شبیه سازی و… به طور کل بازی به صورت جمعی بسیار شادی بخش و ذهن را به فعالیت وادار می‌کند.
    روش پانزدهم:
    برای شانه‌ زدن نیز همان تمرینی را که برای مسواک زدن گفتم انجام دهید. یعنی با هر دستی که عادت به شانه زدن داشتید، تغییر دهید.
    روش شانزدهم:
    حفظ کردن، شعر، داستان، متن فیلم، لغات، یک ترانه، فرمول، گوش دادن به موسیقی موسیقیدانان بزرگ، یادگیری یک ترفند و… همه کمک شایانی به تقویت و فعالیت ذهن و حافظه شما می‌کند.
    روش هفدهم:
    گاهی اوقات در منزل با چشمان بسته کار کنید. مثلا، سعی کنید جای اشیاء را با چشم بسته پیدا کنید، مواد اولیه غذا را با چشم بسته شسته، پوست کنده و خرد کنید…با چشم بسته وسایل را به سر جای اول برگردانید….
    روش هجدهم:
    هر آنچه که باعث شادی شما هر کار و فعالیتی که منجر به شادی درونی شما می‌شود، انجام دهید. البته اگر جمعی باشد، بهتر است. احساس شادی برای کارایی بدن بخصوص ذهن بسیار مفید است.
    روش نوزدهم:
    تکرار، تکرار و تکرار است. شماره تلفن، شعر، داستان، نام فرد و… تنها با تکرار است که در حافظه خواهد ماند. بنابرین؛ هر چیزی را که می‌خواهید وارد حافظه کنید، مدام تکرار کنید. انتخاب کلمات برای تکرار بسیار مهم هستند. کلمات شما باید جذاب، زیبا و از نظر خودتان خوشایند باشند.

    قیز قیز
     

    8 ماه پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    در فواید چرت زدن


    در فواید چرت: چرت زدن منظم در طول روز می‌تواند مغز‌هایتان را بزرگتر و سالم‌تر کند!

    یک مطالعه جدید نشان داده کسانی که از نظر ژنتیکی مستعد چرت زدن منظم در طول روز هستند ممکن است مغز‌های بزرگتر و سالم‌تری داشته باشند.

    تقریباً همه ما در دوران کودکی در طول روز چرت می‌زنیم و بسیاری از آن‌ها در مدرسه و در بزرگسالی این عادت را ترک می‌کنند. اما تقریباً یک سوم از ما (۲۷٪) وقتی ۶۵ سال و بالاتر داریم چرت زدن را از سر می‌گیریم. مطالعات قبلی نشان داده‌اند که چرت زدن می‌تواند عملکرد شناختی را تقویت کند.

    در تحقیق جدید، محققان دانشگاه کالج لندن مطالعه‌ای را انجام داده‌اند که بررسی می‌کند آیا ارتباط علی بین چرت روزانه و سلامت مغز وجود دارد یا خیر.

    محققان نزدیک به ۴۰۰ هزار نفر شرکت‌کننده از اجداد اروپایی بین ۴۰ تا ۶۹ سال را که از Biobank بریتانیا انتخاب شده بودند، انتخاب کردند. آن‌ها با استفاده از تکنیکی به نام تصادفی‌سازی مندلی، تکه‌هایی از DNA را بررسی کردند تا احتمال چرت زدن افراد را مشخص کنند. تصادفی‌سازی مندلی روشی برای استفاده از تنوع اندازه‌گیری شده در ژن‌ها برای بررسی اثرات علی عوامل خطر قابل اصلاح است.

    آزمون‌های شناختی حافظه دیداری و زمان واکنش برای همه شرکت‌کنندگان انجام شد و محققان اسکن‌های مغزی برخی از شرکت‌کنندگان را برای تغییرات ساختاری مغز مشاهده کردند. همچنین از شرکت‌کنندگان خواسته شد تا عادات چرت زدن خود را گزارش دهند.

    محققان سلامت مغز و عملکرد شناختی افرادی که از نظر ژنتیکی مستعد چرت زدن را بودند با دیگران مقایسه کردند و دریافتند آنها حجم کل مغز بیشتری دارند که نشانگر سلامت مغز به خصوص در افراد مسن‌تر است. کاهش حجم مغز که آتروفی نیز نامیده می‌شود، با بیماری‌های مرتبط با شناختی مانند اختلال شناختی خفیف و زوال عقل همراه است.

    محققان دریافتند بین کسی که عادت چرت زدن دارد و آن کسی که ندارد از نظر حجم کل مغز تفاوت وجود دارد. گویی کسی که چرت می‌زند ۲.۶ سال تا ۶.۵ سال جوان‌تر است. اما در سایر معیار‌ها – حجم هیپوکامپ، زمان واکنش و پردازش بصری – هیچ تفاوتی در عملکرد بین دو گروه وجود نداشت.
    هیپوکامپ ساختار پیچیده‌ای است که در اعماق مغز مدفون شده و نقش مهمی در حافظه و یادگیری دارد. حجم هیپوکامپ، به ویژه، با کاهش عملکرد شناختی مرتبط است.

    پس به طور کلی «ارتباط علّی متوسط» بین چرت زدن روزانه و حجم کل مغز بیشتر وجود دارد.

    مطالعات قبلی نشان می‌دهد که چرت‌های ۳۰ دقیقه‌ای یا کمتر بهترین فواید شناختی کوتاه‌مدت را به همراه دارد، اما چرت زدن در اوایل روز کمتر احتمال دارد خواب شبانه را مختل کند.

    این مطالعه در مجله Sleep Health منتشر شده.
    علیرضا مجیدی_یک پزشک

    قیز قیز
     

    8 ماه پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    سه شعر هاشور از فاطمه عسگرپور


    (۱)
    پائیز سر رسیدو،
    باد،
    به گوشم می‌خواند،
    سمفونی‌ی “ریمسکی کورساکف”* را
    در شبانه‌های تنهائی!

    *سمفونی ی معروفِ شهرزاد اثرِ”ریمسکی کورساکُف”

    (۲)
    همه‌ی شهر فهمیدند،
    –دلتنگم!
    تو چرا،
    خودت را به “کوچه‌ی علی‌چپ” زده‌ای؟!

    (۲)
    خوبِ من!
    با بی‌تفاوتی‌هائی که
    در تو می‌بینم؛
    چگونه خواهی فهمید،
    شرح دلتنگی‌هایم را؟!

    فاطمه عسگرپور

     

    2 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    دفتر شـعـــر | متن زیبا | نوشته های اندرویدی | یک ذره کتاب

    مجموعه اشعار هاشور ۵۰


    ^^^^^*^^^^^

    (۱)
    کلاغ که پر گرفت
    گونه‌های مترسک
    از تنهایی خیس شد!

    (۲)
    کاش می‌دانستی
    این خانه بی‌تو
    قبرستانی‌ست
    که هر شب
    میان آن دفن می‌شوم.

    (۳)
    دهان گل را می‌بویم،
    جیب افرا را می‌کاوم
    عقاید آقاقی را می‌پرسم
    آه،،،
    عجیب‌ست
    همه و همه
    به قداست تو
    معترف‌اند

    سعید فلاحی
    (زانا کوردستانی)

     

    2 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    نامه ای که نوشته ای


    o*o*o*o*o*o*o*o

    نامه ای که نوشتی هرگز نگرانم نکرد
    گفته ای بعد از این مرا دوست نخواهی داشت
    اما
    نامه ات چرا انقدر طولانی است؟
    تمیز نوشته ای
    پشت و رو دوازده برگ؛ این خودش یک کتاب کوچک است
    هیچکس برای خداحافظی نامه ای چنین نمی نویسد
    نامه ات نگرانم نکرد⁦

    هاینریش‌ هاینه

    jafar lopes
     

    2 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    سه شعر هاشور از لیلا طیبی


    **♥**

    خط به خط
    برای تو می‌گریم
    اگر چه می‌دانم
    -نامه‌هایم
    -ناله‌هایم
    بی‌جواب می‌ماند

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    *cheshmek*
    نباشی
    هجومِ سکوتی وحشی
    جای جای خانه را
    تسخیر می‌کند

    *********◄►*********

    *glb2*

    بی‌هوده بود تکاپویم
    در فرهنگ‌ها

    هیچ واژه‌ای،
    معنای تو را نمی‌دهد!

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    #لیلا_طیبی (رها)
    هاشور

    *~*~*~*~*~*~*~*

     

    2 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    پریماه


    ^^^^^*^^^^^

    هنوز چهلم مادرم نگذشته بود که پدرم سور و سات ازدواج مجددش را برپا کرد. عمو “طهماسب” رفته بود، صندلی و چراغ‌های کرایه را بیاورد تا جشنی را که پدر به همسر جدیدش قول داده بود؛ برگزار کنند. پدرم “گرشاسب” نام داشت و آذر ماه آینده وارد چهل سالگی می‌شد‌. موهای شقیقه‌اش سپید شده بودند اما بدن و هیکل‌اش همچنان مثل گذشته ورزیده و سرحال بود. اگر این سیگارهای وینستون لعنتی می‌گذاشت؛ پدرم اصلا مشکل جسمی نداشت. آنقدر سیگار می‌کشید که دم به دقیقه سرفه می‌کرد و خلط حلقش را کپ.
    مادر جدیدم “پریماه” نام داشت. اما پدر او را “پری” صدا می‌زد. پدر، پری سال‌هاست که با ما هم محله‌ای بود‌. خانه‌ی ما سر کوچه‌ بود و خانه‌ی پدر پری ده‌، پانزده خانه بالاتر.

    پری زنی زیبا و خوش اندام است؛ بعد از مرگ شوهرش به خانه‌ی پدری برگشته بود. آنها ساکن مشهد بودند و شوهرش مرده بود. تمام همسایه‌ها فقط این را از او می‌دانستند. هیچ وقت نشده بود که در مورد همسرش حرفی شنیده شده باشد؛ نه اینکه مردم محل اهل غیبت و افترا نباشند، نه! بلکه هیچکس از شوهر او خبری نداشت. اما من فهمیدم که سه سال پیش شوهرش در اغتشاشات خیابانی کشته شده بود.
    پری هر وقت بیرون از خانه می‌آمد؛ تمام مردهای هیز محله، از او چشم بر نمی‌داشتند و با چشم او را می‌خوردند. پری ۳۲ ساله بود. قد بلند و جذاب. همیشه با چادر تو محله رفت و آمد داشت؛ اما باز زیبایی و اندام خوش تراش او از زیر چادر هم مرد‌های محله‌ها را به هوس می‌انداخت.

    شب عروسی فرا رسید. پدرم جشن عروسی شلوغ و پر سر و صدایی گرفته بود. انگار که اولین ازدواج آنهاست.
    حال و حوصله‌ی درست و حسابی نداشتم. داخل اتاق مانده بودم و از گوشه‌ی پنجره حیاط را که مملو از مهمان بود؛ دید می‌زدم. بی‌بی صدایم زد

    – نازی چی شد این حنا!؟

    مادربزرگم را “بی‌بی” صدا می‌زدم. پیرزنی نورانی و اهل نماز و دیانت. او هم با ما در طبقه‌ی بالا زندگی می‌کرد.
    خانه‌ی ما سه طبقه بود. طبقه‌ی اول پارکینک و انباری بود و طبقه‌ی دوم ما ساکن بودیم و طبقه سوم هم بی‌بی. قصد داشتم از امشب وسایلم را به طبقه‌ی بی‌بی منتقل کنم و پیش او زندگی کنم.
    حنا را به بی‌بی دادم و گفتم: بی‌بی چه زود مامانم را فراموش کردی

    بی‌بی سکوت کرد. حتی نگاهی به من نیانداخت. انگار از چیزی یا کسی می‌ترسید

    – بی‌بی چرا جوابم را نمی‌دهید؟!؟

    آهی کشید و گفت: موقعش رسید، خودت همه چیز را می‌فهمی

    در این حین، پدرم وارد اتاق شد. کت و شلوار سرمه‌ای به تن داشت. ته‌ریشی گذاشته بود و موهای سپید اطراف سرش را رنگ کرده بود. به بی‌بی سلام کرد

    – سلام عزیزم!

    – خسته نباشی مادر جان!

    – خستگی نداره پسرم! برای جشن عروسی پسرم هرکاری از دستم بر بیاید کوتاهی نخواهم کرد

    – ممنون عزیز دلم، انشالله بتوانم جبران کنم

    و بعد رو به من کرد و گفت: دختر خوشکلم چطور است؟

    من با بی‌اعتنائی، جوابی ندادم و کنار بی‌بی نشستم. انگار به پدر برخورده باشد؛ لحن صدایش را تغییر داد و گفت: اینجا چرا بق کردی و ورِ دل بی‌بی بزک کردی؟!؟

    – چکار کنم پس!؟

    – یک دستی به سر و روت بکش و برو کنار مادرت

    – مادرم! مادر من چهل روزه گوشه‌ی قبرستان خاک شده

    خشم و عصبانیت از صورت سرخ شده‌ی پدر نمایان بود. راحت می‌شد فهمید به سختی خود را کنترل می‌کند. چند لحظه گذشت و روبه‌رویم چمباتمه زد. با انگشت چانه‌ام را بالا برد و صورتش را نزدیک صورتم آورد

    – چه بخواهی، چه نخواهی پری جای مادر تو است

    – مادر من مرده! چهل روزه

    پدر حرفم را قطع کرد و گفت: تا قیام قیامت نمی‌توانستم بی‌زن و همسر بگذرانم که

    – اما می‌توانستید تا سال مادرم صبر کنید و بعد به عشق و عاشقی خود بپردازید

    پدر انگار که در مشاجره با من کم آورده باشد؛ از جایش بلند شد

    – نه وقت این حرف‌هاست! نه جای آن!… تو هم همین الان بلند می‌شوی و می‌روی پیش پری

    – من جایی نمی‌روم

    برگشت و سیلی محکمی به صورتم زد. بغضم شکست و صدای زار زدنم بلند شد. بی‌بی به آغوشم کشید و پدر را طعنه و تشر زنان، از اتاق بیرون کرد
    تا پایان مراسم در اتاق ماندم و آنقدر گریه کردم که بی‌حال و دل‌شکسته گوشه‌ای افتادم. هرچه‌قدر بی‌بی، لی‌لی به لالایم گذاشت؛ گوشم بدهکار نبود که نبود. در همان‌ حال و وضع پریشان خوابم برد

    صبح که از خواب بیدار شدم؛ پدرم سرکار رفته بود. من هم بدون سر و صدا، مشغول جمع کردن وسایل شخصی‌ام شدم که به طبقه‌ی بی‌بی بروم. حین جابجایی وسایلم، پری رسید

    – سلام نازنینم

    جوابش را ندادم. حتی نگاهی به او نکردم. اما پری به روی خودش نیاورد و ادامه داد: نازنین جان! صبحانه آماده‌ست. برایت چای ریختم؛ بیا برویم تا سرد نشده

    بی‌محل‌اش کردم. تا قبل از اینکه پدر بحث خواستگاری از او و ازدواجشان را مطرح کند؛ خیلی پری را دوست داشتم. بعضی وقت‌ها به دیدنش می‌رفتم و با او درد دل هم می‌کردم. زن خوب و فهمیده‌ای بود. خودش طرح دوستی با من را انداخته بود. او در این چند سال بعد از مرگ شوهرش، بدبختی‌های زیادی کشیده بود. من اصلا از او ناراحت نبودم؛ از پدر دلخور بودم که به این زودی ازدواج و مادرم را فراموش کرده بود
    هر چه پری اصرار کرد که با او صبحانه بخورم قبول نکردم و همچنان به جمع کردن وسایلم مشغول بودم

    – چرا این‌ها را جمع می‌کنی؟!؟

    – وسایل شخصی خودمه! به شما هم بابت این‌ها باید جواب پس بدهم!؟

    – نه! من تو را بازخواست نکردم! ولی بدان تا من توی این خانه باشم، به تو اجازه نمی‌دهم که ما را تنها بگذاری و پیش بی‌بی بروی

    شوکه شدم. من که از تصمیمم به کسی جز بی‌بی چیزی نگفته بودم. پری از کجا می‌دانست؟!

    – به هیچکس ربطی ندارد

    – به روح فاطمه قسم، تو کاری بکنی؛ من هم از این خانه می‌روم

    – اسم مامانم را نبر

    – من ازدواج کردم که تو و پدرت را خوشبخت کنم نه اینکه باعث جدایی و تفرقه‌ی شما بشوم!… حالا اگر می‌بینی من ایجاد مزاحمت می‌کنم؛ همین الان از زندگی شما بیرون می‌روم

    پری از اتاقم بیرون رفت. خجالت زده و پشیمان از رفتارم، دزدکی از گوشه‌ی در، او را دید می‌زدم. رفت چادرش را برداشت. بی‌اراده از جایم بلند شدم و رفتم دنبالش. چادرش را گرفتم. بغض گلویم را می‌فشرد

    – به روح مامانم، من با تو مشکلی

    نگذاشت حرفم تمام بشود. بغلم کرد و آرام موهای سیاه و بلندم را نوازش کرد

    رابطه‌ی من با پری روز به روز بهتر و بهتر می‌شد. چند هفته‌ای گذشته بود. به کلی مادرم را فراموش کرده بودم. پری حتی بخاطر من با پدرم مشاجره ‌می‌کرد. طوری شده بود که شکایت پدر را پیش پری می‌بردم

    مدتی گذشت و من به کلاس سوم رفتم. در درس‌ها و کارها پری دلسوزانه و مادرانه به من کمک می‌کرد. یک روز عصر موقعی که با پری مشغول حل تمرینات ریاضی‌ام بودم؛ صدای خورد شدن ظرفی از طبقه‌ی بی‌بی آمد
    تند و سریع خودم را به بالا رساندم. پشت سرم پری رسید. بی‌بی وسط اتاق دراز افتاد بود. قلیان خوانساری‌اش هم کنارش و شیشه‌اش خورد شده بود

    با صدای بلند فریاد زدم: بی‌بی

    پری به پدر خبر داد. تا پدر رسید، اورژانس آمده بود و داشتند بی‌بی را داخل آمبولانس منتقل می‌کردند. گریه‌های بی‌امانم کل محل را پر کرده بود. پری با بی‌بی رفت و من با خودروی پدر دنبال آمبولانس رفتیم

    بی‌بی چند روزی تحت مراقبت بود. دل و دماغ درست و حسابی نداشتم. نه حوصله‌ی درس داشتم نه حوصله‌ی مشق. فکر و خیالم پیش بی‌بی بود
    یک روز ظهر پدرم مرا با خود به ملاقات بی‌بی بود

    – بی‌بی دلتنگ تو بود؛ از من خواست تو را دیدنش ببرم

    – حالش چطوره؟

    – خوبه! اما

    – تو را خدا راستش را بگو بابا

    – ببین نازنین جان! تو الان دیگه بزرگ شدی و یک دختر فهمیده

    – این حرف‌ها چه ربطی

    – راستش دکترها قطع امید کردند

    – یعنی چی؟

    – یعنی بی‌بی

    و اشک از چشمان پدر جاری و هق‌هق‌اش بلند شد. گوشه‌ی خیابان ماشین را متوقف کرد. وقتی حالش کمی بهتر شد به رانندگی ادامه داد. تا بیمارستان دیگر حرفی نزدیم. در خیالم به روز‌های پیش‌روی بدون بی‌بی فکر می‌کردم

    بی‌بی با لباس صورتی بیمارستان روی تختی دراز بود. با کانولای بینی، نفس می‌کشید. چشمانش را بسته بود. انگار خواب بود

    – سلام بی‌بی!

    چشمانش را باز کرد. فرشته‌ی مرگ میان دو چشم سبز،آبی‌اش بال گشوده بود. به سختی تکلم می‌کرد. کنارش نشستم. پدر بیرون بود. من و بی‌بی تنها. دستش را به زحمت روی دستم گذاشت. با دست دیگری‌ام دستش را گرفتم و به آرامی نوازش کردم
    بریده بریده و خیلی آرام حرف می‌زد

    – نازنینم!

    – جانم بی‌بی جان!

    آهی کشید و اشکم سرازیر شد

    – قبل از اینکه تنهایت بگذارم خواستم که رازی را که در دلم انبار کرده بودم برایت بگویم

    – چه رازی بی‌بی جان
    – یک راز چندین ساله

    حواسم جمع شد. چشمم به لب‌های چروکیده‌ی بی‌بی میخ



    ツ نمایش کامل ツ

     

    2 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    یا مثل پادشــــــــــاه راه برو
    یا طوری راه برو ک انگار ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    شاید خدا خواسته است ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    چه زیبا گفت دکتر شریعتی: در دنیایی که روزی روح خودم مرا ...

    user_send_photo_psot

    تو سرما بخوری
    من هم می خورم !
    برای دو نفر که همدیگر را دوست دارند
    این یک اتفاقِ ...

    user_send_photo_psot

    *~*~*~*~*~*~*~*

    می‌شه توی چشمام خیره بشی و پلک نزنی؟
    مثل همیشه چال انداخت روی ...

    user_send_photo_psot

    تو خيابون از ى دختره پرسيدم ساعت چنده !؟
    گفت : بنويس !
    گفتم چيو!!!؟
    گفت شمارمو ...

    user_send_photo_psot

    *0*0*0*0*0*0*0*

    از یہ جایے بہ بعد

    دیگہ میشینے و میگے

    ولش ڪن بالاخره یہ چیزے ...

    user_send_photo_psot

    عاقا برای لیسانس دانشگاه راه دور در اومده بودم

     

    نمیتونستیم زود به زود ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    خیلی بده ذهنیتت نسبت به
    یه نفر تغییر کنه
    اما به دلایلی مجبور باشی
    مثل ...

    user_send_photo_psot

    مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: “من خسته ام و دیگه دیر ...

    user_send_photo_psot

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    "خیانت"
    درست مثل خوردن یک بادام تلخ ...

    user_send_photo_psot

    ♦♦---------------♦♦

    دبستان که بودم دلم کامپیوتر میخواست، مادرم میرفت کلاس ...

    user_send_photo_psot

    *.*.*.*.*.*.*.*.*.*.

    لوریا: من خیلی از رنگ بنفش خوشم میاد

    جان: چه خوب، منم رنگ آبی رو ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .