حرفای اتاناز برای ایپایه
مغرور هضمش سخت بود
ایپای ازادانه بزرگ شده و خود کفا به اینجا رسیده
خرید هایشان را تمام کردند و اتاناز هم برای خاطر معذب بودنش هم خریدش کم بود و هم اسان
در راه برگشت ایپای کلافه به نظر می رسید و این کلافگیش از چشمان اتاناز دور نماند
بعد از مکثی پرسید

اقا ایپای از چیزی ناراحتین؟؟؟

ایپای کلافه انگشتانش را در میان موهای پر پشت و کلاغیش برد و نفسش را تند بیرون داد

اتاناز؟

بله؟

با این رفتارات از من انتظار داری ناراحت نباشم؟

اتاناز سرش را پائین انداخت و گفت

ببخشید کدوم رفتارام باعث ناراحتیتون شده؟؟؟

اتاناز با من کتابی حرف نزن

مگه من غریبه ام که ازم دوری می کنی؟

مگه من راننده شخصیتم که صندلیه عقب می شینی؟

چرا این همه محدودیت  بینمون ایجاد می کنی؟
معنیه این رفتارات چیه هاااااا
د لعنتی چیزی بگو؟خسته ام کردی اتاناز خسته

تقریبا رسیده بودند ایپای ماشین را متوقف کرد اتاناز دست به دستگیره ی در برد اما قبل پیاده شدن بغضش را قوت داد و حرفش را گفت

اقا ایپای منو ببخشین که در رابطه ی دختر و پسری شناگر ماهری نیستم چون هیچ وقت این رفتا را رو تجربه نکردم

اگه نظر تون ادامه ی زندگی با منه که باید صبور باشین و اگه می خوای با دختری باشین که محرم و نا محرم نمی فهمه همین اول کاره بدونید من نیستم
خدا حافظتون اقای امیری

در را به شدت بست و رفت

ایپای پا روی پدال گاز گذاشت و با سرعت میان ماشین ها لایی می کشید به خلوت نیاز داشت و چه جایی بهتر از کنار رودخانه
کنار رود خانه نشست و هوا تاریک شده بود
به حرکت اب نگاه می کرد
نمی توانست بگویید پاکه پاک بود در دوران نوجوانی اش برای جذاب بودنش دختران زیادی با او رابطه داشتند و هر کدام دنبال فرصتی برای ماندگار شدن در قلب این‌ پسر
هر چند ایپای حد و حدودش را می دانست و خودش هیچ گاه برای اشنایی پا پیش نمیزاشت

اما مائده ماندگار شد در قلبش حتی بعد از انکه این جوان خوش رو توبه کرد و مومن شد باز هم مائده سر سختانه با موبایلش تماس می گرفت

در این مدت با خودش گفته بود بعد دیدن اتاناز به خانواده می گوییم که مورد قبولم نیست و میزنم زیر همه ی قول و قرار ها

اما حالا دیگر فرق می کرد
او اتاناز را دیده بود
دختری جسور و پاک و سر به زیر
خوب می دانست که اتاناز با تمام دختر های دور و برش متفاوت بود پس به یقین نمی توانست بی خیال این دختر باشد

اما
فراموش کردن مائده
عشق چند ساله اش سخت بود و زمان بر

سرش را به اسمان بلند کرد

خدایا
این بنده ات معصومه
من لیاقت اتاناز را ندارم
خدایا منو با عشق امتحانم نکن
کمک کن دل اتاناز رو نشکنم
کمکم کن تکیه گاه محکمی براش باشم
خدایا در این راه تنهام نزار

در این هنگام
دخترکی از پنجره ی اتاقش چشم به ماه دوخته بود
چشمان عسلیه ایپای به ذهنش امد

ایپای پسری جذاب بود و چهره اش ارامش خاصی داشت

ایپای همان پسری بود که بارها اتاناز سر سجاده اش از خدایش خواسته بود
اما دلگیر بود از حرفای نشون کرده اش

🌻🌻🌻

 

***** اتاناز****

چهار ماهی گذشت و در این مدت تنها سه چهار بار ایپای تماس تلفنی گرفته بود و خیلی سرد و کوتاه مکالمه را تمام کرده

دو هفته ای خبری از ایپای نداشتم
نمی دانستم عادت بود یا دلتنگی
هر چه بود دلم بهانه ی ایپای را داشت

عصر بود در حیاط قدم بر می داشتم

قفل موبایلم را باز کردم
حداقل که می توانستم با مهتاب حرف بزنم

سلام بلااا

سلام شیطون خانم خوبی اتانازی؟

من خوبم تو‌ چطوری کم پیدایی مهتاب؟

خوبم راستش مشغول خرید عروسیم

لی لی لی لی مبارکه

خفه نشی تو رو صداتو ببر

باشه حال کی عروسیه؟

حدود چند روز دیگه

چه عالی واقعا خوشحالم مهتاب مبارک باشه

بوق تماس انتظارم در همین حین بلند شد

مهتاب پشت خطی دارم کاری نداری؟

نه خواهر بسلامت

تماس بعدی را بر قرار کردم

بله

سلام اتاناز

با شنید صدای ایپای اشکایم سرا زیر شد

با صدای تحلیل رفته گفتم

سلام من فک کردم شمارم از گوشیتون پاک شده

ایپای طعنه زدن اتاناز را فهمید

حق داری اتاناز

هیسسسس چیزی نگو من هیچ وقت حقی از این زندگیم‌نداشتم الانم دارم امتحان بی گناهی هام رو میدم

اتاناز اینجوری حرف نزن.راستی تا یادم نرفته می خوام باهات حرف بزنم

خوب می شنوم

نه پشت گوشی نمیشه.می دونم تو هم نمیایی بریم کافه پس میشه بیام خونه تون

اره میشه

پس اتاناز نیم ساعت دیگه اونجام

امدن ایپای را با مامان در میان گذاشتم و به اتاقم رفتم تا حاظر شوم از امدن ایپای خوشحال بودم و ذوق داشتم

چلباس هایم را با سه سانتیه زرشکی و شلوار زرشکی و شال و سارافون سفید عوض کردم چادرم را بر سر انداختم و در همین حین صدای ایپای و مامان را که با هم حرف میزدند می شنیدم

بله پسرم اتاناز تو اتاقشه

ببخشین میشه راهنماییم کنید با اجازتون باهاش چند کلمه حرف دارم

اجازه ی ما هم دست شماست

اتاق اتاناز اون گوشه سمت چپیه

و بعد ممنون گفتن ایپای تقه  ایی به در اتاقم خورد

با طمانینه گفتم

بله بفرمایید داخل

ایپای داخل شد

سلام اتاناز خانوم احوال شما

سلام خوش امدین بفرمایید بشینید

ایپای نگاهی به اتاق چرخاند و دیوار ها را پر از طراحی دید

در حین نشستن گفت

جالبه نمی دونستم هنرمندم هستی

کنایه بار گفتم

ما هنوز هیچی در مورد هم نمی دونیم

ایپای منظورم رو فهمید.و گفت

اتاناز کم زخم زبون بزن

ایپای خیلی نامردی میای و منو دلبستت می کنی میری

میایی منو به صدات عادتم میدی و میری
اینه رسم مردونگی اقا ایپای؟

ایپای کلافه دست بر موهایش برد و من در این مدت عاشق این حرکت ایپای شده ام برای همین لبخند محوی بر لب نشاندم
ایپای زیر چشمی نگاهم می کرد

و بعد از مکثی گفت

اتاناز امدم در مورد مسئله ی مهمی باهات حرف بزنم؟

دلشوره گرفتم و گفتم

چیزی شده اقا ایپای

نه نه چیزی نشده
اممم
اتاناز فکر کنم تو این مدت منو خوب شناختی
و اینم می دونی که بعضی از حرکات و حرفام از سر عصبیه و دست خودم نیست اما پاش برسه جونمم برات میدم پاش برسه هیچ وقت پشتت رو خالی نمی کنم پاش برسه ناز تو می خرم

اتاناز اجازه بده عقد کنیم محرم راز همدیگه باشیم

ادامه دادم

و اگر پاش برسه کتکم میزنی
نه ایپای نه عقد نه

منو و تو در این مدت کدوم روز خوش رو داشتیم جز دعوا و خاطرات بد چیزی از همدیگه به خاطر نداریم
منو و تو راهمون جداست ایپای

با این حرفم ایپای کنترلش رو از دست داد بلند شد مشت محکمی کنار صورتم به دیوار زد و با عصبانیت گفت
د خفه شو لعنتی د زبون به دهن بگیر

اتاناز من اگه رهات می کردم تا الان رهات کرده بود پس دیگه این حرف رو نشنوم که تو فقط مال خودمی
اشکایم را پس زدم حرکاتش برام غیر قابل هضم بود اما نباید ازش می ترسیدم

بی معرفت می خوای بدبختم کنی می خوای عقدم کنی تا لال بشم

نه ایپای خان نه عقد نه حداقلش الان نه

اتاناز کفریم نکن خوب می دونم هم تو و هم من از این زندگی خوشی ندیدیم

اتاناز بزار بهم نزدیکتر بشیم قول میدم بهت حد و حدود خودمو بدونم من الان بچه نیستم اتاناز همه چی رو می فهمم

همون که گفتم نه نه

ایپای قدم پیش نهاد تا دستم  را بگیره اما من پیش دستی کردم و قدمی به عقب رفتم و ایپای بلا فاصله گوشه ی چادرم را در دست گرفت و گفت

اتاناز به قداست چادری که بر سرته اجازه بده

منم قول میدم خوشبختت کنم

به معنیه واقعی هنگ کردم
ایپای  مرا به چه قسمم داده بود؟

تند برگشتم‌و با فریاد گفتم

هیسسسی ساکت شو دیگه ادامه نده قبوله

ایپای لبخند محوی زد و گفت

ممنونم اتاناز

لبخند غمگینی زدم و روی تخت نشستم.ایپای خیلی تیز بود معنیه لبخندم رو فهمید با فاصله کنارم نشست و گفت:

تو از چی می ترسی اتاناز؟؟؟برا خودم متاسفم که تو این مدت نتونستم حتی یک زره اعتمادت رو به خودم جلب کنم.

تو حق داری که از زندگی کردن باهام بترسی.

به معنی واقعی لال شده بودم چون حرفی نداشتم که بهش بزنم.اره می ترسیدم از زندگی با مردی که روبه روم نشسته بود و همه ی رفتاراش برام گنگ بود،می ترسیدم.

🌻🌻🌻

اتاناز،اتاناز.بیدار شو دختر دیرت میشه

صدای مامان بود که تو عالم خواب می شنیدم چشمام رو باز کردم و به این فکر می کردم که منکه کاری ندارم برا چی باید دیرم بشه که مثل فشنگ از جام پریدم طبق قول و قرار های بزرگترا امروز باید بریم آزمایشگاه و منم که هنوز هیچ کدوم از کارهام رو انجام ندادم و الاناست که سر و کله ی اقای اخمو پیدا بشه.

تند پریدم حموم و دوش سرسری گرفتم و امدم بیرون لباس هامو پوشیدم و مانتو طوسی و روسری سفید با پانچوم ابی کم رنگ به تن کردم و چادرم رو به سرم انداختم گوشیم زنگ خورد بی شک خود ایپای بود قرار بود دوتایی بریم کسی همراه مون نبود از مامان خداحافظی کردم که دیدم اسفند به دستش و هی رو صورتم فوت می کنه لبخند تلخی روی لبم نشست.بی شک مادر بود و هزارتا ارزو برا فرزند اولش داشت بغضم گرفت طفلک نمی دونه که تا اینجا چی کشیدم اشکم رو پس زدم و از خونه زدم بیرون به سمت ماشین ایپای رفتم تو این مدت می دونستم کوه غرور در ماشین رو برام باز نمی کنه خودمم از این کارا بیزار بودم.درو باز کردم و بعد یه سلام سرد نشستم ایپای بعد مکثی حرکت کرد.وقتی به صورتش نگاه کردم دیدم بر خلاف من اون خوشحاله عجیب بود لبخند از رو صورت سبزه اش پاک نمی شد برا اولین بار تیپ اسپرت زده بود استین کوتاه شیری جذب اندامش به تن داشت و شلوار کتان شیری چقدر جذاب شده امروز.کاش کمی فقط کمی مهربون بود.

*******ایپای******

بعد یه چند دقیقه تو انتظار گذاشتنم خانم تشریفش رو اورد.نشسته بودم پشت رل و نگاش می کردم صورتش کمی‌ به ناراحتی میزد شاید هم من اینطوری فک می کردم بدون نگاه بهم سلام داد و نشست اما تضاد شال سفید و چادر مشکیش بهش خیلی می امد و نمی تونستم ازش چشم بردارم.نمیگم که عاشقشم اما یه حس عجیبی بهش دارم حسی مثل حس مالکیت .بالاخره ماشین رو حرکت دادم در طول راه بعد مدتی اتاناز سرش رو بلند کرد و زوم صورتم شد نمی خواستم معذبش کنم به جرات می تونم بگم که در مدت اشنایی مون اینجور دقیق نگاهم نکرده برا همین اجازه دادم خوب منو انلیزم کنه منم به دروغ حواسم رو داده بودم به رانندگیم اما از گوشه ی چشمم بهش نگاه می کردم حدود ده پانزده دقیقه ای روی صورتم ذوم کرده بود شک نداشتم که تو افکارش غرق شده برگشتم بهش یه لبخند شیرین زدم بعد چند ثانیه گویی که به خودش امده باشه سرش رو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد فک کنم خجالت کشید.بعد نیم ساعت به ازمایشگاه رسیدیم.پیاده شدم و منتظرش ایستادم داشت چادرش رو مرتب می کرد چشم ازش گرفتم تا راحت باشه بعد تمام کردن کارش پیاده شد حرکت کردم و پشت سرم عینه حوجه اردک ها می امد کمی قدم کند کردم تا بهم برسه وقتی هم قدم شدیم شونه به شونه ام و با فاصله ازم حرکت کرد تضاد قدیمون زیاد بود قد اتاناز متوسط بود اما من زیادی بلند قد بودم.

وقتی وارد ازمایشگاه شدیم به سمت دوستم رفتم قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم گفت که کمی باید منتظر باشیم به اتاناز اشاره کردم که بشینه بدون حرفی نشست زیادی با فکر بود جایی نشسته بود که نتونم کنارش باشم کلافه منم جایی برا خودم انتخاب کردم وقتی دیدم کم کم دور و برش مردونه تر میشه صداش زدم

اتاناز؟؟؟؟

با سر جواب داد که چی میگم.ارام بهش گفتم

بیا بشین کنارم!!!

با دو دلی نگام کرد وقتی دیدم مخالفه با جدیت گفتم

بیا اینجا کارت دارم

وقتی جدیت کلامم رو دید با شک گفت

باشه امدم

بلند شد امد کنارم بالا سرم ایستاد و نگام کرد.خندم گرفت اما ظاهرم رو حفظ کردم و گفتم

منتظر چی هستی بشین دیگه

سرش رو پایین انداخت و گفت

اخه….اخه….

نزاشتم ادامه بده چون ادامه دادن حرفش یعنی خط خطی کردن اعصابم که نمی خواستم حداقل امروز بهم بریزم

گوشه ی چادرش رو گرفتم و ارام کشیدم و مجبورش کردم بشینه

نشست کنارم برای اولین بار اینطور نزدیک هم نشسته بودیم.اتاناز خجالت می کشید و استرس داشت اینو از تک تک رفتاراش می شد فهمید.برگشتم سمتش و نگاش کردم کمی عقب کشید حقم داشت تا حالا اینطور از نزدیک نگاش نکرده بودم

هر چی ارامش داشتم تو لحنم ریختم وصداش زدم:

اتاناز خانمی؟؟؟

بی انکه سرش رو بلند کنه گفت:بله

گفتم:اتاناز دیگه خجالتت از من بی معنیه ما قراره از فردا محرم همدیگه بشیم یه امروز رو نا محرمیم تو این مدت هم هیچ انتظاری ازت نداشتم که بهم محبت کنی یا بهم ابراز علاقه کنی از این به بعد هم چنین انتظاراتی ازت ندارم فقط ازت یه خواهش دارم!!!

با دقت داشت به حرفام گوش می کرد عینه دختر بچه ها که به حرف پدراشون گوش می کنند.وقتی دید ادامه نمیدم  ارام گفت:

چه کاری ازم بر میاد شما امر بفرمایید

ادامه دادم:

اتاناز ازت خواهش می کنم بعد محرمیتمون اینقدر سنگ نباش سرد برخورد نکن منم قول می دم سعی کنم باعث ازار و اذیتت تا جایی که امکانش رو دارم نباشم.

به فکر رفته بود سخت داشت فکر می کرد منم چیزی نگفتم حرفام رو زده بودم باید فکراش رو می کرد بهد چند دقیقه دوستم صدامون زد اتاناز رو صدا زدم که همزمان با من ایستاد.وارد اتاق ازمایش شدیم منتظر بودم که بشینه اما دیدم هیچ حرکتی نکرد وقتی نگام رو دید با ترسی که تو صداش مشهود بود گفت

میشه….میشه…..اول شما ازمایش بدین بعد شما از من خون بگیرن؟؟؟

وای خدای من!!!اتاناز از خون دادن می ترسید حق هم داشت مگه او چند سالش بود؟؟؟.راستی چرا هیچ وقت سن اتاناز رو از کسی نپرسیدم اما به قیافش نمی خورد زیاد سن و سالی داشته باشه .لبخند اطمینان بخشی زدم و بهش گفتم:

چشم حالا که تو اینطوری می خوای اول من خون میدم

رفتم و رو صندلی نشستم وقتی رفیقم امپول رو به دستم نزدیک کرد اتاناز روش رو برگردوند مونده بودم خودش چطوری می خواد خون بده.صدای دوستم که گفت

تموم شد.به سلامتی انشا الله، به خودم امدم

بلند شدم و رفتم کنار اتاناز.

چشم اتاناز رو چسب روی بازوم مونده بود رو بهش گفتم

از خون دادن می ترسی؟

فک می کردم انکار می کنه اما پر بغض نگام کرد و گفت

اره کلا از امپول می ترسم یادم نمیاد کی بهم امپول زدند

تعجب کردم.رو بهش گفتم

اتاناز خون دادن چیزی نیست سه چهار ثانیه ای هم تموم میشه و اصلا هم دردی حس نمی کنی برو بشین منتظرتن

دو به شک و به هر مکافاتی بود بالاخره اتاناز هم خون داد اما حسابی صورتش سفید شده بود سوار ماشین شدیم و ماشین رو روشن کردم بعد چند دقیقه پیاده شدم و دو تا ابمیوه و کیک گرفتم تا کمی حال هر دو مون جا بیاد اتاناز زیر لب تشکر کرد و مشغول خوردن شد منم همین طور به خونه شون رسوندمش رو بهش گفتم؛

برو به کارات برس فردا می بینمت

با حرفم نگام کرد نگاهش حرف داشت اما خودش نمی تونست به زبون بیاره.خودم پیش قدم شدم و گفتم:

چیزی شده اتاناز؟حس می کنم یه چیزی می خوای بگی؟

با تعجب نگام کرد و بعدش گفت:

ایپای،من ارزوهای زیادی برا ازدواجم داشتم.همه چی سرسری اتفاق افتاد اصلا نفهمیدم کی نشون کرده ی هم شدیم کی همو دیدیم و الانم می خواییم عقد کنیم!!!

نمی دونم چرا رو دور تند افتادیم.ارزو داشتم عقد مفصلی داشته باشیم جشن بزرگی بگیریم که با این وقت کم امکانش نیست منم دختر پر توقعی نیستم.اما ….اما….

اولین بار بود اینقدر رک و بی دغدغه باهام حرف میزد وقتی مکثش رو دیدم با مهربونی پرسیدم:

اما چی اتاناز ادامه بده!!!

گفت:

اما….ازت خواهش می کنم خوشبختم کن نزار یه عمر برا این تصمیمم خودمو لعنت کنم.

با اطمینان گفتم اتاناز زندگی پستی و بلندی های زیادی داره منم تا جایی که امکانش رو دارم خوشبختت می کنم.در مورد جشن عقد هم زود تر می گفتی برنامه ریزی می کردم اما می دونم اونقدر دختر فهمیده ای هستی که خودت بدونی تا فردا نمیشه کاری کرد اما بهت قول میدم یه جشن عروسی برات بگیرم که تو منطقه تک باشه.با این حرفم گونه هاش سرخ شد لبخند محوی زدم ازم خداحافظی کرد و پیاده شد تک بوقی زدم و از اونجا دور شدم

تو خونه مون همهمه بود بابا داشت از عاقد وقت محضر می گرفت مامان لباسام رو اماده می کرد و خواهرام اتو می کردند شوق اینا بیشتر از من بود.فردا جشن نیمه شعبانه و بابا برا ساعت ۱۰ صبح وقت گرفت برامون .

*****راوی*****

قرار بر این بود که اتاناز با خانواده ی خودش بره محضر ایپای هم به این خواسته شون احترام گذاشت و چیزی نگفت.ایپای همراه عمو و خواهر و پدرش در محضر منتظر خانواده ی عروس بودند اتاناز اینا با دایی ها و زندایی ها و عمه و بابا و خواهرش و مامان و چند تا از فامیل وارد محضر شدند.ایپای خجالت کشید که او فامیل هایش را در جریان نگذاشته اما مهم نبود بعد قول و قرار های مهریه هر دو معذب کنار هم سر سفره نشستند و اتاناز قران را ما بین خودشون قرار داد و عاقد شروع کرد….

برای بار سوم عرض می کنم بنده وکیلم شما رو به عقد دایمی اقای ایپای امیری در بیاورم؟؟؟
ا تاناز قران را بست و بوسید
نقش بست

اولین دیدار عشقش
تیپ و قیافه ی ایلیارش
یادش امد چگونه گرفتند ایلیار را ازش
عقد و ازدواج ایلیار و بله گفتن ایلیار و همزمان بله گفتن اتاناز
سورنا و دخترا جیغ و دست میزدند و دیوانه بازی می کردند

ایپای بهترین نگاهش را بر صورت اتاناز مهربان پاشید و محکم و با صدای رسا بله را گفت.همه جا سکوت بود و عاقد یه سری کلمات عربی می گفت و همزمان این دو جوان احساس سبکی می کردند به راستی چقدر شیرینه لحظه ی پیوند واقعا انسان با تمام وجود کامل شدن نصف دینش را حس می کند حتی قلب های این دو جوان هم سبک میشه گویا اصلا در این جهان نیستند عاقد تموم کرد و هم زمان همه یکی یکی برای تبریک و دادن هدایا جلو می امدند ….سورنا داشت فیلم می گرفت و وقتی دادن هدایا و گفتن تبریک ها تموم شد خواهر ایپای جعبه ی مخملی زرشکی رنگی روبه دست ایپای داد زندایی اتاناز هم یکی شبیه همون رو به دست اتاناز داد ایپای با ژست خواصی جعبه را باز کرد و حلقه ی با نگین های برلیان رو در دستش گرفت دست دیگش رو جلو برد و کف دستش را باز کرد اتاناز با طمانینه دستش را جلو برد و با خجالت دست لرزان کوچکش را در دست مردانه ی ایپای قرار داد و این شد اولین حس لمس کردن حامی زندگی .ایپای حلقه را به دستش انداخت و بعد انگشت خود را جلو برد اتاناز گیج نگاهش می کرد ایپای با خنده به جعبه اشاره کرد اتاناز که تازه دو هزاریش افتاده بود حلقه را به انگشت مردونه ی ایپای انداخت و بقیه هم هی جیغ و دست میزدند.موقع خروج از دفتر محضر دار شناسنامه ها رو دست ایپای داد ایپای همون جور که راه می رفت حس کنجکاوی بهش دست داد شناسنامه ی اتاناز را باز کرد از چیزی که دید شوکه شد اتاناز همش ۱۶ سالش بود و در حالی که خودش ۲۶سالش بود.

گیج و منگ از این شوک به راهش ادمه داد

و اینگونه شدند محرم راز همدیگه

 

مهتاب عروسی کرد لیلی با پسری که ارزویش بود نامزد کرد فرشاد پسر تپلی داشت که اتاناز عاشق ان کوچولو بود
سورنا می خواست تجربی بخواند بهرام هنوز مجرد بود

ایلیار سرش این روز ها شلوغ بود قرار عروسیشان برای یه ماه دیگر بود اما با ۷فوت مادرش همه چیز بهم خورد ایلیار حتی حوصله ی زهرا را هم نداشت و با شنیدن عقد اتاناز ارزوی خوشبختی برایش کرد و غصه خورد برای از دست دادنش.هر چند برای غرور پسری سخت است دست عشقش در دست دیگری باشد اما چاره ای نبود همین که اتاناز خوشبخت می شد برایش کافیه

اما با عقد اتاناز و ایپای نه تنها چیزی فرق نکرد بلکه رفته رفته اخلاق ایپای دور از تحمل اتاناز بود اما اتاناز صبور بود و دم نمیزد
تا اینکه

 

*~~~~~~~~*

قسمت اول | هنوز کودکم ◄

قسمت دوم | کودک بزرگ ◄

قسمت سوم | پایان غم و درد ◄

قسمت چهارم | نفرت ◄

قسمت پنجم | جشن نامزدی ◄

قسمت ششم | غیر قابل نفوذ ◄

قسمت هفتم | رفیقا ◄

***

قسمت هشتم | درس رفاقت ◄

قسمت نهم | عشق ◄

قسمت دهم | رفیق نامرد ◄

قسمت یازدهم | جسارت ◄

قسمت دوازدهم | جنون ◄

قسمت سیزدهم | رویا ◄

قسمت چهاردهم | ماه محرم ◄

قسمت پانزدهم | سرنوشت بد نوشت ◄

***

قسمت شانزدهم | فراموشت نمی کنم ◄

قسمت هفدهم | دیدار آخر ◄

قسمت هجدهم | چته عاشق ◄

قسمت نوزدهم | طبیب دل شکسته ام رضا ◄

قسمت بیستم | خواستگار ◄

قسمت بیست و یکم | شیرینی خورون ◄

قسمت بیست و دوم | ازدواج اجباری ◄

قسمت بیست و سوم | درک کردن ◄

بیست و چهارم | دیدار ◄

بیست و پنجم | تصمیم اشتباه ◄

قسمت بیست و ششم | عروسی ◄

قسمت بیست و هفتم | روزهای سخت ◄