به خدا که وصل شوے
آرامش
وجودت را فرا مے گيرد
نه به راحتے مےرنجے
و نه به آسانے می رنجانے
آرامش
سهم دلهايے است کہ
به سَمت خداست
امضاے خـدا 🗝
پاے هـمہ آرزوهایتـان🌹
به خدا که وصل شوے
آرامش
وجودت را فرا مے گيرد
نه به راحتے مےرنجے
و نه به آسانے می رنجانے
آرامش
سهم دلهايے است کہ
به سَمت خداست
امضاے خـدا 🗝
پاے هـمہ آرزوهایتـان🌹
به سختی برای رفتن به مدرسه حاضر شدم
احساس پرنده ای رو داشتم که از قفس رها شده، از خونه که زدم بیرون
از سرمای هوا و تب و لرزی که تو وجودم رخنه کرده بود تمومه دندونام به هم میخوردن و صدای ریزی میدادن ولی زور اشتیاقم به تب و لرز میچربید
به کوچه مدرسه که رسیدم کنار یه درخت تنومند ایستادم و بهش تکیه دادم منتظر موندم تا بیاد
بالاخره انتظار به پایان رسید و از دور دیدمش که سر به زیر و آروم داره میاد، آرامش به تک تک سلولهای بدنم برگشت چند قدم به طرفش رفتم با خوشحالی و صدای گرفته سلام کردم
ولی اون با لحن سردی که دیگه مدتها بود ازش ندیده بودم درست مثل اوایل آشنا شدنمون سلامی آروم داد موشکافانه نگاهش کردم
نه دیرمه اگه کاری نداری میخوام برم
از سردی زیاد و حال بد و فکری که به سرم زد تمومه بدنم به رعشه افتاد طوری که از چشمش دور نموند و با وحشت نگاهم کرد کتابام که با کش بسته بودمشون از دستم افتادن دستامو مشت کردم
جلوه با تعجب و ترس نگاهم کرد
چشمای سیاه و درشتش رو گرد کرد
با اخم بهش توپیدم
باز هم متعجب شد و با لحن کشداری گفت
چشماش نگران شد
عصبانیتم فروکش کرد
سرمو تکان دادم
چشم غره ای بهم رفت
پشت چشمی نازک کرد و گفت
نه تنها از این حرفش ناراحت نشدم بلکه مثل خر تیتاب خورده کیف کردم اون از نبود من نگران شده بود، این طور که معلوم بود پدرش چیزی از قضیه بهش نگفته بود من هم نمیخواستم بگم ولی مجبور بودم که بگم چون دیگه خیلی خیلی کم و پنهانی و فقط وقتهایی که پدرش نبود میتونستم دمه پنجره ببینمش واسه همین موضوع رو بهش گفتم رنگ از رخش پرید ولی بهش اطمینان دادم که پدرش چیزی نفهمیده، باید از این به بعد محتاط تر باشیم سرشو گیج تکان داد
روشو برگردوند سوالی نگاهم کرد در حالی که خودم از درون ویران و متلاشی بودم لبخند اطمینان بخشی زدم
خدا کنه ای زیر لب گفت و برگشت که بره که بازم صداش زدم
لبخندم این بار واقعی بود
اون هم لبخند زد
توام همین طور
خواست بره که دوباره صداش زدم
کلافه برگشت
و لبخندم این بار از شیطنت و حرفهای ناگفته بود
برو دیوونه ای حواله ام کرد و با قدمای بلند به سمت مدرسه رفت
ادامه دارد
پنجره | قسمت اول ◄
پنجره | قسمت دوم ◄
پنجره | قسمت سوم ◄
پنجره | قسمت چهارم ◄
پنجره | قسمت پنجم ◄
پنجره | قسمت ششم ◄
پنجره | قسمت هفتم ◄
پنجره | قسمت هشتم ◄
پنجره | قسمت نهم ◄
پنجره | قسمت دهم ◄
پنجره | قسمت یازدهم ◄
پنجره | قسمت دوازدهم ◄
پنجره | قسمت سیزدهم ◄
پنجره | قسمت چهاردهم ◄
پنجره | قسمت پانزدهم ◄
پنجره | قسمت شانزدهم ◄
پنجره | قسمت هفدهم ◄
پنجره | قسمت هجدهم ◄
پنجره | قسمت نوزدهم ◄
پنجره | قسمت بیستم ◄
***
پنجره | قسمت بیست و یکم ◄
پنجره | قسمت بیست و دوم ◄
شما ساعت چند هستید؟
من به وقت شیطنت هایم، ده صبحم
سر حال و آفتابی
حال خوب بعد از کره و مربای آلبالوی خانگی با نان بربری ترد محله مان که ختم میشود به یک استکان چای با عطر گل محمدی
به وقت جدیت اما دوازده ظهرم
به سختی و تیزی آفتابش… با یک جفت چشم تخس و نگاهی نفوذپذیر… با شدت هرچه تمام تر میتابم به آنچه که میخواهمش
کسل که باشم سه عصرم
اصلا بلاتکلیف
بی حوصله مثل دوچرخه ی سالم خاک خورده ی گوشه انبار که بلااستفاده مانده و ساکن و ساکت… سکوت مشغله ی من است وقتی به وقت سه عصر باشم
به وقت بغض و دلخوری اما تنظیمم روی ساعت غروب ! حال و هوایی نه چندان روشن و رو به تاریکی
با چشمهایی گرفته و تیره تر از همیشه هایم
در این وقت میتوانم تنهاترین دختر قرن اخیر باشم شاید… شکننده ترین هم… و ترس… ترس من خود دوازده شب است
انگار وحشت جیغ تنهایی دختری در خیابان که سایه ای پشت سرش حس کرده باشد
ترس من تاریک ترین ساعت من است… تپش بی امان قلبیست پس از بیدار شدن با صدای ناگهانی زنگ تلفن خانه وسط خواب و در نهایت لرزش صدای آن طرف خط
آرامش و مهربانی هام اما چهار صبح است! آرام به همراه خنکای نسیمی که میپیچد توی دلم… با چشمهایی روشن تر از همیشه که حتی میتوان در آن ستاره رصد کرد و قرن ها درش خیره ماند
میتوانم به بخشندگی مهتاب باشم که عاشقی بنشیند زیر نورم و کوچه ی مشیری را زمزمه کند
اما تمام این ساعاتی که گفتم برای بهار و تابستان و زمستانند
پاییز فرق دارد
حالا تو بگو
تو چه ساعتی هستی؟
فاطمه بخشی
بغضی سِمج هر شب
گلوی مرا می بوسد
سنگینی اش چشمانم را
خیس میکند
و قامتم را خمیده تر از دیروز
این روز ها دلم یک تکیه گاه می خواهد
تکیه گاهی که نلرزد
نریزد
یک لمیدن از جنس ناب آرامش
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند ، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است
برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم ؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده
کفاش شکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت
آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند
از ترس دزد شبها خواب نداشتند ، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند ، خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر
تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت
کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت
بیا ! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده
خیلی از ما کار میکنیم که زندگی کنیم و خیلی هم زندگی میکنیم تا کار کنیم .
مراقب زندگی هایمان باشیم ،وسایلی که باید به ما ارامش دهند قرار نیست ارامش و سلامتی را از ما بگیرند
آرامش
.
.
.
نه عاشق بودن است
نه گرفتن دستی که محرمت نیست
نه حرف های عاشقانه و نه قربان صدقه های
چند ثانیه ای
آرامش
حضور خداست
وقتی در اوج نبودن ها نابودت نمیکند
وقتی ناگفتههایت را بی آنکه بگویی
میفهمد
وقتی نیازی نیست برای بودنش التماس کنی
غرورت را تا مرز نابودی پیش ببری
آرامش یعنی همین
اهل آرامش که شدی
شاد کردن دیگران
بیشتر از شاد بودن خودت
به دلت می چسبد
و از اين كار حال خوشی پیدا می کنی
از درون به خود میبالی
ارزشمندتر از همیشه ات
به این نقطه که برسی
آرامش وجودت را فرا می گیرد
نه به راحتی می رنجی
و نه به آسانی می رنجانی
آرامش
سهم دل هايي ست
كه نگاه شان به نگاه خداست
افرادی که با ما هم عقیده هستند به ما
آرامش میدهند و افرادی که مخالف با عقیده ما هستند به ما دانش
آدمی برای لذت بردن از زندگی به آرامش نیاز دارد و برای چگونه زندگی کردن به دانش
افلاطون
چرا همیشه گفته میشود . . .
سکوت نشانه ی رضایت است
چرا نمی گویند
نشانه ی دردیست عظیم ، که لب ها رابه هم دوخته است
چرا نمی گویند : نشانه ی ناتوانی گفتار ،از بیان سنگینی رفتار افراد است
چرا نمی گویند : نشانه ی دلی شکسته است که
نمیخواهد با باز شدن لب ها از همدیگر
صدای شکسته شدنش را نامحرمان متوجه شوند
پس سکوت همیشه نشانه ی رضایت نیست
سکوت سر شار از ناگفتنی هاست