♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
اقدس عظیمی ، خندم گرفت این همه خودمو کشتم واسه فهمیدن این اسم یاد سامان افتادم که اسم مادربزرگش اقدس بود واسش میخوند

اقدس اقدس بریم مشهد مقدس
فردا شبش عقد است پول کباب نقد اس

با خنده اسمشو صدا زدم

اقدس؟

با صدای بلند زدم زیر خنده

اقدس خانم؟

نخیر حواسش نبود رفتم بالا سرش، مشغول جمع کردن خودکار های رنگارنگی بود که روی زمین پخش شده بودن

بالاخره فهمیدم سرش رو بلند کرد و مثل خنگها نگاهم کرد

هااان؟

با انگشت اشاره ام چند ضربه به بالای کتاب زدم

اسمتو میگم اقدس خانم عظیمی انقدر بهم نگفتی تا خودم فهمیدم

کتابو دادم دستش و رومو برگردوندم

اردلان؟

سرجام خشک شدم حس عجیبی به تمام رگهای بدنم جریان پیدا کرد و به قلبم رسید

یه حس خوب مثل بوی خاک بارون خورده، مثل عطر شمعدونی های لب حوض

دلم میخواست دنیا متوقف بشه و من تا ابد تو این حال خوب بمونم

به خاطر تموم حرفهایی که بهت زدم معذرت میخوام و ممنونم که کمکم کردی

درضمن اسمم اقدس نیست این کتاب دوستمه‌

وقتی به خودم اومدم که مثل نسیم از کنارم گذشت و منو تو خلسه گذاشت

قیافم مثل کَره آب شده ریخت مثل لشکر شکست خورده خواستم از کوچه عبور کنم که چشمم به یه برگه گوشه زمین خورد

کور سوی امیدی ته دلم روشن شد با خوشحالی و کنجکاوی کاغذ تا خورده رو از رو زمین برداشتم این دیگه حتما مال خودش بود من همیشه خدا با تک ماده و شهریور هزار جور روش دیگه نمره میگرفتم و درسهامو پاس میکردم ولی الان حالم مثل بچه زرنگی بود که کارنامشو دادن دستش

واسه دیدن نمره هاش ذوق داره چشمامو بستمو با دستهای لرزون و دستپاچه در حالی که نیشم تا پس کلم در رفته بود کاغذ رو باز کردم آب دهنم رو قورت دادم و چشمامو باز کردم نگاهم ایست کرد بالای صفحه روی اسمش جلوه میرانی چند بار اسمشو زمزمه کردم جلوه جلوه نفس عمیقی کشیدم به نظرم بهترین اسم دنیا میومد

ادامه دارد

پنجره | قسمت اول ◄
پنجره | قسمت دوم ◄
پنجره | قسمت سوم ◄
پنجره | قسمت چهارم ◄
پنجره | قسمت پنجم ◄
پنجره | قسمت ششم ◄
پنجره | قسمت هفتم ◄
پنجره | قسمت هشتم ◄
پنجره | قسمت نهم ◄
پنجره | قسمت دهم ◄
پنجره | قسمت یازدهم ◄
پنجره | قسمت دوازدهم ◄