^^^^^*^^^^^
مدتی بود که تو خودم بودم
دیگه از اون اردلانی که هرجا اسمش میومد همه یه بلا به دور می گفتن خبری نبود

مادرم خوشحال بود و مدام میگفت مرد شدم
ننه بانو میگفت مثل اینکه عقل اومده تو کلت
ولی پدرم مشکوک من رو نگاه میکرد می ترسیدم، انگار که داشت تو مغزمو میدید و می فهمید تو ذهنم چه خبره برای فرار از نگاهش و پرت کردن حواسش پس گردنی محکمی نثار خواهر زاده ام کردم

چطوری جوادی؟

داد مریم بلند شد:زلیل مرده تو باز بچه منو زدی؟

ننه بانو لب گزید:

وا ننه خدا نکنه داداشت چشم و چراغ این خونه است عصای پیری باباته

والا این عصای دست نیست دیونه است بس که هممون لیلی به لالاش گذاشتیم هار شده گردن بچم کبود شد به خدا

خوشحال از اینکه حواس بقیه پرت شده همه رو هم به جون هم انداختم سوت زنان رفتم بیرون سرگوشی بجنبونم

^^^^^*^^^^^

ادامه دارد

پنجره | قسمت اول ◄
پنجره | قسمت دوم ◄
پنجره | قسمت سوم ◄
پنجره | قسمت چهارم ◄
پنجره | قسمت پنجم ◄
پنجره | قسمت ششم ◄