♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

زندگی خیلی برام شیرین و رویایی شده بود
سر کلاس همش نگاهم مات شده و تو فکر بودم بی جهت میخندیدم

مهربون تر شده بودم
کمتر بقیه رو اذیت میکردم غافل از اینکه جاده پر پیچ و خم زندگی همیشه صاف و هموار نیست و گاهی چاله چوله های زیادی داره

خوب یادمه یه روز صبح جمعه ای با امین و سامان سه نفری رفته بودیم کوه پیاده روی برگشتنی تو کوچه ی محبوب من روبروی پنجره با فاصله کمی پسری دست به جیب یه پاشو به دیوار زده بود و ایستاده بود
حس خوبی بهش نداشتم چندمین بار بود که اونجا می دیدمش نگاهش پاک نبود و شرارت از هیکلش میبارید

متوجه سنگینی نگاهم شد، با قلدری زل زد تو چشمام
انگار که با چشم یک جنگ راه انداخته بودیم تا وقتی که از کنارش گذشتیم نگاهمو ازش نگرفتم

حسابی تو فکر بودم که با صدای امین به خودم اومدم

کجایی اردلان میشناسی این پسره رو؟

نه فقط چند دفعه ای این اطراف دیدمش که ول می گشت ازش خوشم نمیاد یه جوریه

سامان هم به حرف اومد

منم همین طور قیافشو دیدین چقدر شرور بود انگار دعوا داره با آدم مال این محل نیست بچه پررو معلوم نیست چه ککی به تنبونشه هی میاد اینجا؟

امین: فعلا که چیزی مشخص نیست اگه دیدیم مرض می ریزه حسابش رو میرسیم. حق با توعه فعلا و دستمون بسته است نمیتونیم کاری کنیم‌

حرف های اون روزمون به حقیقتی محض تبدیل شد چرا که باز هم روزهای بعد اون پسرو اون اطراف دیدم

ادامه دارد

پنجره | قسمت اول ◄
پنجره | قسمت دوم ◄
پنجره | قسمت سوم ◄
پنجره | قسمت چهارم ◄
پنجره | قسمت پنجم ◄
پنجره | قسمت ششم ◄
پنجره | قسمت هفتم ◄
پنجره | قسمت هشتم ◄
پنجره | قسمت نهم ◄
پنجره | قسمت دهم ◄
پنجره | قسمت یازدهم ◄
پنجره | قسمت دوازدهم ◄
پنجره | قسمت سیزدهم ◄
پنجره | قسمت چهاردهم ◄
پنجره | قسمت پانزدهم ◄
پنجره | قسمت شانزدهم ◄