o*o*o*o*o*o*o*o

نفس عمیقی کشیدم هوا پر از بخار شد

بعد از مدت خیلی کوتاهی برگشت

این ماله توعه

متعجب و شوک زده به دست دراز شده اش نگاه کردم

تا حالا هیچ وقت تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم نمیدونستم چی بگم

بگیرش دیگه دستم خشک شد

تکانی به خودم دادم و دست بلند کردم شال تا خورده رو ازش گرفتم

میخواستم ازت تشکر کنم بابت اون روز که منو از دست اون دزدها نجات دادی اینو خودم بافتم

چشم غره ای رفت و با طعنه گفت

آخه نیست که ماشالا فعالیتت تو این کوچه ها خیلی زیاده هوا هم که سرده بهش احتیاج داری

تو دلم ولوله ای به پا شد بر خلاف قیافه اخمو و جدیش به شدت مهربون بود لبخندی زدم و تای شال رو باز کردم و انداختم دور گردنم، بوی خیلی خوبی میداد، حس و حال اون لحظه ام وصف شدنی نبود از تصور اینکه این شال رو با دستهای خودش برای من بافته غرق سرور میشدم به حدی هیجان زده بودم نه تنها دلم بلکه دستهام هم میلرزید

دستت درد نکنه این بهترین هدیه ای بود که توی تمام عمرم گرفتم

اون هم لبخندی زد دهان باز کرد چیزی بگه که حرف تو دهانش ماسید و لبخند روی لبش خشک شد با نگرانی پرسیدم

چی شد؟

هولزده گفت:

برو بابام داره میاد بعد هم به سرعت پنجره رو بست و پرده رو کشید

نگاهی به انتهای کوچه دراز که تهش به خیابون ختم میشد انداختم پدرش اونجا ایستاده بود خدا رو شکر پیرمردی راهش رو سد کرده بود و باهاش حرف میزد نفس آسوده ای کشیدم و راهمو به سمت خونه کج کردم

ادامه دارد

پنجره | قسمت اول ◄
پنجره | قسمت دوم ◄
پنجره | قسمت سوم ◄
پنجره | قسمت چهارم ◄
پنجره | قسمت پنجم ◄
پنجره | قسمت ششم ◄
پنجره | قسمت هفتم ◄
پنجره | قسمت هشتم ◄
پنجره | قسمت نهم ◄
پنجره | قسمت دهم ◄
پنجره | قسمت یازدهم ◄
پنجره | قسمت دوازدهم ◄
پنجره | قسمت سیزدهم ◄
پنجره | قسمت چهاردهم ◄
پنجره | قسمت پانزدهم ◄