* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

بس کنین بابا همینجوری واسه خودتون یه سره میگین به خودتون زحمت نمیدین یه کلمه از من بپرسین، من هیچکیو اذیت نکردم این مرده هم اشتباه برداشت کرده شما هم به جای اینکه پشت من در بیای گردن کج میکنی معذرت میخوای؟

دمپایی سبز رنگ جلو بسته اش رو از پاش در آورد و پرت کرد سمت من

خفه شو زبون دراز بیشعور شانس آوردی بابات خونه نیست پسره احمق

سر شام هیچکی حرفی از ماجرای من نگفت مادرم می ترسید بازم بابا داد و بیداد راه بندازه و با کمربند بیوفته دنبالم، ننه و ارغوان هم بیخیال مشغول خوردن غذاشون بودن

یه حال بدی بودم، منی که تا فکری میفتاد تو سرم عملیش نمی کردم آروم نمیگرفتم اردلانی که کار خودشو همیشه میکرد
خط هیشکی رو نمیخوند حالا یکی زده بود تو برجکش اونم مقابل مادرم آهی از ته دل کشیدم
مامان که حالا عصبانیتش تا حدودی خوابیده بود با دلسوزی گفت

غذاتو چرا نمیخوری؟

نگاهی به بشقاب زیر دستم که محتویاتش باقالی پلو پر ماهیچه بود انداختم اگه هر زمان دیگه ای بود تا مرز بالا آوردن میخوردم ولی الان حال و حوصله هیچ کاری رو نداشتم

دستت درد نکنه اشتها ندارم میرم بخوابم

صدای پدرم رو شنیدم که با تعجب گفت این چشه؟ ولی دیگه رفتم تو اتاق و نفهمیدم جوابش چی بود، خودمو محکم پرت کردم روی تخت زوار در رفته که فغانش بلند شد

فکر و خیال یه لحظه هم رهام نمیکرد غرورم جریحه دار شده بود مسلما دیگه نمیتونستم تو کوچشون برم و راحت روبه روی پنجره اتاقش منتظر بمونم تا شاید چشمم بهش بیوفته
لااقل وقتهایی که پدرش خونه بود این کار شدنی نبود دیگه تنها جایی که میتونستم ببینمش مسیر مدرسه بود نفس عمیقی کشیدم بعد از کلی این دنده اون دنده شدن خواب پیروز شد و منو تو دنیای بیخبری غرق کرد

از امین شنیدم که میرانی در خونه اونا هم رفته و شکایتش رو به پدرش کرده ، اون روزی که میرانی مچ منو گرفت غروب پنجشنبه بود و فرداش برای من به سختی و رنج فراوان گذشت به حدی بیقرار و بیتاب بودم که همه فهمیده بودن یه مرگیم هست

ننه بانو بنای نصیحت گذاشته بود مادرم سعی داشت با قربون صدقه از زیر زبونم حرف بیرون بکشه، دیگه حتی مسخره بازیها و کرم ریختنای جواد هم سر کیفم نمی آورد

ولی این بین نگاه پدرم پر از حرف بود بد جور عجیب میزد یه نگاه آشنا و نگران

کلافه از صدای بلند تلویزیون و جیغ زدن های مداوم جواد و مراسم نخودچی خوران زنها که ریاستش رو مریم به دست گرفته بود به حیاط پناه بردم
روی پله های ایوون نشستم، به شدت احساس تنهایی میکردم هیچ وقت تو زندیگم این حال بهم دست نداده بود

خدایا تا فردا صبح چیکار کنم یعنی دووم میارم پیشونیِ داغ دردناکمو تکیه به میله های سرد دادم
انقدر اونجا نشستم که وقتی به خودم اومدم پدرم رو نگران مقابلم دیدم چیزی نمی گفت ولی نگاهش پر از حرفهای ناگفته بود و این خیلی واسم تعجب برانگیز بود

اولین بار بود که این نگاه آشنا رو از پدرم میدیدم تمومه بدنم از سرما خشک شده بود اون شب تا خود صبح توی تب سوختم و فرداش به سختی از جام بلند شدم ولی شوق دیدن جلوه حالم رو بهتر میکرد

ادامه دارد

پنجره | قسمت اول ◄
پنجره | قسمت دوم ◄
پنجره | قسمت سوم ◄
پنجره | قسمت چهارم ◄
پنجره | قسمت پنجم ◄
پنجره | قسمت ششم ◄
پنجره | قسمت هفتم ◄
پنجره | قسمت هشتم ◄
پنجره | قسمت نهم ◄
پنجره | قسمت دهم ◄
پنجره | قسمت یازدهم ◄
پنجره | قسمت دوازدهم ◄
پنجره | قسمت سیزدهم ◄
پنجره | قسمت چهاردهم ◄
پنجره | قسمت پانزدهم ◄
پنجره | قسمت شانزدهم ◄
پنجره | قسمت هفدهم ◄
پنجره | قسمت هجدهم ◄
پنجره | قسمت نوزدهم ◄
پنجره | قسمت بیستم ◄
***
پنجره | قسمت بیست و یکم ◄