user_send_photo_psot

^^^^^*^^^^^

الان تو یه مرحله از عشق و احساساتم هستم که نمیدونم واقعا عاشقشم یا ازش متنفرم
نمیدونم واقعا میخوامش یا نه

می دونی؟!…فکر کنم،هم واقعا ازش متنفرم و هم واقعا عاشقشم
فکر کنم ، هم نمیخوامش و هم نمیتونم کس دیگه ای رو در کنارش تصور کنم
وقتی عاشق یک نفر باشی و عشقت به اون یک طرفه باشه…وقتی میبینی خودتو داری بخاطرش میکشی و اون اصلا بهت توجه نمیکنه و حواسش بهت نیست…اون وقت یه حس تنفر در کنار اون عشقی که بهش داری میاد و روانیت میکنه…حتی ممکنه بعضی از حرفاش و حرکاتش بنظرت مسخره میاد و بهشون بخندی
تا چند وقت پیش میخواستی از ذهنت بره بیرون،کمی هم موفق شدی…هنوز هم قصدت همینه…اما باز برمیگردی سر جای اولت و حالا بیشتر از قبل فکرش روانیت میکنه…تا قبل از این که بخوای فراموشش کنی عادت کرده بودی به نوشتن درموردش،و عاشق این کار بودی…وقتی داشتی فراموشش میکردی این حس هم از وجودت رفت و دیگه نخواستی حتی یک کلمه دربارش بنویسی،اما حالا که این حس لعنتی که اسمش تنفره تو وجودت اومده،حتی فکر کردن به نوشتن درباره او…حالتو بهم میزنه و خیلی روانیت میکنه…یه احساس پوچی میاد ته اعماق وجودت و فکر میکنی به آخرش رسیدی…احساس میکنی دیگه همه چی تاریکیه…به این اعتقاد پیدا میکنی که خدا اصلا حواسش به بندگانش نیست و فقط اونارو برای آزار دادنشون آفریده…و گاهی اوقات که داری برای رسیدن به اون دعا میکنی با خودت میگی که حالا خدا اصلا حواسش بود من چی گفتم؟!اگه فهمید،اصلا میخواد که یبارم که شده اذیتم نکنه و آرزومو براورده کنه؟
و این طوریه که به آخر خط میرسی…با امیدی پوچ و الکی که من میتونم بالاخره دلشو بدست بیارم
دلم میخواد برم و بهش بگم…یا حداقل یکی بره و بهش بگه که لطفا یکم تو هم بهم توجه کن…لطفا تو هم منو به اندازه من دوست داشته باش تا این حس عشقی که بهت دارم کاملا به تنفر تبدیل نشه…تا از نگاه کردن بهت بازم حس خوبی بهم دست بده نه حس تنفر و سرزنش

..♥♥………………

این دلنوشته رو به همه کسایی که عاشق هستن و به خاطر بی توجی معشوقشون دارن ازش متنفر میشن تقدیم میکنم…تا بدونن تنها اونها زجر نمیکشن…بدونن خیلی آدمای دیگه هم مثل اونها هستن،درست مثل خود من

Sepideh.M.J

راستی اسم این پستم هم از روی اسم یه آهنگ بود،درواقع کمی از اون آهنگ برای شروع متنم الهام گرفتم،ببخشید که تقلب کردم😁☹