فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    ازش بخواهی، میده


    —————–**–

    یه جوایزی بود برای قرعه کشی حسابهای قرض الحسنه ، بیست و پنج میلیون تومن نقد
    اسامی که می اومد می فرستادیم شعب که به مشتری اطلاع بدن که بیاد یه جشنی بگیریم و تو جشن حواله ها رو بدیم ، تحویل جایزه ها یکی از بامزه ترین کارهای من بود ، همه جور آدم می اومد با اخلاق های مختلف

    هر کی یه ژستی می گرفت ، یکی خودش رو میزد به بی تفاوتی ، یکی خوشحال بود ، یکی مضطرب

    یه روز تو دفتر نشسته بودم ، یه همکارمم بود که داشت برا همین جوایز کمک میکرد ، دیدم یه پیرمرد حدودا 70-75 ساله با یه تیپ خیلی شیک اومد تو ، با صدای بلند سلام داد ، محکم با من دست داد ، بعد دستش برد با همکارم که خانم بود دست بده
    همکارم بنده خدا مردد بود ولی دستش رو جلو آورد و مصاحفه کرد ، پیرمرد لهجه اش کاملا ترکی استامبولی بود ، اون هم طرفهای شمال شرق ترکیه ، قهقهه می زد و می خندید ، دیدم از اون آدم هایی است که حیفه زود بره

    گفتم حاجی بشین یه چایی بیارم
    گفت من حاجی نیستم ، ولی قراره با این پول برم حج

    با خودم گفتم شاید از این هاست که یه عمر آرزوی رفتن به مکه رو داره ، گفتم خدا قبول کنه ایشالا ، عجب سعادتی ، من نرفتم ولی میگن خیلی سفر خوبیه ، تو این سن خیلی سعادت بزرگیه که آدم بره مکه و

    هی داشتم همینجوری میگفتم ، گفت بشین ول کن این حرفا رو ، من سفرهای خیلی بهتر رفتم ، ندید بدید نیستم ، این فرق داره ، نشستم کمی از این ور و اون ور گفت ، گفت من اصلا تو برنامه ام نبود برم مکه ، اعتقاد ندارم حقیقتش

    گفت من کل دنیا رو گشتم ، از تیپش هم معلوم بود ، گفت روسیه رفتی موبایلش رو از جیبش درآورد و عکسهای سن پطرزبورگ رونشون داد ، تایلند رفتی ، عکس هاش رو نشون داد ، اوکراین رفتی چند تا عکس از کیف نشون داد ،ایتالیا ، اسپانیا ، بلغارستان ، گرجستان ، رومانی ، آلمان

    خیلی شیک و بامزه حرف میزد ، قهقهه می زد شیشه ها لرزه میکرد ، خیلی “خوش داماخ” بود ، میگفت فک نکن جایی رو ندیدم ، ببین اینجا فلان جاست ، اینجا بهمان جاست ، وسط کار هم دو سه بار خانمش رو نشون داد

    گفت این هم خانممه ، گفت این پول برا اونه که با هم بریم مکه ، داستان داره برا خودش ، گفتم چه داستانی ؟

    گفت من میلیارد پول دارم ،اینجا خونه دارم ، باغ دارم ، ملک املاک دارم ، ترکیه هم همینطور الان هم سالهاست دیگه رفتم ترکیه زندگی می کنم با خانمم ، سالی یکی دو بار فصل باغ باغات میام ایران

    میگفت سه روز پیش تو خونه نشسته بودیم خانمم گفت من از تو خیلی راضی ام خیلی مرد خوبی هستی ، بهترین زندگی ، بهترین خونه ، کل دنیا رو گردوندی منو فقط یه آرزو دارم اونم مکه ، منو یه مکه هم بفرست یا ببر بذار خوبی هات تکمیل شه ، یه مکه هم برم دیگه آرزویی ندارم

    میگفت گفتم نمی برم ، من اعتقادی به مکه رفتن ندارم ، هر جایی بردمت با پول خودم بردم ، تو هم به خدات بگو یه پولی بده بریم مکه

    میگفت پیش خانمم رو به آسمان کردم گفتم خدایا ، مگه نمی گی دنیا مال توست ، آسمان و زمین و همه چی برای توست ، من که در مقابل تو هیچم با پول خودم با ثروت خودم اینو این همه گردوندم ، تو هم اگه واقعا راست میگی یه پولی بده من اینو ببرم مکه

    برا تو که چیزی نیست کل دنیا برا توست ، میگفت کلی اینجوری گفتم و گفتم ، تهش هم به خانمم گفتم اگه خدات داد ، می برمت مکه ، نداد هم که هیچ من پولی برا مکه ندارم

    میگفت فرداش برادر زاده ام زنگ زد ، گفت از بانک میگن برنده بیست و پنج میلیون تومن شده ای

    قسم میخورد میگفت من اصلا نمی دونم کی این حساب باز کردم ، راست هم میگفت با 50 تومن موجودی برا سالها پیش بود حسابش

    میگفت خدا زد پس کله ام گفت برا من فیگور نگیر بابا

    فقط می خندید ، می گفت باور کن این پول برا من پولی نیست ، ولی مزه اش فرق داره ، باهاش می برمش مکه

    میگفت فقط از این پشیمونم که کم خواستم (قهقهه) ، میگفت آدم از خدا به اون بزرگی باید چیزی بخواد در شان خدا

    میگفت باور کن بخوای میده … میگفت من نه نماز می خونم نه روزه میگیرم … ولی میگم ازش بخواهی میده

    موقع رفتن هم آدرس داد ، گفت بیا برو ، من از مهمان خوشم میاد

    —————–**–

    دکتر مرتضی عباد

    قیز قیز
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    یادم تو را[ تا ابد،نکند ]فراموش


    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    یکی از همان روز های بهشت
    باهم جناق شکاندیم
    برایت کری خواندم که: من استاد یادم تو را فراموشم

    تو فقط لبخند زدی و
    بعد یکهو
    مرا به زمین فرستادی
    پشت سرش هم هزار و یک نعمت را به وجودم سرازیر کردی
    دستانم پر شده بود و
    سرم شلوغ و
    حواسم پرت

    وقتی
    با همان لبخندت جلو آمدی و گفتی: یادم تورا [تا ابد، نکند]فراموش

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    Sky
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    دفترچه خاطرات | من یه اخمخم


    چطور مطورید گل گلیا، میخوام براتون یه سری خاطرات بگم جیگرتون حال بیاد

    من بچه که بودم روابط عمومیه بالایی نداشتم و رفیق و دوست صمیمی زیاد نداشتم
    و بیشتر وقتم همیشه تو خونه بودم

    البته چون خیلی مظلوم بودم کسی بام دوست نمیشد در جریانید که قدیم براتون تعریف کردم مظلومیت هامو

    دفترچه خاطرات | مظلومیت ◄

    بعد چون روابط عمومیم پایین بود ، درک درست حسابی از خیلی چیزا نداشتم

    چون تو خونواده خیلی چیزا رو نمیشه خونواده یاد بده و باید تو کلاس و رفیق و جامعه یاد بگیری

    یکی از مسائلی که من یاد نگرفته بودم ، هیچ آگاهی از جنس مخالف و مشکلات و ساختار بدنش بود

    بعد مادرم آرایشگاه داشت همراه با آرایشگری یه سری وسیله میفروخت که مختص خانم و دخترا بود

    :khak: :khak:

    بعد مثلن بجای اینکه دخترا و خانوما برن سوپر مارکت ، یارو سلام کنه اینا بگن سلام و زهره مار که یارو متوجه بشه
    میومدن از ننه ی من میخریدن

    *righo_ha* *fuhsh*

    بعد مادر بزرگم ، مریض شده بود تو خونمون و کنترل ادرارشو از دست داده بود چون سکته مغزی کرده بود

    بعد من همیشه فکر میکردم اینا پوشک بزرگساله و برای ننه بتولم خریدن

    بدبختیش اینه که سنم قده سنه خر خان بود بیست و یکی دو سال سن داشتم

    *ey_khoda* *ey_khoda*

    من چمیدونستم که اینا برا چیه ، فکر میکردم ایزی لایفه

    *narahat* *narahat*

    بعد نکه روش نوشته بود مای لیدی ،من فکر میکردم که یعنی بیبی ها دیگه بزرگ شدن شدن لیدی برا همین اسمش اینه

    :khak: :khak:

    خلاصه ، بعد کنترل ادرارشو از دست داده بود ننه بتولم

    مامانم گفت که اصخر پاشو برو از داروخونه ایزی لایف بخر برا ننه بتولت و بیار که ایزی لایفش کنیم

    گفتم باو داروخونه نمیخواد ، رفتم از زیر تخت به بسته مای لیدی دادم بش

    :khak: :khak:

    دو ساعت به پریز برق نگاه میکرد ، بعد گفت نه اینا اندازش نیست

    *chendesh* *chendesh*

    برو بخر و بیا

    یعنی الان که متوجه شدم دیگه اون ادم سابق نشدم

    :khak: :khak:

    تازه بعضی وقتا تو مسیر مدرسه تو دوران راهنمایی و دبیرستان ، پلاستیک زباله ها که پخش و پلا میشد ازینا میدیدم

    دو ساعت هنگ میکردم

    *gerye* *gerye*

    خو شمام فکر کنید که مثلن این پوشک بچس ، بعد فکر میکنی باید یکی توش ریده باشه

    بعد میبینی توش ریده نیست

    قشنگ تا اخر شب ، مخم تیر میکشید

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    یبارم رفته بودیم مهمونی ،شب موندگار شدیم

    بعد من تو رخت خوابشون شاشیدم

    :khak: :khak:

    صبح بیدار شدم انداختمش گردن بابام

    که یعنی بابام شاشیده تو جای من

    *amo_barghi* *amo_barghi*

    صبح بیدار شدم ، بلند گفتم وااااای ممدرضا پاشو ببین چیکار کردی ؟؟

    *moteafesam* *moteafesam*

    عاقام گفت چیکار کردم ؟؟

    *bi_chare* *bi_chare*

    گفتم بیا نگاه دیشب شاشیدی تو رخت خواب من

    اتفاقا قبولم کرد بابام که شاشیده

    *fekr* *fekr*

    ولی نمیدونم چرا بعدن به من میگفتن اصخر شاشو

    اصلن جور در نمیاد ، اخه هر موقع اقام میگوزید مینداخت گردن من و همه هم باورشون میشد

    اصن دیگه عادت کرده بودم هر کسی میگوزید من سریع گردن میگرفتم و میگفتم من بودم

    ولی تو این مورد اصن جواب نداد

    خیلی نامردیه

    *gerye* *gerye*

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    یا یبار ماهی عید گرفته بودیم

    ننم گفت اب ماهی کثیف شده عوضش کن

    گفتم باشه خیالت تخت

    رفتم اول ماهیه رو انداختم تو یه کاسه ابگوشتی

    *modir* *modir*

    بعد تُنگشو شروع کردم شستن

    بعد به ماهیه گفتم ، الان برات اب گرم میزارم تو تُنگت که همیطوری حال بیای برا خودت و کیف کنی و با شورت بگردی داخل تُنگت

    هی هم خودتو بمالی به درو دیوار تُنگت

    *lover* *lover*

    اونم هی برام بوس میفرستاد و لباشو بازو بسته میکرد

    منم اب ولرم براش پر کردم پرتش کردم تو تُنگ ، تا انداختمش تو تُنگ یکمی تکون تکون خورد و یه وری خوابید رو آب

    *hazyon* *hazyon*

    بعد منم حول کرده بودم مخم کار نمیداد که چیکار کنم
    بجا اینکه ابشو عوض کنم سریع بزارمش توی آب سرد

    یهو خون به مغزم نرسید گذاشتمش تو فیریزر که سردش بشه

    خلاصه کشتمش

    :khak: :khak:

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    تو مقطع لیسانس که بودیم کلاسمون هممون پسر بودیم
    ترم اول و دوم همه پسر بودیم

    *ieneh* *ieneh*

    ترم سوم یه دختره انتقالی گرفت اومد تو کلاس ما ،اینم ریزه پیزه بود اصن هیچ وقت نمیدیدمش قاطی بچه ها گم میشد

    :khak: :khak:

    البته اینم بگم ، دانشگاه مختلط بودا ولی از شانس بنده افتاده بودم قاطی پسرا

    البته یه چیزاییش خوب بودا

    خودمونی بودیم با هم

    خلاصه بدبختیه من ازون موقع که این دختره اومد تو کلاس شروع شد

    *ey_khoda* *ey_khoda*

    دم اسفند بود اخرای سال

    استاد یکمی دیر اومد

    من رفتم که بگم مثلن دیگه نیاید کلاس و اینا بریم خونه و بعده عید بیایم

    رفتم اون بالا گفتم اخمخا هر کی از فردا بیاد کلاسا رو برگذار کنه شلوارشو در میارم

    تا درس عبرتی برای بقیه بشه

    *bi asab* *righo_ha*

    یهو چشمم خورد به این دختره اومدم درستش کنم گفتم

    گفتم اوه اوه ، اره خلاصه هر کسی فردا بیاد کلاسا رو شلوارمو در میارم و میام تو کلاس

    :khak: :khak:

    بعدم الکی مثلن گوشیم زنگ خوردو اینا گفتم الو الو رفتم بیرون

    بعد همش این دختره میشست اخره کلاس

    اصن چه رسمیه دختر بشینه آخر کلاس که دیده نشه

    *ajibeh* *ajibeh*

    یبار من اخره کلاس بودم رفیقم بقلم

    بعد اینم پشت ما بود

    بعد من هیچ وقت خودکار نداشتم ، رفیقم همیشه دوتا خودکار میورد دو رنگ مختلف ، بعد وقتی این با اون رنگ مینوشت من با یه رنگ دیگه هی عوض میکردیم

    *palid* *palid*

    بعد وسطش من تند تند نوشتم

    اون جا موند از نوشتن

    استاد داشت توضیح میداد و نوشتن تموم شده بود و منم تموم کرده بدم

    ولی اون داشت مینوشت هنوز ، رسید به یه جایی که باید خودکارشو عوض میکرد ، بعد خودکارش دست من بود

    گفت اصخر خودکارو بده

    *are_are* *are_are*

    منم نیشمو باز کردم و شصتمو بش نشون دادم

    👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻

    بعد یهو چشمم خورد به این دختره که پشتمون نشسته بود که داشت نگاه شصت من میکرد

    منم گفتم چه کنم و چه نکنم

    شروع کردم با شصتم اشاره کردن به خودکاره رفیقم

    میگفتم خب باشه پس اون خودکاره رو بده بیاد ؛ اونو بعدم هی با شصتم سعی میکردم اشاره کنم

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*

    لیست خاطرات قرار داده شده تا به حال ◄

    شیخ المریض
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دلی با خدا مشورت کن


    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    در جلسه ای یکی از اساتید حوزه نقل میکرد میگفت: روزی یکی از شاگرداش بهش زنگ میزنه که فورا استاد واسش یه استخاره بگیره استاد هم استخاره میگیره وبهش میگه:بسیار خوبه معطلش نکن و سریع انجام بده

    چند روز بعد شاگرد اومد پیش استاد وگفت: میدونید استخاره رو برا چی گرفتم؟

    استاد: نه

    شاگرد: نو اتوبوس نشسته بودم دیدم نفر جلوییم،ذپشت گردنش خیلی صافه وباب زدنه؛ هوس کردم یه پس گردنی بزنمش

    دلم میگفت بزن.عقلم میگفت نزن هیکلش از تو بزرگتره میزنه داغونت میکنه
    خلاصه زنگ زدم و استخاره گرفتم وشما گفتین فورا انجام بده
    منم معطل نکردم وشلپ زدمش
    انتظار داشتم بلند شه دعوا راه بندازه امایه نگاهی به من انداخت وگفت استغفرالله

    تعجب کردم گفتم: ببخشید چرا استغفار؟!؟

    گفت: دخترم یه پسر بیکار رو دوست داره و من با ازدواج اون مخالفت کردم ولی پسر همکارم که وضعیت مالی خوبی دارن به خواستگاریش اومده و میخوام مجبورش کنم که زن پسر همکارم بشه
    بعد الان توی دلم داشتم به خدا میگفتم خدایا اگه این تصمیمم اشتباهه یه پس گردنی بهم بزن که بفهمم

    تا این درخواستو کردم تو از پشت سر محکم به من زدی
    دستت درد نکنه

    همیشه خیلی دلی با خدا مشورت کن. درسته بهت پس گردنی میزنه ولی نمیذاره تصمیم اشتباه بگیری

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    قیز قیز
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    قسمت سوم | پایان درد و غم


     

    تا اینکه یکسال پیش مثل همیشه تو حیاط نشسته بودم و فکر می کردم که صدای عمه هایم که مهمانمان بودند را شنیدم
    عمه الهام:اقا جان تو که می دونی اتاناز از بچگیش به اسم فرشاد بود حالا اجازه بده تو عروسیه پسر بزرگم در جمع انگشتر دستش کنیم اینجوری برا هر دوشون بهتره؟
    دخترم من بابا بزرگشم اصل کاره باباشه و خود اتاناز !
    عمه الهام:برادر نظرت چیه؟
    والا خواهر من نمی دونم هر جور صلاحه همون کار رو بکنید و باید نظر اتاناز رو هم بپرسیم.

    تا این حرف را شنیدم عصبی از جایم بلند شدم اما تردید داشتم که می توانم برای اولین بار رو حرف بزرگترا حرف بزنم یا نه! تردید را کنار گذاشتم و وارد خانه شدم

    عمه من همه ی حرفاتون رو شنیدم

    خیلی جدی و محکم این جمله را به زبان اورده بودم و برای همین می تونستم تعجب کردن همه رو ببینم همه در سکوت بهم چشم دوخته بودنند…

    اقا جان با اجازتون ، من الان کودکم چیزی از زندگی سرم نمیشه پس بزارید کودکیم رو بکنم

    اتاناز جان فقط یه نامزدیه کوچیکه بعدش تا هر وقت خواستی درست رو ادامه میدی عزیزم؟

    ببخش عمه اما اگه اجازه بدین این نامزدی هم بمونه برا بعد اینجوری بهتره

    مامان:آتاناز.مادر با عمه درست حرف بزن و بعدش تو نباید وارد این جمع می شدی

    با تذکر مامان سرم رو پایین انداختم بازم زیاده روی کرده بودم سرم  را پایین انداختم.هم از خجالت هم از نا توانی

     

    با شرمندگی ادامه دادم،ببخشید رو حرفتون حرف زدم من از همه معذرت می خوام اما من فعلا درسم برام مهمتره بقیش با خودتون

    حرفایم را گفتم واز سالن خارج شدم .چند روز بعدش فرشاد برایم از طریق مهتاب خواهرش پیغام داده بود که ازم دست بر نمی داره پس باید باهاش راه بیام اما دلم هیچ رقمه راضی نبود

    از اون موقع تا الان چندین بار نگاه های فرشاد رو دیده و پیغام هایش را شنیده بودم اما به خانواده چیزی نگفتم بعد اون تو این یکسال سعی کردم اگر هم عاشقش نشدم لا اقل دوستش داشته باشم برایم این زندگی عینه اجبار بود سعی کردم به جای بدی ها خوبی های فرشاد را ببینم و تا حدودی موفق شدم الان تصمیم داشتم اگر دوباره درخواست ازدواج داد بهش بله بگم اونم فقط به اجبار علاقه هم بعدا به وجود می امد.هه،مسخره ترین حرف دنیا. همین موضوع چند سال بود که عینه خوره به جونم افتاده،اهی عمیق کشیدم

    با صدای چند تا دختر به خودم امدم

    دختر اولس:اوه نگاه اون دختر بچه با چادر چقدر قشنگه
    دختر دومی:وای اره شهین چقدر نازه

    پشتم به انها بود برای همین نگاه از ساحل گرفتم و به انها چشم دوختم.سر تا پای هر سه را از نظر گذراندم مانتوهای کوتاهی به تن داشتند و بیشتر موهایشان بیرون بود شاید یه ۱۵ سالی ازم بزرگتر بودند اما قلیون دستشون بود تعجب کل صورتم رو پوشاند

    باز هم اخم همیشگیم مهمان صورتم شد  ،چند قدمی رفتم نزدیک انها و سلام دادم

    سلام ببخشید در مورد بنده حرف میزدین؟؟؟

    اره عزیزم با این سنت چرا چادر سر کردی سختت نیست؟؟؟

    با یه لبخند مهربون گفتم

    تا جایی که یادمه ۹سالگی یه جشن تکلیفی برام گرفتند که چادر هم جزعی از اون جشن و تکلیفش بود  ؛  الانم راضی نیستم چیزی که با شوق براش جشن گرفتم رو از خودم دورش کنم

    از چهره هاشون می تونستم تعجبشون رو از طرز حرف زدنم بفهمم.با سر با انها خدا حافظی کردم و اونا را ترک کردم و به سمت ویلا رفتم

    بعد سه روزاقامت در شمال برگشتیم سمت شهر خودمون

    تا حدودی دلم سبک شده بود از بس درد هایم را به دریا ریخته بودم

    مهتاب با اینکه خواهر فرشاد بود اما خواهریش با من چیز دیگری بود

    مهتاب می توانست از چشمانم همه چیز را بخواند پس می دانست دارم با خودم کنار میام تا برادرش را به عنوان شریک زندگی بپذیرم.فرشاد را کم و پیش می دیدم و از نگاه های خیره اش عصبی می شدم

    بعد چند روز فرشاد راهیه یه سفر شد به مدت یک هفته

    دلتنگش شدم شاید هم به دیدنش عادت کرده بودم

    دفتر خاطره ام را با قلم برداشتم و رفتم زیر نور مهتاب نشستم و نوشتم

    امشب هم هوا مهتابی است مثل همیشه زیر نور ماه نشسته ام من عاشق ماه ام اما نمی دانم اسمش را چی بگزارم اما این را خوب می دانم که دلتنگت هستم.منتظر امدنت می مونم

    این را نوشتم و دفتر را بستم

    بستم اما از نامردیه زمونه خبر نداشتم خبر نداشتم که چه بر سر کودکی که خود را بزرگ کرده ام خواهند اورد

    چند روز بعد فرشاد که از سفر امد تا حدودی از دلتنگی در امدم  طبق گفته های مهتاب فرشاد هم خوشحال بود که بهش فکر می کنم درست زمانی که همه چیز می خواست خکب پیش برود،یهو  ورق برگشت

    مدتی گذشت من عاشق نشده بودم اما او را به اجبار به عنوان مرد زندگیم پذیرفته بودم

    در حیاط مدرسه نشسته بودم و مهتاب هم کنارم بود این زنگ درس نداشتیم و بیکار بودیم مهتاب هی با انگشتانش بازی می کرد تا جایی که عصبیم کرد کاملا از رفتار هایش مشهود بود که استرس دارد

    مهتا ب چته چرا سر در گمی کمتر انگشتات رو تاب بده هصبیم کردی؟

    نه خیر انگار نه انگار که با اون بودم مطمعن شدم که چیزی شده برای همین با صدای بلند گفتم

    هویییییی مهتاب با تو ام!!

    مهتاب:هاااااان چی گفتی اتاناز؟نه چیزیم نیست خواهر؟

    مهتا ب تفره نرو از هان گفتند معلومه چیزیت شده د بنال دیگه الان دخترا میان منم از فضولی می میرم

    و بعدش به حرف خودم خندیدم. مهتاب به سمتم برگشت و لبخند غمگینی زد لبخندی که کل وجودم با ان یخ بست،چشمانش غمگین شد و به جرات می تونم بگم اشک در چشمانش جمع شد.خدای من رفیق شفیقم چش شده بود چرا اینقدر داغون بود غم مهتاب یعنی ویرانیه من،عصبی غریدم:

    اه د بگو دیگه مهتاب چته چرا اینجوری نگام می کنی؟

    مهتاب با این جمله ام به خودش امد و با چشمای اشکبارش گفت؛

    اتاناز،چند روز پیش بابام به فرشاد گفت که نظرش رودر مورد تو بگه.بابا می گفت زشته که اینجوری بلا تکلیف چند ساله سر زبون مردمین بابا بهش گفت که می خواد نامزدی تون رو اعلام کنه. چون بابا قبلا ازش پرسیده بود و فرشاد سرش رو پایین می انداخت و چیزی نمی گفت:

    مهتاب مکث کرد و منم دیدم حال نداره گفتم:

    خوب مهتاب اینکه چیزه بدی نیست شاید خجالت می کشید.

    مهتاب کمی مکث کرد و گفت:

    اره چون قبلا دوست داشت خجالت می کشید که به بابا بگه اما…

    من همچنان منتظر حرف مهتاب بودم چون دیدم حرفش رو ادامه نداد سرم و بلند کردم و بهش نگاه کردم.خدای من مهتاب داشت از ته دلش هق میزد و گریه می کرد با تعجب گفتم:

    واااا مهتاب با تو ام چرا گریه می کنی مگه دیونه شدی؟

    مهتاب را بغل کرد م مهتا ب با گریه گفت:

    اتاناز،اره دارم دیونه میشم! نمی دونم چی شد نفهمیدیم چطوری شد اما فرشاد گفت به بابام که بی خیالت شده اتاناز همه مون تو شوک حرف فرشاد بودیم اخه امکان نداشت فرشاد بی خیال تو بش….
    دیگه نمی شنیدم رو زمین نبودم  رو هوا هم نبودم

    چرا معلق بود م ؟؟؟به اسمان نگاه کردم و زمزمه کردم

    ای خدا الان

    الن خوشحال بشم یا گریه کنم خدا جون؟؟؟؟
    ااااااره الان باید این حرف رو می شنیدم
    الان که باهاش راه امده بودم
    الان که داشتم با مشکلم زندگی می کردم
    اره خدا جون پس چرا الان هاااا اخه چرا؟؟؟

    مهتاب داشت پا به پای حرفای من گریه می کرد اما من اشکی نداشتم که برا نامردی که خنجر زد بریزم

    دیگر این مسئله برایم تمام شده به نظر میرسید
    دیگر پسر عمه ای به اسم فرشاد نداشتم

    اما مهتا ب چی؟

    مهتاب فرق می ڪرد مهتاب سنگ صبورم بود.از خواهر نزدیکتر بود و اصلا مهتاب نصف قلبم بود.با صدای مهتاب به خودم امدم

    مهتاب :اتاناز یه چیزی بگم؟

    بگو خواهر

    قول بده ناراحت نشی؟

    قول میدم

    چرا اینقدر سرد؟

    مهتاب حالم خوش نیست بگو و خلاصم کن از این جهنم؟

    ف…فر..فرشاد نامزد کرده!!!

    خشکم زد برایم غیر قابل قبول بود،اصلا چطور ممکن بود

    فرشاد تیر خلاصی را زده بود پس من هم می تونستم همان تیر را بزنم پس دیگر فرشادی وجود نداشت

    اما مهتاب همان خواهرم باقی می ماند اتاناز کسی نیست که با این کار ها رفاقتش را بر هم بزند

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    *~~~~~~~~*

    قسمت اول | هنوز کودکم ◄

    قسمت دوم | کودک بزرگ ◄

    قسمت سوم | پایان غم و درد ◄

    قسمت چهارم | نفرت ◄

    قسمت پنجم | جشن نامزدی ◄

    قسمت ششم | غیر قابل نفوذ ◄

    قسمت هفتم | رفیقا ◄

    ***

    قسمت هشتم | درس رفاقت ◄

    قسمت نهم | عشق ◄

    قسمت دهم | رفیق نامرد ◄

    قسمت یازدهم | جسارت ◄

    قسمت دوازدهم | جنون ◄

    قسمت سیزدهم | رویا ◄

    قسمت چهاردهم | ماه



    ツ نمایش کامل ツ

     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    همه گفتند که تو
    خنده کنان می رفتی

    خسته ام از تو و ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    خب دوست نداره مگه دوست داشتن زوره :)

    user_send_photo_psot

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*
    زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    وقتي وارد يه رابطه پخته ميشي نگرانيا از اينكه كجا رفت،با كي ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    سیگار گوشه ی لبش رو روشن کرد و گفت

    میدونی کی میفهمی واقعا تنها شدی ...

    user_send_photo_psot

    *********◄►*********

    خوشبختى به اين نيست كه به همه‌ٔ چيزهايى كه ميخواى برسى
    به اينه ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    روزی فکر می کردم که اگر او را با غریبه ای ببینم
    شهر را به آتش ...

    user_send_photo_psot

    ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ
    ﺩﻝ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
    ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ...

    user_send_photo_psot

    :khak: فکر تو که باشد ......

    خیابان که هیچ......

    اتاق هم قدم زدن ...

    user_send_photo_psot

    زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    پیاز هر چقدر گرون باشه نمیره قاطی میوه ها
    درست مثلِ
    آدم ...

    user_send_photo_psot

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    در دنیای ما، اگر تعداد آنها که به دنبال خوشبختی خودشان هستند، از ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    زنها به دنبال مرد کامل اند
    و مرد ها به دنبال زنِ کامل
    در حالی ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .