ديشب ساعت را براي صبح كوك كردم بايد جايي مي رفتم
امروز ٨ صبح كه ساعت زنگ زد، تمام زمين و زمان را به فحش كشيدم، از آن مخترع ساعت لعنتي بگير تا تمام كساني كه در اين سالها ساعت را تكميل كردند كه بشود آن را كوك كرد، با دل و جان فحش دادم!
حتی خدا را
شايد “ساعت” نميدانست ، اما او که ميدانست من دارم خواب تو را ميبينم، برای چه بیدارم كرد ؟
🙂
دلم چیزی را میخواهد که نیست
مثلا یک بهارِ زرد
یک تابستانِ سرد
یک پاییز سبز
یک زمستانِ گرم
یک خنده از ته دل
یک دل شاد
“تو”
“تو”
و تو
امیرحسین سرمنگانی
مدرسه كه ميرفتيم هربار كه دفتر مشقمون رو جا ميزاشتيم معلممون ميگفت
“مواظب باش خودتو جا نزارى”
اون موقع بود ک ما ميخنديديم و فكر ميكرديم
نميشه خودمونو جا بزاريم
بزرگ كه شديم بارها و بارها يه قسمت از خودمون رو جا گذاشتيم
توى يه كافه
توى يه خيابون
توى يه خاطره
توی یه آغـوش
🙂