فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: خاطره ها

    دفترچه خاطرات | موبایل


    چندسال قبل ترا تازه یه تکنولوژی به ما ایرانیا اضاف شده بود به اسم موبایل
    حرف حدود بیست و خورده ای سال پیشه
    تازه داشت بین ملت جا باز میکرد
    همه هم نداشتن
    بیشتر یه چیز تجملی بود
    حالا نهایت انتن دهیش هم تو شیراز تا بالای دروازه قرآن بود
    بعدش میشد بیمصرف

    اول که گوشی موبایل اینجوری نبود
    یه چندتا برند هم بیشتر نداشت
    اولیش آلکاتل بود
    یه گوشی یغور و بزرگ حدود یه آجر بود
    بعد صاایران
    قد یه بلوک
    یه تن وزن داشت
    خیلی مالی هم نبود

    بعدیش سونی بود
    یه چیز کوچولو و جمع و جور که البته گرون بود و مخصوص مرفهین بی درد
    بعد نوکیا و چندتا برند دیگه

    حالا امکاناتش
    اول که منو تمام انگلیسی بود و خیلیا نمیدونستن چی نوشته داخل صفحه ش

    چیزی به اسم پیامک هم هنوز تو ایران فعال نبود
    فقط تماس اونم نه هرجایی..انتن دهی اصل بود
    بعد میرسیم به تیپ افراد

    جونم بگه براتون که چون گرون بود..چه سیمکارت و چه گوشی
    هزار نفری شاید یکی موبایل داشت
    یه کیف بین ملت موبایل دار مد شده بود که به کمربند طرف متصل میشد
    طوری هم کیفه رو نصب میکردن که از ده فرسخی تو دید باشه
    یه عده هم جای کیف یه پارچه نوشته میزدن بدین مظمون

    زودی در این مکان موبایل نصب خواهد شد

    کسی که موبایل داشت حکم رئیس جمهور رو داشت
    افاده ها طبق طبق
    یه چس کلاسی میگذاشت که واویلا لیلی
    یه چیزی هم که سر همه ی موبایل دارا اومد
    ضایع بازی حین چس کلاس بود
    مثلا
    طرف داشت با موبایلش حرف میزد
    کلی کلاس که تهران بودم و الان پرواز دارم و اون اپارتمانه رو نخریدم چون محیطش بی کلاس بود و اینا
    یهویی
    زرررررت
    گوشیش زنگ میخورد
    حالا میخواست بشینی به طرف بخندی

    یه چیز دیگه هم که تو تب و تاب موبایل دار شدن ملت بود
    این گوشی تلفن های بیسیم بود
    اکثرا هم گوشی استوک بیسیم تلفن ثابت بود که معمولا تا هزارمتر برد انتن داشت
    حالا بگذریم که طرف اینو میگذاشت تو اون کیف کذایی و از شیراز میرفت تهران
    فقط برا اینکه بگه منم اره..موبایل دارم.

    یه قسمت خنده دار قضیه طرز تلفظ موبایل بود

    هر کسی بنا به چرخش فک ش یه چیزی میگفت

    موبایل..موبِیل..موفایل..مِبِیل..مابِیل

    قسمت بعدیش طرز تهیه ی سیمکارت بود
    طرف اون موقع یک میلیون و پونصد میداد یه خط
    اون وقتا پراید چهار میلیون بود
    اگرم ثبت نام بخواستی کنی
    باید سه چهارسال تو نوبت بموندی تا اموراتت بگذره
    مث حالا نبود سیم کارت رایگان باشه یا یکی بخر دوتا ببر باشه

    جالب انگیز بعدی شماره موبایل بود
    همه شون با 0911 شروع میشدن و سه تا عدد بعدی کد شهر طرف بود
    یعنی تو هوا میشد فهمید خط طرف برا کجاست

    یه اصطلاح باحال هم دهن ملت موبایل دار بود که خفن مسخره بود
    مثلا طرف میخواست بگه به فلانی زنگ زدم
    اینو میگفت

    به فلانی موبایل زدم
    جواب موبایلمو نداد پدرنامرد

    بعد چندسال سرویس پیامک هم فعال شد
    اون که محشر کبری بود
    اصطلاحات ملت خیلی باحالتر شد
    هرکی یه چیزی میگفت بهش

    اس ام اس…اس..پیام..پیامک..چس مس..اس مس..چس فس
    خلاصه که یادش بخیر
    دورانی بود برا خودش

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | اصل


    یروزی روزگاری تازه نت داشت همه گیر میشد
    نه که نبودااا
    بود..اما تک و توکی ازش استفاده شخصی میکردن
    تازه نه با گوشی
    با سیستم بود فقط
    وارد شدن به نت هم مکافاتی بود
    باید یه خط تلفن مستقیم به سیستم وصل میشد
    بعد باس میرفتی کارت اینترنتی بخریدی
    کانکت میساختی
    رمز میزدی
    اون وقتا سیستم نت دیال اپ بود
    یه چیزی تو مایه های ماشین هندلی
    یه صداهای انکرالصواتی از کامپیوتر بلند میشد تا کانکت بشی
    سرعت هم در حد یورتمه رفتن حلزون
    تنها مرورگری هم که وجود داشت یاهو مسنجر بود

    القصه
    یروزی با همه ی این مصیبتها بالاخره انلاین شدم
    حسی که داشتمو یوری گاگارین برا فتح ماه نداشت
    همینطور که داشتم برا خودم ول میچرخیدم
    نمیدونم چه سایتی بود که واردش شدم
    انگار یه چیزی مث چتروم بود
    دیدم یه پیام اومد رو صفحه
    فقط کلمه
    Hi
    رو متوجه شدم
    جناب یابومسنجر یه گزینه داشت
    وقتی کلیک میکردی
    یه بوق ویبره مانند سیستم طرف مقابلت میزد
    حالا من تو هپروت
    Hi
    مونده بودم که دیدم واویلا
    کامپیوتر داره هی زر و زر بوق میزنه
    عاقا ریدم تو خودم
    مث شصت تیر شات داون کردم و زدم بیرون
    گفتم گمونم منو هک کردن
    حالا همه ی سیستم من یه فیلم تایتانیک بود و چندتا عکس خودم و رفقام با زیر شلواری خشایاری
    چرا اینقدر از هک ترسیده بودم بماند

    این گذشت تا چندسال بعد سر و کله ی چترومهای ایرانی تو نت پیدا شد
    منم مث ادم فضول
    هُل خوردم تو یکیش
    تا وارد شدم یه پنجره باز شد و نوشت
    سلام..اصل میدی ؟
    من حالا چهارتا شاخ رو سرم سبز شده بود که اصل چیه یاخدا

    دوباره پیام اومد

    اصل لطفا

    من:سلام..خوبی شما؟

    اون:مرسی

    اصل میدی؟

    من:اصل بدم؟

    اون:اره..اگه ممکنه

    من:ببخشید.متوجه منظورتون نشدم

    چی باید بدم دقیقا؟

    اون:اصل بده..واقعیتو بده

    من:واقعی؟

    اون:اره..تو چه خنگی

    من:منظورتون اینه بکشم پایین؟

    یه چند لحظه سکوت مرگبار حاکم شد
    منم داشتم فک میکردم این چرا پیله شده بلا نسبت منو ببینه
    یهو دیدم ده تا پنجره باز شد و همه دارن با شکلک خنده و هرهر میخندن
    دوباره هنگ شدم
    فکر کردم اخه چشونه اینا
    اصل واقعی میگن بده بعد چرا میخندن
    این بود که پیام دادم

    من:خب چکار کنم من
    بکشم پایین؟
    تکلیف منو روشن کنید

    دیدم هم پنجره ها بیشتر شدن و هم شکلک خنده ها ده برابر شد
    دیگه بهم بر خورد

    حس یه میمون تو قفس بهم دست داد
    زدم به سیم اخر
    گفتم

    من:مگه من مسخره تون هستم پدرسگا..
    بخودتون بخندین

    هی میگین اصل بده و واقعی بکش پایین
    بعد بهم هرهر میخندین

    یهو دیدم یه چیزی اومد رو صفحه
    یه چیزایی نوشته بود که حالیم نشد چیه

    چندسال بعد فهمستم بلاک شدم و منو انداختن بیرون
    ولی خوب شد اخرش فهمیدم اصل چیه و نیازی نیست کشف حجاب کنم

    تو فرصتهای بعدی باقی شق القمرهای مجازیمو براتون میگم

    ^^^^^*^^^^^

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | دردسر های عید


    سهلاااااام بر خنگولستانیا
    چطورید یا بهترید ؟؟

    ببخشید دیر به دیر میشه ،این نوشتن خاطرات
    ولی کم و بیش سعی میکنم هر وقتی تونستم بنویسم

    خببببب میخوام این سری خاطرات رو اختصاص بدم به خاطرات دوران عید

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    عاقا من ازون بچگی قیافم یه جوری بود که
    این کره خرا و بچه های فامیل هی با خودشون میگفتن
    ایول چه حالی میده با لگد بزنیم توش شکمش

    *palid* *palid*

    اصن نمیدونم چه رازی داره ولی لامصبا همش در حال بالا رفتن از سر و کله ی منن

    حالا لگد زدن و بالا رفتن از سرو کله ی من به یه کنار

    *moteafesam* *moteafesam*

    کره خرا پاشون میره تو ظرف میوه و آجیل میوه و آجیلا پخش و پلا میشه و از جلوم بر میدارن

    *bi asab* *bi asab*

    یبار از اول عید دیدنی قفل کرده بودم روی پرتغالی که بر داشته بودم که بخورمش

    این کره خرا هی اذیت میکردن

    آخرم پای یکشون رفت رو پرتغال ریده شد تو پرتغال ، منم اعصابم خورد شد بجا پرتغال بچهه رو گاز گرفتم

    بعد بخاطر همین هوچ وقت منو جز بزرگترا حسابم نمیکردن

    با بیست و پنج سال سن هی مگفتن پاشو برو با بچه ها بازی کن

    خیلی راهکارا امتحان کردما

    *gerye* *gerye_kharaki*

    که این بچه مچه ها نیان سمت من

    مثلن سیبیل میزاشتم و همش تو حالت اخم بهشون نگاه میکردم

    البته یکمی جواب میداد

    مثلن یبار رفته بودیم عید دیدنی شیش هفت تا بچه قد و نیم قد بود تو اون خونه

    تا رفتم تو خونه
    قیافه خودمو اخمالو کردم و با یه مشت سیبیلم که داشتم هی چپ چپ نگاه بچه ها میکردم که یعنی نیاید سمت من میزنمتون

    *bi asab* *righo_ha*

    اینام یکمی اولش ازم حساب بردن

    صاف اومدن نشستن جلوی من هر شیش هفت نفریشون

    هی نگاه من میکردن

    بازیه مرگ و زندگی بود اگه نیشم باز میشد دهنمو سرویس میکردن
    منم همیطوری اخمالو هی نگاشون میکردم

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    اولین حرکت تروریستی که زدن این بود که هی همیجوری که جلوی من نشسته بودن جلوی من ، منم با اخم هی نگاشون میکردم

    هی ادا اطفار در میوردن ، شکلکای خنده دار برام در میوردن

    *mamagh* *are_are* *palid* *mig_mig*

    منم کنج لبامو گاز گرفته بودم که اخمم باز نشه و حمله نکنن بم

    *bi asab* *righo_ha*

    کره خرا چقدرم مسخره میشدن با این قیافه های اخمخشون

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    یعنی باکسنم پاره شد تا خودمو نگه میداشتم نخندم

    حرکت تروریستی بعدیشون این بود که همیجوری که داشتم اخمالو نگاشون میکردم یه سیب پرت کردن تو خشتکم
    باز با هر بدبختی که بود خودمو سفت گرفتم که نیشم باز نشه

    *khaak* *khande_dokhtar*

    و در آخرین مرحله

    کره خرا دور هم جمع شدن شروع کردن پچ پچ کردن بعد از بینشون

    یکی ازین کره خرا رفت تو حالت سجده حالت سجده

    :khak: :khak:

    و یواش یواش ، دنده عقب دنده عقب اومد کونشو چسبوند به من چوسید

    *fosh* *fosh*

    بعدم یواش یواش جلو جلویی دور شد رفت دوباره پیش کره خرای دیگه

    گفت بچه ها انجام شد

    *ieneh* *ieneh*

    خداییش دیگه نمیشد نخندم ، تا نیشم باز شد

    یهو انگار خیلی خوشحال شدن و گفتن هورا حمله

    و دهنمو سرویس کردن

    خدا نسیبتون نکنه ازین جونورای دوپا

    *help* *help*

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    وقتایی هم که مهمون برامون میومد و مثل یه روزایی که یه روز از عید رو همه رو دعوت میکردیم برای مهمونی

    خونمون پره بچه های قد و نیم قد میشد

    بعد که جیغ و داد و سر و صدا زیاد میشد
    ننم میگفت

    اصخخخخخرررررر بیا برو این بچه ها رو سرگرم کن تو اتاقت

    *asabani* *asabani*

    منم میبردمشون تو اتاق باشون جن بازی میکردم
    میرفتم شطرنجو میوردم و مهره ی اسب رو میزاشتم وسط صفحه شطرنج

    چراغا رو هم خاموش میکردم
    میگفتم بچه ها بیاید میخوام براتون جن احضار کنم
    اینام کنار هم دیگه دایره ایی دراز میکشیدن و دستشون رو میزاشتن زیر چونه اشون

    *esteres* *esteres*

    منم رو به روشون داراز میکشیدم و نور مینداختم زیر صورتم که قیافم ترسناک تر بشه

    *pishnahad_kasif* *pishnahad_kasif*

    و شروع میکردم وِرد و جادوی الکی خوندن
    و صداهای عجیب غریب از خودم در اوردن و شلوغ کردن
    که مثلن جن باهام ارتباط بر قرار کرده

    *esteres* *esteres*

    اینام ساکت میشدن و خوب نگاه من میکردن
    یبار بعده شام داشتم سر گرمشون میکردم
    شکمم هم پره باد بود

    :khak: *khaak*

    همیجوری که جلوشون دراز کشیده بودم گفتم بچه ها احساس میکنم جن پشت سره منه
    بعدم زااارت گوزیدم

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    گفتم وااااااییییی داره باتون حرف میزنه

    بعد یکی ازین برمجه ها گفت

    حرف نزد که گوزید

    *bi_chare* *tafakor*

    بعد من گفتم نههههههه جن ها اینطوری حرف میزنن و نا مفهومه

    *sheikh* *sheikh*

    بعد بوی لاش بلند شد تو اتاق

    دوباره یکی از این اخمخا گفت

    بوی گوز میاد

    *fuhsh* *fuhsh*

    تو گوزیدی مارو گول زدی

    بعدم یهو همه شلوغ کردن و جیغ و داد

    بعد یکیشون گفت اصخر الان جنه کجاس ؟؟

    *Aya* *Aya*

    اون یکی گفت رفته تو کون اصخر
    حرف که میزنه اصخر میگوزه

    *khaak* *khaak*

    بعد یهو همه خر شدن میخواستن کونمو پاره کنن که جن رو بکشن بیرون

    و من خودمو تسلیم کردم

    *gerye* *odafez*

    و گفتم گوزیدم گوزیدم گوزیدم جن نبود

    بعدم کثافتا رفتن به همه گفتن که گوزیدم

    همانا بد جانورانی هستند هر چی بزرگ تر میشن خر تر میشن

    *righo_ha* *bi asab*

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    خب حالا که بحث جن و ترس شد بیاید یه خاطره خنده دار از جن براتون بگم

    آقا یبار نصف شد ساعتای سه و چهار شب بود

    تاریک تاریک ، ساکته ساکت

    بعد داشتم با لب تاب دنبال یه فیلم طنز توی آپارات میگشتم

    اینترنتم خیلی ضعیف بود دیدم فیلمو پخش نمیکنه

    اومدم رفتم با گوشیم شروع کردن پیام دادن و سرم گرم شد به گوشی

    بعد این لبتاب من خیلی یواش یواش شروع کرد به دانلود اون فیلمه

    خلاصه همه جا ساکته ساکت بود

    منم اصن حواسم به لب تاب نبود و درشو بسته بودم ولی همچنان در حال دانلود فیلمه بود

    یهو همچین صدایی اومد

    download ◄

    دفعه اول که گفت همّت ، بدنم یخ کرد و موهام کامل از ترس سیخ شدن ، حسابی ترسیدم
    همیطوری گوشامو تیز کردم ببینم درست شنیدم یا نه

    یهو دوباره گفت همت جان داشتم سکته میکردم ، فکر میکردم جنی چیزی تو خونه اس حسابی سنگ کوب کرده بودم نصف پشمام ریخت
    و داشتم سکته میکردم

    یه یهو این همّته خاک بر سر گفت بععععععلهههه

    نصفه دیگه پشمامم ریخت ؛ یعنی کامل ریدم به خودم

    بعد چون خیلی مسخره گفت بعله فهمیدم لبتابم فیلمه رو یواش یواش دانلود میکرده و پخشش میکرده

    خیلی ترسناک بود تا توی شرایطش نباشید متوجه نمیشید چی میگم

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*

    لیست خاطرات ◄

    شیخ المریض
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطرات رویی | تنبیه دفتر املا


    سلام میخوام براتون یه خاطره تعریف کنم
    درباره یه روزی که دفتر املا نیاورده بودم بعد این معلمم فهمید نیاوردم بهم گفت مگه اومدی عروسی که دفترنیاوردی

    بلندشوبیا پای تخته ببینم
    رفتم پای تخته
    خوب رویا حالا ورزش کن اومد سمتم منم مظلوم فقط نگاش میکردم
    😞😞
    دستامو گرفت و گفت یک دو سه چهار …. آها حالا بشین پاشوبشین پاشو

    خب حالا بروگمشو
    همون موقع زنگم خورد ومعلمه کیفشوگرفت رفت

    ایش بچه های کلاس هم که فقط هرهرمیخندیدن

    خوب زهر مار اه
    *righo_ha* *righo_ha*

    رویا
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطره


    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    سلااام،من بعد از اینکه شیخو _به قول یکی اصخر گوزمار😂_بهم اخطار داد پست خارجی نزارم😣😣😣تصمییییم گرفتم تا خاطرات خنده داره بنده و دیگران را بگذارم_دیگران دوستان عزیییزم هستند_خب از مدرسه شروع کنیم
    عاغا ما کلاس پنجم بودیم،یکی از بچه ها از عمه اش تعریف میکرد،فک کنیم اسمش زینب بود،بعد برامون گفت اسم شوهرش محسن بوده،این محسنه یه ادم لات،شیکم ایییین هوا!صداشم نگو و نپرس!!!به خروس گفته زکی!بعد این زینب، پشت تلفن:ممممححححسسسسنننن
    (عشوه خرکی😑⁩)
    محسن:هااا؟؟؟چیه ضعیفه؟؟؟؟
    زینب:بلام پاستیل خلسی گلفتی؟
    محسن:مَ چَن بار گفتم از ای اشغالا نخور؟؟؟هاااایییی نفسسس کشششش

    بعد من موندم اینا چجور جدا نشدن از هم⁦
    🤦🏻‍♀️😑

    بعد ما با یکی هم سرویسی بودیم،به دلایل امنیتی اسمش نمیگم⁦
    😐😐
    یبار راننده سرویس مون زد کنار دستمال توالت برای زیدش بخره،یه گله پسر از کنار ماشین رد شدن
    ⁦😑🤪
    حالا این دوستمون چه عشوه ای میریختااا

    بعد یکی از پسرا برگشت سر به نشونه تاسف تکان داد⁦

    قیافه من و بقیه هم سرویسی هام قبل سر تکون دادن پسره:
    ⁦(TT)⁩
    قیافه دوستم در حال عشوه خرکی
    ⁦;-)⁩
    قیافه دوستم یهو جوری شد انگا دشوری داره
    😐😐😐
    بعد ما
    😂😂😁😂😂
    قیافه مون مثل خر تیتاب دیده شد
    😂😂😁😂😂
    پسره یه خاک تو سرتون فرستاد و رفت ،حالا هر بزنین،چون در همان حااال،یکی از بچه ها جیغ زد

    علییییی

    آبرومون رفت چوننن،علی اسم پسر دوست بابا ننمون بود
    ⁦😐😐
    فردای اون روز هر دفه اون علیه رو میدیدم،بهم می‌گفت اون دوست عشوه ایت کو؟؟؟

    حالا عر بزن که بابامون موضوع رو با ویرایش فهمید

    یعنی ویرایش این بود که من عشوه می‌ریختم
    🤦🏻‍♀️😑😑😐

    راستی خنگو پر پست غمگین شده
    فک کنم دسته جمعی شکست عشقی خوردیم
    ⁦😐😐

    نونا
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطرات سربازی


    عارضم خدمتتون یکی از گلهای خنگولستانی پیشنهاد کرد از خاطرات دوره سربازیم اینجا بنویسم..ما م که خراب رفیق
    *mamagh*

    باید اول یه توضیحاتی بدم تا برسم به اصل مطلب

    من دهه شصتی هستم..لب مرز دهه ی شصت و پنجاه..یعنی سال1360

    تا چشم باز کردیم و خوب و بد رو تشخیص دادیم دیدیم بععععله…دوره ما دوره جنگه..اونم چه جنگی…صبح تا شب..شب تا صبح منتظر بودیم بمب و موشک صدام پدرسگ تو کله مون بخوره
    *esteres*

    از اون طرف تو مدرسه و کوچه و خیابون هم که همش حرف جنگ بود و اینا
    پس ما هم جنگی بار اومدیم..عصبی و کله خراب

    باور کنید شبا میخواستیم بریم مستراح بجا ترس از جن و غول و اینا
    توهم میزدیم الان که نامرد صدام از پشت سر بیاد کله مون رو پخ پخ کنه
    *gorz*
    حالا اینا که خوب بود
    اگه میخواستن بزرگترا ما رو نصیحتم کنن مث حالا خوو نبود..
    چک و لگد و تیپا و تنبیه اصول اولیه نصیحتشون بود..
    مثلا مرد همسایه یه قرار دادی داشت با بابا هامون که اگه مثلا ظهر ما رو تو کوچه میدید..تقققققق….میگذاشت تو گوشمون تا ادم بشیم.. *gerye*
    خلاصه با پیشرفته ترین مدل جهانی ما رو تربیت کردن

    *gij*

    بعد رسیدیم به نو جوونی و جوونی…گشت ارشاد مث حالا نبود…کمیته انقلاب اسلامی بود در حد موساد
    جرات داشتی پیرهنت آستین کوتاه باشه..رسما مفسد فی الارض بودی و ریختن خونت واجب شرعی
    *btb*

    بعد اینکه از هشت خان رستم رد شدیم و رفتیم دانشگاه شد دوره خاتمی
    حرف جامعه مدنی و جامعه ی زدنی و گفتگوی تمدنها
    ولی بازم رابطه دختر و پسرا در حد افسد الافساد کبیره بود..حالا مانتو اپل دار و مقنعه تا رو شکم تبدیل شده بود به تیپ رپ زدن و شال بلند و اینا
    اگرم گیر منکرات و یگان ویژه که همون کمیته سابق بود میوفتادی که واویلا

    حالا این همه حرف زدم تا برسم به خدمت سربازی
    من بابام نظامیه..یه ارتشی ..البته مهربون و با مرام
    بابام همه ی زندگیمه
    *ghalb*
    القصه
    بعد فارغ التحصیلی زد به کله م برم سربازی تا زودی تمومش کنم و برم سرکار
    خواستم از رانت بابام استفاده کنم..رفتم و به بابام گفتم که یه کاری کنه خدمتم بیوفتم شیراز
    بابامم گفت چشم..حتما
    *mamagh*

    اون وقتا اینایی که از دیپلم بالاتر بودن باید اموزشیشون میرفتن تهران..اصطلاحا دوره کد میگفتن بهش
    خلاصه مث شصت تیر اموزشی رو تموم کردیم و به امید قول بابامون نشستیم..اون موقع ها مث حالا نبود بهت بگن خدمتت کجا باید بری..روز اخر اموزشی میگفتن بعد یه هفته مرخصی خودتون رو به یگان خودتون تو فلان شهر معرفی کنین
    هیچی دیگه..بابام بهم لطف کرد منو انداختن زابل..اون سر ایران..لب مرز

    *kotak* *mig_mig* *are_are*
    .
    .
    از زابل هم چون کمبود نیرو داشتن منو انداختن پاسگاه مرزی
    یه درجه دار مافوق هم داشتیم دِ اِند گاو..هنوز گاو پیش اون یارو شرافت داشت..هیچی حالیش نبود نکبت
    مام چون از بچگی با تیرکمون عقد اخوت داشتیم و جنگی و عصبی هم تربیتمون کرده بودن تو دوره اموزشی تیر اندازی من تک بود و یه چیزی یه نامردی نوشته بود رو امریه من

    ((مناسب جهت تک تیر انداز))

    حالا ما کلی هنرمند بودیم با کلاشینکف تیر انداخته بودیم
    خلاصه
    ما رو گذاشتن تیربارچی پشت تیربار گرینوف

    مام که نفهم..گفتم خوبه..حداقل دیگه پست و این چیزا ندارم
    نگو محل تیرباز نقطه صفر مرزی و سنگر کمین بود…یعنی پست بیست و چهاری
    *vakh_vakh*

    حالا این خوب بود..چون هیکلم هم درشت بود گفتن گاهی باید با تیربار دوشکا هم کار کنی
    این دوشکا یه هیولایی بود برا خودش..دوتا خدمه داشت..تیربارچی و یکی دیگه که باید فشنگ گذاری میکرد و قطار فشنگ میداد دهن این غول تَشَن…
    اون وقتا آقای قالیباف فرمانده نیروی انتظامی بود
    از شانس کج ما یروز که اومده بود برا بازدید هوس میکنه بیاد لب مرز
    حالا این همه جا اد اومد پاسگاه ما
    *ey_khoda*

    خلاصه اومد
    یه سان از همه دید و رسید به سنگر من..گفت :مسئول این کیه؟
    گفتم :منم قربان
    گفت بشین پشت سلاحت و اون ساختمون خرابه رو بزن
    به حالت درازکش تیربار رو مسلح کردم و تتقققققق..یه رگبار گرفتم
    جناب قالیباف گفت خوبه..احسنت و رفت طرف دوشکا
    گفت مسئول این کیه
    اون درجه دار گاوه گفت سرباز آریا فر
    رفتم جلو و گفتم منم قربان

    *vakh_vakh*

    گفت مگه تو خدمه چندتا تیربار باید باشی

    درجه داره گفت چون نیرو نداریم ایشون با دو تاش کار میکنه..هیچی دیگه..دوباره یه رگبار رو ساختمون خرابهه و احسنت و اینا

    بعد جناب سردار رفتن سمت توپ ضد هوایی
    گفتن خدمه این کیه؟؟
    یه استوار پوکیده مسئولش بود که از قضا اون روز زنش زاییده بود

    در اصل گاو من زاییده بود..چون دوباره

    سرباز آریافر

    *hazyon* *ey_khoda* *vakh_vakh*
    رفتم جلو. یه احترام اساسی گذاشتم و پا چسبوندم

    سردار گفت:
    سرباز..تو همه این پاسگاه رو دستت گرفتی..چه خبرته؟؟
    گفتم قربان کمبود نیرو
    نعره زد:
    خب بگید تا نیرو بهتون بدن
    این سربازه اگه مرد لابد کشور باید تسلیم بشه
    *hir_hir*
    هیچی..نشستم پشت ضد هوایی

    این لعنتی باید دوتا خدمه داشته باشه
    یکی از تو دوربین اسحله نشونه بگیره و با پدالش که حکم ماشه رو داره شلیک کنه
    و با دوتا اهرم دایره مانند به چپ و راست بگردونه و لوله توپ رو بالا پایین بیاره
    یکی هم خشاب گذاری کنه

    خلاصه دوباره همون ساختمون خرابه و تتتقققققق

    یهو پام رو پدال شل شد
    برگشتم یه نگاه به سردار کردم
    گفت چت شد سرباز

    حقیقتش از شدت صدای توپ و ویبره ش باور کنید ریدم تو خودم

    :khak: *taslim*
    .
    .
    یهو سردار منو کشید کنار و خودش رفت تنهایی پشت قبضه
    ساختمون خرابه رو آرد کرد

    یه کارایی با ضدهوایی میکرد ادم یاد عملیات بیت المقدس می افتاد
    *hip_hip*

    هیچی..بازدید تموم شد..اما از طرف فرمانده نیرو بمن پنجاه هزارتومن اون موقع پاداش دادن

    یعنی تو ماتحت م عروسی بود

    ایشالا بعدا ادامه خاطراتمو براتون تعریف میکنم
    ^^^^^*^^^^^

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    آرزوهای بچگی


    امروز میخوام چن تا از آرزوهایی که در طفولیت داشتم رو عنوان کنم😶😂تکررررارررر میکنم در طفولیت😑

    ^^^^^*^^^^^

    اولی:بچه تر که بودم ارزو داشتم وقتی میخوام گلاب به روتون بگ..زم سریع دستمو ببرم جلوش که بادش به دستم بخوره😐😂😱ولی حیف همیشه زود تر از من عمل میکرد گ…ز عزیزم😑😂

    ^^^^^*^^^^^

    دومی:حدوده هشت نه سالم که بود یکی از پسرعمه های مامانم که از قضا به چشمممممم برادری خییلم جیگر بود اومد خونمون، بغلم کرد😶بوسم کرد😯یه اوجولاتم بهم داد
    واینگونه بود که من عاشخش بگردیدی😶اون زمان بیست وهفت سالش بود حالامن موندم باچه اندیشه ای عاشخش شده بودم😐خلاصه آرزو داشتم باهاش به اِزدواجم😀😅ولی بیشعور به عشقم پشته پا زد😢😂یه روز میخواستیم بریم گردش بعد ماشیناهمه پر بود منم جام نبود،میاد به مامانم میگه نازنین بامابیاد،مامانمم بدون توجه به عشخ من نسبت به اون میگه نه میترسم مزاحم نامزدت شه😭😑😂
    اولش نفهمیدم قضیه از چه قراره،لحظاتی بعد که داخل ماشینش نشسته بودم رو پای نامزد ایکبیریش(البته نظر بچگانم بود وگرنه الان عااااشق زنشم😍)و یه چشمم به نامزدش و یه چشمم به اون بود،یه دفعه میگه:کی میشه ما هم یه بچه داشته باشیم وجلوی چشمای وَق زده من دستشو گرفت😑مثلا به خیالش من هوچی حالیم نیس😒خلاصه اونجا بود که عشخم را به دست سرنوشت سپردم تا خوشبخت شود😜😂😂

    ^^^^^*^^^^^

    سومی(این یه خاطره است):دقیق یادم نیس چن سالم بود فقط یه تصویر گنگ یادمه که اون موقع همیشه با مامانم میرفتم بیرون هر وقت میخواست جایی بره،بعد یه روز رفته بودیم داروخونه منم بچه ریزه میزه وسط اون همه آدم هِی گم میشدم هی مامانم پیدام میکرد،هی گم میشدم هی مامانم پیدام میکرد😂😂تا آخر کفرش در اومد دستمو سفت گرفت یه اخمه وحشتناک از نوع مامان دوست بهم کرد، منم از ترس عواقب بعد از اون اخم مثه بچه آدم وایسادم سرجام…نمیدونم یه دفعه چی شد که دستم از دست مامانم ول شد اون رفت منم به خیال اینکه هنوز مامانم پیشمه گوشه مانتوعه یه خانومیو گرفته بودم اونم منگل تر ازمن نفهمیده بود من مانتوشو گرفتم😐خلاصه چن دقیقه ای به همین مِنوال گذشت تا اینکه احساس کردم دشوری دارم😶☺مانتوشو کشیدم که بگم مامان من جیش دارم که دیدم عه این کیه دیگه؟؟؟
    بله تا دیدم مامانم نیس فشار ترس از یکطرف،فشار جیشم از طرفه دیگه باعث شد که بلند ترین گریه عمرم را به انجامم حالا من هی گریه میکردم اون زنه هم سعی داشت منو ساکت کنه،فکر میکرد من میترسم😕هی میگفت عزیزم نترس گلم نترس الان مامانت پیدا میشه،اون هی میگفت من بیشتر گریه میکردم تا اینکه اعصابم دیگه واقعا خورد شد خِنگ چراااا نمیفهمیییید که درده من چیه،یه صباحی گریه کردم تا بلاخره مامان گرام فهمید من نیستم😑اومد سمتمون هی گفت چته نترس قربونت برم اون خانمه هم میگفت دیدی مامانت اومد کوچولو،تا اینکه بهم فشار اومد و گفتم:باباااا مننننننن جیییییش کررررردم😑😑😑هردوشون ساکت شدن،خانمه یه لبخند زد ولی مامانم یه نگا میکرد به شلوارم یه نگا به خانمه یه نگا به من،گفت:ولی شلوارت که خیس نیس،اون زمان واقعابه عقل تمامی بزرگتر ها عقل کردم اخه مگه شلوار جین تیره هم چییییییزی بههههههش مععععلوووومههه،خلاصه اون روز تمام شد و مامان گل من این خاطر رو فقط برای مرده های تو گور تعریف نکرده که اوناهم با این اوصاف فکر کنم فهمیده باشن😑😐

    ^^^^^*^^^^^

    واقعا با گفتن اینا از خودم خجالت کشیدم😑😂

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطرات کودکی


    سلووووم همگی خوبین خوشین
    امروز یه سری خاطرات کودکیم یادوم امد میخام بمیرم واقعا چقد شل مغز بودم 😕😕

    کلاس سوم مدرسه بودم خیلی ذهن خوب داشتم البته در عرصه خوندن و نوشتن ولی در عین حال ساده لوح ترین همشون 😆😆
    تو محل مون تقریبا بیشتر از ده تا دوست بودیم همیشه باهم بازی میکردیم و همینطورم دعوااا
    تو این بین بعضی دوستام سواد خوندن نوشتن نداشتن
    یه روز توخونه بودم یه دوستم ک نوشتن بلد نبود اومد گفت همراه فلانی که اسمش ماریا بود خیلی تیززز یعنی جوری که همه ازش یه نوع ترس داشتن خیلیم جنگره بود همش باهامون دعوا داشت
    گفت باهام دعوا کرده خیلی چیزای بد برام گفت
    حالا برام تو این کاغذ دو و سه دشنام بنویس بندازم خونه شون قسمم خورد نمیگم تو برام نوشتی
    خلاصه هر چی دشنام یاد داشتیم رو نوشتیم اونم رفت
    بعد تقریبا یه ساعت دوباره اومد گفت ماریا خودش او کاغذ بدستش امده حالی هم مادرش رو اورده بود سر من که تو نوشتی
    در دستش یه سپاره
    ( ایرانی نمیدونم چی میگن ولی توش الفبا و اینا نوشته میباشه قبل اینکه خوندن قران رو شروع کنیم باید اونو بخونیم با زیر و زبر و اینا آشنا بشیم )
    خب گفت بیا بریم سر این سپاره برش قسم بخوریم ما ننوشتیم
    منم سااااده قبول کردیم خونه اون دختره پشت کوچه ما بود رفتیم در زدیم اومد بیرون
    وختی اومد دوستم گفت اول من برات قسم میخورم
    بعدش دستشو ماند رو سپاره گفت به این سپاره پاک قسم که حرفای قرآن توشه همشو این نوشته اشاره بطرف من
    😑😑
    یعنی دهنم وا موند این دیگه چجور مخلوق بود
    حالا که یادش میوفتم هی میخام سرمو بکوبم به دیوارر😡

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    خاطره دوم

    خب اول یکم توضیح میدم تو محله مون وختی با یکی دعوا میکردیم بدترین نوع فحش بهش نوشتن اسمش روی دیوار ها بود
    همسایه پهلو به پهلو خونه مون اونم خوندن و نوشتن بلد نبود ولی من نمیدونستم چون همش برام میگفت مقام سوم رو تو کلاس داره منم باور میکردم
    از زبان خیلی تیز بود مث اون یکی دیگه همیشه هم مث فرامان روا بود برامون
    خیلی ازش بدم میومد 😡 اسمشم ساره بود
    ولی تواین بین یکی دیگه هم بود کلانتر از هممون بود
    و همینطور خیلی باکلاس بود هر وخت میخاستیم بازی کنیم اون میگفت چی بازی بکنیم و اینکه همیشه نوبت اول هم ازون میبود اسم اینم هایده بود
    یه روز همراه ساره دعوام شد میخاستم اسم خودشو رو دیوارا بنویسم ولی اون دوستم که تو خاطره قبلیم منو خر کرد برام گفت اسم اونو ننویس اسم خودتو و هایده و بعضی دیگه دخترا رو بنویس بعدش همه فک میکنن که ساره نوشته چون اسم خودش نیس بعدش همه باهاش دعوا میکنن
    منم وااای که از این نظریه خیلی ذوق کردم گفتم به کسی نگی هاا قسم خورد نمیگم
    شروع کردم نوشتن اسم های دخترا اسم هایده رو مینوشتم موندم به ع شروع میشه یا هـ
    گفت به ع میشه نوشته کو سوادم نداشت بازم قبول کردم نوشتم به ع عایده 😐
    خب چی سرتونو بدرد بیارم همون روز عصری خیلی از دخترا با هایده جمع شده بودن اومدن منو صدا کردن بیا بیرون
    وختی رفتم هایده گفت مسابقه داریم هر کی سواد داشت تو بازی گرفته میشه منمممم خوشحال قبول کردم گفت بگیر اسم منو بنویس نوشتم عایده😭
    همشون ریختن سرم چرا اسمامونو نوشتی رو دیوار
    منم گفته میرفتم مه نکدیم چرا من نام خوده نوشته کنم دیونه استم ساره نوشته کده خب چون تنها اسم اون نیست گفتن ساره اسم خودو نوشته نمیتونه چی برسه به اسم های همه
    گفت ازی که نام مره به ع نوشته کدی فهمیدیم کار توست خوب شد مرسل (همونی برام این نظریه رو داده بود ) برا مون گفت چجوری بفامیم کار توست
    بعدشم همه اسما رو به بابام نشون
    بابامم یه ماه نموند برم از خونه بیرون 😐
    فقط من اینقد ساده لوح بودم که گول هر کیو میخوردم یا شمام بودین

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    خاطره شل مغزیم 😭

    یه نوع بازی داشتیم هممون دستان همو میگرفتیم و یه حلقه تشکیل میدادیم بعدش یه ترانه بود ک حضور ذهن ندارم میخوندیم عین خوندن به شدت بالا و پایین میپریدیم ترانه ک تموم میشد باید زودتر بیشنی رو زمین هر کیم میوفتاد رو زمین یا باکسنش میخورد به زمین باید یه قررر خرکی میومد
    منم خوب بازی میکردم ولی در اثنای بازی پسر همسایه مون اومد سر کوچه استاد داشت مارو نگاه میکرد
    نمیدونم اون چی اون سیاه سوخته افریقایی خوشم میومد دندوناش مث خرگوش دوتا بیرون زده بود رنگش بشدت سیاه بود
    تا دیدم مارو نگاه میکنه تو هی الکی الکی خودمو به زمین مینداختم بعدش قررر میومدم😭
    نه یه بار نه دوبار تا اخر بازی 🤦🤦🤦🤦🤦

    یعنی این نوع بارز شل مغزی از من بعیده
    بیایین شما هم از عشقای ابکی دوران کودکی تون بگین بخندیم 😂😂

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    ن همین ریق زیباست نشان اخمخیت😂👹💩


    @~@~@~@~@~@

    ی خاطره از ریقیدن یکی از آشناها میخام براتون بگم
    *vakh_vakh*

    طرف میگف
    یکی از همکارام رفیق فابریکمه
    ینی افتضاح باهم صمیمی هستیم
    *modir*

    ی روزتو اداره رفیقم از تو اتاق بلند شد رف سمت ته سالن ک یکم عقبتره و دشوری و آبدارخونه اونجاس

    منم فک کردم رفته دسشویی
    یواشکی رفتم نقشه خبیثانمو اجرا کنم
    *shool_maghz*

    همینک وارد قسمت دشوریا شدم
    یدفه بلند زارررررررتتت گوزید
    منم گفتم
    ناز نفستتت قنارییی
    *malos*
    کلاچو بکش داداچ ایطوری ک پاره میشی
    *palid*

    بعدشم دستمو پر آب کردم از بالا در ریختم رو سرش و فلنگو بستم
    *shadi*

    همینک از دشوریا بیرون اومدم
    دیدم رفیقم لیوان چایی ب دست از آبدارخونه اومد بیرون
    :khak:
    بش گفتم مگ دسشویی نرفتی
    *fekr*
    گف ن باو رفتم چای بنوشم
    *are_are*

    قضیه رو براش تعریف کردمو رفتیم تو یکی از اتاقا منتظر موندیم ببینیم کدوم بدبختی تو دشووری بود
    *khaak*

    عاقا چشتون روز بد نبینه
    رئیس اداره بود
    *chakeram_nokaram*
    با یقه شیخی و ریش و سیبیل و کت و شلوار
    تا نصفه خیسسس آب
    *ieneh*

    حالا اون دسای بندریتو بیار بالا
    نعرهه بزن
    *narahat*

    پیام اخلاقی
    اگ ی وختی تو ی اداره ای مشغول بکار شدید
    ببینید ک رئیس ادارتون کی میره دشوری و ی نقشه حسابی بکشید
    مثلا تو ی سطل بریقید و از بالای در دشوری رو سرش خالی کنید
    *gil_li_li_li*

    @~@~@~@~@~@

    قرقری
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    میانِ
    اين همه
    "هست"
    آنکه باید
    "نیست"

    user_send_photo_psot

    حكمت 101
    روش بر طرف كردن نيازهاى مردم _اخلاقى، اجتماعى
    وَ قَالَ [عليه السلام] لَا ...

    user_send_photo_psot

    *.*.*.*.*.*.*.*.*.*.

    سلام دلگير جان

    ميدانم منتظري تا دوباره راجع به آن روز كذايي با تو ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    سلااااامممممممم
    آقا سریع میرم سر اصل مطلب
    اونایی ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    یکی باید باشد
    یکی که آدم را صدا کند
    آدم را به اسم کوچکش صدا کند
    یک جوری ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    بعضی آدمهــــــا یهـو میــان
    یهـو زندگیـتـــــو قشنگ ...

    user_send_photo_psot


    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    میخوام باهم به همه ی هدفامون برسیم
    .
    .
    .
    . ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    یاد گرفتم این بار که دستانم یخ کرد، دستان کسی را ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    تا حالا شده تو ماشین باشید
    یه دفعه چشتون به ویترین یه مغازه بخوره که ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    دست همیشه برای زدن نیست
    کاردست همیشه مشت ...

    user_send_photo_psot

    ♦♦---------------♦♦

    نه کاکتوسا یه دفعه خشک میشن
    و نه آدما یه دفعه میرن
    فقط چون ...

    user_send_photo_psot

    ﺗﻮ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺳﻬﺮﺍﺏ ؟؟؟

    ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﻓﺮﻭ ﺭﯾﺨﺖ
    ﺳﺮﻡ !

    ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ ﺭﺍ ...

    user_send_photo_psot

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    مژده ای مرغ چمن فصل بهار آمد باز

    موسم می زدن و عشق و ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .