فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: پست های سریالی

    هستی سوز یک دختر | قسمت دوازدهم


    (سمانه)
    وقتی چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم همه دورم جمع شده بودند و همه حالم رو می پرسیدند بعد گذشت چند دقیقه مهران هم امد . ارام و ساکت یه گوشه ایستاده بود و مهدیه هم امد و کنارش بود مهدیه وقتی نگاه خیره ام رو دید حالم رو پرسید

    مگر می شد حالم بد باشه بخصوص که مهدیه کنار مهران ایستاده باشه

    مهران آمد کنارم و حالم رو پرسید بعد انگار که چیزی یادش آمده باشه اخماش رو در هم کرد و توبیخم کرد،اونم داشت حرفای آبجی حمیده رو می گفت حرفای که آبجی حمیده دو روز صبح و شب و نیمه شب بهم می گفت اما بازم نتونسته بود از کارم پشیمونم کنه اما الان که رو این تختم پشیمون بودم

    کاش به حرفش گوش میدادم
    اما باید چیزی که رو دلم سنگینی می کرد و بهش می گفتم و دهن باز کردم گفتم

    از صدقه سری تو اینکار رو کردم

    نمی دونم چرا اما غم عجیبی صورتش را فرا گرفت و فقط سکوت کرد و با نگاه غمزده اش نگاهم کرد
    بالاخره از بیمارستان مرخص شدم و خوشحال بودم که جشن مهران عقب افتاده و چند روز دیگه جشن می گیرن
    تو اتاقم بودم پی وی رو باز کردم و با بچه ها گپ زدم بعد اینکه کلی دعوام کردند بهشون گفتم که می خوام تو جشن مهران بدرخشم ابجی تایپ کرد که سمانه با این حالت نباید بری اون جشن
    جوابش رو دادم ، اما آبجی من باید برم مهران باید بفهمه که چقدر از مهدیه سر ترم و در ضمن بعد از اون جشن عقد منو پدرام هستش طفلک اونقدر تو بیمارستان جلو ی مامان بابا نقش بازی کرده بود که خسته شده بود
    یاسی گفت حقش بود ازدواج سوری همین مشکلات رو هم داره
    ثریاگفت : سمانه خوبه هر چقدر می تونی اذیتش کن
    علی در جوابش تایپ کرد بابا بخدا ما پسرا گناه داریم ما ساده ایم این کارا رو با ما نکنید
    به حرفای مسخره شون داشتم می خندیدم که آبجی گفت: سمانه یه چیزی بپرسم

    جونم آبجی بگو

    در همین فاصله علی تایپ کرد بچه ها سکوت بزرگ قبیله داره حرف میزنه

    ثریا توبیخگرانه نوشت علللللی

    یاسی نوشت بچه ها آبجی بزرگتره بهش مجال بدین حرفش رو بزنه دیگه هیشکی چیزی تایپ نکرد

    آبجی: سمانه تو واقعا می خوای با پدرام ازدواج کنی؟

    اره آبجی چاره ی دیگه ای ندارم

    سمانه  یه راهی بهت میگم این راه رو امتحان کن اگه نشد باهاش ازدواج کن

    بگو آبجی چه راهی ؟

    ببین سمانه به دوستت شیرین بگو به عمه ات زنگ بزنه و بهش بگه که تو پیششی و داری خودکشی می کنی بهش بگه که چون نتونستی بری دبی این کار رو می کنی و یه چند تا حرف گنده ی دیگه که بشه عمه رو برا حرف زدن ترغیب کرد و بعدش از عمه کمک بخواد

    از حرفای آبجی سر در نیاوردم و گفتم

    خوب بعدش چی میشه آبجی جون؟

    تو به بعدش کاری نداشته باش همین کاری رو که گفتم رو انجام بده،سمانه محض رضای خدا یه بارم که شده به حرفم گوش کن

     چشم آبجی اینکار رو فقط بخاطر گل روی شما انجام میدم هر چند امیدی بهش ندارم. از همدیگه خدا حافظی کردیم و گوشیم رو روی میزعسلی گذاشتم و به خواب رفتم

    صبح به شیرین زنگ زدم و گفتم

    سلام شیرین خوبی؟

    یا خدا .امروزمون رو خدا بخیر بگذرونه

    به حرفش خندیدم

    اااا چرا اینطوری میگی؟

    اخه تو بی دلیلی بهم زنگ نمیزنی و حالم رو نمی پرسی؟

    مسخره زنگ زدم که بگم امروز میام خونه تون

    دیدی گفتم خدا بخیر کنه.نه قربونت مزاحممون نشو راضی به زحمتت نیستیم

    دو ساعت دیگه اونجام خیلی هم دلت بخواد

    بدون خدا حافظی گوشی رو قطع کردم

    شماره ی عمه رو تو کیف ام انداختم و از مامان اجازه گرفتم هر چند می شد نگرانی رو از چشماش بخونم

    رفتم از صورتش بوسیدم و گفتم

    ای من قربونت برم مامان نگران نباش مامانی اون فقط یه نادانی بود الانم پشیمونم

    من رفتم، عمو احمد منو رسوند
    زنگ در دو فشار دادم و بعد چند ثانیه در با تیکی باز شد.رفتم داخل مامان شیرین و خودش امده بودند استقبالم مامانش بغلم کرد و گفت:خوش امدی دخترم حالت خوبه عزیز

    ممنون خاله خوبم

    شیرین هم امد باهام دست داد بعد کمی نشستم کنار خاله و پذیرایی
    به شیرین با اشاره گفتم که بریم اتاقش، اونم خدا رو شکر اغما و اشاره ام رو گرفت که رو به مامانش گفت

    مامان منو سمانه بریم اتاقم کمی با هم خلوت کنیم مثلا دوستای صمیمی هستیم ها

    مامانش لبخند مهربونی زد و گفت: خواهش می کنم شما راحت باشین دخترا منم میرم به کارام برسم

    لبخندی به روی این مادر مهربان که به اندازه ی مادر خودم دوستش داشتم پاشیدم و با شیرین به اتاقش رفتیم
    تا رسیدیم به اتاق شیرین در اتاق رو بست و رو به من گفت

    زود باش بنال ببینم درد چیه؟

    بهش نگاه کردم و بعد مکثی گفتم

    شیرین راستش باید یه کاری برام انجام بدی

    دستم رو گرفت و روی تختش نشستیم رو بهم گفت

    الهی شیرین قربونت بره تو جون بخواه خواهر

    بهش لبخند زدم و بعدش تمام نقشه رو بهش گفتم اما نمی دونم چرا استرس داشتم و چرا دلم گواه بدی میداد گواه خبری که شاید منتظرش نبودم نمی تونستم به خودم مسلط باشم به زور کاغذ شماره رو به شیرین دارم و شیرین با تامل شماره گیری کرد با هر بوق گوشی دل منم می لرزید بالاخره عمه جواب داد و شیرین مشغول نقش بازی کردن شد

    سلام عمه خانم

    سلام دخترم به جا نمیارمت

    ببخش عمه خانم عجله دارم تو شرایط بدی هستم

    چی شده دخترم اصلا تو کی هستی

    من دوست سمانه ام ،عمه خانم

    اهان،خوب کارت چیه

    راستش عمه خانم سمانه یه حرفایی بهم گفت و الانم چند تا قرص دستش گرفته و میگه بخاطر حرف هایی عمه خانم دارم خود کشی می کنم این دومین بارش هست عمه چند روز پیش هم خود کشی کرده بود و تو بیمارستان بستری بود.تو رو خدا عمه خانم این دختر خیلی داره اذیت میشه فقط شما می تونید نجاتش بدین

    ببین دختر خانم من به سمانه هم گفتم که باید خودش بیاد تا حضوری باهاش حرف بزنیم

    عمه خانم چرا متوجه نیستین سمانه برا خاطر شما با پسری که دوستش نداشت ازدواج کرده و حالا هم بریده میگه می خوام خودکشی کنم

    شیرین حرفا ی آخرش رو با بغض گفت نمی دونم نقش بازی می کرد یا شاید واقعا برا زندگیه من بغض کرده بود تلفن رو اسپیکر بود و حرفای عمه خانم عینه پتک بر سرم کوبیده می شدند

    نکن زمانه، نچرخ روزگار و مرو ثانیه ها زندگی من تا همین جا گر چه تلخ بود اما زنده و از حال به بعد یه مرده ی به تمام معنام
    عمه خانم اون سر دنیا بدون هیچ دغدغه ی از دغدغه ی قلبی من چه می دانست؟

    شیرین از دلِ باخته شده ام و احساس پوچم چه می فهمید اصلا این روزگار نامرد کِی مرا سر پا نگه ام داشته بود که الان بار دومش باشد

    به دیوار تکیه زدم و سر خوردم زانوهایم را بغل کردم و عمه همچنان داشت می گفت

    کاش کر بودم

    کاش بهش اسرار به گفتن واقعیت نمی کردم

    حالا چیکار کنم حالا تکلیفم چیه

    از همه ی اطرافیانم دور موندم

    چشمانم رو به سیاهی بود شیرین به سمتم آمد و شانه هایم را گرفت داشت با تمام قدرتش شانه هایم را تکان می داد و اسمم را صدا می کرد
    سمانه،سمانه خواهری چیت شد

    هه اگه قرار بود چیزیم بشه با اون همه بلا تا حالا شده بود

    پوز خند از لب هام جدا نمی شد تمام این سالها جلو چشمم نقش بست محبت های بی دریغ پدر و مادرم از همه پر رنگ تر بود وای بر من وای بر احساسم وای بر زندگیم وااای
    بابام با زندگیم چیکار کرده بود مگه گناهم چی بود

    نمی دونستم چیکار کنم بهترین راه مشورت با دوستایی بود که اصلا شناختی از شون نداشتم

    اما تو این مدت از آشنا بهم آشنا تر بودند و از همه ی زندگیم خبر داشتند نمی دونم شیرین کجا رفت حتی نمی دونم کی رفت و  چی بهم گفت با دستای تحلیل رفته گوشیم رو دستم گرفتم

    پی وی رو باز کردم ثریا و حمیده بودند داشتند چت می کردند یه کلمه نوشتم خواهری بدبخت شدم

    حتی می تونستم تو این دنیای مجازی هم نگرانی هایشان را حس کنم گفتم و گفتم

    از دل پر خونم گفتم از بلایی که سرم آمده بود از زندگیم از مامان و بابا از حرف های عمه

    ثریا خیلی تعجب کرد اما آبجی خونسرد بود گفت همون روزی که من بهش گفتم تک فرزندم اینو فهمیده بود

    گفت به هیچ وجه به پدر و مادرم بی احترامی نکنم

    گفت اصلا به روی خودم نیارم حتی گفت که برم دستاشون رو ببوسم

    می گفت بهترین پدر و مادری هستند که حتی یه بار هم منت بر سرت نگذاشتند

    گفت اونا بخاطر



    ツ نمایش کامل ツ

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    هستی سوز یک دختر | قسمت یازدهم


    (مهران)

    سخت مشغول کار بودم و از طرف دیگه باید گل و میوه وشیرینی سفارش می دادم کلی کار سرم ریخته بود و منم دست تنها بودم بابا که غرق خوشی بود و سر از نمی شناخت

    مامانم که الان از همیشه بیشتر بهش احتیاج داشتم نبود

    نبود که ببیند موقعش رسیده

    موقع ان روزی که قربون صدقه ام می رفت و می گفت داماد بشی من چه می کنم.نه نبود
    اه پر سوزی کشیدم این فکر ها فایده ای نداشت

    نمی دونستم اول به کدوم کارم برسم در همون شلوغی گوشیم هم هی زنگ می خورد اما من جواب نمی دادم یعنی وقتی با تلفن حرف زدن نداشت اما اونقدر زنگ خورد رو مخم رژه رفت که دکمه ی اتصال رو زدم و بی حوصله جواب دادم

    فرمایش؟؟

    صدای زندایی که داشت پشت گوشی حرف میزد منو و به خودم آورد هیچی نفهمیدم از حرفاش چیزی سر در نیاوردم با گریه سعی می کرد چیزی بهم بگه ،من باز هم سر در نیاوردم خشکم زده بود اما اسم سمانه مدام که در میان حرفاش تکرار می کرد باعث شد به سمت بیمارستانی که آدرسش رو داد پرواز کنم

    دیونه شده بودم با سرعت بالا میون ماشین ها لایی می کشیدم خودم مهم نبودم اصلا مهم نبودم مهم پاره ی تنم بود خدایا سمانه رو سپردم دست خودت فقط خودت

    ماشین رو با عجله یه گوشه پارک کردم و به سمت بیمارستان دویدم چشم چرخاندم و رفتم سمت اطلاعات

    تند تند اسم سمانه رو گفتم

    اما اون بی خیال حالا من داشت با تلفن حرف میزد

    انگار نمی دید که من دارم پر پر می شم ،چنگی به موهام زدم و چند قدم رفتم عقب تا خشمم فرو کش کند اما چند ثانیه نگذشت نه یاد سمانه افتادم و با سرعت به سمت خانم رفتم با مشتم کوبیدم رو میزم

    با فریاد گفتم

    مگه با شما نیستم بیمار من کدوم بخشه؟

    پرستار انگار ترسیده بود که گوشی از دستش افتاد و با صدای لرزان گفت
    بخش مراقبت های ویژه هستند

    همین چند کلمه اش باعث شد کل دنیا رو سرم ویران بشه پاهام لرزید اما نباید زانو هام تا می شد من باید سمانه رو می دیدم
    کشان کشان خودم رو به سمتی که گفته بودند کشاندم و زن دایی رو از دور دیدم که به دیوار تکیه داده و داره گریه می کنه به سمتش رفتم
    رو به رویش ایستادم و با صدای ضعیفی گفتم

    کجاست؟

    زن دایی یه اتاق که شیشه داشت رو نشونم داد اما به صورتم نگاه نکرد رفتم سمت شیشه و به اتاق پر از دستگاه چشم دوختم

    باورم نمی شد

    سمانه تکه ای از وجودم عزیز تر از جانم روی تخت بیمارستان بود اما اخه چرا؟؟؟؟

    ذهنم پر از سوال بود سمانه چشمان قشنگش را بسته بود و مثل یه فرشته به خواب رفته بود دیگه حتی اختیار اشک های خودمم رو هم نداشتم

    دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشمانم سرازیر می شد کاش الان بیدار بود بهش می گفتم منم دوسش دارم

    بهش می گفتم حتی بیشتر از مهدیه دوسش دارم کاش بیدار بود

    چشمام رو پاک کردم و به سمت زندایی برگشتم دستش رو گرفتم روی صندلی نشاندمش حتی جونی برای مخالفت نداشت بیچاره چه کشیده؟
    بعد گذشت چند دقیقه با شرمندگی پرسیدم

    زن دایی سمانه چرا اینجاست؟چه بلایی سرش امده

    زن دایی شرمنده تر از من بود اما نباید می شد

    مقصر اصلی من و اون نبودیم مقصر اصلی یکی دیگه بود یکی که عینه خیالش هم نبود

    زن دایی خواهش می کنم سرتون رو پایین نندازین منو شرمنده تر از این نکنین

    نه پسرم تو چرا باید شرمنده بشی من باید شرمنده باشم

    راستش داشتیم حرف میزدیم می گفت پدرام رو نمی خواد و این حرف ها اخر حرفش هم گفت که

    مامان منو ببخشید

    منم فکر کردم بخاطر حرف هامون اینو گفت نگو دخترم منظورش چیز دیگه ای بود موقع ناهار رفتم اتاقش دیدم….دیدم

    هیس زن دایی اروم باشین

    نمی تونم مهران نمی تونم ارو باشم بدنش سرد بود صورتش عینه گچ بود

    با داییت رسوندیمش بیمارستان خیلی ترسیدم گفتند

    قرص خورده سه تا قرص قوی

    تعجب کل وجودم را فرا گرفته بود نمی دونستم چی بگم

    دیگه خودم یکی رو می خواستم که منو ارومم کنه

    سمانه قرص خورده بود و این نشانگر این بود که قصد خودکشی داشت و این کارش داشت دیوانه ام می کرد

    مدام از خودم می پرسیدم

    نکند بخاطر من خود کشی می کرد

    معده اش را شستو شو داده بودند گریه ی مردونه ام کل بیمارستان رو فرا گرفته بود

    زن دایی هم نمی تونست ارومم گنه همه داشتند نگاهم می کردند

    اره بزار نگاه کنند اینا که نمی دونند من چه نامردی هستم

    سه روز گذشت سه روزی که حتی اسم خودم رو هم فراموش کردم

    سه روزی که خورد و خوراکم شده سمانه و بیمارستان

    و الان سه روز بود که سمانه بی هوش بود به بابا خبر دادم اما اون حتی یک بار هم به ملاقات سمانه نیامد

    دایی و زن دایی از جلوی اتاق جم نمی خوردند و در این مدت مهدیه چند بار پیشم امده بود و پدرام عینه پروانه دور سر سمانه می چرخید اما من حوصله ی هیچ کس و هیچ چیزی رو نداشتم و تنها روزنه ی امیدم به هوش آمدن سمانه بود مراسم را چند روز عقب انداختم با اینکه بابا داشت مخالفت می کرد اما خوب نبودن روحیه ام رو بهانه کردم

    بابا نباید می فهمید برا خاطر سمانه مراسم رو عقب میندازم

    هر چند به بودن سمانه هم در این مراسم راضی نبودم یه جورایی حس می کردم اتفاق بدی می افته

    یا بابا سمانه رو اذیت می کنه

    بعد یک هفته انتظار رفته بودم تو خونه تا به دوش بگیرم البته زن دایی به زور راهیم کرده بود

    از حمام بیرون امدم تن پوشم تنم بود چشمم تو اینه به خودم افتاد موهام ژولیده شده بود و ته ریش در صورتم خود نمایی می کرد

    انگار مهران قبلی نبودم تلخ خندی زدم کمد رو باز کردم تا لباس هام رو بردارم که گوشیم زنگ خورد

    اسم دایی خود نمایی می کرد

    نمی دونم از ترس بود یا استرس که دستام شروع به لرزیدن کرد و با دستان لرزانم جواب دادم

    بله دایی

    صدای خوش حال دایی رو من و حس و حالم اثر گذاشت

    الو مهران دایی هر کجایی بیا بیمارستان .سمانه به هوش امده

    دایی با منکه شوخی نمی کنی؟

    نه پسر چه شوخی ای زود خودتو برسون

    نمی دونم چی پوشیدم و چطوری خودم رو به بیمارستان رساندم
    همه اونجا بودند دایی و زن دایی اشک شوق شان روان بود

    پدرام همچنان بالا سرش ایستاده بود اما سمانه خشک و خالی فقط نگاهش می کرد

    دل منم برا این ازدواجشون رضا نبود از اول هم برا ازدواج این دوتا شکاک بودم پس از صرف نظر کردن سمانه در این مورد متعجب نشدم

    دایی و زن دایی غرق خوشی بودند و منم از اونها چیزی کم نداشتم کمی بعد در اتاق ضربه  خورد و مهدیه با یه سبد گل وارد شد

    لبخندی بهم زد به رسم ادب با دایی و زن دایی دست داد ابراز خوشحالی کرد

    به سمت سمانه رفت گل را روی میز گذاشت و رو به او کرد
    سلام سمانه جون خدا بد نده ؟خوبی عزیز؟
    سمانه با حال ندار و نفرت تو نگاهش که باعثش من بودم جوابش رو داد

    ممنونم مهدیه خانم زحمت کشیدین

    بعد جریان تو حیاط اون روز سمانه رو ندیده بودم دلم برا نگاه و صداش تنگ شده بود عزمم رو جزم کردم و رفتم جلو

    دایی داشت با نگرانی نگاهم می کرد و زن دایی هم با ترس فکر کنم می ترسیدند که همه چی رو خراب کنم با باز و بسته کردن چشمام خیالشان را راحت کردم و کنار سمانه ایستادم

    سلام سمانه خانم خوبی دختر دایی

    دلخور نگاهم کرد و مثل خودم جواب داد

    سلام اقا مهران پسر عمه،به لطف شما خوبم

    این به لطف شما گفتنش هزارتا حرف داشت هزارتا هم نگفته هزار تا درد

    درد از یک دختر رنج کشیده

    سمانه داشت تنبیه ام می کرد یا شاید هم خدا می خواست اینگونه تنبیه بشم

    تنبیه عذاب وجدان خیلی سخته خیلی

    درد در سینه ام از حرف عزیزم را پنهان کردم
    تازه یادم آمد چه بلایی سر خودش آورده، اخمام رو در هم کردم و گفتم

    می بینم که بزرگ شدی دست به کارهای بزرگ میزنی اون چه کاری بود که با خودت کردی تو از خدا نمی ترسی دختر.نمی فهمی گناه کبیره می کنی نمی دونی بعد مرگ آسمان ها و زمین قبولت نمی کنند.آخه دختر مگه تو عقل نداری؟

    سمانه نگاهش رو از من گرفت و ارام جوری که فقط من بشنوم گفت

    از صدقه سری تو این کار رو کردم

    همین جمله اش کافی بود تا کل وجودم رو به آتیش بکشه و بدتر از همه دلم آتیش گرفت،کاش سمانه می دونست با حرفاش و حسش چه بلایی داره سرم میاره

    سرم رو بلند کردم پدرام اخماش تو هم بود فکر کنم حرفامون رو شنیده اما مهم نبود هه همین مونده فقط یه الف بچه برا سمانه غیرتی بشه حتما



    ツ نمایش کامل ツ

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    هستی سوز یک دختر | قسمت دهم


    انگار مرده بودم و کسی باورم نمی کرد به جنون رسیده بودم
    از یه طرفی بی خبری عمه و از طرف دیگه پدرام و مهران و هزار بدبختیه دیگه باعث شد یه تصمیم احمقانه بگیرم
    بدون هیچ فکری بدون این که به عواقبش فکر کنم

    از رو کاناپه بلند شدم به صورت مامان مهربانم نگاه کردم می خواستم از صورت زیبایش سیراب بشم کاش بابا هم خونه بود چشم چرخاندم روی میز عکس بابای خوش تیپم با ان نگاه نافذ و پاکش در کنارش عکس مهران بی معرفت
    منه احمق چقدر دوستش دارم حتی کار هایش هم باعث نشد ازش نفرت به دل بگیرم

    مانع اشک های جمع شده ام شدم هر چقدر به افراد مهم زندگیم نگاه کنم سیر نمیشم
    نه من از ان ها خسته نشدم از خودم خسته شدم از خودم
    نمی دونم چقدر وسط پذیزایی ایستاده بودم تا به خودم امدم باز هم به مامان نگاه کردم و بعد مکثی گفتم منو ببخشید مامان

    شاید مامان این معذرت خواهیم رو پای حرف های الانم بزاره
    چه بهتر اینطوری خوب میشه

    اما من منظور بابت کل زحماتش بود که تو این مدت برایم کشیده مامان فقط نگاهم کرد
    تو دلم نالیدم نه مامان اینطوری نگام نکن تا از نگاهت خجالت نکشم

    با شانه های افتاده از پله ها بالا رفتم حوصله ی هیشکی رو نداشتم ، اما باید گوشیم رو پیدا می کردم گوشی رو برداشتم رفتم پی وی
    اره بچه های گروه هم جزئی از خانوادم بودند راه و چاه رو نشونم دادند با غم هام غمگین و با شادی هام شاد بودند من بهشون مدیون بودم
    ثریا و ابجی انلاین بودند هیچی نگفتم جز یه کلمه

    منو حلال کنید

    ابجی تند پرسید
    سمانه این حرفت چه معنی میده
    جوابش رو دادم
    خواهر دیگه از خودم خسته شدم دیگه نمی خوام زندگی کنم
    دیگه نمی خوام
    ابجی استیکر خنده گذاشت،سمانه شوخی جالبی بود
    منم استیکر خنده گذاشتم.شاید این اخرین خنده ام بود
    اره ابجی جالب ترین شوخی سال همینه
    ابجی گفت کاری که به زبون اوردم جز گناهان کبیره است

    گفت زمین و زمان قبولم نمی کنند
    گفت تو خودت خودت رو نیافریدی که خودت رو از بین ببری
    گفت حتی به این کلمه فکر نکنم فکر کردنش هم گناهه
    ابجی گفت و گفت و گفت
    خیلی حرف ها گفت

    می دونستم حرف من باورشون نشده اما از رو احساس مسئولیت اینا رو میگه که آگاهم کنه

    اما نمی دونست منه خسته از زمان ، زمین و زمان را برا چه می خواهم
    ازشون خداحافظی کردم
    اشکام رو پاک کردم
    چندتا قرص رو که داروخونه بدون نسخه نمی فروخت رو به زور پیدا کرده بودم از وقتی مهران ازدواج کرد این قرص ها پیشم بود
    اون اوایل هم می خواستم این فکرم رو عملی کنم اما دیدم مهران ارزش جانم را ندارد اما الان

    سه عدد بران کافی بود قرص قوی ای بودند تو دستم بهشون خیره شدم نفهمیدم چی شد که هر سه رو با هم خوردم و رو تختم دراز کشیدم حالم داشت یه جوری میشد احساس پوچی می کردم سرد شدن تدریجی بدنم را حس می کردم

    انگار یه پرده از جلو چشمام برداشتند اول از همه محبت بی نظیر پدر و مادرم کارهایی که برا خوشحالیم انجام می دادند باعث شد قطره اشکی از چشمم سرا زیر بشه

    بعدش مهران و حساسیت هاش نسبت بهم و ازدواجش
    عمه و راز پنهانش
    پدرام و ازدواج سوری همه مثل یک فیلم از جلو چشمم رد شدند و بعد درد شدید در معده ام و سیاهی مطلق

    ***

    (راوی)
    مامان سمانه در اشپز خانه مشغول اشپزی بود اما ذهنش در گیر حرف های دخترک ناز کرده اش بود
    اصلا سمانه را درک نمی کرد چرا اول خودش جوابش مثبت بود و حالا از نظرش منصرف شده
    به او گفت که چه او بخواهد و چه نخواهد این ازدواج صورت می گیرد
    اما مگر دلش می امد نه اصلا
    سمانه هر چه خواسته تا الان برایش مهیا کردند با دستش هر کجا و هر چی رو نشون داده رفته و در اختیار داشته
    باید در اولین فرصت با پدر سمانه صحبت می کرد

    یاد حرف سمانه افتاد چه مظلومانه گفته بود
    منو ببخشید

    اما او که کاری نکرده بود فقط از حق خودش دفاع کرده بود همین و بس
    اهی از ته دل کشید و به راه پله که به اتاق سمانه منتهی میشد نگاه کرد

    مشغول پختن ناهار شد
    کارش که تمام شد بابای سمانه هم رسید خونه دست و صورتش را شست میز حاظر بود و هنوز از سمانه خبری نبود مادرش از راه پله صدا زد

    سمانه بیا پایین دخترم ناهار حاضره
    اما پاسخی نشنید بعد چند ثانیه دوباره صدا زد

    سمانه جان بابات منتظر تو نشسته ها بیا دیگه دخترم
    اما باز هم جوابی نشنید
    تقریبا یک ساعتی بود که سمانه تو اتاقش بود

    مادرش با خودش فکر کرد شاید با او قهر کرده برای خریدن ناز دخترکش از پله ها بالا رفت چند ضربه به در زد
    اما باز هم دریغ از پاسخی در را ارام باز کرد سمانه دمر روی تخت خوابیده بود کنارش نشست و گفت

    دخترم من اشتباه کردم تو باید منو ببخشی
    این زندگیه خودته الانم با بابات حرف میزنم حالا دیگه پاشو بریم غذا بخوریم

    بعد یک دقیقه باز هم هیچی حرف و حرکتی از او ندید اینار که داشت دستش را می برد تا دست دخترش را بگیرد گفت
    ای بابا تو چقدر ناز داری دختر

    اما وقتی سرمای دست سمانه را حس کرد نگرانی کل صورتش را فرا گرفت

    تند سمانه را برگرداند صورتش عینه گچ بود حرکتی نمی کرد

    لال شده بود باورش نمی شد یا هم که دلش نمی خواست
    باور کند عقب عقب رفت تا به دیوار خورد جیغ خفیفی کشید

    نهههههههههه دخترم نههههههههههه

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    هستی سوز یک دختر | قسمت اول ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت دوم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت سوم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت چهارم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت پنجم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت شیشم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت هفتم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت هشتم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت نهم ◄

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    هستی سوز یک دختر | قسمت نهم


    به خونه رسیدم و با صدای بلند گفتم

    سلام بر اهل خونه و خانواده

    مامان با لبخند امد پیشم و منو بغل گرد
    سلام دختر گلم خوبی؟خوش گذشت؟
    چشمام گرد شد

    مگه من کجا رفته بودم که خوش بگذره خواستم دهنم رو باز کنم و بگم من که جایی نرفته بودم مامان پیش دستی کرد
    ااخه دیشب مهران گفت با مهدیه امدن خونه ی شیرین دنبالت تا با هم باشین
    الان دیگه دو هزاریم افتاد خوب شد حرفی نزدم

    لبخند کم رنگی زدم و گفتم

    اره مامانی خیلی خوش گذشت.مامان با اجازتون من برم لباس هام رو عوض کنم

    اره دخترم برو لباس هاتو عوض کن بعد بیا پایین برات کیک شکلاتی پختم

    واااای ممنون مامان الان ده مین نشده امدم

    رفتم بالا از دیشب همین لباس هام تنم بود دیگه داشت حالم از خودم به هم می خورد

    رفتم سمت حمام و بعد یه دوش پنج دقیقه ای لباس هام رو پوشیدم و رفتم پایین تا به خدمت کیک شکلاتی برسم هر چی رو که بی خیال باشم دیگه محال بود بی خیال این یک رقم بشم

    بعد صرف کیک و چای رفتم تو اتاقم

    روی تختم دراز کشیدم .تمام اتفاقات دیشب از جلو چشمم رد شد حرف من

    حالت عصبی پدرام و قبول نکردن حق طلاق
    اما به قول ابجی من باید حق طلاق رو ازش بگیرم اینطوری نمی شه

    به حرف های مهران فکر کردم

    اونا امروز می رفتند برا پرو لباس مهدیه

    تازه یادم افتاد که من هنوز برا جشن لباس تهیه نکردم
    به فکر این بودم که چه طوری از مهدیه سر تر باشم به شیرین پیام دادام که عصری با هم بریم پیش خیاط

    کمی چرت زدم شب اصلا نتونسته بودم خوب بخوابم با صدای زنگ گوشی بیدار شدم نمی دونم چند ساعت خوابیدم اما اینو می دونم که سر حال شدم

    دیگه عصر شده بود بعد شستن دست و صورتم لباس هام رو پوشیدم کیف دستیم رو برداشتم چادرم رو رو دستم انداختم و از اتاق خارج شدم

    مامان با دیدنم گفت به به سمانه خانم کجا به سلامتی؟

    مامان من هنوز برا جشن مهران لباس اماده نکردم دارم با شیرین میرم پیش خیاط شما بی زحمت شما هم بهش یه زنگی بزنید

    چشم دخترم شماها برین من الان بهش اطلاع میدم

    تو انتخاب لباس دقت کن سمانه کاری هم به هزینه اش نداشته باش

    چشم مامان ممنون

    چادرم رو مرتب کردم اژانس دم در منتظرم بود سوار شدم و به شیرین زنگ زدم

    بعد سه تا بوق جواب داد

    سمانه هیچ معلوم هست کجایی ؟یک ساعته لباس پوشیدم و منتظر زنگ جنابعالی هستم اونقدر یه جا نشستم خشک شدم

    به حرف شیرین خندیدم

    بیا پایین منتظرم ، تو این همه حرف میزنی خسته نمیشی؟

    طلب کار جواب داد

    نه نمیشم خداحافظ

    دیگه رسیده بودیم خونه ی شیرین که شیرین هم از خونه خارج شد

    خلاصه با هزار تا دنگ و فنگ و سر کوفت شنیدن از شیرین الان کنار خیاط نشستیم
    خیاطی که کارش حرف نداشت
    خوب سمانه جون خیلی خوش امدین
    ممنونم خانم سلیمی ببخشید مزاحمتون شدم

    نه دخترم شما مراحمید اتفاقا پیش پای شما با مادرتون حرف میزدم ایشون خیلی تاکید کردند که لباس شما رو مخصوص بدوزم
    لبخندی برا این حساسیت مامان زدم‌

    بله خانم سلیمی همان طور که مامان گفتند می خوام لباسم تک باشه هزینه هم برام مهم نیست حتما می خوام کار تمیزی تحویل من بدین لباسم باید بهترین باشه

    اونم بهم اطمینان داد
    رو چشمم سمانه جون خیالت راحت باشه.فقط مدل خاصی مد نظر داری

    جوابش رو دادم

    نه نمی خوام از رو مدل ها باشه می خوام چیزی که خودتون مد نظر دارین باشه من بهتون اطمینان دارم

    انگار این حرفم به مزاقش خوش امد که با خوش رویی و لبخند گفت
    چشم شک نکنید از اطمینان تو به من پشیمون نمی شید

    ***

    تا جشن فقط چند روز مونده بود و بعد از جشن مهران ، عقد منو و پدرام برنامه ریزی میشد ازدواجی که با کار اون شب پدرام حتی برا این ازدواج سوری هم دو دل بودم

    حرف مامان باعث شد از فکر و خیال بیام بیرون

    سمانه میگم حالا که رفته بودی پیش خیاط کاش دو مدل لباس سفارش می دادی‌
    با تعجب گفتم

    وا مامان دو مدل لباس رو می خوام چیکار اونم به اون گرونی همین یکی از سرم زیاده؟

    این حرفا چیه دخترم تو لایق بهترین هایی

    یه مدل برا جشن مهران و یه مدل هم برا جشن خودت لازم می شد

    بازم غم کل صورتم رو فرا گرفت

    مامان هنوز عجله ی برا جشن ما نیست هنوز خیلی زوده حتی سن منم برا ازدواج کمه

    مامان تند برگشت سمتم
    سمانه این حرف ها چیه تو جواب مثبت دادی.چت شده تو دختر

    هیچیم نشده مامان فقط نمی خوام ازدواج کنم

    مامان با عصبانیتی که تو صداش بود گفت
    پس چرا همون روز اول نگفتی و الان به فکرت رسید

    مامان روز اول کله ام داغ بود نفهمیدم اما الان دیگه نمی خوام

    سمانه زشته این حرف ها رو نزن
    دیگه هر دو مون تو اوج عصبانیت بودیم رفتار پدرام باعث شده بود از ازدواج سوری هم شونه خالی کنم

    مامان گفتم من نمی خوام.بابا به چه زبونی بگم من از این پسر خوشم نمیاد

    بسه سمانه دیگه بسه.خسته ام کردی.این ازدواج صورت می گیره چه تو بخوای چه تو نخوای
    با تعجب گفتم

    مامان

    هیچی نگو سمانه .هیچی

    سکوت کردم حسابی کلافه شده بودم همه چی قاطی شده بود انگار دیگه خودمم رو هم نمی شناسم انگار تو یه خوابم تو یه کابوس درد ناک کاش بشه این ماجرا ها تموم می شد

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    هستی سوز یک دختر | قسمت اول ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت دوم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت سوم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت چهارم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت پنجم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت شیشم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت هفتم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت هشتم ◄

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    خاطرات شهدا


    *~*****◄►******~*

    خواهرش بهش گفته بود

    آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه

    گفته بود

    اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه

    ^^^^^*^^^^^

    یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 7

    اورانگوتان
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    هستی سوز یک دختر | قسمت هشتم


    (سمانه)

    چند روزی حال خوشی نداشتم با پدرام گاهی تلفنی حرف میزدم خبر نامزدیم به گوش شیرین رسید خیلی خوشحال بود ، اونکه از بدبخت کردن خودم خبر نداشت‌

    اما خیلی وقت بود از بچه های گروه خبر نداشتم پی وی رو باز کردم تو این ساعت همیشه انلاین بودند سلام دادم و شروع به حرف زدن کردم از نامزدیم گفتم و از پدرام اما باور نمی کردند عکس حلقه ام رو نشونشون دادم کمی باور کردند و تبریک گفتند آبجی حمیده تبریک گفت و پرسید :سمانه جریان چیه ؟
    خواستم انکار کنم

    هیچی آبجی چه جریانی؟ چیزی نیست که مثل همه نامزد کردم

    آبجی عصبی شد و گفت: سمانه بنظرت پشت گوشام مخملیه؟ مگه تو عاشق سینه چاک مهران نبودی چی شد هنوز دو هفته نگذشته نامزد کردی؟

    آبجی، مهران ازدواج می کنه یعنی من حق ندارم ازدواج کنم؟

    آبجی انگار حوصله اش سر رفته بود که توقیف گرانه نوشت

    سمانههههههه
    فایده ای نداشت باید می گفتم

    یاس و علی و ثریا چیزی نمی گفتند و فقط گپ ما دو تا رو می خوندند آبجی رو خوب می شناختند وقتی آبجی حرف میزد می دونستند تا آخرش رو میره

    گفتم: راستش آبجی ازدواج می کنیم و بعد طلاق می گیریم و شروع کردم به گفتن بقیه داستان

    وقتی حرفام تموم شد همه ی بچه ها انگار عصبی بودند که تند تند هر کدوم چیزی می گفتند علی برادرانه نصیحتم می کرد آبجی دعوا می کرد و یاس و ثریا از پیامد های این ازدواج سوری می گفتند از اینکه ، ش شناسنامه ام قلم می خوره و یه مهر طلاق

    از اینکه چه بلاهایی در طول عقد ممکنه به سرم بیاد ، علی می گفت به حرف هیچ پسر آشنایی اعتنا نکنم چه برسه به غریبه حتی مدام خودش هم می گفت به من اعتماد نکنید

    آبجی مدام دعوا می کرد می گفت دیونه شدم می گفت شاید حرف عمه ارزش مهر طلاق رو نداشته باشه

    خیلی گفتند اما من مثل کبک سرم رو زیر برف کرده بودم و چیزی حالیم نمی شد

    وقتی آبجی دید اینبار نمی تونه منصرفم کنه گفت

    دیونه لا اقل از پدرام حق طلاق رو برا خودت بگیر که اگه نخواست طلاقت بده بتونی طلاق بگیری؟

    کمی فکر کردم حرف آبجی هم درست بود باید با پدرام حرف بزنم

    ابجی اینم یه حرفیه باشه حتما تو اولین فرصت این کار رو می کنم

    بازم ممنون که به فکرم هستین

    پی وی رو بستم و به پدرام زنگ زدم بعد چند بوق ارام و متین جواب داد،بله بفرمایید سمانه خانم؟

    سلام اقا پدرام ببخشید مزاحم شدم باید باهاتون حرف بزنم،
    مراحمید اما اگه حرفتون مهمه اجازه بدین شب شام رو با هم بریم بیرون اونجا حرفا مون رو هم بزنیم

    دهنم رو باز کردم که بگم نمی تونم با تو بیام خانوادم این اجازه رو نمیدن و نمیشه اما تا من بگم اون خدا حافظی کرد و بوق ممتدد تو گوشی پیچید

    گوشی رو روی تخت پرت کردم و عصبی پاهام رو تکون می دادم هیچ رقمه نمیشد شب بیرون برم اونم با یه نا محرم
    کمی فکر کردم ،اره باید به خانواده بگم با شیرین قرار دارم رفتم پایین پیش مامان
    مشغول آشپزی بود در ظرف رو باز کردم قرمه سبزی بود به غذا ناخنک زدم که صدای مامان در آمد
    دستت رو بکش کنار دختر تا شب صبر کن وقتی آماده شد می خوری
    با سر حرفی که مامان باز کرد گفتم

    راستش مامان من شب با شیرین قرار دارم

    مامان نگاهم کرد و گفت سمانه می دونی که بابات اجازه نمیده
    گونه اش رو بوسیدم و گفتم

    مامان خواهش می کنم تو می تونی اجازم رو بگیری،منم نیاز دارم تفریح کنم خوب

    خودم رو ناراحت نشون دادم که مامانم  گفت
    باشه بزار ببینم چی میشه اما قول نمیدم
    بغلش کردم و گفتم

    عاشقتم مامان

    بعد به سمت اتاقم رفتم می دونستم مامان بابا رو راضی می کنه برا همین به شیرین زنگ زدم و باهاش هماهنگ کردم اونم خندید و قبول کرد که اگه ازش پرسیدند بگه که پیش اونم

    دم غروب بود بلند شدم و آماده شدم ، مامان امد تو اتاقم و گفت سمانه از بابات به زور اجازه گرفتم و بعد نگاهی به سر تا پام کرد و گفت چقدر هم که تو منتظر اجازه ی ما بودی
    با این حرفش خندیدم و مامان هم خندید و با خنده از اتاق خارج شدیم

    تیپم کامل بود مانتو و شلوارش که بیشتر به کت و شلوار می خورد و رنگش قرمز بود با شال و کفش و کیف مشکی تیپم عالی بود و یه چیزی کم بود چادر ملی رو اگه نپوشم بابا قلم پام رو خورد می کنه چادر رو پوشیدم و با آرایش ملیح دخترانه خیلی زیبا به نظر می رسیدم

    نمی خواستم جلو چشم پدرام زیبا بنظر برسم فقط عادت همیشگیم بود و با خوش پوشی بیرون می رفتم دوست نداشتم شخصیتم شلخته بنظر برسه

    صدای پیام گوشی بلند شد گوشی رو به دست گرفتم و پیام رو باز کردم پدرام بود می گفت سر کوچه منتظره
    از خونه بیرون زدم و از زیر نگاه بابا با خدا حافظی سر سری فرار کردم

    خودم و به سر کوچه رسوندم پدرام تا منو دید پیاده شد و در ماشین رو برام باز کرد و سلام داد

    سلام سمانه خانم. ببخشید که وقت تون رو گرفتم
    مثل خودش جواب دادم

    سلام اقا پدرام،نه این حرفا چیه اتفاقا خودمم باید باهاتون حرف میزدم

    و بعد لبخند رضایت بخشی زدم و سوار ماشین شدم
    پدرام شخصیت خوبی داشت اگه دلم گیر نبود و دل پدرام جای دیگری نبود و اگر هزاران اگر های دیگر نبودند حتما پدرام رو انتخاب می کردم

    آهنگ ملایم از دستگاه به گوش می رسید پدرام نیم نگاهی بهم کرد و گفت
    چرا ساکت ین ؟ تا خواستم چیزی بگم صدام لرزید با تعجب برگشت سمتم و گفت

    سمانه خانم چیزی شده از چیزی می ترسی؟
    بهش نگاه کردم و گفتم

    راستش به خانواده نگفتم با شما هستم

    تعجبش چند برابر شد
    پرسید
    اونوقت دلیلی برا این کارتون که بهشون نگفتین رو دارین؟

    راستش بابام رو اینجور رابطه ها زیادی حساسه برا همین هیچ گاه این اجازه رو بهم نمیداد با شما بیام از طرفی می خواستم باهاتون حرف مهمی بزنم برا همین فکر می کنم اگه بابا اینا بفهمند با شما هستم چی میشه برا همین کمی استرس دارم

    نگاه مطمئنی بهم انداخت و گفت
    نگران نباشین مشکلی پیش نمیاد درکت می کنم. بعد با خنده ی مردونه ای گفت
    منم تو خونه نگفتم با شما هستم

    بهش نگاه کردم و گفتم

    خوبه پس هر دو یک به یکیم

    ماشین رو نگه داشت و گفت پیاده شو به اطراف نگاه کردم جلوی یه رستوران شیک نگه داشته بود

    پیاده شدم و شونه به شونه ی هم وارد رستوران شدیم فضای رستوران عالی بود سر میز غذا خوری اونقدر از خودمون گفتیم که حرف اصلی کلا فراموشم شده بود غذا رو که تموم کردیم بلند شدیم و از رستوران خارج شدیم پدرام ایستاد و رو بهم کرد و گفت
    راستی شما چه حرفی داشتین؟
    با این پرسش دستم رو به پیشونیم زدم و گفتم

    اه پاک یادم رفته بود ها راستش

    پدرام با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت :اونجا یه پارک بریم هم قدم بزنیم و هم شما حرفتون رو بزنید
    بدون هیچ مخالفتی راه افتادم تو پارک همون طور که قدم میزدیم پدرام گفت : منتظرم
    گفتم

    راستش خودتون که خوب می دونید ازدواج منو شما ازدواج سوری اما من یه دخترم بهم حق بدین که قباله ای در کنار این ریسکی که کردم داشته باشم

    پدرام اخم هایش را در هم کرد و گفت :
    منظورتون چیه؟؟

    خوب راستش می خوام که حق طلاق رو به من بدین

    همین جمله کافی بود پدرام عینه آتشفشان فوران کنه

    سمانه تو چی فکر کردی؟؟؟فکر کردی که من بزنم زیر حرفام و طلاقت ندم یا نامردی کنم در حقت؟؟
    اصلا امکان نداره

    دیگه صداش اوج گرفته بود هی بهش می گفتم اقا پدرام ارام باشین همه دارند نگاهمون می کنند

    اما اون همچنان ادامه میداد
    سمانه هیچ فکر کردی که اگه من بهت حق طلاق رو بدم و تو نخوای طلاق بگیری چه به سرم میاد؟

    نه من این کار و نمی کنم

    دیگه رسما داشتم گریه میکردم و صدای پدرام هم اوج گرفته بود
    و شد آنچه که نباید می شد

    مردی جلو آمد و دست پدرام رو گرفت و گفت ارام باش پسر
    با این کار مرد پدرام ساکت شد آن مرد مردم را متفرق کرد و یه نگاهی به هر دوی ما کرد و گفت؛ شما با هم چه نسبتی دارین؟
    با چشمای اشکبار به پدرام نگاه کردم پدرام تلخ شد و گفت
    به شما ربطی نداره
    آن مرد آستین پدرام رو گرفت و گفت پس بفرمایید کلانتری ربطش اونجا مشخص میشه
    و اینگونه شد که به دست گشت ارشاد افتادیم

    پدر و مادرم رو خواستند اما نمی تونستم بهشون چیزی بگم از سر اجبار شماره ی مهران رو بهشون دادم با اینکه

    بعید می دونستم برا مهران مهم باشم





    ツ نمایش کامل ツ
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    هستی سوز یک دختر | قسمت هفتم


    (مهران)
    چند روزی بود با مهدیه در تدارک عقد بودیم و به همین دلیل از سمانه بی خبر بودم و پدر هم در لاک خودش بود
    گویا دیگر آرزویی نداشت و فقط مدام می گفت باید جشن تو یه دونه باشه که سمانه دلش بیشتر بسوزه
    از حرفاش حرصم می گرفت اما هر چه باشد پدرم بودم و زبانم پیشش کوتاه
    جالب بود این مرد کوتاه بیا نبود و حالا می خواست با جشن من دل سمانه را بسوزاند این دیگر که بود

    بهترین تالار را برایمان رزو کرده بود بهترین دیزاین شهر را برا تزیین انتخاب کرده بود حالا نوبت لباس مهدیه بود که بهترین خیاط باید بهترین لباس را تدارک میدید جالب بود بابا از من پر شوق تر به مجلس می رسید

    در حالی که هیچ کدوم از این ها برایم مهم نبود
    مهدیه هم از کارهای بابا غرق خوشی می شد بیچاره نمی دانست که بابا چه افکار پلیدی برای شکستن سمانه در ذهنش می پروراند

    اما سمانه شکسته بود و فقط خورد شدنش مانده بود

    من سمانه رو دوستش داشتم اما بابا این اجازه رو بهم نمی داد همیشه نگرانش بودم و برایش حسابی غیرت خرج میدادم
    تو این مدت ازش بی خبر بودم نمی دونستم با نبودم چیکار می کنه شاید حالا که آینه ی دقش نشدم راحت تره

    زن دایی امروز زنگ زده بود می گفت برا سمانه خواستگار میاد
    از من خواست با بابا تو مراسم شرکت کنم اما نه بابا راضی شد نه خودم چون اگه می رفتم سمانه نمی تونست درست تصمیم بگیره
    اما پدرام رو می شناختم پسر خوبی بود حتما سمانه رو خوشبخت می کرد

    به ساعت نگاه کردم ۱۱ شب بود حتما الان دیگه مهمون هاشون رفته گوشی رو برداشتم
    رو اسم سمانه مکث کردم اما بهترش این بود که کمی تنها باشه و فکراش رو بکنه پس منصرف شده و به دایی زنگ زدم
    بعد از احوال پرسی از نبودن مون ابراز ناراحتی کرد

    مهران خان شما و پدر گرامیتون کم پیدا شدین.انتظار داشتم لا اقل یه امشب رو به خودتون زحمت می دادین

    حق داشت اون و زن دایی که خبر نداشتند ما چه نامردی در حق دردانه ی خانه یشان کرده ایم
    اونا که خبر نداشتند سمانه عاشق من شده و بودن من در آن مهمانی یعنی مرگ سمانه
    بی حوصله تدارکات مراسم رو بهانه کردم

    معذرت می خوام دایی شما که بهتر می دونید برا خاطر مراسم سرم شلوغه و خودمم دست تنهام هم باید به کارهای زنانه برسم هم کار های خودم من که کسی رو ندارم

    اونقدر این حرف رو نا خواسته مظلوم به زبان اوردم که دل خودم برا خودم سوخت چه برسه به دایی

    که گفت
    شرمنده مهران منم نتونستم کنارت باشم می دونم دایی می فهمم دردت از چیه و چی می کشی چه کنم که حتی زن داییت هم نمی تونه جای مادرت رو برات پر کنه

    اما تو غصه ی این چیز ها رو نخور مهران خواست خدا این طوری بود

    می دونم دایی می دونم من یه بنده ی بی ارزشم کی باشم که از خدا گلایه کنم

    بعد به زور صدایم را شاد کردم و پرسیدم

    دایی از مراسم چه خبر .سمانه چیکار می کنه نتیجه ی خواستگاری چی شد؟

    دایی با لبخند گفت
    یواش پسر چه خبرته نفس تازه کن بعد
    به حرف دایی خندیدم که دایی ادامه داد

    هیچی خبر خیر.سمانه جواب مثبت رو به پدرام داد پسرم و یه حلقه ی نشان خانم محمدی دست سمانه کرد تا به بعد.امیدورم خوشبخت بشه
    تعجب کردم از حرف دایی
    و از طرفی خوشحال

    اما بله بدون فکر سمانه منو به شک انداخت اونقدر مشغله داشتم که به بله ی سمانه فکر نکنم همین که داره ازدواج می کنه خوبه
    با خیالی نه چندان آسوده خوابم برد ،صبح با صدای گوشی بیدار شدم

    با مهدیه باید برای پرو لباسش می رفتیم حاضر شدم و رفتم تو آشپز خونه صبحونه حاظر بود و بابا مشغول صرف صبحونه زیر لب سلام دادم و صبح بخیر گفتم

    سلام بابا صبحتون بخیر

    سلام پسرم صبح تو هم بخیر بیا بشیم صبحونه بخور نون داغ خریدم با حلیم

    نشستم و همون طور که چای می خوردم زیر چشمی به بابا نگاه می کردم با بی خیالی و پر اشتها مشغول حلیم خوردن بود خیلی منتظر موندم که از روند خواستگاری بپرسه اما انگار واقعا براش مهم نبود

    لبم را به دندون گرفتم و با حرص گفتم
    بابا سمانه به خواستگارش بله داده
    فقط یه کلمه گفت خوب به ما چه به جهنم که بله داده
    با این حرفش آتیشی شدم

    برای اینکه حرمت پدر و فرزندی رو نشکنم بلند شدم و با قدم های بلند خونه رو ترک کردم

    واقعا یک انسان تا چه حد می تونه بی رحم باشه؟

    حدود چند روزی گذشت همه ی کارها رو انجام داده بودیم و تقریبا آماده ی مراسم بودیم

    امروز تصمیم داشتم به دیدن سمانه برم حاظر شدم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی دایی روندم
    دلم برا سمانه ام تنگ شده بود
    ایفون رو زدم و منتظر موندم نمی دونم کی پشت گوشی بود که دید منم دکمه رو زد
    با شیرینی و کارت دعوت عقد تو دستم وارد شدم و سلام دادم

    سلام بر اهل خانه ی شاهن شاه

    زن دایی با شنیدن صدام امد جلو و با دیدن کارت در دستم
    کارت رو با عجله از دستم کشید انگار که کارت عروسی پسر خودش بود
    با شوق و ذوق کارت را بر انداز می کرد
    به سمت سمانه رفتم و شیرینی رو مقابلش گرفتم و با لبخند خاصی گفتم

    تبریک میگم بانو انشاء الله که خوشبخت بشین

    با غم خاصی که تو چشماش بود جعبه رو از من گرفت

    شرمندش بودم به مولا شرمنده ی این نگاه معصوم و پاکش بودم

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    هستی سوز یک دختر | قسمت اول ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت دوم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت سوم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت چهارم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت پنجم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت شیشم ◄

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    هستی سوز یک دختر | قسمت شیشم


    به اصرار مامان لباس شیکی پوشیدم و چادر سفید به سرم کردم جلوی اینه به خودم نگاه کردم

    یه دختر با صورت تپل و چشمای درش و پلک های پر پشت بینی قلمی و لبای قلوه ای قدم هم معمولی بود با چادر سفید عینه فرشته ها شده بودم

    صدای احوال پرسی خانواده منو به خودم آورد سریع خودم رو جوری که مهمونا نبینن به آشپز خونه رسوندم و بعد گذشت نیم ساعتی بابا گفت که چایی رو ببرم خیلی ریلکس وارد پذیرایی شدم و چای رو به اقای محمدی و خانمش بعد بابا و مامان و در اخر که به پدرام رسیدم کمی در برداشتن چایی معطل کرد
    سرم رو بالا گرفتم و به چشماش نگاه کردم
    من این پسر رو می شناختم من این نگاه اشنا که خالی از هر حسی رو می شناسم
    نگاهی که گویای یه غم بود
    همون پسری بود که با ناراحتی تو کوچه بی هدف بهم زل زده بود

    گویا او هم از دیدن من شوکه شده بود که با بفرمایید گفتن من به خودش آمد و چایی را برداشت بعد پذیرایی آقای محمدی رو به بابا گفت

    خوب آقای رحیمی غرض از مزاحمت اینه که این دو تا جوان سر و سامان بگیرند و اگه خدا بخواد با همدیگه زندگی مشترکی رو شروع کنند و حالا آمدیم که نظر شما روهم بدونیم

    بابا جواب داد
    والا آقای محمدی من تا حالا سمانه رو به کاری مجبورش نکردم و نمی کنم الانم این زندگیه خودشه و خودش باید تصمیم بگیره و بعدش بابا با افتخار بهم نگاه کرد

    می فهمم آقای رحیمی حالا که شما حرفی ندارین این دوتا جوان هم با هم سنگاشون رو وا بکنند شاید خودشون به نتیجه ای رسیدند

    بابا با لبخند گفت:خواهش می کنم اجازه ما هم دست شماست. با مهربانی رو بهم کرد

    سمانه جان اقا پدرام رو تا اتاقت همراهی کن

    بلند شدم و به تبعیت از من پدرام هم بلند شد به سمت اتاقم رفتم و او هم دنبالم آمد و من روی تخت نشستم و اونم رو مبل تک نفره هر دو سکوت کرده بودیم که رو بهم کرد

    سمانه خانم فکر کنم ما همدیگه رو دیدیم تو کوچه

    جوابش رو دادم

    بله به نظرم شما کمی ناراحت بودین و اختیارتون دست خودتون نبود که بی مهابا به دختر مردم چشم دوخته بودین؟

    سرش رو پایین انداخت و محجوبانه لب گشود

    حق با شماست من بابت اون روز ازتون معذرت می خوام حالم خوش نبود با خانواده دعوا کرده بودم

    برام جالب بود که این پسرچه راحت داشت از دغدغه ی خانوادگیش می گفت

    ادامه داد: ببینید سمانه خانوم من و تو حرف نگاه همدیگر و خوب می فهمیم نمی دونم یه حسی بهم میگه که باید بهت اعتماد کنم من راضی به این ازدواج نیستم

    با حرفش پوز خندی زدم دقیقا به حرف دل من اشاره کرده بود
    ادامه داد: و از پوز خندتون معلومه که شما هم راضی نیستین.اما من مجبورم ازدواج کنم

    با حرفش به یک علامت سوال بزرگ تبدیل شدم کنجکاویم رو کنار گذاشتم

    اون وقت چرا مجبورید؟

    راستش چطور بگم من عاشق دختر خاله ام شدم اسمش فاطمه است خانمیه برا خودش خیلی وقته عاشقشم اما نمی تونستم بهش بگم چون سنم کم بود و برا ازدواجم زود بود فاطمه ازدواج کرد و من یه مرده ی متحرک شدم و از دور فقط نظاره گر عروس شدنش شدم و دست غریبه تو دستش

    ازدواج فاطمه برام گرون تموم شد همه ی زندگیم رو باختم یه سال از کنکور افتادم خلاصه همه ی معادلات زندگیم بهم خورد نمی دونم فاطمه و همسرش به چه مشکلی بر خوردند که چند ماه بعد ازدواج از هم جدا شدند و من برا به دست آوردنش حریص تر شدم نمی خواستم اشتباه گذشته ام رو تکرار کنم و فاطمه رو برا بار دوم از دست بدم برا همین به مادرم گفتم و شدید مخالفت کردند و گفتند فاطمه مطلقه است و اینجور حرفا و اون روز من از خونه بعد دعوای حسابی بیرون زدم و بی هدف تو کوچه ایستاده بودم که تو رو دیدم وقتی زوم نگاهت می کردم با خودم می گفتم چه میشد که تو فاطمه بودی و دستت رو می گرفتم ومی بردمت یه جای دور و بی دغدغه مال من می شدی

    چند روز پیش مامان گفت می خواد با دختری که خودش انتخاب کرده ازدواج کنم و قرار خواستگاری گذاشته منم چون نقشه داشتم قبول کردم اما نمی دونستم اون دختر شمایید

    راستش من با هر کی که ازدواج کنم بعد چند ماه از عقد ازش جدا میشم رک و راست همه چی رو گفتم که بدونید خلاصه زندگیه من خودش یه داستان بلنده

    حالا تصمیم گیری با شماست نمی خوام بعدا مدیون شما بشم من حرفام رو همین اول گفتم بهتون

    با حرفاش قطره اشکی از چشمم سرا زیر شد چه عشق پاک و نابی داشت کاش مهران هم مثل پدرام بود

    از فکر مهران قلبم فشرده شد حرف های عمه در گوشم اکو میشد ،شرایط گذرنامه گرفتن در جلو چشمم رژه می رفت ،یا اجازه ی پدر یا همسر
    ذهنم جرقه زد و رو به پدرام منتظر گفتم

    قبوله

    چشماش از حدقه در آمد انگار انتظار نداشت قبول کنم

    اما شرط دارم

    هر چی باشه بی برو برگرد قبوله

    منم به شما اعتماد می کنم و یه چیزی بهتون میگم ،پدرام همچنان منتظر بود،منو باید ببرید دبی پیش یکی از اقوام مون و بعد برگشتمون از هم جدا میشیم نگران پول هم نباش هر چقدر باشه تامین می کنم تو فقط باید کنارم باشی

    کمی فکر کرد

    قبوله زیر قولم نمیزنم. اما تو این مدت باید عینه عاشقان واقعی رفتار کنیم که کسی بویی نبره

    خندیدم و گفتم

    باشه

    از اتاق خارج شدیم اقای محمدی گفت

    بالاخره امدین ما دیگه داشت خوابمون می برد شما ها چقدر حرف داشتین بالاخره به نتیجه ای هم رسیدین یا نه؟

    همه به ما دوتا نگاه می کردند پدرام رو به همه کرد و گفت ما به تفاهم رسیدیم و جواب هر دوتا مون بله هستش

    هر چهار نفر دست زدند و خانم محمدی حلقه ی به انگشتم انداخت به پدرام نگاه کردم که با باز و بسته کردن چشماش متقاعدم کرد

    طفلک پدر و مادر هامون که نمی دونستند چه خوابی برا آینده مون دیدیم
    مامان دهنش باز مونده بود حتما پیش خودش می گفت بالاخره این دختر هم سر عقل اومده

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    هستی سوز یک دختر | قسمت اول ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت دوم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت سوم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت چهارم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت پنجم ◄

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    هستی سوز یک دختر | قسمت پنجم


    عمو احمد منتظرم بود باید می رفتم کلاس نقاشی این چندمین جلسه ام بود
    اونقدر از کلاس و استاد نقاشی پیش شیرین حرف زده بودم و تعریف کرده بودم که اونم مشتاق شد برا ثبت نام و الان دیگه هر دوتا مون با عمو احمد میریم و میاییم

    رفتم پایین و از مامان سر سری خدا حافظی کردم و کفش هام رو پام کردم و به سمت ماشین رفتم در و باز کردم و با انرژی زیادی سلام دادم

    سلام به عمو احمد خودم، احوال شما رییس؟

    مثل همیشه لبخند متینی زد

    سلام به سمانه ی گلم من خوبم.تو هم که از انرژیت معلومه عالی هستی

    با این حرف عمو صدای خنده شیرین بلند شد برگشتم سمتش

    شتر مرغ عقب مونده نمی تونی جور دیگه ای اعلام حضور کنی؟

    با کیف تو دستش زد فرق سرم و گفت

    هر چی که بهم نسبت میدی خود تی

    خلاصه با شوخی و خنده این جلسه رو هم تموم کردیم استاد یه نقاشی گل قشنگ رو بهمون داده بود و باید تمومش می کردیم با بوم نقاشی از ماشین پیاده شدم و به عمو تعارف زدم که بیاد خونه اونم تک بوق زد و از کنارم رد شد کلید توی دستم بود و می خواستم در خونه رو باز کنم که نگاه خیره ای روی خودم حس کردم برگشتم تا منبع این نگاه رو پیدا کنم که با نگاه پسری که اون طرف کوچه ایستاده بود مواجه شدم اما نگاهش زیاد عمیق نبود یعنی جوری نبود که مات من بشه و احساس معذب بودن بهم دست بده اما صورت پسر غرق غم بود یه غم بزرگ تام با حسرت

    با بی خیالی وارد خونه شدم و در و بستم و مامان رو صدا زدم اما از سکوت خونه معلوم شد که کسی خونه نیست،هوف بلندی کشیدم و رفتم سمت اتاقم بوم نقاشی رو به دیوار تکیه زدم و لباس هام رو عوض کردن و موهام رو دم اسبی بستم و رفتم تو آشپز خونه از قابلمه های روی گاز معلوم بود که بازم مامان نخواسته گرسنه بمونم

    زیر گاز ها رو روشن کردم و گرم کردن غذا همان و پیچیدن بوی قیمه تو مشامم همان

    عاشق قیمه بودم نهار رو که صرف کردم از بیکاری نمی دونستم چیکار کنم که فکرم جرقه زد، اره خودشه امروز بهترین فرصته

    عینه دزد ها وارد اتاق بابا شدم باید پیداش می کردم
    به سمت کتابخونه کوچیک بابا رفتم و بعد از کمی گشتن دفترچه کوچک تلفن رو پیدا کردم و در میان اسم های بی شمار نام عمه بزرگ به چشمم خورد
    از روی میز مطالعه خودکار و کاغذی برداشتم و شماره ی عمه رو کپی کردم باید عجله می کردم اگه بابا منو اینجا می دید کارم ساخته بود
    حتما می فهمید که دنبال چی بودم . کارم رو تموم کردم و از اتاق بیرون رفتم شماره رو عینه یه چیز با ارزش در اتاقم قایم کردم تا در سر فرصت بتونم به عمه زنگ بزنم

    روی کاناپه نشسته و مشغول تماشای فیلم محبوبم بودم و در همون حال با بچه ها چت می کردم و ازشون برا اجرای راند دوم نقشه ام کمک خواستم
    بالاخره مقرر شد با تلفن همگانی به عمه زنگ بزنم اینجوری ریسکش کمتر بود
    با هزار بدبختی بیرون زدم و خودم رو به تلفن همگانی رسوندم و تند تند شماره رو گرفتم بعد گذشت چند بوق صدای استوار اما پیر، زنی به گوشم رسید

    بفرمایید؟
    با صدای لرزانی سلام کردم

    سلام عمه خانم خوبید

    بله خوبم اما شما؟
    کمی به خودم مسلط شدم

    منم عمه خانم سمانه دختر اقا رضا برادر زاد تون

    بعد کمی مکث که گویا داشت فکر می کرد جوابم رو داد

    -خوب، شناختمت کارت رو بگو

    از سردی کلامش به خودم لرزیدم اما باید محکم باشم

    عمه خانم ببخش مزاحمت شدم باید با هاتون حرف میزدم

    خوب بگو میشنوم

     راستش عمه خانم من صحبت شما و بابام رو شنیدم چیزی هست که من باید بدونم؟

    هوف بلندی کشید
    اره یه راز هستش اما از پشت تلفن نمیشه باید ببینمت

    -عمه خانم خواهش می کنم بگید اخه من چطور می تونم شما رو ببینم؟

    خیلی راحت بلند میشی میای اینجا تا با هم حرف بزنیم
    تعجب تمام وجودم را در بر گرفت

    عمه خانم شما که نمی خواهید من تنها بیام دبی؟

    با خشم جواب داد

    دیگه اونجاش رو خود دانی اگه می خوای بدونی چی رو ازت پنهون می کنند باید بیایی! خدا حافظت
    حرف های عمه بوی خوشی نداشت

    تو خلسه بودم و نفهمیدم چطوری به خونه رسیدم و به مامان چی گفتم و چطوری خودم رو به اتاق رسوندم
    پی وی ام رو باز کردم تمام حرف های عمه رو به بچه ها گفتم و اینکه تصمیم دارم برم دبی
    هر کدوم یه چیزی می گفتند و ابجی حمیده سکوت کرده بود هر وقت هر کدوم مون اشتباه می کردیم سکوت می کرد تا خودمون پی به اشتباهمون ببریم اما وقتی هم می دید سر به راه نمیشیم یه دل سیر دعوا مون می کرد
    اما خیلی فکر کرده بودم من باید می رفتم دبی، باید از این راز سر در می آوردم
    تصمیم جدی بود و راهش طولانی و خطر ناک

    پول کافی از صدقه سری بابا تو حسابم داشتم پس مشکل مالی نداشتم تو گوگل برا گرفتن گذر نامه سرچ کردم که بللللله اجازه ی بابا یا همسر الزامی بود مگر اینکه قاچاق برم اون ور اب یعنی بدون گذر نامه

    چند روزی گذشت و من این راه و به بچه ها گفتم و با مخالفت بچه ها روبه رو شدم اونا منو از احتمالا خطر ات نا گوار آگاهم کردند و در اخر هم با یک کلمه ی خفه شوی ابجی حمیده رسما خفه شدم

    اما آبجی گفت صبر کنم تا یه راه حل بهتر به نظرشون برسه و منم از سر اجبار قبول کردم اخه آبجی هر حرفی و سر خود به زبون نمی آورد دیگه تو این مدت بهم دیگه ایمان آورده بودیم
    چند روزی گذشت

    صدای مامان از پایین پله ها می امد گویا داشت با تلفن حرف میزد از طرز حرف زدنش فهمیدم که یه غریبه پشت تلفنه بهش رسیدم و مامان خیلی مودبانه با حرف
    بله در خدمتیم خواهش می کنم
    مکالمه رو پایان داد بی خیال همین طور که سمت آشپز خونه می رفتم پرسیدم

    با کی حرف میزدی مامان؟

    مامان کمی مکث کرد
    خواستگار بود،خانم محمدی می گفت می خوان بیان با بابات حرف بزنند منم قبول کردم

    گویا به پاهام قفل زدند که از حرکت ایستادم و گفتم

    مامان اون وقت خواستگار کی بودند و برا کی می آمدند خواستگاری؟

    مامان آمد کنارم

    ببین سمانه پسر آقای محمدی پسر خوبیه بابات هم آگاهه صبر کن پنج شنبه که امد خونه مون ببینش بعد اگه خواستی مخالفت کن بهتره یه فرصت به خودت و پویا بدی

    هه فرصت! از منه عاشق و دل شکسته ام فرصت می خواستند برا انتخاب همسر آیندم
    نمی دونم کی رسم شد دختر تو سن کم ازدواج کنه که اتشش دامن گیر ما هم شد،بازم با بی خیالی گفتم

    باشه

    منکه جوابم منفی بود هر چی بادا باد فوقش میان و چایی می خورند و رفع زحمت می کنند
    شاید هم اصلا بابا راضی نباشه
    عجب گیری کردم ها میون این همه گرفتاریم فقط خواستگار کم داشتم
    خیلی زود گذشت زودتر از اونچه که فکرش را می کردم

    و پنج شنبه فرا رسید

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    هستی سوز یک دختر | قسمت اول ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت دوم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت سوم ◄

    هستی سوز یک دختر | قسمت چهارم ◄

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    اینم یه نرم افزار دیگه برای ساخت بوت دست ساز برای رومتون میباشه

    برای دانلود ...

    user_send_photo_psot

    *~*~*~*~*~*~*~*

    حالا جدا از بعضی ها که خیلی خوش خوراک هستند هرچه دم دستشان می آید می ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    بعضی وقتا سکوتت
    از حرف نداشتن نیست
    بعضی وقتا خیلی ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    روباهی لباده پوشیده وعصا به دست گرفت تا مرغ و خروس ها را گول ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    امیر المومنین

    ان القائم منا اذا قام لم يکن لاحد في عنقه بيعة، ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    وقتی ازَم میپرسَن بینِ کسی که دوسِت داره و کسی که دوسِش داری کودومو ...

    user_send_photo_psot

    اگه یه روز فرزندی داشتی بیشتر از هر اسباب‌بازی دیگه‌ای براش بادکنک بخر
    بازی با ...

    user_send_photo_psot

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    ازعالمی پرسیدند رای خوب بودن، کدام روز بهتر ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    اى عطــر گل یاس! دلم را دریاب
    اى منبع احســـاس دلـم را ...

    user_send_photo_psot

    "
    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    گاﻫﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﻻﺯﻡ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ...

    user_send_photo_psot

    چجوری انقد راحت خیانت میکنین؟
    ما حتی همسایمون اثاث کشی میکنه میره تا یه سال به ...

    user_send_photo_psot

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    عشق یعنی اختیار بدی که نابودت کنند

    ولی ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    دو دوست به نام‌های سام و مایک در اتوبوس بودند. ناگهان ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .