(سمانه)
وقتی چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم همه دورم جمع شده بودند و همه حالم رو می پرسیدند بعد گذشت چند دقیقه مهران هم امد . ارام و ساکت یه گوشه ایستاده بود و مهدیه هم امد و کنارش بود مهدیه وقتی نگاه خیره ام رو دید حالم رو پرسید

مگر می شد حالم بد باشه بخصوص که مهدیه کنار مهران ایستاده باشه

مهران آمد کنارم و حالم رو پرسید بعد انگار که چیزی یادش آمده باشه اخماش رو در هم کرد و توبیخم کرد،اونم داشت حرفای آبجی حمیده رو می گفت حرفای که آبجی حمیده دو روز صبح و شب و نیمه شب بهم می گفت اما بازم نتونسته بود از کارم پشیمونم کنه اما الان که رو این تختم پشیمون بودم

کاش به حرفش گوش میدادم
اما باید چیزی که رو دلم سنگینی می کرد و بهش می گفتم و دهن باز کردم گفتم

از صدقه سری تو اینکار رو کردم

نمی دونم چرا اما غم عجیبی صورتش را فرا گرفت و فقط سکوت کرد و با نگاه غمزده اش نگاهم کرد
بالاخره از بیمارستان مرخص شدم و خوشحال بودم که جشن مهران عقب افتاده و چند روز دیگه جشن می گیرن
تو اتاقم بودم پی وی رو باز کردم و با بچه ها گپ زدم بعد اینکه کلی دعوام کردند بهشون گفتم که می خوام تو جشن مهران بدرخشم ابجی تایپ کرد که سمانه با این حالت نباید بری اون جشن
جوابش رو دادم ، اما آبجی من باید برم مهران باید بفهمه که چقدر از مهدیه سر ترم و در ضمن بعد از اون جشن عقد منو پدرام هستش طفلک اونقدر تو بیمارستان جلو ی مامان بابا نقش بازی کرده بود که خسته شده بود
یاسی گفت حقش بود ازدواج سوری همین مشکلات رو هم داره
ثریاگفت : سمانه خوبه هر چقدر می تونی اذیتش کن
علی در جوابش تایپ کرد بابا بخدا ما پسرا گناه داریم ما ساده ایم این کارا رو با ما نکنید
به حرفای مسخره شون داشتم می خندیدم که آبجی گفت: سمانه یه چیزی بپرسم

جونم آبجی بگو

در همین فاصله علی تایپ کرد بچه ها سکوت بزرگ قبیله داره حرف میزنه

ثریا توبیخگرانه نوشت علللللی

یاسی نوشت بچه ها آبجی بزرگتره بهش مجال بدین حرفش رو بزنه دیگه هیشکی چیزی تایپ نکرد

آبجی: سمانه تو واقعا می خوای با پدرام ازدواج کنی؟

اره آبجی چاره ی دیگه ای ندارم

سمانه  یه راهی بهت میگم این راه رو امتحان کن اگه نشد باهاش ازدواج کن

بگو آبجی چه راهی ؟

ببین سمانه به دوستت شیرین بگو به عمه ات زنگ بزنه و بهش بگه که تو پیششی و داری خودکشی می کنی بهش بگه که چون نتونستی بری دبی این کار رو می کنی و یه چند تا حرف گنده ی دیگه که بشه عمه رو برا حرف زدن ترغیب کرد و بعدش از عمه کمک بخواد

از حرفای آبجی سر در نیاوردم و گفتم

خوب بعدش چی میشه آبجی جون؟

تو به بعدش کاری نداشته باش همین کاری رو که گفتم رو انجام بده،سمانه محض رضای خدا یه بارم که شده به حرفم گوش کن

 چشم آبجی اینکار رو فقط بخاطر گل روی شما انجام میدم هر چند امیدی بهش ندارم. از همدیگه خدا حافظی کردیم و گوشیم رو روی میزعسلی گذاشتم و به خواب رفتم

صبح به شیرین زنگ زدم و گفتم

سلام شیرین خوبی؟

یا خدا .امروزمون رو خدا بخیر بگذرونه

به حرفش خندیدم

اااا چرا اینطوری میگی؟

اخه تو بی دلیلی بهم زنگ نمیزنی و حالم رو نمی پرسی؟

مسخره زنگ زدم که بگم امروز میام خونه تون

دیدی گفتم خدا بخیر کنه.نه قربونت مزاحممون نشو راضی به زحمتت نیستیم

دو ساعت دیگه اونجام خیلی هم دلت بخواد

بدون خدا حافظی گوشی رو قطع کردم

شماره ی عمه رو تو کیف ام انداختم و از مامان اجازه گرفتم هر چند می شد نگرانی رو از چشماش بخونم

رفتم از صورتش بوسیدم و گفتم

ای من قربونت برم مامان نگران نباش مامانی اون فقط یه نادانی بود الانم پشیمونم

من رفتم، عمو احمد منو رسوند
زنگ در دو فشار دادم و بعد چند ثانیه در با تیکی باز شد.رفتم داخل مامان شیرین و خودش امده بودند استقبالم مامانش بغلم کرد و گفت:خوش امدی دخترم حالت خوبه عزیز

ممنون خاله خوبم

شیرین هم امد باهام دست داد بعد کمی نشستم کنار خاله و پذیرایی
به شیرین با اشاره گفتم که بریم اتاقش، اونم خدا رو شکر اغما و اشاره ام رو گرفت که رو به مامانش گفت

مامان منو سمانه بریم اتاقم کمی با هم خلوت کنیم مثلا دوستای صمیمی هستیم ها

مامانش لبخند مهربونی زد و گفت: خواهش می کنم شما راحت باشین دخترا منم میرم به کارام برسم

لبخندی به روی این مادر مهربان که به اندازه ی مادر خودم دوستش داشتم پاشیدم و با شیرین به اتاقش رفتیم
تا رسیدیم به اتاق شیرین در اتاق رو بست و رو به من گفت

زود باش بنال ببینم درد چیه؟

بهش نگاه کردم و بعد مکثی گفتم

شیرین راستش باید یه کاری برام انجام بدی

دستم رو گرفت و روی تختش نشستیم رو بهم گفت

الهی شیرین قربونت بره تو جون بخواه خواهر

بهش لبخند زدم و بعدش تمام نقشه رو بهش گفتم اما نمی دونم چرا استرس داشتم و چرا دلم گواه بدی میداد گواه خبری که شاید منتظرش نبودم نمی تونستم به خودم مسلط باشم به زور کاغذ شماره رو به شیرین دارم و شیرین با تامل شماره گیری کرد با هر بوق گوشی دل منم می لرزید بالاخره عمه جواب داد و شیرین مشغول نقش بازی کردن شد

سلام عمه خانم

سلام دخترم به جا نمیارمت

ببخش عمه خانم عجله دارم تو شرایط بدی هستم

چی شده دخترم اصلا تو کی هستی

من دوست سمانه ام ،عمه خانم

اهان،خوب کارت چیه

راستش عمه خانم سمانه یه حرفایی بهم گفت و الانم چند تا قرص دستش گرفته و میگه بخاطر حرف هایی عمه خانم دارم خود کشی می کنم این دومین بارش هست عمه چند روز پیش هم خود کشی کرده بود و تو بیمارستان بستری بود.تو رو خدا عمه خانم این دختر خیلی داره اذیت میشه فقط شما می تونید نجاتش بدین

ببین دختر خانم من به سمانه هم گفتم که باید خودش بیاد تا حضوری باهاش حرف بزنیم

عمه خانم چرا متوجه نیستین سمانه برا خاطر شما با پسری که دوستش نداشت ازدواج کرده و حالا هم بریده میگه می خوام خودکشی کنم

شیرین حرفا ی آخرش رو با بغض گفت نمی دونم نقش بازی می کرد یا شاید واقعا برا زندگیه من بغض کرده بود تلفن رو اسپیکر بود و حرفای عمه خانم عینه پتک بر سرم کوبیده می شدند

نکن زمانه، نچرخ روزگار و مرو ثانیه ها زندگی من تا همین جا گر چه تلخ بود اما زنده و از حال به بعد یه مرده ی به تمام معنام
عمه خانم اون سر دنیا بدون هیچ دغدغه ی از دغدغه ی قلبی من چه می دانست؟

شیرین از دلِ باخته شده ام و احساس پوچم چه می فهمید اصلا این روزگار نامرد کِی مرا سر پا نگه ام داشته بود که الان بار دومش باشد

به دیوار تکیه زدم و سر خوردم زانوهایم را بغل کردم و عمه همچنان داشت می گفت

کاش کر بودم

کاش بهش اسرار به گفتن واقعیت نمی کردم

حالا چیکار کنم حالا تکلیفم چیه

از همه ی اطرافیانم دور موندم

چشمانم رو به سیاهی بود شیرین به سمتم آمد و شانه هایم را گرفت داشت با تمام قدرتش شانه هایم را تکان می داد و اسمم را صدا می کرد
سمانه،سمانه خواهری چیت شد

هه اگه قرار بود چیزیم بشه با اون همه بلا تا حالا شده بود

پوز خند از لب هام جدا نمی شد تمام این سالها جلو چشمم نقش بست محبت های بی دریغ پدر و مادرم از همه پر رنگ تر بود وای بر من وای بر احساسم وای بر زندگیم وااای
بابام با زندگیم چیکار کرده بود مگه گناهم چی بود

نمی دونستم چیکار کنم بهترین راه مشورت با دوستایی بود که اصلا شناختی از شون نداشتم

اما تو این مدت از آشنا بهم آشنا تر بودند و از همه ی زندگیم خبر داشتند نمی دونم شیرین کجا رفت حتی نمی دونم کی رفت و  چی بهم گفت با دستای تحلیل رفته گوشیم رو دستم گرفتم

پی وی رو باز کردم ثریا و حمیده بودند داشتند چت می کردند یه کلمه نوشتم خواهری بدبخت شدم

حتی می تونستم تو این دنیای مجازی هم نگرانی هایشان را حس کنم گفتم و گفتم

از دل پر خونم گفتم از بلایی که سرم آمده بود از زندگیم از مامان و بابا از حرف های عمه

ثریا خیلی تعجب کرد اما آبجی خونسرد بود گفت همون روزی که من بهش گفتم تک فرزندم اینو فهمیده بود

گفت به هیچ وجه به پدر و مادرم بی احترامی نکنم

گفت اصلا به روی خودم نیارم حتی گفت که برم دستاشون رو ببوسم

می گفت بهترین پدر و مادری هستند که حتی یه بار هم منت بر سرت نگذاشتند

گفت اونا بخاطر من فرزند دیگه ای نیاوردند که من ناراحت نباشم ثریا دلداریم می داد

اونم حرف های آبجی رو قبول داشت کمی سبک شده بودم حرف هاشون واقعیت داشت

اما حساب طرف دیگه مونده باید حساب کارشون رو پس بدن

با کاری که می خواستم بکنم آبجی مخالف بود

می گفت بی گدار به آب نزنم می گفت ممکنه بابام عصبی بشه و بعد چند تا حرف و راه حل، گفت

محض تموم کردن کارهام خبرش کنم
داشتم فکر می کردم به تموم اتفاقاتی که افتاد به حرف های عمه

به خواهرانه های ابجی

به رفتار مهران و عمو فرید حتی به محبت بیش از حد مامان و بابا

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

هستی سوز یک دختر | قسمت اول ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت دوم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت سوم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت چهارم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت پنجم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت شیشم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت هفتم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت هشتم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت نهم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت دهم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت یازدهم ◄