عمو احمد منتظرم بود باید می رفتم کلاس نقاشی این چندمین جلسه ام بود
اونقدر از کلاس و استاد نقاشی پیش شیرین حرف زده بودم و تعریف کرده بودم که اونم مشتاق شد برا ثبت نام و الان دیگه هر دوتا مون با عمو احمد میریم و میاییم

رفتم پایین و از مامان سر سری خدا حافظی کردم و کفش هام رو پام کردم و به سمت ماشین رفتم در و باز کردم و با انرژی زیادی سلام دادم

سلام به عمو احمد خودم، احوال شما رییس؟

مثل همیشه لبخند متینی زد

سلام به سمانه ی گلم من خوبم.تو هم که از انرژیت معلومه عالی هستی

با این حرف عمو صدای خنده شیرین بلند شد برگشتم سمتش

شتر مرغ عقب مونده نمی تونی جور دیگه ای اعلام حضور کنی؟

با کیف تو دستش زد فرق سرم و گفت

هر چی که بهم نسبت میدی خود تی

خلاصه با شوخی و خنده این جلسه رو هم تموم کردیم استاد یه نقاشی گل قشنگ رو بهمون داده بود و باید تمومش می کردیم با بوم نقاشی از ماشین پیاده شدم و به عمو تعارف زدم که بیاد خونه اونم تک بوق زد و از کنارم رد شد کلید توی دستم بود و می خواستم در خونه رو باز کنم که نگاه خیره ای روی خودم حس کردم برگشتم تا منبع این نگاه رو پیدا کنم که با نگاه پسری که اون طرف کوچه ایستاده بود مواجه شدم اما نگاهش زیاد عمیق نبود یعنی جوری نبود که مات من بشه و احساس معذب بودن بهم دست بده اما صورت پسر غرق غم بود یه غم بزرگ تام با حسرت

با بی خیالی وارد خونه شدم و در و بستم و مامان رو صدا زدم اما از سکوت خونه معلوم شد که کسی خونه نیست،هوف بلندی کشیدم و رفتم سمت اتاقم بوم نقاشی رو به دیوار تکیه زدم و لباس هام رو عوض کردن و موهام رو دم اسبی بستم و رفتم تو آشپز خونه از قابلمه های روی گاز معلوم بود که بازم مامان نخواسته گرسنه بمونم

زیر گاز ها رو روشن کردم و گرم کردن غذا همان و پیچیدن بوی قیمه تو مشامم همان

عاشق قیمه بودم نهار رو که صرف کردم از بیکاری نمی دونستم چیکار کنم که فکرم جرقه زد، اره خودشه امروز بهترین فرصته

عینه دزد ها وارد اتاق بابا شدم باید پیداش می کردم
به سمت کتابخونه کوچیک بابا رفتم و بعد از کمی گشتن دفترچه کوچک تلفن رو پیدا کردم و در میان اسم های بی شمار نام عمه بزرگ به چشمم خورد
از روی میز مطالعه خودکار و کاغذی برداشتم و شماره ی عمه رو کپی کردم باید عجله می کردم اگه بابا منو اینجا می دید کارم ساخته بود
حتما می فهمید که دنبال چی بودم . کارم رو تموم کردم و از اتاق بیرون رفتم شماره رو عینه یه چیز با ارزش در اتاقم قایم کردم تا در سر فرصت بتونم به عمه زنگ بزنم

روی کاناپه نشسته و مشغول تماشای فیلم محبوبم بودم و در همون حال با بچه ها چت می کردم و ازشون برا اجرای راند دوم نقشه ام کمک خواستم
بالاخره مقرر شد با تلفن همگانی به عمه زنگ بزنم اینجوری ریسکش کمتر بود
با هزار بدبختی بیرون زدم و خودم رو به تلفن همگانی رسوندم و تند تند شماره رو گرفتم بعد گذشت چند بوق صدای استوار اما پیر، زنی به گوشم رسید

بفرمایید؟
با صدای لرزانی سلام کردم

سلام عمه خانم خوبید

بله خوبم اما شما؟
کمی به خودم مسلط شدم

منم عمه خانم سمانه دختر اقا رضا برادر زاد تون

بعد کمی مکث که گویا داشت فکر می کرد جوابم رو داد

-خوب، شناختمت کارت رو بگو

از سردی کلامش به خودم لرزیدم اما باید محکم باشم

عمه خانم ببخش مزاحمت شدم باید با هاتون حرف میزدم

خوب بگو میشنوم

 راستش عمه خانم من صحبت شما و بابام رو شنیدم چیزی هست که من باید بدونم؟

هوف بلندی کشید
اره یه راز هستش اما از پشت تلفن نمیشه باید ببینمت

-عمه خانم خواهش می کنم بگید اخه من چطور می تونم شما رو ببینم؟

خیلی راحت بلند میشی میای اینجا تا با هم حرف بزنیم
تعجب تمام وجودم را در بر گرفت

عمه خانم شما که نمی خواهید من تنها بیام دبی؟

با خشم جواب داد

دیگه اونجاش رو خود دانی اگه می خوای بدونی چی رو ازت پنهون می کنند باید بیایی! خدا حافظت
حرف های عمه بوی خوشی نداشت

تو خلسه بودم و نفهمیدم چطوری به خونه رسیدم و به مامان چی گفتم و چطوری خودم رو به اتاق رسوندم
پی وی ام رو باز کردم تمام حرف های عمه رو به بچه ها گفتم و اینکه تصمیم دارم برم دبی
هر کدوم یه چیزی می گفتند و ابجی حمیده سکوت کرده بود هر وقت هر کدوم مون اشتباه می کردیم سکوت می کرد تا خودمون پی به اشتباهمون ببریم اما وقتی هم می دید سر به راه نمیشیم یه دل سیر دعوا مون می کرد
اما خیلی فکر کرده بودم من باید می رفتم دبی، باید از این راز سر در می آوردم
تصمیم جدی بود و راهش طولانی و خطر ناک

پول کافی از صدقه سری بابا تو حسابم داشتم پس مشکل مالی نداشتم تو گوگل برا گرفتن گذر نامه سرچ کردم که بللللله اجازه ی بابا یا همسر الزامی بود مگر اینکه قاچاق برم اون ور اب یعنی بدون گذر نامه

چند روزی گذشت و من این راه و به بچه ها گفتم و با مخالفت بچه ها روبه رو شدم اونا منو از احتمالا خطر ات نا گوار آگاهم کردند و در اخر هم با یک کلمه ی خفه شوی ابجی حمیده رسما خفه شدم

اما آبجی گفت صبر کنم تا یه راه حل بهتر به نظرشون برسه و منم از سر اجبار قبول کردم اخه آبجی هر حرفی و سر خود به زبون نمی آورد دیگه تو این مدت بهم دیگه ایمان آورده بودیم
چند روزی گذشت

صدای مامان از پایین پله ها می امد گویا داشت با تلفن حرف میزد از طرز حرف زدنش فهمیدم که یه غریبه پشت تلفنه بهش رسیدم و مامان خیلی مودبانه با حرف
بله در خدمتیم خواهش می کنم
مکالمه رو پایان داد بی خیال همین طور که سمت آشپز خونه می رفتم پرسیدم

با کی حرف میزدی مامان؟

مامان کمی مکث کرد
خواستگار بود،خانم محمدی می گفت می خوان بیان با بابات حرف بزنند منم قبول کردم

گویا به پاهام قفل زدند که از حرکت ایستادم و گفتم

مامان اون وقت خواستگار کی بودند و برا کی می آمدند خواستگاری؟

مامان آمد کنارم

ببین سمانه پسر آقای محمدی پسر خوبیه بابات هم آگاهه صبر کن پنج شنبه که امد خونه مون ببینش بعد اگه خواستی مخالفت کن بهتره یه فرصت به خودت و پویا بدی

هه فرصت! از منه عاشق و دل شکسته ام فرصت می خواستند برا انتخاب همسر آیندم
نمی دونم کی رسم شد دختر تو سن کم ازدواج کنه که اتشش دامن گیر ما هم شد،بازم با بی خیالی گفتم

باشه

منکه جوابم منفی بود هر چی بادا باد فوقش میان و چایی می خورند و رفع زحمت می کنند
شاید هم اصلا بابا راضی نباشه
عجب گیری کردم ها میون این همه گرفتاریم فقط خواستگار کم داشتم
خیلی زود گذشت زودتر از اونچه که فکرش را می کردم

و پنج شنبه فرا رسید

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

هستی سوز یک دختر | قسمت اول ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت دوم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت سوم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت چهارم ◄