روز ها می گذشت و تو این مدت یکبار شیرین امد دیدنم و از دخترا هم بی خبر بودم یه هفته می شد که مهران وسایلم رو برده بود
و جالب این بود که تو این یه هفته خودش هم پیداش نبود اما دلم بی قرار دیدنش بود
یه جوری انگار دلم به دلش بند بود نمی دونم این حسم اسمش چیه عشقه یا دوست داشتن اسمش هر چی که باشه برام شیرینه

زنگ خونه به صدا در امد بلند شدم و بی حوصله به سمت اف اف رفتم و به مانیتورش چشم دوختم مهران بود با اون چشمای جذاب و اخم الودش به ایفون چشم دوخته بود یه لحظه دلم لرزید از دلتنگی اشک های که تو چشمام جمع شده بود رو مهار کردم و با دست های لرزان دکمه رو زدم و بازم با نقاب بی تفاوتی رو کاناپه لم دادم

مامان تو آشپز خونه بود و بابا سر کارش بود مهران وارد شد و سلام داد با سر سنگینی جوابش رو دادم و سعی کردم نگاهم به نگاهش گره نخوره
مامان با شنیدن صدای مهران از آشپز خونه بیرون امد و با مهربانی با مهران احوال پرسی کرد گاهی حس می کردم که مهران رو بیشتر از من دوست دارند مهران به سمتم امد وبی هیچ حرفی وسایل ام را کنارم گذاشت

با تمسخر گفتم

قابل شما رو نداشت اقا مهران حالا حالا ها نگهش میداشتی

زیر چشمی نگاهم کرد و گفت

سمانه نمی دونم این زبون پر زهر رو از کی به ارث بردی

جوابش رو دادم

اقا مهران هر وقت من بفهمم شما این اخلاق گند رو از کی به ارث بردین شما هم می فهمید من این زبان رو از کی به ارث بردم

چند بار سرش رو تکون داد و خواست دهن باز کند جوابم رو بده که مامان پیش دستی کرد

بسه دیگه بازم شما دوتا همدیگه رو دیدین و عینه گربه جنگی ها افتادین به جون هم

با این حرف مامان هر دو خندیدیم اما با دیدن لبخند مهران زمین و زمان فراموشم شد
مهران محجوبانه می خندید و من محو تماشای لبخندش شدم
چقدر لبخندش برام شیرینه چقدر با لبخند صورتش زیباتر نشون میداد
خدایا من چقدر این بشر را دوست دارم؟
بعد خندیدنش هیچی نگفت زل زد به گل فرش و به فکر فرو رفت گویا در گفتن حرفی مردد بود
مامان چایی اورد و نشست کنار مهران

***

( مهران )
سمانه حسابی با کار های بچه گانه اش کفرم رو در اورده.همش عصبی ام می کنه خیلی جلو خودم رو می گیرم که دست رو اون بلند نکنم .از حق نگذریم دوستش دارم صورت معصوم و ساده اش خود به خود به دل ادم میشیینه با مهربونیش همه رو به سمت خودش می کشه
لپ تاب و گوشیش یه هفته است که دستمه می دونم کارم اصلا درست نیست اما عصبیم کرد دیگه بسه تنبیه شدنش
وسایلش رو جمع کردم و از خونه زدم بیرون بعد ۱۵ دقیقه به خونه ی دایی اینا رسیدم
از ماشین پیاده شدم و به سمت ایفون رفتم تا زنگ رو زدم خود سمانه جواب داد
کیه؟
منم سمانه در و باز کن
بعد کمی مکث که به نظر من طول کشید در با صدای تیکی باز شد
سمانه رو کاناپه بیخیال نشسته بود و داشت فیلم تماشا می کرد رفتم نزدیکش و وسایلش رو کنارش قرار دادم از حرف هاش می تونستم کنایه هاش رو بفهمم
خوب حق هم داشت
داشتیم با هم کل کل می کردیم که زندایی رسید و ختم به خیر شد با حرف زندایی هر دو خندیدیم
اما سمانه بی حرکت فقط بهم نگاه می کرد حتی مثل بعضی وقت های که از من نگاه می دزدید الان عینه خیالش نبود
خدایا این دختر داره به چیا فکر می کنه؟
اگه حرف بزنم و دل سمانه رو بشکنم چی
اگه از من متنفر باشه چی
بین دو راهی موندم
اما گفتنم به صلاحه همه هست
از فکر بیرون امدم و چشم از گل های فرش برداشتم و به سمت زندایی دوختم
زن دایی می خواستم یه موضوعی را باهاتون در میون بگزارم
زن دایی نگاهم می کرد که یعنی منتظر ادامه ی حرفم هست پس ادامه میدم

راستش دیگه حس می کنم بزرگ شدم و خودم می تونم زندگیه خودم رو اداره کنم می خوام کم کم مستقل بشم یعنی چطور بگم می خوام ازدواج کنم

با این حرفم زن دایی غرق در خوشی شد
اینو از چشم های برق زده اش فهمیدم
هی سوال می پرسید
چشمم به سمانه افتاد به تنها امید زندگیم می خواستم واکنشش رو نسبت به این حرفم بدونم
اما سمانه انگار در هین دنیا نبود او در دنیای دیگه سیر می کرد

همون طور که با زن دایی حرف میزدم زیر چشمی سمانه رو هم می کاویدم

***

(سمانه)

مهران چی گفت؟
نکنه گوش های من عوضی شنیدن
اما نه مهران برا گفتن همین حرفش مردد بود

مامان سر از پا نمی شناخت و خوشحالیش مشهود بود و داشت با مهران حرف میزد
اما من چی؟

کل خونه دور سرم داشت می چرخید انگار یه پارچ اب سرد روم خالی کرده بودن

اصلا مکان و زمان رو درک نمی کردم و فقط تکون خوردن لب های مامان و مهران که داشتن با هم حرف میزدند رو می دیدم اما صدایی نمی شنیدم که گویا این سوال مامان برام خیلی حیاطی بود که شنیدم

حالا این دختر خوشبخت ما کیه؟

مهران لبخند زد که کاش نمیزد
کاش از بردن اسم اون دختر شاد نمی شد

زن دایی تو چه عجله ای داری ها هنوز کسی رو پیدا نکردم اما خواستم بگم به شما که اگه شخص مناسبی رو می شناسی پیشنهاد بدی

مامان گفت: باشه پسرم اما باید کمی فرصت بدی

مهران هم در جوابش گفت

نه زن دایی هنوز عجله ای نیست شما راحت باشین

وسایلم رو برداشتم و به سمت اتاقم رفتم خدا خدا می کردم که میان راه زمین نخورم حال خوشی نداشتم مهران اوج آرزوهایم بود نمی تونستم از دستش بدم ایمیلم رو باز کردم و خدا رو شکر بچه ها آنلاین بودند و داشتند گپ میزدند سلام دادم و از بودنم ابراز خوشحالی کردند

آبجی پیش دستی کرد و حالم رو پرسید و جریان مهران را جویا شد حال خوشی نداشتم بنابرین اتفاقات گذشته رو گفتم ،از ازدواج مهران گفتم و جویای راهی شدم هر کدوم یه راهی رو نشونم می دادند و آبجی پا فشاری می کرد که هر جور شده باید از احساسم به مهران بگم هر چه بادا باد اما این کار سخت بود برام سخت ترین کار دنیا که به چشمای مهران زل بزنم و بگم عاشقشم اما به انها قول دادم که در مورد پیشنهادشون فکر کنم چند روز ی گذشت و بالاخره دلم رو به دریا زدم باید تو اولین فرصتی که مهران رو میدیدم بهش از حسم می گفتم حداقلش یه عمر غم نمی خوردم که مهران از حسم خبر نداشت تنها کاری بود که می تونستم نسبت به حسم انجام بدم
صدای مامان از پایین می امد داشت صدام می کرد با صدای بلندی گفتم

جانم مامان اومدم

رفتم پیشش
اهان سمانه امدی بیا کمی کمکم کن مهران امشب شام رو مهمون ماست دخترم

نشستم پشت میز و مشغول خورد کردن سالاد شدم و تو ذهنم نقشه می کشیدم که چه شکلی با مهران حرف بزنم که آخرش به جایی نرسیدم
لباس های مرتبی پوشیده بودم سر میز غذا خوری کنار مامان و روبه روی مهران نشسته بودم در حالی که غذا می خوردم گه گاهی نگاهی به مهران می کردم نگاهی با حسرت،
غذا تموم شد بعد از اینکه من و مهران در جمع کردن سفره به مامان کردیم دور هم نشسته بودیم و چای می خوردیم مامان کمی از چایی اش را خورد و استکان را روی میز گذاشت و گفت

پسرم این روزا چیکار می کنی تونستی بالاخره برا ازدواج تصمیمی بگیری یا نه ؟

مهران که خیلی مردانه و شیک نشسته بود سرش رو بالا گرفت و لبخند معنا داری زد

اره زندایی یکی رو پیدا کردم اما هنوز مطمئن نیستم تصمیم جدی نتونستم بگیرم باید کمی در موردش فکر کن و چند روز دیگه خبرش رو بهتون میدم

حالم کلا دگرگون شد مهران تصمیمش رو گرفته بود گویا از چشمانم آتیش درونم رو فهمید که بعد یه نگاه طولانی بهم لب باز کرد

دایی جون با اجازتون منو سمانه بریم بیرون کمی قدم بزنیم

اره پسرم چرا که نه بالاخره شما جوانید و در کنار ما پیر ها خسته میشین

با حرف بابا همه مون خندیدیم

نه دایی جون ماشاءالله شما از ما جوان ترین اینجوری نفرمایید

بعدش رو بهم کرد

سمانه خانم بریم حیاط؟

اصلا حواسم یه جا نبود نمی دونستم چیکار می کنم از یه طرف ناراحت بودم و از یه طرف استرس حرفایی رو که قرار بود به مهران بگم رو داشتم
بی هیچ حرفی بلند شدم و به سمت حیاط رفتم و مهران هم پشت سرم اومد بعد چند دقیقه سکوت ،مهران سکوت رو شکست

سمانه تو این مدت تو چته؟حس می کنم حال خوشی نداری چیزی شده؟

با غم به چشمانش نگاه کردم چشم هایی که جز پاکی نمی شد چیزی ازش خوند
ازش چشم گرفتم و به حیاط چشم دوختم می دونستم مهران خیلی تیز هست و به راحتی می تونه حرف چشمانم را بخواند

مگه حال بد منم روی تو تاثیر داره؟ اصلا مگه سمانه برات مهمه؟ مگه برات مهمه که حالم چه جوریه حال دلم چه شکلی هست؟

دیگه اشکام هم سرا زیر شده بود سرم رو پایین انداختم تا بیشتر از این چشمانم رسوایم نکنند اما دیر شده بود
مهران دستش رو زیر چونه ام برد و سرم رو بالا اورد

آرام باش سمانه ، بشین ببینم چی شده و از چی ناراحتی که می خوای زمین و زمان رو بهم بدوزی؟

این اولین بار بود که دستش بهم می خورد منو مهران با هم راحت بودیم اما هیچگاه بهم دیگه اینقدر نزدیک نبودیم خط قرمز هامون رو می دونستیم
به زمین چشم دوختم کاش این اشک های لعنتی میگذاشتند حرف دلم رو بگم

سمانه بسه لعنتی من تحمل دیدن اشک هات رو ندارم تو نباید گریه کنی سمانه تمومش کن و بهم بگو دردت چیه اخه؟

گفتم: مهران دردم تویی ،زخم تویی اره توی بی رحم تو با رفتار هات و غیرتی که نسبت بهم داری منو مجذوب خودت کردی یعنی چطور بگم من من من…من یه حس هایی بهت دارم نمی دونم چیه اما حسم میگه که تو رو برا خودم نگه دارم حسم میگه که نباید جز من به کسی دیگه ای فکر کنی مهران من دوست دارم. نمی تونم ازت دور بمونم

صدای از مهران در نمی امد
سرم رو بلند کرد تا واکنشش رو ببینم
مهران سکوت کرده بود دهنش نیمه باز مونده بود
تعجب از سر و رویش می بارید

 

(مهران)
سمانه  رو دوست داشتم اما باید زجركشش کنم و منم بهترین راه را انتخاب کردم نمی دونستم از حرف ها سمانه خوشحال باشم یا ناراحت به هدفی که داشتیم رسیده بودیم اما راضی نبودم وقتی سمانه گفت دوستم داره دنیا رو سرم آوار شد
من بی رحم ترین نامردی بودم که می تونستم باشم
کارم جز گناهان کبیره بود
اگه سمانه بفهمه نمی دونم چی پیش میاد
در مقابل حرف سمانه فقط سکوت کردم و بس
اونم منتظر بهم چشم دوخته بود نمی دونم انتظار داشت چی ازمن بشنود
فقط نگاهش کردم وبعد چند دقیقه از اون خونه زدم بیرون
با سرعت سمت خونه می روفتم و در پارکینک رو با ریموت باز کردم ماشین رو داخل بردم و سمت خونه رفتم
بابا رو کاناپه لم داده بود لبخندی زد

خوش گذشت پسرم؟
با عصبی جوابش رو دادم

اره بابا اونم چه خوش گذشتنی

بابا موشکافانه نگاهم کرد و گفت

چته اخلاقت باز بهم ریخته؟

خنده ی هیستریکی کردم

هیچی نشده فقط خوشحالم و تو هم اگه بشنوی حتما خوشحال تر میشی

بابا ایستاد

مهران بگو ببینم چی شده حوصله ام رو سر بردی؟

رو بهش کردم و گفتم

هیچی بابا جون سمانه عاشقم شده

می فهمی بابا
سمانه عاشق من شده منه نامرد

تو خواستی بابا این بازی مسخره رو تو شروع کردی
ای خدااااااا من چیکار کردم

بابا حالا دیگه به آرزوت رسیدی
سمانه با ازدواج من نابود میشه دیگه فکر نکنم آرزویی برات بمونه بابا هیچ آرزویی

بابا غرق خوشحالی بود

خوبه مهران خیلی خوبه حالا دیگه می تونی با اونی که دوستش داری ازدواج کنی فردا قرار میزارم میریم خواستگاری مهدیه برات یه عروسی میگیرم که تو کل شهر شهره باشه

به بابا و دیونگیش سر تکان دادم

اگه بیشتر بپیشش می موندم به یقین یکی مون رو به کشتن می دادم

با شونه هایی افتاده به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم ساعد دست راستم رو روی پیشونیم گذاشتم و به فکر فرو رفتم،
به تمام این سالها که سمانه رو اذیتش کردم از خیلی چیز ها محرومش کردم

درسته دایی اینا هیچی براش کم نگذاشته بودند اما من با تمام علاقه ای که بهش داشتم گاهی مانع شان می شدم می گفتم سمانه رو لوس بار میارند
من عاشق مهدیه بودم مهدیه دختری ساده و بی ریا بود همسن سمانه بود و شاید سمانه زیباتر از مهدیه و الان زمان ان رسیده که به عشقم برسم
اما به چه قیمتی به قیمت شکستن دل سمانه
به مهدیه رسیدنم تاوان سنگینی داشت

کت و شلوار دودی رنگ با یه پیرهن سفید تنم کردم جلوی آینه ایستادم و موهایم رو شانه زدم چهره ی سمانه جلو چشمان نقش بست و کل وجودم را آتش فرا گرفت

ای کاش مامانم پیشم بود حتما مثل مادرها قربون صدقه ام می رفت و اسفند دود می کرد برا یه دونه پسرش کاش یکی از نزدیک ترین کسانم پیشم بودند

از اتاق بیرون زدم بابا پایین منتظرم بود تا منو دید چشمهایش پر اشک شد

گویا او هم جای خالیه مامان رو حس می کرد حق هم داشت او عاشق مامانم بود رفتم کنارش ایستادم

بابا جونم بریم؟ دیرمون میشه ها

بابا بغلم کرد بریم پسرم بریم

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

هستی سوز یک دختر | قسمت اول ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت دوم ◄