نور آفتاب چشمام رو زد لای چشمام رو باز کردم
اما وقتی یادم افتاد امروز جمعه هستش بازم خوابم برد نیم ساعت نگذشته بود که صدای مهران کل خونه رو برداشته بود
کم کم به در اتاق نزدیک شد و در را باز کرد کل صورتش رو خشم فرا گرفته بود

از تخت پریدم و گفتم هوی چه خبرته مگه اینجا طویله است
بر عکس صورتش صدایش ارام بود اما من مهران را می شناختم اینها همش علامت خشمش بود
امد نشست روی تخت

خوب سمانه خانم چه غلط هایی می کنی که حتی نتونستی یه امتحان ریاضی رو پاس کنی؟

تا اینو گفت دو هزاریم افتاد حتما مدیر به بابا خبر داده و بابا و مامان هم که خودشون دلشون نمیاد منو توبیخ کنند به این اقا زاده خبر دادند

گوشیم رو از روی میز عسلی برداشت و چک اش کرد می دونستم اینا همش با اجازه ی خانوادم صورت می گیره پس چیزی نگفتم ، مهران همان طور که مشغول بود گفت

خوب سمانه منتظرم؟

سرم رو پایین انداختم و بهش دلیل نمره ی کمم رو گفتم

خوب می دونی مهران روز قبل از امتحان خسته بودم برا همین خوابم برد و نتونستم به درسم برسم برا همین

کمی نگام کرد و گفت

امیدوارم دلیل دیگه ای نداشته باشه بعدش خوب درست رو بخون پدر و مادرت امید شون به تو آینده ات هستش

بعد حرفش هم مشغول کنگاش گوشیم شد انگار می خواست چیز مهمی پیدا کنه که در اخر مثل همیشه موفق نشد گوشی رو به دستم داد و رفت ، همین ،این مهران کلا آفریده شده که منو لج بده یه جور ایی فرشته ی عذابم بود بود . هه

با بی خیالی بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و رفتم چند لقمه صبحونه خوردم شیرین زنگ زد دکمه ی اتصال رو لمس کردم و تا خواستم سلام کنم عینه رادیو شروع به حرف زدن کرد

الو سمانه خوبی زود تند سریع حاظر شو که بریم دیر میشه ها امروز کلی کار داریم باید یه چند جایی بریم

هاج و واج فقط به حرف هاش گوش میدادم .فکر کنم نفس کم اورد چون نفس عمیق کشید و دوباره شروع کرد اما وقتی دید از من صدای در نمیاد سکوت کرد و بعد چند ثانیه

گفت : الو سمانه هستی؟

خندم رو کنترل کردم و کمی حرص قاطی صدام کردم

شیرین جان چه عجب یادت امد یکی هم پشت گوشی وجود داره؟

خندید و خواست باز هم دکمه ی رادیوش رو بزنه که اعتراض کردم

نه شیرین دوباره شروع نکن حالا بگو کجا میریم؟

هیچی گفتم امروز تعطیلیم بریم پاساژ گردی

پیشنهاد شیرین خوب بود خودمم کسل شده بودم پس بی مقدمه قبول کردم

با شیرین اون قدری گشتیم که پاهام ذوق ذوق می کرد کلی خرت و پرت خریدیم اما شیرین هنوز هم از خرید سیر نشده به زور مجبورش کردم از پاساژ بیاییم بیرون اما چشمام عینه چشمای قورباغه درشت شد در کمال تعجب هوا تاریک شده و من به خونه خبری ندادم با آژانس رسیدم خونه دارم از استرس می میرم تا در حیاط را باز کردم سنگ کوب کردم وای همه که تو حیاط اند

این یعنی زنگ خطر

بابا و مامان با نگرانی و مهران و عمو احمد و پدر مهران عمو فرید و مهران با عصبی نگاهم می کرد و عمو فرید با نفرت و عمو احمد با مهربونی تا خواستم به خودم بیام مهران دستم رو کشید و منو به اتاق هل داد و در و قفل کرد مچ دستم رو با عصبانیت فشار داد

دختره ی خود سر از صبح تا الان کدوم گوری بودی هااااااا؟

با دادش چهار ستون بدنم لرزید از این روی مهران می ترسم
با اینکه مچ دستم درد گرفته اما مجبورم جوابش رو بدم اگه سکوت کنم عصبی تر میشه

با شیرین پاساژ بودیم متوجه گذر زمان نشدم

هه که پاساژ بودی اره؟ پس اون گوشیه بی صاحبت چیه تو دستت که از صبح هزار بار زنگ زدم گفت خاموشه؟

با عجز تو دلم نالیدم فقط این یکی رو کم داشتم
گوشی رو از کیفم در آوردم ،هه خاموش بود
با التماس نگاهم را به مهران دوختم

معذرت می خوام پسر عمه فک کنم باتری تموم کرده

انگشتانش را عصبی بین موهایش لغزاند و چند بار طول اتاق را قدم رو رفت برگشت و بهم نزدیک شد انگشت اشارش رو به سمتم گرفت

سمانه به مولا این بار رو ازت میگذرم اما دیگه این بیخبر رفت و اومدن هات اگه تکرار بشه من می دونم با تو

اینو گفتم که بدونی، دختر تو هیچ می دونی تو این چند ساعت چی به ما گذشت می فهمی پدر و مادرت خون جگر خوردند تا تو برگردی هاااا

عقب گرد کرد و از اتاق بیرون رفت روی مبل تک نفری گوشه ی اتاق نشستم

به فکر فرو رفتم مهران پسر عمه ام بود عمه ای که هیچ وقت ندیده بودمش مهران پسر جذابی بود و همچنین خوشتیپ و جنتلمن یه حس خاصی بهش داشتم حس می کردم دوستش دارم اما همیشه با این اخلاقش روی علاقه ام خط بطلان می کشید

اما باز هم دلم از دوست داشتنش سیر نمی شد با پدرش تنهایی زندگی می کردند محبت خاصی بینشون بود همدیگر را پیش از حد دوست داشتند اما هیچگاه از نگاه های پدرش خوشم نمی امد درکش نمی کردم که چرا با تنفر و نفرت بهم نگاه می کنه

اه مهران کلا امروزم رو خراب کرد گوشیم رو برداشتم اعصابم به کل داغون شده بود بی هدف میون برنامه های گوشی می گشتم یه برنامه ای رو باز کردم کمی با هاش کار کردم نمی دونم چی شد که وارد دنیای مجازیش شدم

واااای اینجا دیگه کجاست؟

از ترس مهران هیچ گاه با کسی چت نمی کردم اما این برنامه وسوسه انگیز بود

گور بابای مهران بی هدف تو هر پستی سر میزدم جالب بود همه بی دغدغه با هم حرف میزدند از مشکلاتشون می گفتند

یه کاربر نظرم رو جلب کرد اسمش علی بود می گفت یه گروه کوچیک دارند و افراد با حجاب توش هستند کنجکاو شدم و منم رفتم گروهشون یه گروه سه نفره بودند ثریا و علی و حمیده

حمیده بزرگتر بود و کمی پخته تر حرف میزد خیلی خودمونی بودند حتی با من هم عینه یه اشنا رفتار می کردند احساس می کردم که سالیان ساله که می شناسمشون کمی باهاشون گپ زدم اینجور که معلوم بود ثریا و حمیده هم اولین چت رو با این برنامه تجربه می کردند

کش و قوسی به بدنم دادم گوشی تو دستم شب خوابم برده بود و الان صبح بود و قطعا وقت مدرسه و منه بیزار از مدرسه
روزهای تکراری همچنان پشت سر هم می گذشت و من رفته رفته عاشق مهران می شدم دیگه جوری شده بود که اگه یه روز نمی دیدمش دلتنگی دیوانه ام می کرد اما مهران همچنان خونسرد و خشن بود و همچنان بازرس و باز پرس منه بدبخت

تنها همدمم دوستای مجازیم بودند که مثل خواهر نصیحتم می کردند و راه رو نشونم میدادند امروز برا گپ نرفته بودم گوشیم رو دستم گرفتم و با دخترا داشتیم صحبت می کردیم علی هم پسر خوبی بود و جوری رفتار نمی کرد که از بودنش معذب باشیم مشغول گپ بودیم که یکی امد تو گروهمون من فکر کردم از دوستان بچه هاست اما مدام با من حرف میزد تا اینکه گفت

اینجا خوش میگذره سمانه خانم! به دور از چشم من

از تعجب هنگ کرده بودم این دیگه کیه؟حسم داشت بهم می گفت این همون باز پرسم بود همونی که تو این مدت با کار هاش صبرم رو لبریز کرده.اره این باید مهران باشه. اما مهران اینجا رو گروه ما رو از کجا پیدا کرده؟

اصلا چرا باید مهران چند برابر بابا منو محدود کنه حرفی نداشتم بهش بگم حتی انکار هم نکردم که من سمانه نیستم ابجی حمیده داشت متقاعد ش می کرد که اینجا فضاش سالمه و گروه مون خوبه اما بودن علی داخل گروه تو ذهن مهران هیچ رقمه جور در نمی امد همش تکه مینداخت و ابجی و ثریا متقاعدش می کردند

انگار مهران خیلی وقت پیش گپ ما رو دنبال می کرد و اخلاق و منش بچه ها رو دیده بود که زیاد گیر نداد تو این مدت یاسی هم بهمون پیوسته بود هر کدوم از بچه ها داستان های عجیبی داشتند ابجی دو سه سالی ازمون بزرگتر بود و می گفتم بودنش با ماها شادش می کنه چون در میان مردمانی به دور از فرهنگ زندگی می کرد و پسر عموی ثریا عاشقش بود و یاسمن هم عاشق پسر عمه اش بود منو یاس ۱۵ سال داشتیم علی هم عاشق دختری بود که اون دختر ازدواج کرده بود

خلاصه هر کدوم مون درگیری هایی داشتیم و از دست درد سر ها مون به مجازی پناه اورده بودیم و الحق که حال همدیگر و خیلی خوب درک می کردیم از فکر بیرون اومدم

باید در مورد مهران یه فکری می کردم اینبار می دونستم که کارم ساخته است بارها بهم تذکر داده بود کاش مامان و بابام برا یه بار هم که شده جلوی مهران رو می گرفتند کاش یه بار هم که شده بهش می گفتند که کارهای دختر ما به تو ربطی نداره اما هیچگاه همچین کاری نمی کردند می گفتن مهران صلاح تو رو می خواد و هر چیزی که میگه حق داره

یکی دو روز از اون ماجرا میگذره و من خوشحالم که بلایی سرم نازل نشد اما امان از دل غافل باز هم مهران و داد و فریاد هایش،گوشه ی اتاق کز کرده بودم و مهران فریاد میزنه انگار دیوانه ای که زنجیر گسسته است

سمانه جواب بده مگه نگفته بودم از مجازی دور بمون؟ مگه نگفته بودم از پسرا دور بمون اونا یه گرگند گرگ! بفهم چی میگم سمانه بفهم و دیوانه ام نکن

فریادش اشکم را در آورد و هق هقم بالا گرفت

سمانه مگه با تو نیستم یه چیزی بگو اون پسره علی کیه هاااااا؟کیه که داداش میگی بهش اصلا تو چرا باید سرگرم مجازی بشی

دادش امانم را برید از جایم بلند شدم و روبه رویش ایستادم

مهران حرف دهنت رو بفهم علی جای برادرم هستش تو حق نداری در مورد من و بچه ها هر حرفی رو بزنی من هیچ اشتباهی نکردم که بخوام برات جواب پس بدم از دستت خسته ام مهران مگه تو هر کاری می کنی من باز جوی ات می کنم که تو با من این رفتار رو داری

دستم را به سینه ام کوبیدم

 اره من درکت نمی کنم من این غیرت و نفرتت رو درک نمی کنم من درکت نمی کنم که چرا اذیتم می کنی چرا بلای جونم شدی مهران؟ جواب بده این تویی که باید جواب بدی نه من

مهران سکوت کرد اما می دانستم که خود خوری می کنه پوز خندش تو مغزم بود چند بار طول اتاق رو رفت و اومد و ایستاد
به چشم هاش که رگه های قرمز در انها پیدا بود نگاه کردم

سمانه فقط دو ساعت وقت داری با دوستات خداحافظی کن و هر کاری با گوشی و لپ تاب ات داری انجام بدی چون بعد دوساعت میام همه رو به مدت یه هفته با خودم می برم تا بفهمی هشدار هام بی خودی نبود

اینبار من بودم که پوز خند زدم دیگه واقعا هیچ چیزی برام مهم نبود دو ساعت وقت نیاز نبود یه ده دقیقه برام کافی هست اول به شیرین زنگ زدم و بهش خبر دادم بعد ایمیلم رو روشن کردم و به بچه ها خلاصه وار توضیح دادم و گوشی و لپ تابم رو جمع کردم و رفتم پایین مامان و بابا همراه مهران تو پذیرایی نشسته بودند نمی دونم در مورد چی حرف میزدند که با دیدنم ساکت شدند نگاه دلخوری به مامان و بابا کردم واقعا دلخور بودم از اونها
به سمت مهران رفتم و موبایل و لپ تاب رو به سمت او گرفتم کمی خیره نگاهم کرد و از دستم گرفت نگاهش پر از حرف بود پر از حرف های نگفته

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

هستی سوز یک دختر | قسمت اول ◄