(مهران)

سخت مشغول کار بودم و از طرف دیگه باید گل و میوه وشیرینی سفارش می دادم کلی کار سرم ریخته بود و منم دست تنها بودم بابا که غرق خوشی بود و سر از نمی شناخت

مامانم که الان از همیشه بیشتر بهش احتیاج داشتم نبود

نبود که ببیند موقعش رسیده

موقع ان روزی که قربون صدقه ام می رفت و می گفت داماد بشی من چه می کنم.نه نبود
اه پر سوزی کشیدم این فکر ها فایده ای نداشت

نمی دونستم اول به کدوم کارم برسم در همون شلوغی گوشیم هم هی زنگ می خورد اما من جواب نمی دادم یعنی وقتی با تلفن حرف زدن نداشت اما اونقدر زنگ خورد رو مخم رژه رفت که دکمه ی اتصال رو زدم و بی حوصله جواب دادم

فرمایش؟؟

صدای زندایی که داشت پشت گوشی حرف میزد منو و به خودم آورد هیچی نفهمیدم از حرفاش چیزی سر در نیاوردم با گریه سعی می کرد چیزی بهم بگه ،من باز هم سر در نیاوردم خشکم زده بود اما اسم سمانه مدام که در میان حرفاش تکرار می کرد باعث شد به سمت بیمارستانی که آدرسش رو داد پرواز کنم

دیونه شده بودم با سرعت بالا میون ماشین ها لایی می کشیدم خودم مهم نبودم اصلا مهم نبودم مهم پاره ی تنم بود خدایا سمانه رو سپردم دست خودت فقط خودت

ماشین رو با عجله یه گوشه پارک کردم و به سمت بیمارستان دویدم چشم چرخاندم و رفتم سمت اطلاعات

تند تند اسم سمانه رو گفتم

اما اون بی خیال حالا من داشت با تلفن حرف میزد

انگار نمی دید که من دارم پر پر می شم ،چنگی به موهام زدم و چند قدم رفتم عقب تا خشمم فرو کش کند اما چند ثانیه نگذشت نه یاد سمانه افتادم و با سرعت به سمت خانم رفتم با مشتم کوبیدم رو میزم

با فریاد گفتم

مگه با شما نیستم بیمار من کدوم بخشه؟

پرستار انگار ترسیده بود که گوشی از دستش افتاد و با صدای لرزان گفت
بخش مراقبت های ویژه هستند

همین چند کلمه اش باعث شد کل دنیا رو سرم ویران بشه پاهام لرزید اما نباید زانو هام تا می شد من باید سمانه رو می دیدم
کشان کشان خودم رو به سمتی که گفته بودند کشاندم و زن دایی رو از دور دیدم که به دیوار تکیه داده و داره گریه می کنه به سمتش رفتم
رو به رویش ایستادم و با صدای ضعیفی گفتم

کجاست؟

زن دایی یه اتاق که شیشه داشت رو نشونم داد اما به صورتم نگاه نکرد رفتم سمت شیشه و به اتاق پر از دستگاه چشم دوختم

باورم نمی شد

سمانه تکه ای از وجودم عزیز تر از جانم روی تخت بیمارستان بود اما اخه چرا؟؟؟؟

ذهنم پر از سوال بود سمانه چشمان قشنگش را بسته بود و مثل یه فرشته به خواب رفته بود دیگه حتی اختیار اشک های خودمم رو هم نداشتم

دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشمانم سرازیر می شد کاش الان بیدار بود بهش می گفتم منم دوسش دارم

بهش می گفتم حتی بیشتر از مهدیه دوسش دارم کاش بیدار بود

چشمام رو پاک کردم و به سمت زندایی برگشتم دستش رو گرفتم روی صندلی نشاندمش حتی جونی برای مخالفت نداشت بیچاره چه کشیده؟
بعد گذشت چند دقیقه با شرمندگی پرسیدم

زن دایی سمانه چرا اینجاست؟چه بلایی سرش امده

زن دایی شرمنده تر از من بود اما نباید می شد

مقصر اصلی من و اون نبودیم مقصر اصلی یکی دیگه بود یکی که عینه خیالش هم نبود

زن دایی خواهش می کنم سرتون رو پایین نندازین منو شرمنده تر از این نکنین

نه پسرم تو چرا باید شرمنده بشی من باید شرمنده باشم

راستش داشتیم حرف میزدیم می گفت پدرام رو نمی خواد و این حرف ها اخر حرفش هم گفت که

مامان منو ببخشید

منم فکر کردم بخاطر حرف هامون اینو گفت نگو دخترم منظورش چیز دیگه ای بود موقع ناهار رفتم اتاقش دیدم….دیدم

هیس زن دایی اروم باشین

نمی تونم مهران نمی تونم ارو باشم بدنش سرد بود صورتش عینه گچ بود

با داییت رسوندیمش بیمارستان خیلی ترسیدم گفتند

قرص خورده سه تا قرص قوی

تعجب کل وجودم را فرا گرفته بود نمی دونستم چی بگم

دیگه خودم یکی رو می خواستم که منو ارومم کنه

سمانه قرص خورده بود و این نشانگر این بود که قصد خودکشی داشت و این کارش داشت دیوانه ام می کرد

مدام از خودم می پرسیدم

نکند بخاطر من خود کشی می کرد

معده اش را شستو شو داده بودند گریه ی مردونه ام کل بیمارستان رو فرا گرفته بود

زن دایی هم نمی تونست ارومم گنه همه داشتند نگاهم می کردند

اره بزار نگاه کنند اینا که نمی دونند من چه نامردی هستم

سه روز گذشت سه روزی که حتی اسم خودم رو هم فراموش کردم

سه روزی که خورد و خوراکم شده سمانه و بیمارستان

و الان سه روز بود که سمانه بی هوش بود به بابا خبر دادم اما اون حتی یک بار هم به ملاقات سمانه نیامد

دایی و زن دایی از جلوی اتاق جم نمی خوردند و در این مدت مهدیه چند بار پیشم امده بود و پدرام عینه پروانه دور سر سمانه می چرخید اما من حوصله ی هیچ کس و هیچ چیزی رو نداشتم و تنها روزنه ی امیدم به هوش آمدن سمانه بود مراسم را چند روز عقب انداختم با اینکه بابا داشت مخالفت می کرد اما خوب نبودن روحیه ام رو بهانه کردم

بابا نباید می فهمید برا خاطر سمانه مراسم رو عقب میندازم

هر چند به بودن سمانه هم در این مراسم راضی نبودم یه جورایی حس می کردم اتفاق بدی می افته

یا بابا سمانه رو اذیت می کنه

بعد یک هفته انتظار رفته بودم تو خونه تا به دوش بگیرم البته زن دایی به زور راهیم کرده بود

از حمام بیرون امدم تن پوشم تنم بود چشمم تو اینه به خودم افتاد موهام ژولیده شده بود و ته ریش در صورتم خود نمایی می کرد

انگار مهران قبلی نبودم تلخ خندی زدم کمد رو باز کردم تا لباس هام رو بردارم که گوشیم زنگ خورد

اسم دایی خود نمایی می کرد

نمی دونم از ترس بود یا استرس که دستام شروع به لرزیدن کرد و با دستان لرزانم جواب دادم

بله دایی

صدای خوش حال دایی رو من و حس و حالم اثر گذاشت

الو مهران دایی هر کجایی بیا بیمارستان .سمانه به هوش امده

دایی با منکه شوخی نمی کنی؟

نه پسر چه شوخی ای زود خودتو برسون

نمی دونم چی پوشیدم و چطوری خودم رو به بیمارستان رساندم
همه اونجا بودند دایی و زن دایی اشک شوق شان روان بود

پدرام همچنان بالا سرش ایستاده بود اما سمانه خشک و خالی فقط نگاهش می کرد

دل منم برا این ازدواجشون رضا نبود از اول هم برا ازدواج این دوتا شکاک بودم پس از صرف نظر کردن سمانه در این مورد متعجب نشدم

دایی و زن دایی غرق خوشی بودند و منم از اونها چیزی کم نداشتم کمی بعد در اتاق ضربه  خورد و مهدیه با یه سبد گل وارد شد

لبخندی بهم زد به رسم ادب با دایی و زن دایی دست داد ابراز خوشحالی کرد

به سمت سمانه رفت گل را روی میز گذاشت و رو به او کرد
سلام سمانه جون خدا بد نده ؟خوبی عزیز؟
سمانه با حال ندار و نفرت تو نگاهش که باعثش من بودم جوابش رو داد

ممنونم مهدیه خانم زحمت کشیدین

بعد جریان تو حیاط اون روز سمانه رو ندیده بودم دلم برا نگاه و صداش تنگ شده بود عزمم رو جزم کردم و رفتم جلو

دایی داشت با نگرانی نگاهم می کرد و زن دایی هم با ترس فکر کنم می ترسیدند که همه چی رو خراب کنم با باز و بسته کردن چشمام خیالشان را راحت کردم و کنار سمانه ایستادم

سلام سمانه خانم خوبی دختر دایی

دلخور نگاهم کرد و مثل خودم جواب داد

سلام اقا مهران پسر عمه،به لطف شما خوبم

این به لطف شما گفتنش هزارتا حرف داشت هزارتا هم نگفته هزار تا درد

درد از یک دختر رنج کشیده

سمانه داشت تنبیه ام می کرد یا شاید هم خدا می خواست اینگونه تنبیه بشم

تنبیه عذاب وجدان خیلی سخته خیلی

درد در سینه ام از حرف عزیزم را پنهان کردم
تازه یادم آمد چه بلایی سر خودش آورده، اخمام رو در هم کردم و گفتم

می بینم که بزرگ شدی دست به کارهای بزرگ میزنی اون چه کاری بود که با خودت کردی تو از خدا نمی ترسی دختر.نمی فهمی گناه کبیره می کنی نمی دونی بعد مرگ آسمان ها و زمین قبولت نمی کنند.آخه دختر مگه تو عقل نداری؟

سمانه نگاهش رو از من گرفت و ارام جوری که فقط من بشنوم گفت

از صدقه سری تو این کار رو کردم

همین جمله اش کافی بود تا کل وجودم رو به آتیش بکشه و بدتر از همه دلم آتیش گرفت،کاش سمانه می دونست با حرفاش و حسش چه بلایی داره سرم میاره

سرم رو بلند کردم پدرام اخماش تو هم بود فکر کنم حرفامون رو شنیده اما مهم نبود هه همین مونده فقط یه الف بچه برا سمانه غیرتی بشه حتما پیش خودش چه فکر هایی که نمی کنه

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

هستی سوز یک دختر | قسمت اول ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت دوم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت سوم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت چهارم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت پنجم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت شیشم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت هفتم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت هشتم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت نهم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت دهم ◄