به اصرار مامان لباس شیکی پوشیدم و چادر سفید به سرم کردم جلوی اینه به خودم نگاه کردم

یه دختر با صورت تپل و چشمای درش و پلک های پر پشت بینی قلمی و لبای قلوه ای قدم هم معمولی بود با چادر سفید عینه فرشته ها شده بودم

صدای احوال پرسی خانواده منو به خودم آورد سریع خودم رو جوری که مهمونا نبینن به آشپز خونه رسوندم و بعد گذشت نیم ساعتی بابا گفت که چایی رو ببرم خیلی ریلکس وارد پذیرایی شدم و چای رو به اقای محمدی و خانمش بعد بابا و مامان و در اخر که به پدرام رسیدم کمی در برداشتن چایی معطل کرد
سرم رو بالا گرفتم و به چشماش نگاه کردم
من این پسر رو می شناختم من این نگاه اشنا که خالی از هر حسی رو می شناسم
نگاهی که گویای یه غم بود
همون پسری بود که با ناراحتی تو کوچه بی هدف بهم زل زده بود

گویا او هم از دیدن من شوکه شده بود که با بفرمایید گفتن من به خودش آمد و چایی را برداشت بعد پذیرایی آقای محمدی رو به بابا گفت

خوب آقای رحیمی غرض از مزاحمت اینه که این دو تا جوان سر و سامان بگیرند و اگه خدا بخواد با همدیگه زندگی مشترکی رو شروع کنند و حالا آمدیم که نظر شما روهم بدونیم

بابا جواب داد
والا آقای محمدی من تا حالا سمانه رو به کاری مجبورش نکردم و نمی کنم الانم این زندگیه خودشه و خودش باید تصمیم بگیره و بعدش بابا با افتخار بهم نگاه کرد

می فهمم آقای رحیمی حالا که شما حرفی ندارین این دوتا جوان هم با هم سنگاشون رو وا بکنند شاید خودشون به نتیجه ای رسیدند

بابا با لبخند گفت:خواهش می کنم اجازه ما هم دست شماست. با مهربانی رو بهم کرد

سمانه جان اقا پدرام رو تا اتاقت همراهی کن

بلند شدم و به تبعیت از من پدرام هم بلند شد به سمت اتاقم رفتم و او هم دنبالم آمد و من روی تخت نشستم و اونم رو مبل تک نفره هر دو سکوت کرده بودیم که رو بهم کرد

سمانه خانم فکر کنم ما همدیگه رو دیدیم تو کوچه

جوابش رو دادم

بله به نظرم شما کمی ناراحت بودین و اختیارتون دست خودتون نبود که بی مهابا به دختر مردم چشم دوخته بودین؟

سرش رو پایین انداخت و محجوبانه لب گشود

حق با شماست من بابت اون روز ازتون معذرت می خوام حالم خوش نبود با خانواده دعوا کرده بودم

برام جالب بود که این پسرچه راحت داشت از دغدغه ی خانوادگیش می گفت

ادامه داد: ببینید سمانه خانوم من و تو حرف نگاه همدیگر و خوب می فهمیم نمی دونم یه حسی بهم میگه که باید بهت اعتماد کنم من راضی به این ازدواج نیستم

با حرفش پوز خندی زدم دقیقا به حرف دل من اشاره کرده بود
ادامه داد: و از پوز خندتون معلومه که شما هم راضی نیستین.اما من مجبورم ازدواج کنم

با حرفش به یک علامت سوال بزرگ تبدیل شدم کنجکاویم رو کنار گذاشتم

اون وقت چرا مجبورید؟

راستش چطور بگم من عاشق دختر خاله ام شدم اسمش فاطمه است خانمیه برا خودش خیلی وقته عاشقشم اما نمی تونستم بهش بگم چون سنم کم بود و برا ازدواجم زود بود فاطمه ازدواج کرد و من یه مرده ی متحرک شدم و از دور فقط نظاره گر عروس شدنش شدم و دست غریبه تو دستش

ازدواج فاطمه برام گرون تموم شد همه ی زندگیم رو باختم یه سال از کنکور افتادم خلاصه همه ی معادلات زندگیم بهم خورد نمی دونم فاطمه و همسرش به چه مشکلی بر خوردند که چند ماه بعد ازدواج از هم جدا شدند و من برا به دست آوردنش حریص تر شدم نمی خواستم اشتباه گذشته ام رو تکرار کنم و فاطمه رو برا بار دوم از دست بدم برا همین به مادرم گفتم و شدید مخالفت کردند و گفتند فاطمه مطلقه است و اینجور حرفا و اون روز من از خونه بعد دعوای حسابی بیرون زدم و بی هدف تو کوچه ایستاده بودم که تو رو دیدم وقتی زوم نگاهت می کردم با خودم می گفتم چه میشد که تو فاطمه بودی و دستت رو می گرفتم ومی بردمت یه جای دور و بی دغدغه مال من می شدی

چند روز پیش مامان گفت می خواد با دختری که خودش انتخاب کرده ازدواج کنم و قرار خواستگاری گذاشته منم چون نقشه داشتم قبول کردم اما نمی دونستم اون دختر شمایید

راستش من با هر کی که ازدواج کنم بعد چند ماه از عقد ازش جدا میشم رک و راست همه چی رو گفتم که بدونید خلاصه زندگیه من خودش یه داستان بلنده

حالا تصمیم گیری با شماست نمی خوام بعدا مدیون شما بشم من حرفام رو همین اول گفتم بهتون

با حرفاش قطره اشکی از چشمم سرا زیر شد چه عشق پاک و نابی داشت کاش مهران هم مثل پدرام بود

از فکر مهران قلبم فشرده شد حرف های عمه در گوشم اکو میشد ،شرایط گذرنامه گرفتن در جلو چشمم رژه می رفت ،یا اجازه ی پدر یا همسر
ذهنم جرقه زد و رو به پدرام منتظر گفتم

قبوله

چشماش از حدقه در آمد انگار انتظار نداشت قبول کنم

اما شرط دارم

هر چی باشه بی برو برگرد قبوله

منم به شما اعتماد می کنم و یه چیزی بهتون میگم ،پدرام همچنان منتظر بود،منو باید ببرید دبی پیش یکی از اقوام مون و بعد برگشتمون از هم جدا میشیم نگران پول هم نباش هر چقدر باشه تامین می کنم تو فقط باید کنارم باشی

کمی فکر کرد

قبوله زیر قولم نمیزنم. اما تو این مدت باید عینه عاشقان واقعی رفتار کنیم که کسی بویی نبره

خندیدم و گفتم

باشه

از اتاق خارج شدیم اقای محمدی گفت

بالاخره امدین ما دیگه داشت خوابمون می برد شما ها چقدر حرف داشتین بالاخره به نتیجه ای هم رسیدین یا نه؟

همه به ما دوتا نگاه می کردند پدرام رو به همه کرد و گفت ما به تفاهم رسیدیم و جواب هر دوتا مون بله هستش

هر چهار نفر دست زدند و خانم محمدی حلقه ی به انگشتم انداخت به پدرام نگاه کردم که با باز و بسته کردن چشماش متقاعدم کرد

طفلک پدر و مادر هامون که نمی دونستند چه خوابی برا آینده مون دیدیم
مامان دهنش باز مونده بود حتما پیش خودش می گفت بالاخره این دختر هم سر عقل اومده

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

هستی سوز یک دختر | قسمت اول ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت دوم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت سوم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت چهارم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت پنجم ◄