(سمانه)

چند روزی حال خوشی نداشتم با پدرام گاهی تلفنی حرف میزدم خبر نامزدیم به گوش شیرین رسید خیلی خوشحال بود ، اونکه از بدبخت کردن خودم خبر نداشت‌

اما خیلی وقت بود از بچه های گروه خبر نداشتم پی وی رو باز کردم تو این ساعت همیشه انلاین بودند سلام دادم و شروع به حرف زدن کردم از نامزدیم گفتم و از پدرام اما باور نمی کردند عکس حلقه ام رو نشونشون دادم کمی باور کردند و تبریک گفتند آبجی حمیده تبریک گفت و پرسید :سمانه جریان چیه ؟
خواستم انکار کنم

هیچی آبجی چه جریانی؟ چیزی نیست که مثل همه نامزد کردم

آبجی عصبی شد و گفت: سمانه بنظرت پشت گوشام مخملیه؟ مگه تو عاشق سینه چاک مهران نبودی چی شد هنوز دو هفته نگذشته نامزد کردی؟

آبجی، مهران ازدواج می کنه یعنی من حق ندارم ازدواج کنم؟

آبجی انگار حوصله اش سر رفته بود که توقیف گرانه نوشت

سمانههههههه
فایده ای نداشت باید می گفتم

یاس و علی و ثریا چیزی نمی گفتند و فقط گپ ما دو تا رو می خوندند آبجی رو خوب می شناختند وقتی آبجی حرف میزد می دونستند تا آخرش رو میره

گفتم: راستش آبجی ازدواج می کنیم و بعد طلاق می گیریم و شروع کردم به گفتن بقیه داستان

وقتی حرفام تموم شد همه ی بچه ها انگار عصبی بودند که تند تند هر کدوم چیزی می گفتند علی برادرانه نصیحتم می کرد آبجی دعوا می کرد و یاس و ثریا از پیامد های این ازدواج سوری می گفتند از اینکه ، ش شناسنامه ام قلم می خوره و یه مهر طلاق

از اینکه چه بلاهایی در طول عقد ممکنه به سرم بیاد ، علی می گفت به حرف هیچ پسر آشنایی اعتنا نکنم چه برسه به غریبه حتی مدام خودش هم می گفت به من اعتماد نکنید

آبجی مدام دعوا می کرد می گفت دیونه شدم می گفت شاید حرف عمه ارزش مهر طلاق رو نداشته باشه

خیلی گفتند اما من مثل کبک سرم رو زیر برف کرده بودم و چیزی حالیم نمی شد

وقتی آبجی دید اینبار نمی تونه منصرفم کنه گفت

دیونه لا اقل از پدرام حق طلاق رو برا خودت بگیر که اگه نخواست طلاقت بده بتونی طلاق بگیری؟

کمی فکر کردم حرف آبجی هم درست بود باید با پدرام حرف بزنم

ابجی اینم یه حرفیه باشه حتما تو اولین فرصت این کار رو می کنم

بازم ممنون که به فکرم هستین

پی وی رو بستم و به پدرام زنگ زدم بعد چند بوق ارام و متین جواب داد،بله بفرمایید سمانه خانم؟

سلام اقا پدرام ببخشید مزاحم شدم باید باهاتون حرف بزنم،
مراحمید اما اگه حرفتون مهمه اجازه بدین شب شام رو با هم بریم بیرون اونجا حرفا مون رو هم بزنیم

دهنم رو باز کردم که بگم نمی تونم با تو بیام خانوادم این اجازه رو نمیدن و نمیشه اما تا من بگم اون خدا حافظی کرد و بوق ممتدد تو گوشی پیچید

گوشی رو روی تخت پرت کردم و عصبی پاهام رو تکون می دادم هیچ رقمه نمیشد شب بیرون برم اونم با یه نا محرم
کمی فکر کردم ،اره باید به خانواده بگم با شیرین قرار دارم رفتم پایین پیش مامان
مشغول آشپزی بود در ظرف رو باز کردم قرمه سبزی بود به غذا ناخنک زدم که صدای مامان در آمد
دستت رو بکش کنار دختر تا شب صبر کن وقتی آماده شد می خوری
با سر حرفی که مامان باز کرد گفتم

راستش مامان من شب با شیرین قرار دارم

مامان نگاهم کرد و گفت سمانه می دونی که بابات اجازه نمیده
گونه اش رو بوسیدم و گفتم

مامان خواهش می کنم تو می تونی اجازم رو بگیری،منم نیاز دارم تفریح کنم خوب

خودم رو ناراحت نشون دادم که مامانم  گفت
باشه بزار ببینم چی میشه اما قول نمیدم
بغلش کردم و گفتم

عاشقتم مامان

بعد به سمت اتاقم رفتم می دونستم مامان بابا رو راضی می کنه برا همین به شیرین زنگ زدم و باهاش هماهنگ کردم اونم خندید و قبول کرد که اگه ازش پرسیدند بگه که پیش اونم

دم غروب بود بلند شدم و آماده شدم ، مامان امد تو اتاقم و گفت سمانه از بابات به زور اجازه گرفتم و بعد نگاهی به سر تا پام کرد و گفت چقدر هم که تو منتظر اجازه ی ما بودی
با این حرفش خندیدم و مامان هم خندید و با خنده از اتاق خارج شدیم

تیپم کامل بود مانتو و شلوارش که بیشتر به کت و شلوار می خورد و رنگش قرمز بود با شال و کفش و کیف مشکی تیپم عالی بود و یه چیزی کم بود چادر ملی رو اگه نپوشم بابا قلم پام رو خورد می کنه چادر رو پوشیدم و با آرایش ملیح دخترانه خیلی زیبا به نظر می رسیدم

نمی خواستم جلو چشم پدرام زیبا بنظر برسم فقط عادت همیشگیم بود و با خوش پوشی بیرون می رفتم دوست نداشتم شخصیتم شلخته بنظر برسه

صدای پیام گوشی بلند شد گوشی رو به دست گرفتم و پیام رو باز کردم پدرام بود می گفت سر کوچه منتظره
از خونه بیرون زدم و از زیر نگاه بابا با خدا حافظی سر سری فرار کردم

خودم و به سر کوچه رسوندم پدرام تا منو دید پیاده شد و در ماشین رو برام باز کرد و سلام داد

سلام سمانه خانم. ببخشید که وقت تون رو گرفتم
مثل خودش جواب دادم

سلام اقا پدرام،نه این حرفا چیه اتفاقا خودمم باید باهاتون حرف میزدم

و بعد لبخند رضایت بخشی زدم و سوار ماشین شدم
پدرام شخصیت خوبی داشت اگه دلم گیر نبود و دل پدرام جای دیگری نبود و اگر هزاران اگر های دیگر نبودند حتما پدرام رو انتخاب می کردم

آهنگ ملایم از دستگاه به گوش می رسید پدرام نیم نگاهی بهم کرد و گفت
چرا ساکت ین ؟ تا خواستم چیزی بگم صدام لرزید با تعجب برگشت سمتم و گفت

سمانه خانم چیزی شده از چیزی می ترسی؟
بهش نگاه کردم و گفتم

راستش به خانواده نگفتم با شما هستم

تعجبش چند برابر شد
پرسید
اونوقت دلیلی برا این کارتون که بهشون نگفتین رو دارین؟

راستش بابام رو اینجور رابطه ها زیادی حساسه برا همین هیچ گاه این اجازه رو بهم نمیداد با شما بیام از طرفی می خواستم باهاتون حرف مهمی بزنم برا همین فکر می کنم اگه بابا اینا بفهمند با شما هستم چی میشه برا همین کمی استرس دارم

نگاه مطمئنی بهم انداخت و گفت
نگران نباشین مشکلی پیش نمیاد درکت می کنم. بعد با خنده ی مردونه ای گفت
منم تو خونه نگفتم با شما هستم

بهش نگاه کردم و گفتم

خوبه پس هر دو یک به یکیم

ماشین رو نگه داشت و گفت پیاده شو به اطراف نگاه کردم جلوی یه رستوران شیک نگه داشته بود

پیاده شدم و شونه به شونه ی هم وارد رستوران شدیم فضای رستوران عالی بود سر میز غذا خوری اونقدر از خودمون گفتیم که حرف اصلی کلا فراموشم شده بود غذا رو که تموم کردیم بلند شدیم و از رستوران خارج شدیم پدرام ایستاد و رو بهم کرد و گفت
راستی شما چه حرفی داشتین؟
با این پرسش دستم رو به پیشونیم زدم و گفتم

اه پاک یادم رفته بود ها راستش

پدرام با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت :اونجا یه پارک بریم هم قدم بزنیم و هم شما حرفتون رو بزنید
بدون هیچ مخالفتی راه افتادم تو پارک همون طور که قدم میزدیم پدرام گفت : منتظرم
گفتم

راستش خودتون که خوب می دونید ازدواج منو شما ازدواج سوری اما من یه دخترم بهم حق بدین که قباله ای در کنار این ریسکی که کردم داشته باشم

پدرام اخم هایش را در هم کرد و گفت :
منظورتون چیه؟؟

خوب راستش می خوام که حق طلاق رو به من بدین

همین جمله کافی بود پدرام عینه آتشفشان فوران کنه

سمانه تو چی فکر کردی؟؟؟فکر کردی که من بزنم زیر حرفام و طلاقت ندم یا نامردی کنم در حقت؟؟
اصلا امکان نداره

دیگه صداش اوج گرفته بود هی بهش می گفتم اقا پدرام ارام باشین همه دارند نگاهمون می کنند

اما اون همچنان ادامه میداد
سمانه هیچ فکر کردی که اگه من بهت حق طلاق رو بدم و تو نخوای طلاق بگیری چه به سرم میاد؟

نه من این کار و نمی کنم

دیگه رسما داشتم گریه میکردم و صدای پدرام هم اوج گرفته بود
و شد آنچه که نباید می شد

مردی جلو آمد و دست پدرام رو گرفت و گفت ارام باش پسر
با این کار مرد پدرام ساکت شد آن مرد مردم را متفرق کرد و یه نگاهی به هر دوی ما کرد و گفت؛ شما با هم چه نسبتی دارین؟
با چشمای اشکبار به پدرام نگاه کردم پدرام تلخ شد و گفت
به شما ربطی نداره
آن مرد آستین پدرام رو گرفت و گفت پس بفرمایید کلانتری ربطش اونجا مشخص میشه
و اینگونه شد که به دست گشت ارشاد افتادیم

پدر و مادرم رو خواستند اما نمی تونستم بهشون چیزی بگم از سر اجبار شماره ی مهران رو بهشون دادم با اینکه

بعید می دونستم برا مهران مهم باشم

اما مهران سه سوته خودش رو رسوند اخماش بد جوری در هم بود و من می ترسیدم
با سرهنگ صحبت کرد و تند امد دستم رو در مقابل چشمان حیرت زده ی پدرام گرفت و منو
با خودش برد
تو ماشین مهران نشسته بودم و مهران داشت رانندگی می کرد

ادرسی که می رفت برام نا آشنا بود اما جرات گفتن کلمه ای رو نداشتم که ازش بپرسم کجا منو می بره

حرف زدنم مصادف بود با فوران خشم مهران سرخ شده

وارد پارکینک شد و پیاده شد منم پیاده شدم قفل واحدی رو باز کرد و وارد شد و منم پشت سرش رفتم

تو یه خونه ی زیبا وسط پذیرایی عینه مجسمه ایستاده بودم و که مهران لحاف ک بالشتی از اتاق آورد و پرت کرد رو مبل دیگه تحمل نکردم و پرسیدم

اینجا کجاست

آمد جلو و رخ به رخم ایستاد و گفت

که اینجا کجاست اره ؟؟؟

چطور ساعت دوازده نصف شب پیش پسر غریبه تو پارک نپرسیدی اینجا کجاست ؟؟؟چطور تو کلانتری نپرسیدی اینجا کجاست الان یادت امد بپرسی سمانه؟؟؟؟ که خونه ی شیرین رفتی آرررره ؟؟؟؟

با دادش بدنم لرزید و چند قدم عقب رفتم با این کارم به خودش مسلط شد و گفت

اینجا خونه ی جدیدمه به مامانت اینا هم گفتم که از خونه ی شیرین آوردمت و اینجا می مونی

با این فلسفه ی مهران لال شدم و چیزی نگقتم

بالش رو روی مبل گذاشتم و لحاف رو برداشتم مهران رفت تو اتاقش و صدای قفل اتاق به گوشم رسید خندم گرفته بود
انگاری دختر ۱۸ساله بود و از بودن با من می ترسید خخخخخخ من باید می ترسیدم نه اون اما جالب بود که کنار مهران احساس آرامش می کردم وقتی کمی طول کشید حوصله ام سر رفت

از روی میز موبایلم رو برداشتم چند تا اس ام اس از پدرام بود که عذر خواهی کرده بود و نسبت منو مهران رو پرسیده بود

بی خیالش شدم یه جورایی اون باعث شده بود تو این شرایط بیافتم

پی وی رو باز کردم با اینکه ۱ شب بود اما هنوز بچه ها گپ میزدند خیلی گروه خوبی داشتیم یه جورایی حال همدیگه رو خوب می کردیم و به همدیگه ارزش می دادیم منم قاطیه گروه شدم و از کلانتری و پدرام و مهران و خونه ی مهران گفتم اول کمی به بدبختیم خندیدند و بعد به شل مغزیم فحش دادن و دعوا کردن و منم از ترس مهران زود خداحافظی کردم و پی وی رو بستم

همین چند دقیقه به دور از دغدغه ی زندگی و بودن با بچه هایی که مجازی بودند و غریبه و درد و دل با اونها

حال دلمو خوب می کرد

جالب اینجا بود که بچه ها هم همین حس منو داشتند

ما خواهر و برادرای واقعی بودیم درسته هم خون نبودیم

اما از ته دل برا هم دیگه راه و چاه رو نشون میدادیم و دلجویی می کردیم
صبح با صدای مهران بیدار شدم که طلبکارانه وایساده بود و می گفت

صبح بخیر خانوم بلند شو باید زود برسونمت خونه تون یه عالمه کار دارم علاف تو که نیستم

این حرفش عصبیم کرد و با حرص گفتم

اره تو راست میگی باید زود برم اگه مهدیه جونتون بفهمه یه دختر غریبه شب تو خونه ات بود بد میشه.اخییی

 

سمانه خفه شو و راه بیافت بریم

 

حسابی عصبیش کرده بودم اما ته دلم خوشحال بودم که چیزی از پدرام و کلانتری به بابا مامان نگفته بود

تو کل راه مهران از برنامه ی عقد و تالار و لباس مهدیه برام گفت

چنان با شور و شوق تعریف می کرد که گویا گذشته رو فراموش کرده بود

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

هستی سوز یک دختر | قسمت اول ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت دوم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت سوم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت چهارم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت پنجم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت شیشم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت هفتم ◄