فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: پست های سریالی

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت پنجم


    o*o*o*o*o*o*o*o

    با حال و روزی که پیدا کرده بود تنها فیروز عمید میتونست اونو از این مخمصه نجات بده. با خودش گفت

    نوکر فیروز عمید بشم بهتر از اینه که دستمو به گردن شکمم وصل کونمو خدانکرده بشم یار غار این دله دزدها! خدایا عزتمو میسپارم به دستت

    به سمت بقالی رمضون علی رفت تا به جناب وکیل، فیروز عمید تلفن بزنه و بگه که پیشنهاد کاریشو میپذیره! ابی وارد بقالی رمضون علی شد

      سام علک رمضون

    رمضون علی که پشت دخل نشسته بود، به پای ابی بلند شد

    سلام از بنده ست آقا ابی! اینورا؟ چند روزه که تو بازارچه ندیدمت

      درگیر مراسم ختم اوس رجب بودم. صاحب کارم

    مرد؟

      رفت. انگاری از ننه ش زاده نشده بود

    خدا رحمتش کنه

      خدا رفتگون شوما رو هم بیامرزه. رمضون علی، یه تیلیفون میخواستم بزنم

    رمضون علی تلفنو از پشت جعبه های آدامس چیده شده در قفسه برداشت و رو پیشخون گذاشت

    بفرما آقا ابی

    ابی کارت ویزیتو درآورد و با دفتر وکالت فیروز عماد تماس گرفت. صدای ظریف یه زن تو گوشی پیچید

    دفتر وکالت آقای فیروز عمید، بفرمایید

      سام علکوم آبجی

    بفرمایید آقا؟

      آق فیروز عمید هستن؟

    جنابعالی؟

      بگید ابی! ابی سیریش

    چند لحظه گوشی دستتون

    بعد از چند لحظه صدای قدرتمند مردونه ای گفت

      به به سلا آقا ابراهیم

      سام علکوم جناب

      احوال شما چطوره؟

      ای یه نفسی میره و میاد به لطف خدا! شما که میزونید؟

     من هم خوبم. امرتونو بفرمایید؟

      امر که خاصه شما بزرگونه! یه عرضی داشتم خدمتتون! در مورد همون پیشنهاد چند روز قبل! خواستم بگم اگه هنوز رو حرفتون هستید، پایه ام

     فیروز عمید همیشه رو حرفش هست

     مردی به مولا

      ولی باید با هم صحبتی داشته باشیم. من شرط و شروطی دارم که باید شما بشنوید و در صورت موافقتتون قرارداد بنویسیم

      آق فیروز خان، حرف ابی حرفه! ابیه و قولش ! اگه یه چیزی بگه تا آخرشم پاش وایساده

      شما صحیح میفرمایید ولی من، مرد قانونم

      هرچی شما بگید

      حشمت رو میفرستم دنبالتون

      آقا ما خودمون میایم. از روی همین آدرس نوشته رو کارت

     تا یه ساعت دیگه حشمت رو میفرستم. فقط کجا بیاد؟

    شرمندتیم به مولا! بگید دم همون بازارچه که خودش میدونه

     پس آماده باشید

    *****

    دو ساعت بعد ابی در دفتر وکالت فیروز عمید، روبروی وکیل معروف تهران نشسته و گوشهاشو به دهن فیروز عمید دوخته بود

      ببینید آقا ابراهیم من واسه دخترم یه محافظ میخوام که مرد باشه و به قول خودتون لوطی باشه! شرط اول من اینه که شما به دختر من به چشم امانت و خواهری نگاه کنید! همونطور که از ناموستون محافظت می کنید هوای دختر منم داشته باشید

    ابی وسط حرف فیروز عمید پرید

      فیروز خان عمید خیالتون تخت که ما تا حالا به هیچ زنی غیر از چشم خواهری نیگا نکردیم. فقط یکی بود که کنارش دلمون لرزید ولی بیموقع لرزش گرفته بود

    فیروز عمید در حالیکه برق خرسندی تو چشماش میدرخشید، گفت

      خوشحالم که صادق و رو راستید. شرط دومم هم اینه که باید در منزل من زندگی کنید تا همیشه در کنار کتایون باشید
    و اما شرط سومم، باید دور دوستهاتون خط بکشید

    ابی قیافه جبهه گیرانه ای به خودش گرفت

      داشتیم دیگه آق وکیل. اونا داداشامن! تحت هیچ شرایطی نمیتونم ازشون دل بکنم حتی اگه به قیمت کنار نیومدنمون تموم بشه

    وکیل برای لحظه ای به فکر فرو رفت

      پس دوستاتون حق آگاه شدن از کارتون و رفت و آمد به خونه منو ندارن

    ابی کف دو تا دستو محکم به روی رونش کوبید و صدایی کلفت کرد

      آها این شد یه حرف حساب! ولی آق فیروز خان من یه ننه پیر و یه خواهر دارم. نمیتونم اونارو همینجوری به امون خدا ول کونم. ناسالمتی مرد خونشونم. هرجا من باشم، اونا هم بایست باشن

    وکیل مجددا به فکر فرو رفت و بعد ازسی ثانیه سکوت گفت

      یه خونه سرایداری ته باغ خونمون هست. الان خالیه. میتونی مادرت و خواهرتم بیاری اونجا. چند روزیه که آشپزمون رفته  مادرت میتونه آشپزی خونه رو به عهده بگیره؟

    ابی از اینکه یه کار خونوادگی پیدا کرده بود، سر خوشانه دست برد به یقه ش و کلاهشو هم بالاتر گذاشت

      ننه م غذاهایی میپزه که انگوشتاتونم باهاش میخورید

    وکیل لبخندی زد و گفت

      پس این قراردادو امضا کن

    ابی بدون خوندن قرارداد انگشتشو به جوهر استامپ زد و اونو پای برگه نشوند

    فیروز عماد یه نگاه به ابی کرد و گفت

      سواد نداری؟

      چرا آقا! قبول کلاس 11 ادبی شدیم که درسمونو ول کردیم

    وکیل با تعجب پرسید

      پس چرا قرارداد رو نخوندی و به جای امضا انگشت زدی؟

    ابی بادی تو غبغب انداخت

      لزومی نداشت. ما به شوما اعتماد داریم! این شرط اول همکاری ابی با شوماست. انگشتم واسه محکم کاری زدیم

    وکیل خنده ی شادمانه ای کرد و گفت

    با حشمت برید و هر چی وسیله دارید جمع کنید. فردا ماشین میفرستم دنبالتون .البته بگم که خونه سرایداری وسیله داره و نیازی نیست که وسایل خونتونو با خودتون بیارید. درحد لباسها و وسیله شخصی کافیه

    o*o*o*o*o*o*o*o

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت اول ◄

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت دوم ◄

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت سوم ◄

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت چهارم ◄

    فیخی
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت چهارم


    o*o*o*o*o*o*o*o

    ابی که هنوز تو بهت مکانی بود که برای اولین بار در عمر ۲۵ ساله ش میدید و درگیر حلاجی کردن حرفها و پیشنهاد فیروز عمید وکیل پایه یک دادگستری و مشهور شهر تهران بود، با غرور گفت

    والا حاجیت الان واسه خودش کارو بار آبرومندی داره

    وردست اوس رجب تو گاراژ میکانیکیش کار میکونم و خدا رو شکر، انقذه ماشین خراب خروب، پیشمون میارن که دستمون جلوی اهل و نااهل دراز نشه

    فیروز عمید که به دقت حرفهای ابی رو گوش میداد و هرازگاهی روی برگه زیر دستش چیزی مینوشت، چشماشو به سمت ابی ریز کرد و سرشو جلو آورد و پرسشگرانه گفت

      اگه پولی که بابت این کار بدست بیاری بیشتر از حقوقت توی گاراژ مکانیکی باشه، بازم قبول نمیکنی؟

    ابی هم مثل همه آدمها واسه خودش گرفتاری داشت و چیزی که این اواخر ذهنشو درگیر میکرد، تشکیل خونه و خونواده بود  چند باری بتول دختر اوس حبیب گچ مالو تو نونوایی زیر بازارچه دیده بود و تنها کسی بود که دلش اجازه نمیداد به شکل آبجی بهش نگاه کنه

    منتظر فرصتی بود که ننه شو واسه خواستگاری بتول بفرسته! ولی هروقت عزمشو جزم میکرد تا به ننه ش بگه دستی تو جیبش میکشید و آستری سفید جیبشو در می آورد و آویزون میکرد و انگشت اشاره و شستشو به هم نزدیک میکرد و به سمت کف دست دیگه ش میبرد و میگفت

      چی از کف دستی که مو نداره بکنم؟ ابی! به جیبهای پر از خالی و کف دست بی موت نیگا کون، بعد اسم دختر مردمو بیار

    جسته گریخته هم جوات رادار واسش خبر می آورد که بتول چند تا خواستگار پا به جفت داره که پاشنه در خونه اوس حبیب گچ مالو در آوردن. با همه این تفاسیر ابی نمیتونست چشم و گوش بسته کاری رو قبول کنه که به قول خودش نمیدونست تهش به کجا بنده

    فیروز عمید ادامه داد

      تنها وظیفه تو اینه که راننده مخصوص کتایون بشی و مواظب اون باشی. هرجا خواست بره، باید باهاش بری و هرکاری که ازت خواست با مطلع کردن من، و اجازه دادن من براش انجام میدی. من باید در جریان ریز به ریز امورات شما دو تا باشم

    حرفهای فیروز عمید واسه ابی خیلی سنگین اومد. آقای وکیل غیر مستقیم داشت بهش میگفت که نوکری کن! چیزی که با ژن و ذات ابی بیگانه بود! باید هم نوکر آقا میشد و هم نوکر دختر آقا

    کربلایی رحمت با سینی چای به داخل اومد و استکانو جلوی فیروز عمید و ابی گذاشت. ابی در حالیکه به بخارهای خارج شونده از چای نگاه میکرد، جت وار از جاش بلند شد و روبه وکیل گفت

     عزت زیاد جناب وکیل. ابی سیریش نوکر زاده نشده ؛ عزت نفس و مردونگیش هم با پول خرید و فروش نمیشه! بِیتَره دنبال یه محافظ دیگه واسه آبجی کتایونمون باشید

    هنوز پاشو از در بیرون نذاشته بود که فیروز عمید گفت

      آقا ابراهیم

    اولین بار بود که کسی ابی رو اینجوری صدا میکرد. از موقعی که یادش میومد فقط ننه ش بهش ابراهیم میگفت و صدیقه هم اونو داداش ابراهیم یا داداش ابی صدا میزد

    لبخند خوشایندی از شنیدن دو کلمه آقا ابراهیم رو لبش نقش بست و سرشو برگردوند

      بله آق وکیل

    فیروز از پشت میز بزرگش که بی شباهت به میز رییس و روسا نبود، بلند شد و گفت

      ولی من هنوزم سر پیشنهادم هستم. یه هفته وقت داری فکر کنی! کارت ویزیتو از منشی بگیر تا شماره مو داشته باشی

    ابی دستشو به سمت جیب بغل کتش برد و گفت

      داداش حشمت کارت شوما رو به ما داده ولی بعید بدونم فیروز خان که بهتون زنگ بزنم

    فیروز عمید دستشو دراز کرد و گفت

      از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم، آقا ابراهیم

    ابراهیم دستشو جلو برد و دست وکیل رو به گرمی فشرد

     مخلصیم

    ابی پاشو که از اتاق بیرون گذاشت زیر لب گفت

      ناکِس! میخواست ابی سریشو با پول بخره

    چشمش به حشمت صادقی افتاد که گوشی تلفنو در دست داشت و میگفت

      چشم آقا

    گوشی رو گذاشت و رو به ابی گفت

      آقا گفتن شما رو برسونم

    ابی نگاهی به سرتا پای حشمت انداخت و در دل گفت

      جوون به این رعنایی به جای اینکه نون بازوشو بخوره اومده نوکری عمید نامی رو میکونه! ای کارد بخوره به شیکمی که واسه پرکردنش جلوی این و اون گردن کج کونی

    به بازارچه که رسید از ماشین پیاده شد و بعد خداحافظی از حشمت صادقی به سمت خونه شون رفت که از ته بازارچه راه داشت. دم مغازه پارچه فروشی که رسید چشمش به نیره افتاد که با شاگرد بزازی در حال خوش و بش بود. زیر لب گفت

     یه مدتی گم و گور بود، زنهای محله از دستش راحت بودن! خبر مرگش واسه چی برگشته؟

    نگاهی به موهای زرد شده افشون و لبهای گلی و یقه بازش انداخت و زیر لب گفت

      استغفر ا.. ! بر دل سیاه شیطون نعلت!( لعنت!) خدا میدونه که چند تا خونواده رو بدبخت کرده

    به خونشون که رسید، متوجه شد که ننه ش در حیاطو چفت کرده! این یعنی منتظر ابی بوده و نگران! با پاش لگد آرومی به در زد. در چهار طاق باز شد و ننه گویان وارد حیاط شد. چشمش به مادرش افتاد که روی قالیچه نخ نمای انداخته شده روی تخت چوبی زیر بوته گل محمدی دستشو زیر سرش گذاشته و به پهلو خوابیده بود. چراغی که با یه سیم از مطبخ بین شاخه درخت گیالس وسط باغچه کشیده شده بود

    کمو بیش حیاط رو روشن میکرد. لبه تخت نشست و دستشو به سمت موهای سفید و فرق راست مادرش که از زیر چارقد ململ سفید زیر گلو سنجاق زده، بیرون زده بود، برد! همیشه مادرشو همین شکلی به یاد داشت! مهربون و فداکار

    تنها فرقی که طی این سالیان متمادی کرده بود، اضافه شدن چینهای در هم و برهم روی صورتش و سفید شدن موهاش بود ولی مادرش همون مادر بود همونیکه ابی میگفت

      به ولایت علی اگه یه روز نارضایتی ننه مو از خودم ببینم خودمو به آتیش میکیشم

    چشمش به کش شلوار ی افتاد که عینک دسته شکسته مادرشو روی چشماش نگه داشته بود. دستی به روی موهای سفید مادرش کشید و زیر لب با اندوه گفت

      روم سیا ننه! پسر داشته باشی و عینکتو با کش پشت سرت بند کونی! اون دنیا چطوری تو رو آقام نیگا کنم

    مادرش با نوازشهای دست ابی بیدار شد

    اومدی ننه؟ دیر کردی

      جایی کار داشتم ننه! چرا اینجا خوابیدی؟ پس کو صدیق

    نگرونت شدم. اومدم اینجا چشم به در منتظرت بشم که خوابم برد. صدیقه م تو اتاق خوابیده

      هنوز که سر شبه چه وقت خوابه! خدای نکرده ناخوشه؟

    ظهری با بتول رفته بود حموم. گفت خسته ست و گرفت خوابید

    ابی چینی بین ابروهاش انداخت و عصبی گفت

      اَ اَ اَ اَ اَ! این دختره هم چِقَذه (چقدر) حموم میره! از یه زن شوور دار (شوهر دار) بیشتر آب بازی میکونه! چقذه بهش میگم صدیق! ورپریده انقذه زیر این بازارچه نیا و قروقمیش بریز! خوبیت نداره ولی حرف تو کَتِش نمیره ننه! میگم ضعیفه ست خوبیت نداره دست روش بلند کنم ولی اونم از این دل رحمی ما سواستفاده میکونه وکم مونده که پالون رومون بندازه

    مادرش قیافه مدافعانه ای گرفت و گفت

    واسه خودش که نرفته! فردا عقد کنون بتوله! دختر اوس حبیب گچ مال! دادنش به پسر صیف ا… کامیون دار! صبحیه خواهر بتول دنبال صدیق اومد که ننه ش گفته صدیق همراه بتول به حموم عروس برون بتول بره که خونواده پسره خیلی دختره رو تو حموم انداز و ورنداز نکنن و عیبی از توش در بیارن

    دنیا پیش چشم ابی تیره و تار شد. بتول رو به پول فروخته بودن ؛ فقط ابی میدونست که جمشید ترانزیت پسر صیف ا… کامیون دار تنها حسنش به ابی، پول باباش بود. کم خبر نیاورده بودن که جمشید دور و بر نیره میپلکه و چند بار هم جوات رادار اونو پای بساط وافور نوچه های کاظم قرو قاطی دیده بود. یه مدتی هم ملوسک رقاصه کاباره آبشار نقره ای رفیقه ش بود! ولی چیزی بود که شده بود! بتول و به جمشید جواب داده بودن و غیرت مردونه ابی دیگه اجازه نمیداد که اونو تو ذهنش مادر بچه هاش بدونه! هرچند که فراموش کردن بتول مثل ریاضت کشیدن بود واسه ابی سیریش
    تا دو روز به وضع قمر در عقربش، ننه ش، آینده صدیق بی خواستگار، عروس شدن بتول و بی پولیش فکر کرد. صبحها ساکت به گاراژ میرفت و عصرها بر میگشت بدون اینکه کسی ابی رو در قهوه خونه مش حسن ببینه! ابی دلش شکسته بود! زمونه دلشو نقره داغ کرده بود

    چهار روز از ملاقاتش با فیروز عمید میگذشت و تو این مدت اصلا به ذهنش هم نگذشته بود که درمورد پیشنهاد فیروز عمید فکر کنه! چه برسه به اینکه پاسخ مثبت بده! یه روز صبح که به در گاراژ رسید، دید گاراژ تعطیله و یه کاغذ سفید روی در چسبوندن که روش با ماژیک مشکی نوشته شده

     بدین وسیله فوت ناگهانی اوستا رجب خدابنده را به دوستان و آشنایان و مشتریان گرامی می رسانیم. جهت تحویل ماشینهایتان به شماره 22453 منزل پسر بزرگ مرحوم تماس بگیرید

    مراسم تشییع از جلوی



    ツ نمایش کامل ツ

    فیخی
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت سوم


    o*o*o*o*o*o*o*o

    و سپس خداحافظی گرمی با اوس رجب کرد که ابی زیر لب گفت

    هم لفظ قلم حرف میزنه و هم خیلی بچه ژیگوله

    پاشو که از گاراژ بیرون گذاشت چشمش به یه بنز 230 آخرین مدل افتاد

    لبو لوچه شو پایین کشید و سری تکان داد و تو دلش گفت

      از اون خر پولهان! یعنی با من چیکار دارن؟

    حشمت در ماشینو باز کرد و به ابی اشاره کرد که سوار بشه! در مسیر، هیچ صحبتی بین ابی و حشمت رخ نداد. بعد از گذشتن از خیابونهای تهران و سرازیر شدن به محله های بالای شهر یا به قول ابی، محله از ما بِیتَرون، حشمت صادقی جلوی یه ساختمون دو طبقه نگه داشت.حشمت رو کرد به ابی و گفت

      پیاده شید رسیدیم

    ابی هنوز مات و مبهوت به خیابونهای تمیز و مغازه های شیک اونجا که تومنی سنار با خیابونای پایین شهر و دکانهای زیر بازارچه فرق میکرد، چشم دوخته بود

    حشمت دوباره گفت

      آقا ابی رسیدیم

    ابی متوجه زمان حال شد و چند لحظه به حشمت زل زد و بدون حرفی از ماشین پیاده شد. حشمت جلوتر از ابی راه افتاد و وارد ساختمون شدن.دفتر وکالت فیروز عمید طبقه پایین بود. وقتی وارد دفتر شدن ابی با دیدن تابلوهای نقاشی روی دیوار ،گلدونهای مصنوعی گوشه کنار، دکوراسیون زیبای دفتر که واسه اون زمان خیلی مدرن و پیشرفته بود و مبلهای چرمی زیر لب گفت

     جل الخالق نه به گاراژ ما و اتاق اوس رجب که یه شاخه ی خشک توش پیدا نمیکونی نه به اینجا که درو دیوارش گل بارونه! خدایا عدالتتو بنازم

    مثل ندید بدید ها هاج و واج به درو دیوار نگاه میکرد
    حشمت رو به منشی که از اون خانمهای سانتی مانتال همون دوره و با موهای شنیون شده و بلوز دامن مینی ژوپ بود گفت

      به آقا بفرمایید ابی رو آوردم

    دختر از جاش بلند شد و به سمت یکی از اتاقها رفت. ابی با دیدن پاهای برهنه اون به سمت دیوار چرخید و گفت

      یا خدا دستم به دومنت خودت ما رو از شر این شیاطین ضعیفه نجات بده

    دختر وارد اتاق شد و بعد از چند لحظه بیرون اومد و گفت

    آقای عمید گفتن بفرمایید داخل

    حشمت صادقی جلوتر از ابی وارد اتاق شد و ابی هم بعد از محکم کردن دستمال دور دستش، و صاف و صوف کردن یقه پیرهنش پشت سر حشمت وارد اتاق شد. چشمش که به میز کار ساخته شده از چوب گردو و درختچه گوشه اتاق و تابلوی بزرگ نقاشی روی دیوار افتاد، پوزخندی رو لبش اومد و زیر لب گفت

      عینهو اتاق اوس رجب میمونه

    صدای حشمت اونو به خودش آورد

      قربان! آقا ابی رو آوردم

    آقای فیروز عمید که مردی پنجاه وپنج سال به بالا بود سرشو از روی دفاترش بلند کرد. عینک دور مشکی بزرگی به چشم داشت. عینکش رو از چشمش برداشت و رو به ابی کرد. ابی به رسم ادب جلو رفت

      سام علیکوم جناب…. آها!… فیروز خان عمید

    فیروز عمید دست ابی رو به گرمی فشرد و رو به حشمت کرد

      میتونی بری

    به نظر مرد با جبروت و مقتدری میومد! از اون مردها که حرفش برو داشت و همه در مقابلش گردن کج میکردن! ولی ابی از اون گردن کج کنها نبود، به قول خودش فقط جلو یکی گردن شیکسته و صورت زغالیه که اونم اوس کریمه

    حشمت صادقی از اتاق خارج شد. فیروز عمید با دست به ابی اشاره کرد که روی مبل کنار میزش بشینه. بدون فوت وقت و مجال دادن به ابی تا علت احضارشو جویا بشه گفت

     واست یه پیشنهاد کاری دارم

      پیشنهاد کاری؟ واسه کی؟ واسه ما؟

      بله واسه شما که هم کارش آبرومندانه ست و هم پولش خوبه

    ابی کف دستی رو که دورش دستمال یزدی پیچیده بود، جلو برد و گفت

      هُپ آق عمید! وایسا با هم بریم. ما رو خوندی اینجا و بدون هیچ توضیحی و حرفی و معرفی و گفتن اینکه ما رو از کوجا میشناسی، یهو میگی واست یه کار توپ سراغ دارم؟ نه داشم ما اهل خلاف ملافو قاچاق نیستیم. پول حروم از گلومون پایین نمیره

    دستشو بیخ گلوش برد و ادامه داد

      همینجا میشه استخونو گیر میکونه! تا خفمون نکونه دست بردار نیست

    ابی از جاش بلند شد بره که فیروز عمید لبخندی رو مهمون لبش کرد و عینکشو به چشمش برد و گفت

     نه خوشم اومد. مثل اینکه حرفهایی که پشت سرت میزدن درست بوده! دنبال همچین آدمی میگشتم! دنبال یه مرد میگشتم که یه امانتی بدم دستش! ابی متحیرانه تکرار کرد

     

      امونتی؟ مال کی؟ دست کی؟

    فیروز عمید تلفنو برداشت

      به کربلایی رحمت بگید دوتا چای بیاره تو اتاق من

    گوشی رو گذاشت و رو به ابی گفت

      بذار از اول شروع کنم. چند شب پیش تو کافه آبشار نقره ای دیدمت که دعوا راه انداختی! از صاحب کافه در موردت پرسیدم و اونم بهم گفت که اسمت ابراهیمه و ملقب به ابی سیریشی، واسه خودت یه گروه هشت نفره داری که همشون تو رو به لوطی بودن و مردونگی قبول دارن! ردتو زدم تا فهمیدم تو مکانیکی کار میکنی راستش من به دلیل در دست داشتن یه پرونده جنایی، چند تا دشمن پیدا کردم که اولا بهم پیشنهاد رشوه میدادن که بیخیال این پرونده بشم ولی من قبول نکردم

    اونها هم وقتی دیدن منو نمیتونن با پول تو مشتشون بگیرن، شروع به تهدید کردن که ابتدا تهدیدهاشونو جدی نمیگرفتم ولی الان تهدیدهای اونها خونواده مو هم در برگرفته! و چند باری واسم پیغام فرستادن که ضربشونو به خونواده م میزنن. از طرف پسرم، کیومرث، خاطرم جمعه چون خودش افسر نیرو هواییه ولی یه دختر هیفده ساله دارم که سال پنجم طبیعی میخونه

    از بابت اون نگرانم! سرم خیلی شلوغه و نمیتونم بیشتر از این رفت و آمدهاشو کنترل کنم و حشمت رو اسیرش کنم

    وقتی اون شب داد زدی که تو مرامت نگاه به ناموس مردم و دوز و کلک نیست، ازت خوشم اومد! تصمیم گرفتم که تو رو به عنوان بادیگارد دخترم استخدام کنم

    البته واسه بادیگارد شدن کتایون شرایطی رو هم باید بپذیری ولی اول میخوام بدونم اصلا با این کار موافقی یا نه؟

    o*o*o*o*o*o*o*o

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت اول ◄

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت دوم ◄

    فیخی
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت دوم


    o*o*o*o*o*o*o*o

    صدیقه با درموندگی گفت

    هیچی به خدا! از حموم برمی گشتم. رفتم دم مغازه خروس فروشی ببینم واسه مرغ عشقها ارزن داره که نصرت کفتر باز جلومو گرفت و گفت که به اعظم ارزن میده تا واسم بیاره

    ابی با خشم غرید

     غلط کرده کفتر باز چلغوز ! ببینم یکی تو این محله نبود که با تو بیاد حموم که تو اینجوری زیر بازارچه جولون ندی؟

    صدیقه یه پشت چشمی نازک کرد و گفت

    واا !!!! خان داداش کی وسط هفته ای حموم میره که با من بیاد

    ابی چرخی به گردنش داد و دور و برشو نگاهی انداخت و گفت

     آرومتر دختر! یواشتر! تو هر روز میگذره حیا میات یُخ تر میشه! حالا اگه کل بازارچه نفهمن که تو غسل واجب بودی نمیشه؟

    اخم غلیظی بین ابروهاش انداخت و با صدای بَمِش گفت

     زود برو خونه. دیگه نبینم که زیر بازارچه وایسادی و با این اجنبی ها هر هر کر کر راه انداختی که دیگه هیچی نمی فهمم و اونوقت تیکه بزرگه ت گوشته

    صدیقه لبخند مکش مرگ مایی زد و با لحن کشیده ای تو چشمای ابی سیریش زل زد و گفت

    چشــــم خان داداش

    ابی بادی تو غبغب انداخت

      د برو دیگه! وایساده منو نیگا نیگا میکونه

    صدیقه که رفت ابی سیریش دستمالشو دور دستش پیچوند و گفت

     چه آبی رفته زیر جلدش پدر سوخته! چیشاشو واسه من گرد می کونه

    و بعد به سمت مکانیکی اوس رجب رفت که هر روز صبح علی الطلوع تا شش بعد از ظهر اونجا کار می کرد و از زور بازوهاش خرجی مادر پیر و خواهرشو در می آورد و تا جایی که وسعش می رسید به فقیر، فقرای زیر بازارچه هم چیزی می رسوند

    اونروز، روز پر کاری بود. چند تا ماشینو با هم واسه تعمیر آورده بودن. حسابی خسته شده بود. بایست زودتر خودشو به خونه می رسوند تا شام میخورد و بعد یه استراحت به کافه می رفت

    پاشو که از در مکانیکی بیرون گذاشت، سرشو به آسمون برد

    اوستا کریم نوکرتیم! امروزم که گذشت! هر روزمونو مثه امروز به خیر بگذرون

    به خونه شون که رسید، هوا حسابی تاریک شده بود. نگاهی به در چوبی و کلون در انداخت. دست انداخت وچند ضربه زد صدای ننه پیرش بلند شد

    کیه؟

     واکو ننه! ابیت اومده

    مادر پیرش در رو باز کرد. نگاهی به هیکل ریزه میزه، چارقد ململ سفید، پیرهن کمر کش دار گل گلی، شلوار پاچه گشاد مشکی و عینک ته استکانی مادرش که با کش شلوارآبی پشت گوشش انداخته شده بود انداخت. خم شد و مادرش رو بلند کرد و گفت

     قربون ننه ابی بشم من

    مادرش که خنده فلفل نمکی به راه انداخته بود پشت سرهم میگفت

    بذارم پایین ننه! کمرت خدا نکرده درد میگیره

     فدای جفت چیشات ننه! این تنو میخوام چیکار که نتونه ننه شو بغل کونه

    مادرشو پایین آورد و با اولین قدم که پا تو حیاط گذاشت صداشو انداخت به سرش

    کوجایی صدیقه؟ آبجی؟ صدیق با توام؟ کجایی ورپریده ی خنجری؟

    مادرش با صدای لرزونی گفت

    از موقع صلات ظهر که برگشته خونه زیر پتو چپیده و میگه سردمه! فکر کنم سرما خورده. جوشونده بهش دادم ولی توفیری نکرد

    ابی سری تکون داد و زیر لب گفت

     انقذه که خودشو زیر بازارچه باد میداد ناکس

    ناگهان چیزی به ذهنش رسید و خنده ای کرد و با خودش ادامه داد

     مگه آبجی ابی نباشی که فیلم در نیاری؟

    کفشاشو از پاش در آورد و خودشو تو اتاق انداخت و رو به صدیقه که زیر پتو خوابیده و پتو رو به سرش کشیده بود گفت

    پاشو ورپریده! پاشو ادا در نیار! کاریت ندارم

    و زیر لب ادامه داد

    یعنی ایندفعه کاریت ندارم

    هیچ صدایی ازصدیقه در نیومد

    ابی سیریش دست برد و پتو رو از روی صدیقه کشید

     دِ پاشو دختر، ننه دست تنهاست! پاشو برو دست به کومکش

    صدیقه با صد ادا یه چشمشو باز کرد و نگاهی به روبروش انداخت، چشم دیگه شو هم به زحمت باز کرد و دستاشو کشید یعنی از خواب بیدار شدم. تو جاش نشست و رو به ابی سیریش گفت

    واااه! داداش این چه طرز بیدار کردنه! زهره ام ترکید

    ابی هنوز از کار دم ظهر صدیقه شاکی بود ولی چون مرامش دست بلند کردن روی زن نبود، به روی خودش نیاورد. هرچند با خودش قسم خورده بود که اگه یه بار دیگه صدیقه رو تو اون وضع ببینه چشماشو ببنده و کمربندو به بدنش راسته چپه آشنا کنه! استغفراللهی زیر لب گفت و خشمشو خورد

    پاشو دختر! پاشو مزه نریز. برو به ننه کمک کن

    قامت صدیقه که از جلوی چشماش گذشت با خودش گفت

     اگه زبون دراز خنجریت نبود، کی ها بود که عروس شده بودی! و الانه هم بچه ت تو بغلت بود. اگه نتونم شوورت بدم اون دنیا نمیتونم تو چیشای آقام نیگا کونم

    با صدای بهم خوردن ظرفها توی سینی ای که تو دستهای صدیقه بود سرشو بلند کرد

    خدا وکیلی صدیقه دختر قشنگی بود ولی امون از زبون دراز و دهن بی چاک و بستش که همه بهش میگفتن خنجری

    ننه ش در حالیکه دستو به زانوش زده بود با ماهی تابه رویی وارد اتاق شد. طبق معمول شبها شام کوکو داشتن. حالا فرق نمیکرد چه نوعی باشه

    بعضی اوقات هم به قول صدیقه ناپرهیزی میکردن و کته قرمزی یا همون کته گوجه فرنگی و سیب زمینی می پختن

    از جاش بلند شد و به حیاط رفت تا کنار حوض دست و رویی بشوره.شامو در آرامش و سکوت خوردن. بعد شام رو به ننه ش کرد و گفت

      ننه دارم میرم پیش بچه ها . دیر میام. یه وقت هول ورت نداره که چِم شده

    مادرش، رو به ابی با لحن آرزومندی گفت

    کی بشه که کت و شلوار دامادی به تنت ببینم، ننه! و به جای اینکه شبا با رفقات راه بیفتی تو کافه هادست زنتو بگیری و بیای اینجا

    ابی رو ترش کرد

     باز ننه ما رو یاد قرض و قوله هامون ننداز! با کدوم پول و پشتوونه به ما زن بدن؟ بیشین ننه تو رو خدا! یه امشبو بذار حالمون خوش باشه

    یا علی گویان از خونه خارج شد. وقتی زیر طاق ورودی بازارچه رسید، میتی هوش و جوات رادار منتظرش بودن. با اونها به سمت کافه آبشار نقره ای راه افتاد. وارد کافه که شد چشمش به میز روبروی سن افتاد که طبق معمول کاظم قرو قاطی و نوچه های خزش در حال عیش و نوش بودن و خنده های مستانه شون کافه رو پر کرده بود. پری بلنده و اقدس چهار چشم هم مشغول خوش خدمتی به کاظم و بقیه بودن

    ابی سیریش یقه پیراهن سفیدشو درست کرد و کلاهشو رو سرش جابجا کرد و با رفقاش لوطی وار پا به کافه گذاشت. چشم چرخوند و یک میز خالی کنار میز کاظم قرو قاطی پیدا کرد. در همین موقع بهجت تیغی از اون سر سالن خودشو به ابی رسوند و با ناز و غمزه ای که فقط مخصوص زنهای اونجا بود رو به ابی کرد

    به به! سلام آق ابی!چشممون روشن! چه عجب یادی از ما ضعفا کردی؟

    ابی لبخند گله گشادی زد و گفت

      احوالات بهجت تیغی چطوره؟

    بهجت گوشه چشمی نازک کرد و با کف دست آروم به پشت ابی زد

    چند بار بهت بگم بگو بهین، بلا

    ابی دید که بهجت به دلیل زیاده روی تو مصرف نوشیدنی حال خوبی نداره با چشمکی که به جواتی زد به اون فهموند که بهجتو یه جور ازش دور کنه

    در همین موقع بقیه داداشهای ابی سیریش هم اومدن و همگی دور میز نشستن و کم کم سر و کله ی ساقی ها و دوست و رفقای مونث نوچه های ابی هم پیدا شد

    تنها کسی که از این قانون مستثنی بود، ابی سیریش بود که به قول خودش “نیگای ناپاک به ضعیفه ها نداشت حالا هرکی میخواست باشه”

    همین خوی و خصلت ابی و اندام متناسب و چهره ی مردونه‌ش بود که همه زنهای کافه آرزو میکردن یه روز کنار ابی بشینن و ساقی اش بشن.ولی ابی ساقی سر خود بود. خودش میریخت و خودشم میخورد

    هنوز استکان دومو بالا نبرده بود که صدای تقی شارلاتان که از نوچه های کاظم قرو قاطی بود، بلند شد

    میبینی آق کاظم؟ بعضی ها بدجور روشونو با آب مرده شور خونه شستن! قاب بازی رو با دوز و کلک میبرن و به روی خودشون هم نمیارن! تازه شم پا میشن میان تو جمع و سینه هم سپر میکونن

    جلال خاک انداز طاقت نیاورد وایسته تا بقیه دوستهاش جواب بدن. از جا بلند شد و سرشو به سمت میز کاظم کشید و رو به تقی شارلاتان گفت

    هه ته ته زرشک

    همین چند کلمه کافی بود که جرقه شروع یه دعوا بشه! استکان و شیشه بود که میشکست و صندلی بود که به سرو صورت هم میکوبیدن و میز بود که کف کافه ولو میشد! کلاه بود که زیر پا لگد مال میشد و دستمال یزدی بود که دور دهن همدیگه میپیچوندن! واسه صاحب کافه که بد نمیشد. هم پول بلیط ورودی رو گرفته بود و هم پول شکست و ریختهارو چهارلا پهنا با صاحبای دعوا حساب میکرد. اصلا این قانون کافه بود که هفته ای یکی دو بار شاهد این دعواها باشن
    وقتی دعوا به جایی میرسید که دیگه واسه صاحب کافه سود نداشت زنگ میزد به پلیس! ابی سیریش موهای



    ツ نمایش کامل ツ

    فیخی
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت اول


    o*o*o*o*o*o*o*o

    همه چی از اونجا شروع شد که طبق معمول بعد از ظهرها غلوم آتیشی، کریم جیرجیرک، مِیتی هوش،جلال خاک انداز، اکبر فِنچ، جوات رادار و رحیم ننه قمر که همه بروبچه های بازارچه بودن، تو قهوه خونه مش حسن جمع شده و منتظر رییسشون یا همون ابی سیریش بودن

    فقط خدا می دونست که این هفت نفر به اضافه ابی سیریش که همه اسمشونو هشت داداش گذاشته بودن،چه خاطراتی از روزهای بچگی و بدو بدو کردن ها و سربه سر مغازه دارای بازارچه گذاشتن ها، نداشتن
    هرجا گوسفندی کشته میشد هر هشت نفر التماس کنان حاضر میشدن و از صاحب گوسفند میخواستن که بجول ها _استخونیه که در مچ پا گوسفند بین دو غوزک قرار داره _ رو بهشون بده. یه کیسه پر از بجول داشتن که تابستون ها از صبح علی الطلوع تا نصفه شب، همشونو گوشه بازارچه کنار هم میچیدن و شرطی بازی میکردن! تکرار در بجول بازی یا قاب بازی از اون ها قاب بازهای حرفه ای ساخته بود که با بچه های بازارچه های نزدیک هم مسابقه میذاشتن

    کم کم واسه خودشون یه تیم هشت نفره درست کردن و مثه ورزش فوتبال مسابقات داخل محله ای و خارج محله ای و فینال و خالصه هرچی دلتون بخواد، مسابقه ردیف کردن

    تو بچه ها ابراهیم یا به قول دوستاش ابی بدجور پیله بود! به طوریکه همه بهش می گفتن ابی سیریش وچون تا چیزی رو که میخواست بدست نمیاورد، دست از تالش و کوشش نمی کشید. همین باعث شد، همه اونو به عنوان رییس گروه قبول کنن

    هرکدوم از این بچه ها واسه خودشون لقبی داشتن که براساس خصوصیت رفتاریشون، شکل و قیافه شون بود؛ مثال کریم جیرجیرک خیلی حرف می زد. اکبر فِنچ خیلی ظریف و ریزه میزه بود. غلوم آتیشی اهل دعوا، مهدی یا همون مِیتی هوش مغز متفکر گروه، جالل خاک انداز بین صحبت همه می پرید و جواد یا همون جوات رادار، جاسوس و خبر چینشون بود. رحیم ننه قمر هم وابستگی عجیب به ننه ش قمر خانم داشت

    داشتم میگفتم که همه در قهوه خونه مش حسن منتظر رئیسشون ابی سریش بودن که جوات رادار خبر مهمی رو از نوچه های خَز کاظم قرو قاطی که محل پلاس شدنشون، بازارچه چند خیابون اونور تر بود، بده

    رمضون مافنگی سینی به دست به سمتشون اومد

    سام علکوم آقایون هش داداش! شای داغ آوردم. نوش ژونتون

    سینی چای رو روی میز گذاشت
    غلوم آتیشی نگاهی چپ چپی به استکانهای نصفه از چایی کمرنگ و نعلبکیهای حاوی چای و سینی یه مَن چرک انداخت

    قفسه سینه شو صاف کرد و بادی تو غبغب انداخت

    نفله! باز که نصفه چایی رو تو سینی حروم کردی؟

    چرت رمضون پاره شد و خاکستر داغ سیگار گوشه لبش، روی پای لختش که داخل یه دمپایی مثال سفید بود ریخت! در حالیکه خم میشد تا خاکسترو که بدجور پاشو سوزونده بود ازپشت پاش برداره با لحن شاکی وبلند گفت

    شته؟؟ گُرخیدم

    غلوم آتیشی دست برد و یه استکان کمر باریک که خطهای طالیی دور کمرش به دلیل شستشو و کهنگی یه خط درمیون محوشده بودن، برداشت.استکانو به لبش برد و یه هورتی کشید. اخماش در هم رفت و استکانو تو نعلبکی کوبید که بقیه ش هم از سرش پرید و به اطراف سینی پاشید

    دِ بزنم صدای…. ال اله اال ا… . آخه مافنگی اینو که از شیر حموم پر کردی! ولرمه! چای داغت اینه وای به حال چای سردت

    دستشو بلند کرد که یه پس سری حسن مافنگی رو مهمون کنه که صدای یکی از گوشه قهوه خونه بلند شد

     

    بر دل سیاه شیطون لعنت

    همه یه صدا گفتن

    بشمار

    یکی دیگه از ته قهوه خونه داد زد

    بر محمد و آل محمد صلوات

    مشتری ها همه یه صدا گفتن

    اللهم صل علی محمد…….

    هنوز صلوات تموم نشده بود که ابی سیریش در حالیکه کلاه شاپوشو به رو ابروهاش کشیده ، سینه جلو داده و دستمال یزدی قرمز دور دست چپش پیچیده بود، پا تو قهوه خونه گذاشت

    نوچه هاش به پاش بلند شدن و از همون جا داد زدن

    چوخلصیم آق ابی _ مخلصیم آق ابی

    ابی شلنگ تخته وار وارد قهوه خونه شد. پاشو که از پله در ورودی پایین گذاشت، دست چپشو، همون که دستمال یزدی دورش پیچیده شده بود بالا برد و داد زد

     اجمالتیم _ کوچیک شده همه شماییم

    مشتری های قهوه خونه از گوشه و کنار نامرتب و یکی در میون گفتن

    آقایی آق ابی

    ابی سیریش یه نگاه به فضای پر از دود سیگار و تنباکوی قهوه خونه انداخت! صدای تق و تق برخورد استکانها به نعلبکیها و سینی، لبخندی کنج لبش نشوند و یه لحظه اونو به عالم بچگیش برد

    همون موقع که شاگرد مش حسن بود و عصرها بعد از مدرسه می اومد قهوه خونه و تو شستن استکانها و دستمال کشی میزها به مش حسن کمک میکرد. درسته که به قول مردم تو دارو دسته جاهلا بود ولی همه می دونستن که
    ابی یه لوطیه به تمام معناست! مهربون، قابل اعتماد و باگذشت

    چقدر هوای همین دوستهای به قول بقیه آویزونشو داشت و پول کف دست بی بی کوکب، پیرزن پیر و ترشیده ته بازارچه میذاشت که مبادا خدایی نکرده از بی پولی به گدایی رو بیاره. همیشه به برادراش میگفت

     بی بی سیده. اولاد پیغمبره. نبینم ازش غافل بشید که خدا ازتون غافل میشه

    تمام این خاطرات تو چند ثانیه از جلوی چشمهاش گذشت

    گشاد، گشاد در حالیکه یه پاش به شرق میرفت و یه پاش به غرب به سمت میز دوستهاش راه افتاد و از جلوی هر میزی که رد می شد دست چپشو رو سینه ش می ذاشت و کمی خم می شد و می گفت

    نوکریم…. مخلصیم…. کوچیکیم

    همین جوری بود که همه ابی رو تو بازارچه دوست داشتن. نمی شد کاری از دستش بر بیاد و واسه هم محله ای هاش انجام نده! به قول معروف آخر مردونگی رو تو همه چی به جا می آورد

    به میز برادراش که رسید، دوستاش که نشسته بودن، دومرتبه به پاش بلند شدن

    جلال خاک انداز با عجله گفت

    بفرما اینجا آق ابی

    و به صندلی خودش اشاره کرد.ابی سری تکون داد و گفت

     نه داداش بشین سرجات

    ابی دست دراز کرد و دستشو لبه صندلی میز خالی بغلی گذاشت، رو به اکبر فنچ کرد

     بیکیش کنار چارپایه ت رو

    اکبر صندلیشو جابجا کرد. ابی با یه حرکت صندلی رو چرخوند و کنار صندلی اکبر فنچ گذاشت؛دستشو به شلوارش برد و کمی از ناحیه رانهاش به شلوار چین داد و اونو بالا کشید و رو صندلی جا گرفت

    کتشو راست و ریست کرد و کلاشو بالاتر برد

    گره ای بین ابروهاش انداخت و با صدایی که انگار یه باد گلو تهش گیر کرده بود، گفت

     چه خبری شده که پیغوم فرستادید فی الفور خودمونو برسو…..

    جلال خاک انداز مثل قاشق نشسته وسط حرفش پرید

    آق ابی جوات رادار از بچه های کاظم قرو قاطی واسمون خبر آورده

    ابی نگاهی به جلال انداخت و پوزخندی زد و گفت

     تو نمیخوای یه کم آدم شی و وسط حرف نپری تا این اسم خاک انداز رو از روت کم کونیم؟

    جلال سرشو پایین انداخت

    ببخش آق ابی

    ابی دستمال دور دستشو تو هوا ول کرد و جلوی صورت جلال حرکت داد

     نبینم جلال خاک اندازمون شرمنده باشه

    جلال سرشو بلند کرد و با ذوق گفت

    نوکرتم داداش

    خم شد که دست ابی رو ببوسه که ابی با دستمال یزدی زد تو سرش

     جمع کون خودتو! انگاری دست بچه آل علی رو می خواد ماچ کونه که خودشو تا قوزک پا خم می کونه! دیگه نبینم از این غلطا بکونی

    بدون اینکه منتظر واکنش جلال بشه رو به جوات رادار کرد و گفت

     چه خبر مَبرا جواتی؟

    جوات رادار آب دهنشو قورت داد و قیافه پیروزمندانه ای به خودش گرفت

    والا خدمت با سعادت آقای خودم که داش ابیمون باشه؛ بگم که دیروز کاظم قره قاطی با نوچه های خزش تو زورخونه آ‌سِد هاشم، پشت سر ما و بقیه داداشا حرف مفت زدن! قاسم پلنگ گفته که تو بجول بازی هفته قبل، شما که سرورمون باشی کلک زدی و وسط بازی بجولها رو عوض کردی!

    ابی سیریش دو تا دستشو به کمرش زد، سینه شو جلو داد، بادی تو غبغب انداخت و یک تای ابروشو بالا برد و با صدای بلندی گفت

     دِ غلط کرده نالوطی! ابی سیریشو چه به دوزو کلک! خیلی وقته به پروپاشون نپیچیدیم گذاشتیم نفس بکشن، کوکهای دهنشون شل شده

    قری به گردنش داد و صدای ترق ترق گردنشو در آورد

     کی به تو گفت جواتی؟

    جوات رادار که سر ذوق اومده بود گفت

    شاگرد آ سد هاشم

    در همین موقع رمضون مافنگی جلوی میزشون ظاهر شد و واسه خوش خدمتی گفت

    سام علکوم آق ابی! شایی چی میخورید بیارم خدمتتون؟ عطری یا تلخ ساده؟

    ابی صورتشو به سمت رمضون مافنگی برگردوند و گفت

    به به! آق رمضون گل! چشممون به جمالت روشن

    رمضون مافنگی از احوال پرسی گرم و گیرای ابی، لبخندی که بیشتر به خنده قورباغه شبیه بود، روی صورتش نشوند و دومرتبه پرسید

    – کدومش آق ابی؟ عطری یا تلخ ساده؟

    ابی لبهاشو به هم چفت کرد و بعد از لحظه ای مکث گفت

     تلخ باشه رمضون! داغ و لب سوز

    رمضون مافنگی در حالیکه لخ لخ کنان به سمت سماور میرفت گفت

    به رو ژُفت چیشام! الساعه آوردم



    ツ نمایش کامل ツ

    فیخی
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    دختر جهنمی | قسمت اول


    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    در بدن من زخم های سر بازی وجود دارد که هیچ گاه بسته نمیشوند
    هر روز از شدت دردشان خود را به در و دیوارهای این خانه میکوبم و فریادهای کر کننده میکشم تا شاید کسی به من مرهمی بدهد اما تنها سودی که داشته است این بود که دیوارهای سفید خانه را با خون خود به نجاست کشیده و به رنگ مرگ درآورده است
    زخمهایم درحال چرکی شدنند…کل خانه از بوی تعفن این زخم ها پر است اما من این بو را عمیق تنفس میکنم
    زیرا این بو مرا به یاد چاقوها و تیغ های سمی میندازد که هر روز وارد بدنم میکنند. آنقدر دردشان شدید است که دیگر جانی برای مقابله با آنها را ندارم و تنها هر روز به سمت جهنمی میروم که از روز اول بوجود آمدنم به آن محکوم شده بودم.
    دیگر خانه بوی چرک و خون نمیدهد، خانه خاکستر شد…خانه را بر سرم خاکستر کردند و اکنون همه جا خاموش است، زیرا آنها زبانم را بریدند تا دیگر از کسی شکایت نکنم و تنها با دیدن جهنم و شنیدن صدای خنده های درد آورشان، شکنجه عم دهند…آنقدر شکنجه عم دهند تا درآخر آنها بمانند و چند تکه گوشت چرکی و کرم خورده در ته اعماق درک…چیزی که از اول برایش برنامه ریخته شده بود

    Sepideh M.J

     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    هستی سوز یک دختر | قسمت آخر


    شام عروسی  صرف شد خسته بودم اما نباید امشب رو بی خیال می شدم
    عمو فرید یه چشمش فقط به من بود داشت تک تک حرکاتم رو زیر نظر می گذروند

    رقص و شام و نگاه های پر خشم عمو فرید مهربانانه های مهران و نقش بازی کردن های پدرام همه گذشت
    اکثر مهمان ها رفتند و فقط فامیل های درجه یک موندن که کمم نبودند

    حالا وقتش بود وقت نقشه ام بود اول مجلس نخواستم مجلس مهران رو به هم بزنم اما دیگه تحمل ندارم

    آسته آسته به سمت سن  رفتم مهران فکر می کرد برا تبریک میرم و مهمان ها فکر می کردند برا رقص

    با دستم خوندن دیجی رو متوقف کردم حالا دیگه همه داشتند بهم نگاه می کردند و همه منتظر عکس العملم بودند

    اما من نگاه خیره ام مهران رو نشونه گرفته بود انگار اون هم حرف چشمام رو خوند که زمزمه کرد

    سمانه

    با این کارش اشکم سرا زیر شد

    رو کردم به مهمونا و چشمم به پدر و مادرم افتاد به دو کبوتری که جوانی هایشان را به پایم ریخته بودند

    و من چقدر مدیونشون بودم چشم گردوندم تا باعث و بانیه این همه سال دوری این همه سال نفرت رو پیدا کنم

    ایستاده بود کنار ستون و داشت با نفرت نگام می کرد و پدرام هم چند قدم تا نزدیکیم امده بود اشکام همچنان می ریختند رو بهش با صدای بلند و رسا گفتم

    تبریک میگم اقا فرید پسرت شادوماد شده ماشا الله قربون قد و بالاش برم

    که چقدر هم دومادی بهش میاد الان دیگه خیالت راحت شد

    آقا فرید نقشه هات عملی شد به چی رسیدی؟

    نامرد مگه من چیکارت کرده بودم

    چرا ازم این همه ساله همه چی رو پنهون کردی چرا کاری کردی که فکر کنم حسم به مهران عشقه

    نه دوست داشتن

    من مهران رو از ته دلم دوسش دارم

    چون همش حس می کردم عاشقش شدم

    یه در صدم به ذهنم خطور نکرد که مهران می تونه برادرم باشه

    برادری که با بی رحمی با دلم بازی کرد

    آفرین به شما احسن نامردی رو در حقم تموم کردین

    د نامرد یه چیزی بگو مگه تو پدرم نبودی چرا با احساسم و با زندگیم بازی کردی هاااا؟؟؟جواب بده

    با فریادم مهران گل از دستش افتاد خمیدگی شانه هایش را حس کردم داداشم کمرش شکست سرش رو تا اخرین حد پایین انداخت

    آقا فرید تکیه اش رو از ستون گرفت چند قدم جلو آمد و گفت

    حالا که همه چی رو فهمیدی بزار بقیه اش رو من بهت بگم

    من عاشق مامانت بودم می پرستیدمش وقتی حامله بود خیلی خوشحال بود

    می گفت پسر که دارم اینم از دخترم موقع به دنیا آمدنت پرستارا آمدند بیرون گفتند متاسفیم

    تو دلم گفتم حتما بچه چیزی شده که اونم فدای سرمون

    اما پرستار گفت بچه تون سالمه و خانمتون نتونست تحمل کنه

    اون موقع بود که کمرم شکست و زانو هام خم شد

    وقتی هم تو رو دیدم از متنفر شدم تو زیادی به مامانت شباهت داشتی و از طرفی تو رو باعث رفتن مامانت می دونستم

    برا همین هیچ رقمه نمی تونستم تو رو بپذیرم نمی تونستم با تو زیر یه سقف نفس بکشم

    اما مهران دوستت داشت

    نمی خواست ازش جدا بشی تصمیم گرفتم ببرمت بهزیستی

    اونا بهتر از من ازت مراقبت می کردند

    از طرفی رفتن مادرت داغ سنگینی رو دلم زده بود

    حال روحی خوبی نداشتم جنون گرفته بودم

    دایی و زن داییت که دوست صمیمی مامانت بود تازه ازدواج کرده بودند

    اما زن دایت گفت خودم بزرگش می کنم و نازش رو می خرم منم بی هیچ حرفی قبول کردم

    مهران اون موقع نوجوان بود اما بازم هوا تو داشت

    اما حق نداشت بهت بگه داداشته تهدیدش کرده بودم

    نمی خواستم ببینمت

    اما مهران هی منو به تو نزدیک می کرد

    کم کم بزرگ شدی و بیشتر شبیه مامانت

    منم داغ دلم تازه شد و به مهران گفتم که باید کاری کنه که تو عاشقش بشی

    و بعد ولت کنه تا تو هم بشکنی همون طور که من بخاطر عشقم شکستم

    فریاد و زجه ام کل سالن را فرا گرفت

    خفه شو لعنتی مگه من چه گناهی کرده بودم مگه من چی می فهمیدم من فقط یه نوزاد بودم به آغوش گرم مامانم احتیاج داشتم به آغوش محبت پدرانه ات نیاز داشتم که پسم زدی دیگه شکستن چه بود بابا هااااااا

    مهران آمد جلو اشک صورت قشنگ و مغرورش را فرا گرفته بود شانه هایم را با دو دستش گرفت گفت

    قربون چشمای قشنگ بشم خواهری پاک کن اون اشک های لعنتی رو پاکشون کن که دلم طاقت نداره

    سمانه خدا منو بکشه که زجرت دادم

    هق هق می کردم اما حرفای زیادی برا گفتن داشتم الان موقع تبعید همه بود همه باید جواب پس می دادند

    به صورت مهران نگاه کردم به جز جز صورتش چرا تا الان شباهتش را به خودم نفهمیده بودم

    مهران داداشی دیگه چیزی ازم نمونده دیگه سمانه خاکستر شده بد جوری تاوان دادم داداش بد جوری شکستم

    می فهمم خواهری اما صبور باش آرام باش

    با مشت به سینه ی مردانه اش کوبیدم

    نه نمی فهمی نمی فهمی که سالها از دوری محبتت چه ها کشیدم نمی فهمی که برا خاطرت دست به خود کشی زدم

    نمی فهمی که برا خاطر فهمیدن

    این راز به ازدواج سوری تن دادم

    مجبور شدم با پسری که دوستش ندارم و دلش پیش یکی دیگه گیر بود بله بگم

    مهران تو اینا رو می فهمی؟؟؟

    مهران مرا در آغوش بازش جا داد و دستانش دورم حلقه کرد جوری که انگار کسی حق گرفتن خواهرش را ندارد حتی پدرام ، و چه زیبا و دلنشین بود آغوش برادری که یکباره به زندگیت آمده بود و چه استوار بود شانه ی برادری که خواهری به آن تکیه کند سالها مشتاق این آغوش گرم بودم و الان با یه حس جدید تجربه اش کردم زیر گوشم زمزمه کرد

    دیگه تموم شد خواهری همه چی تموم شد

    با گلایه گفتم ولی تو می تونستی ادامه ندهی می تونستی بگی داداشم هستی

    سرم رو نوازش کرد و گفت

    نه خواهری نمی تونستم اگه بهت می گفتم بابا یکی دیگه رو سراغت می فرستاد که اون وقت معلوم نبود دست چه آدم نامردی می افتی

    مهران با حرفاش آرومم کرد ازش جدا شدم و به سمت مامان بابا که داشتند اشک می ریختند رفتم دست هر دوتا شون رو تو دستم گرفتم و بوسیدم و اونا هم بغلم کردند بابا گفت

    خوشحالم دخترم که حقیقت رو فهمیدی این حقیقت داشت جونم رو از تنم در می آورد

    بهشون لبخند زدم و به عمو احمد که لبخند شادی بر لب داشت نگاه کردم

    حتما او هم از این ماجرا خبر داشت به هر حال رفیق چند و چندین ساله ی بابا بود

    نگاه خیره ی یکی روم سنگینی می کرد

    طوری که منبع ان نگاه مرا به سوی خود می کشاند سرم را بلند کردم و با نگاه خشمگین پدرام روبه رو شدم او هم حق داشت ناراحت بشه

    تمام نقشه های که کشیده بود رو را خراب کرده بودم حالا که خودم به هدفم رسیدم

    باید او را هم به هدفش میرسوندم ، رفتم کنارش

    آقا پدرام
    هی آقا پدرام

    با اینکه صدایش کرده بودم اما فقط زیر لب گفت چیه؟

    معلوم بود حسابی بهم ریخته

    آقا پدرام من نامرد نیستم که زیر قول م بزنم بازم بهتون کمک می کنم

    با این حرفم به سمتم برگشت

    واقعا راست میگی سمانه؟

    اره راست میگم

    اون روز با تمام استرس ها و دنگ و فنگ ها و اسرار هایش گذشت

    ***

    مهران تند تند بهم سر میزد و احوالم رو می پرسید چند بار به خونه شون دعوتم کردند و منم رفتم مهران اسرار داشت که با او زندگی کنم

    اما این انصاف نبود پدر و مادری که یه عمر بزرگم گردند الان تنها شون بزارم

    پدرام رو مهران عذرش رو خواسته بود و حلقه رو پس فرستاد

    شماره ی فاطمه رو ازش گرفتم و بهش زنگ زدم به جای پدرام همه ی حرف های دل پدرام رو تو اون چند سال به فاطمه گفتم

    فاطمه داشت پشت تلفن گریه می کرد می گفتم اون حس مقابل حس پدرام رو داشت

    پدرام هم به خانوادش گفته بود سفت و سخت سر حرفش مونده بود خانم و اقای محمدی هم که دیدن پدرام سر حرفش هست رضایت دادند و چند روز دیگه هم میرم مراسم جشنشون

    برا همه خوشحالم برا خوشبختی همه دعا می کنم

    مهدیه مثل یک جواهر هوایم را دارد و مهران زیادی روم حساسیت به خرج میده مامان و بابا دیگه واقعا خوشحالند

    خواستگار های زیادی داشتم و به مامان گفتم همه رو رد کنه چون دیگه قصد ازدواج ندارم من هنوز سنم کمه
    می خوام بچگی کنم می خوام از دنیای بزرگتر ها فاصله بگیرم

    دنیای بچگی خودم خیلی شیرین تره

    ***
    مهدیه ببین به من رفته ها این خوشگل خانم
    مهدیه به زور خندید اخه تازه از اتاق عمل امده بود
    مامان گفت
    خوب سمانه تو هم شبیه مهرانی دیگه پس دختر کوچولو به باباش رفته

    اه مامان شما که بازم طرف دار مهرانید

    نخیرم به خودم رفته

    عمو فرید داشت از دور



    ツ نمایش کامل ツ

     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    هستی سوز یک دختر | قسمت سیزدهم


    مامان تو اتاقش بود داشت لباس هاشو برا جشن مهران اماده می کرد
    حالا می فهمم چرا مهران رو اینقدر دوستش داره حالا می فهمم برا خوشبختی مهران چرا این همه ذوق داره

    رو لباس هاش پیش از حد وسواس به خرج می داد تو خرید کادو هم همین طور بعد کلی گشتن یه ست دستبند ظریف برا هر کدومشون خرید

    برگشت طرفم و با دیدن به لباس ها اشاره کرد وگفت

    سمانه فکر می کنی اینا خوبه؟

    با حرفش لبخند به لبم امد این هزارمین بارش بود که تو این چند روز ازم پرسیده

    اره مامانم،اره خوشگلم
    اینا بهترینن همونیه که تو لایق بهترینی

    با حرفم کمی متعجب شد اما بعدش جواب لبخندم رو با لبخند داد
    لبخندش اشک به چشمام اورد

    این زن جوانیش رو برا من برا بزرگ شدنم برا به اینجا رسیدنم خرج کرده بود

    اشکم رو پس زدم و رفتم نزدیکش دستام رو دور شونه هاش حلقه کردم و محکم بغلش کردم و ته دلم گفتم

    اصلا هر کی هر چی می خواد بگه دروغه

    این اغوش گرم مال منه این مادرانه های بی دریغ مال منه فقط من

    مامان هم بغلم کرد و گونه ام رو بوسید

    الهی قربون دخترم برم

    انشاالله عروسی خودت دخترم

    ازش جدا شدم

    ممنون مامانم

    میم مالکیت رو بخصوص اوردم که به خودم بفهمونم مال منه

    برو دخترم برو با شیرین لباست رو تحویل بگیر

    خیاطت زنگ زده بود می گفت حاضره

    باشه مامان پس من رفتم خیلی ذوق دارم تا لباسم رو ببینم
    شیرین دم در منتظرم بود

    قرار بود پیاده بریم چون حال و هوام کمی باید عوض می شد

    سلام شیرین جون خوبی؟

    شیرین بغلم کرد

    سلام خواهری الهی قربون دلشکسته ات بشم

    اخه تو چرا این همه باید زجر بکشی؟

    نپرس شیرین

    نپرس که دلم داره خون گریه می کنه دیگه خودم رو هم نمی شناسم

    انگار خودم برا خودم یه غریبه ام

    شیرین غمگین نگاهم کرد

    اونقدر حرف زدیم که نفهمیدم کی رسیدیم و کی شیرین لباس رو تحویل گرفت

    به خونه رسیدیم

    شیرین لباس رو از کاورش در اورد

    چشمای منو مامان بر زد هر دو با هم گفتیم

    نهههههههه
    شیرین قهقه زد و باعث شد منو مامان هم بخندیم

    واقعا لباس خوشگلی بود مدل عینه مدل لباس شاهزاده های اروپایی بود

    بالای مچم و قشنگ بود

    خیلی به دلم نشست همون چیزی بود که من می خواستم

    ***

    امروز جشن مهران خان بود

    صبح زود مامان منو برد آرایشگاه بعد مدت زیادی انتظار و کش مکش

    کارهای آرایشگر تموم شد و گفت؛عزیزم لباست رو بپوش برو مامانت تو سالن منتظرته

    لباسم رو تنم کرد و برق تحسین رو تو نگاه آرایشگر خوندم و گفتم

    میشه تو آیینه خودمو ببینم؟

    با شیطنت جواب داد

    نه خانم خوشگله اول باید مامانت ببینتت بعد

    رفتم بیرون مامان تقریبا دهنش باز مونده بود و داشت نگام می کرد رفتم سمتش و دستاش رو باز کرد و من خودم رو در آغوش گرم زنی که تمام این سالها مادرانه هایش را بی منت خرجم کرده بود انداختم و از ته دل زار زدم

    مامان دوست دارم خیلی دوست دارم ازت بابت همه ی این سالها زحمتت تشکر می کنم و باز هم گریه

    مامان شانه هایم را گرفت و به صورتم چشم دوخت

    سمانه دخترم چیزی شده چرا داری دیونه بازی در میاری دختر؟

    لبخند می زد و اما من تمام نگرانی هایش را از اجزای صورتش می خوندم

    حق هم داشت می ترسید پس شون بزنم اما مگه می تونستم مگه دلم می آمد دل کسایی که حتی نگذاشتند تو دلم اب تکون بخوره بشکنم با حرف های آبجی و درک خودم امکان نداشت

    بهش لبخند زدم

    نه مامان چیز مهمی نیست اما اگه خطایی ازمن سر زد

    شما منو سرزنش نکنید از من دلخور نشین

    نگین نمک خوردم و نمکدون شکستن،باشه مامان؟

    منتظر جوابش نموندم مانتوم رو چنگ زدم و از دستش فرار کردم و فقط سمانه گفتن مامان رو شنیدم

    اما صبر نکردم چادرم رو روی سرم مرتب کردم و پا تو خیابان گذاشتم و دنبال عمو احمد بودم که پدرام خان سر راهم سبز شدند

    پدرامی که تکلیفم باهاش روشن نبود

    پدرامی که تو این روز ها کلا ازدواج سوری با او را فراموش کرده بودم

    با حرص رفتم جلو و بهش گفتم

    لازم نیست ادای عاشقای سینه چاک رو در بیاری

    اما اون هی می خندید و می گفت چه خشگل شدی عزیزم سوار شو بریم دهنم رو باز کردم و گفتم

    … نه بابا انگار این ازدواج س….

    با اشاره ی ابروی پدرام ساکت شدم که برگشتم و دیدم مامان داره نگاه مون می کنه به اجبار تو ماشین نشستم و در و محکم بستم پدرام سوار شد و گفت

    یواش تر بابا چه خبره مامانت زنگ زد گفت بیام دنبالت منم نتونستم نه بیارم

    حرفی برا گفتن به پدرام رو نداشتم

    تو سرم کار ها و حرف هایی که باید میزدم رو مرور می کردم امشب عجب جشنی بشه

    پیاده می شید؟ سمانه خانم

    با حرفش هاج و واج نگاهش کردم

    خندید و گفت

    باشه منو نزن فقط می خواستم بگم رسیدیم

    با صدای پدرام به خودم امدم دستم رو بردم سمت دستگیره که باز هم صداش متوقفم کرد

    راستی سمانه خانم یه خواهشی ازتون داشتم ،راستش امشب مامان و بابا حتما رو رفتار ما دوتا زوم می کنند

    یه جوری می خوام ازتون آبرو داری کنید چه جور بگم خودتون بهتر از من می دونید دیگه‌

    اره می دونستم بودن پدرام در کنارم نهایت بچگیم و بی فکریم رو بر سرم می کوبید پدرام هیچی کم نداشت اما یکی دیگه رو دوست داشت

    تکلیف منم که با خودم معلوم نبود و با این کار هم زیادی از حد معمول از جنس مخالف بدم می آمد

    موندم که چطوری باید پدرام رو از سرم باز کنم حماقتی که خودم به جون خریدم

    طفلک خبر نداشت امشب چه بلایی به سرمون خواهد امد
    اون قدر به فکر فرو رفته بودم که حتی نفهمیدم کی از ماشین پیاده شدم و کی پدرام شونه به شونه ام ایستاد و الان به سمت باغ تالار در حرکتیم

    مهران برا جشنش سنگ تموم گذاشته بود همه چی عالی بود و تک
    به محض ورود ما مهران و مهدیه هم وارد سالن شدند و مهران عجب جنتلمن شده بود و عجب از دخترا دل می برد درسته دلم ازش پر بود اما تو دلم قربون و صدقه اش رفتم

    رفتم جلو اسپند رو از دست مامانم گرفتم و دور سر مهدیه و مهران چرخوندم چشمای مهران و باباش چهارتا شده بود حتما تعجب کردند

    اما بهترین شب بود بهترین شب برا یه پسر شب دومادیش هست و جای مامان مهران خالی اما من که بودم پس نمیزاشتم مهران حسرت داشته ها و حتی نداشته هاش رو بکشه

    لبخند ملیحی زدم و مهران جواب لبخندم و با لبخند داد و رفتند تو جایگاه نشستند

    رفتم تو اتاق و مانتوم رو در آوردم و تازه چشمم تو آیینه به خودم افتاد به لباسی که فوق العاده بود پوشیده بود اما زیبایی خاصی داشت

    نمی دونم بابا چقدر بابتش پرداخت کرده بود اما خیلی می ارزید

    موهای شینیونم و آرایش ملیحم عینه پرنسس ها بهم می آمد

    وقتی لباسم رو خیاط آماده می کرد می خواستم بهتر از مهدیه رقیب عشقیم باشم

    اما حالا چی حالا که حسرتی برا به دست آوردن مهران نداشتم حالا که مهران مال خودم بود و عزیز دل خودم

    یه گوشه ایستادم و پدرام از دور داشت دنبالم می گشت چشمش بهم افتاد به سمتم امد

    منم همان طور بی خیال نگاهش می کردم امد و کنارم ایستاد زوج ها با هم در حال رقص بودند و ما هم غرق تماشا ی انها بعد گذشت مدتی پدرام اه بلندی کشید به سمتش برگشتم دیدم در حال تماشای زوج های جوان هست و پر حسرت نگاهشان می کنه

    قطره اشکی جلوی چشمش حلقه بسته بود وقتی بعد گذشت چند دقیقه نگاه خیره ام رو حس کرد زیر لب شروع به حرف زدن کرد

    سمانه خانم از اشک ریختن تعجب نکنید

    این اشک اشک حسرته حسرتی که چندین ساله منو با خودش اسیر کرده شاید شما درک نکنید اما…
    حرفش را قطع کردم

    من درکتون می کنم

    کمی خیره نگاهم کرد و ادامه داد

    اما خیلی سخته که عشقت عزیز جونت اونی که قلبت به قلبش وصله جلو چشمت دست یه غریبه ی دیگه رو بگیره و عروس بشه و سخترش اینه که لبخند بزنی و بری جلو براش ارزوی خوشبختی کنی

    غرق حرف های پدرام بودم می فهمیدم چی کشیده

    می فهمیدم از کدوم درد داره میگه درک می کردم وصل شدن دل ها به هم دیگه یعنی چی

    بعد مدتی سکوت دو باره اه کشید

    سمانه خانم ساله حسرت اینو دارم که بتونم دستش رو بگیرم و ما هم مثل بقیه برقصیم شاد باشیم خوشحالی کنیم

    اما فاطمه دیگه فاطمه ی قبل نیست

    دیگه مثل قبل خوشحال نیست اونی که من عاشقش بودم نیست

    اما من می خوامش من حال دلش رو خوب می کنم

    کاش مامان بابا مخالف ازدواجم نبودند تا شما رو هم با خودم اسیر نمی کردم

    به هر حال بازم ممنون که تا حالا همراهم بودی و منو کنار خودت تحمل کردی





    ツ نمایش کامل ツ
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ♦♦---------------♦♦

    آری
    میتوان عاشق بود
    مردم شهر ولی میگویند
    عشق یعنی رخ زیبای ...

    user_send_photo_psot

    یکی از خاصیت های شلوار کُردی اینه که
    میتونی انواع تبلت های ۷, ۸, ۱۰ اینچ و.. به همراه ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    بـــوی بـهبـود زِ اوضــاع جــهــان مے شنــوم
    مانده ام کــشورِ مــن ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    درگروه خونی
    O
    نگرانی و عصبانیت زیاد دیده میشود

    ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    هرگز نگفتند
    که زن باید عاشق باشد
    و مَرد لایق
    عشق را سانسور کردند ...

    user_send_photo_psot

    ﺗﻮﺻﯿﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ :
    ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﯾﻮﺍﺵ ﺗﺮ ﺑﭙﯿﭻ ...

    user_send_photo_psot

    @~@~@~@~@~@

    خوشت میه خوشت میه ای ره موخانوم که خوشت بیه
    خوشت میه خوشت میه وخه ...

    user_send_photo_psot

    بعضیا ‏میگن برو دنبال رویاهات

    مشکل اینه که ما رویایی نداریم

    هیچکدوممون نمیخایم ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    یادمه یبار وسط دعوا داد زد گفت انقد اخلاقت مزخرف که هیچ دوستی جز من ...

    user_send_photo_psot

    @~@~@~@~@~@

    گفتم که بوی گوزت گمراه عالمم کرد
    گفتا اگر بمانی جانت ز لب بر آید

    گفتم ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﻓﺮﺧﺎﻧﻪ
    ﺍﺯ ﻋﻄﺮ ﺩﺳﺖﻫﺎﯼ ﺗﻮ
    ﭘﺮ ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    عاشقم گر نیسی لطفی بکن نفرت بوَرز
    بی تفاوت بودنت هر لحظه ...

    user_send_photo_psot

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    کـاش
    تـــو بخنــدی و

    مـــن از خنــده ی
    تـــــــــو
    سیب ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .