o*o*o*o*o*o*o*o

ابی که هنوز تو بهت مکانی بود که برای اولین بار در عمر ۲۵ ساله ش میدید و درگیر حلاجی کردن حرفها و پیشنهاد فیروز عمید وکیل پایه یک دادگستری و مشهور شهر تهران بود، با غرور گفت

والا حاجیت الان واسه خودش کارو بار آبرومندی داره

وردست اوس رجب تو گاراژ میکانیکیش کار میکونم و خدا رو شکر، انقذه ماشین خراب خروب، پیشمون میارن که دستمون جلوی اهل و نااهل دراز نشه

فیروز عمید که به دقت حرفهای ابی رو گوش میداد و هرازگاهی روی برگه زیر دستش چیزی مینوشت، چشماشو به سمت ابی ریز کرد و سرشو جلو آورد و پرسشگرانه گفت

  اگه پولی که بابت این کار بدست بیاری بیشتر از حقوقت توی گاراژ مکانیکی باشه، بازم قبول نمیکنی؟

ابی هم مثل همه آدمها واسه خودش گرفتاری داشت و چیزی که این اواخر ذهنشو درگیر میکرد، تشکیل خونه و خونواده بود  چند باری بتول دختر اوس حبیب گچ مالو تو نونوایی زیر بازارچه دیده بود و تنها کسی بود که دلش اجازه نمیداد به شکل آبجی بهش نگاه کنه

منتظر فرصتی بود که ننه شو واسه خواستگاری بتول بفرسته! ولی هروقت عزمشو جزم میکرد تا به ننه ش بگه دستی تو جیبش میکشید و آستری سفید جیبشو در می آورد و آویزون میکرد و انگشت اشاره و شستشو به هم نزدیک میکرد و به سمت کف دست دیگه ش میبرد و میگفت

  چی از کف دستی که مو نداره بکنم؟ ابی! به جیبهای پر از خالی و کف دست بی موت نیگا کون، بعد اسم دختر مردمو بیار

جسته گریخته هم جوات رادار واسش خبر می آورد که بتول چند تا خواستگار پا به جفت داره که پاشنه در خونه اوس حبیب گچ مالو در آوردن. با همه این تفاسیر ابی نمیتونست چشم و گوش بسته کاری رو قبول کنه که به قول خودش نمیدونست تهش به کجا بنده

فیروز عمید ادامه داد

  تنها وظیفه تو اینه که راننده مخصوص کتایون بشی و مواظب اون باشی. هرجا خواست بره، باید باهاش بری و هرکاری که ازت خواست با مطلع کردن من، و اجازه دادن من براش انجام میدی. من باید در جریان ریز به ریز امورات شما دو تا باشم

حرفهای فیروز عمید واسه ابی خیلی سنگین اومد. آقای وکیل غیر مستقیم داشت بهش میگفت که نوکری کن! چیزی که با ژن و ذات ابی بیگانه بود! باید هم نوکر آقا میشد و هم نوکر دختر آقا

کربلایی رحمت با سینی چای به داخل اومد و استکانو جلوی فیروز عمید و ابی گذاشت. ابی در حالیکه به بخارهای خارج شونده از چای نگاه میکرد، جت وار از جاش بلند شد و روبه وکیل گفت

 عزت زیاد جناب وکیل. ابی سیریش نوکر زاده نشده ؛ عزت نفس و مردونگیش هم با پول خرید و فروش نمیشه! بِیتَره دنبال یه محافظ دیگه واسه آبجی کتایونمون باشید

هنوز پاشو از در بیرون نذاشته بود که فیروز عمید گفت

  آقا ابراهیم

اولین بار بود که کسی ابی رو اینجوری صدا میکرد. از موقعی که یادش میومد فقط ننه ش بهش ابراهیم میگفت و صدیقه هم اونو داداش ابراهیم یا داداش ابی صدا میزد

لبخند خوشایندی از شنیدن دو کلمه آقا ابراهیم رو لبش نقش بست و سرشو برگردوند

  بله آق وکیل

فیروز از پشت میز بزرگش که بی شباهت به میز رییس و روسا نبود، بلند شد و گفت

  ولی من هنوزم سر پیشنهادم هستم. یه هفته وقت داری فکر کنی! کارت ویزیتو از منشی بگیر تا شماره مو داشته باشی

ابی دستشو به سمت جیب بغل کتش برد و گفت

  داداش حشمت کارت شوما رو به ما داده ولی بعید بدونم فیروز خان که بهتون زنگ بزنم

فیروز عمید دستشو دراز کرد و گفت

  از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم، آقا ابراهیم

ابراهیم دستشو جلو برد و دست وکیل رو به گرمی فشرد

 مخلصیم

ابی پاشو که از اتاق بیرون گذاشت زیر لب گفت

  ناکِس! میخواست ابی سریشو با پول بخره

چشمش به حشمت صادقی افتاد که گوشی تلفنو در دست داشت و میگفت

  چشم آقا

گوشی رو گذاشت و رو به ابی گفت

  آقا گفتن شما رو برسونم

ابی نگاهی به سرتا پای حشمت انداخت و در دل گفت

  جوون به این رعنایی به جای اینکه نون بازوشو بخوره اومده نوکری عمید نامی رو میکونه! ای کارد بخوره به شیکمی که واسه پرکردنش جلوی این و اون گردن کج کونی

به بازارچه که رسید از ماشین پیاده شد و بعد خداحافظی از حشمت صادقی به سمت خونه شون رفت که از ته بازارچه راه داشت. دم مغازه پارچه فروشی که رسید چشمش به نیره افتاد که با شاگرد بزازی در حال خوش و بش بود. زیر لب گفت

 یه مدتی گم و گور بود، زنهای محله از دستش راحت بودن! خبر مرگش واسه چی برگشته؟

نگاهی به موهای زرد شده افشون و لبهای گلی و یقه بازش انداخت و زیر لب گفت

  استغفر ا.. ! بر دل سیاه شیطون نعلت!( لعنت!) خدا میدونه که چند تا خونواده رو بدبخت کرده

به خونشون که رسید، متوجه شد که ننه ش در حیاطو چفت کرده! این یعنی منتظر ابی بوده و نگران! با پاش لگد آرومی به در زد. در چهار طاق باز شد و ننه گویان وارد حیاط شد. چشمش به مادرش افتاد که روی قالیچه نخ نمای انداخته شده روی تخت چوبی زیر بوته گل محمدی دستشو زیر سرش گذاشته و به پهلو خوابیده بود. چراغی که با یه سیم از مطبخ بین شاخه درخت گیالس وسط باغچه کشیده شده بود

کمو بیش حیاط رو روشن میکرد. لبه تخت نشست و دستشو به سمت موهای سفید و فرق راست مادرش که از زیر چارقد ململ سفید زیر گلو سنجاق زده، بیرون زده بود، برد! همیشه مادرشو همین شکلی به یاد داشت! مهربون و فداکار

تنها فرقی که طی این سالیان متمادی کرده بود، اضافه شدن چینهای در هم و برهم روی صورتش و سفید شدن موهاش بود ولی مادرش همون مادر بود همونیکه ابی میگفت

  به ولایت علی اگه یه روز نارضایتی ننه مو از خودم ببینم خودمو به آتیش میکیشم

چشمش به کش شلوار ی افتاد که عینک دسته شکسته مادرشو روی چشماش نگه داشته بود. دستی به روی موهای سفید مادرش کشید و زیر لب با اندوه گفت

  روم سیا ننه! پسر داشته باشی و عینکتو با کش پشت سرت بند کونی! اون دنیا چطوری تو رو آقام نیگا کنم

مادرش با نوازشهای دست ابی بیدار شد

اومدی ننه؟ دیر کردی

  جایی کار داشتم ننه! چرا اینجا خوابیدی؟ پس کو صدیق

نگرونت شدم. اومدم اینجا چشم به در منتظرت بشم که خوابم برد. صدیقه م تو اتاق خوابیده

  هنوز که سر شبه چه وقت خوابه! خدای نکرده ناخوشه؟

ظهری با بتول رفته بود حموم. گفت خسته ست و گرفت خوابید

ابی چینی بین ابروهاش انداخت و عصبی گفت

  اَ اَ اَ اَ اَ! این دختره هم چِقَذه (چقدر) حموم میره! از یه زن شوور دار (شوهر دار) بیشتر آب بازی میکونه! چقذه بهش میگم صدیق! ورپریده انقذه زیر این بازارچه نیا و قروقمیش بریز! خوبیت نداره ولی حرف تو کَتِش نمیره ننه! میگم ضعیفه ست خوبیت نداره دست روش بلند کنم ولی اونم از این دل رحمی ما سواستفاده میکونه وکم مونده که پالون رومون بندازه

مادرش قیافه مدافعانه ای گرفت و گفت

واسه خودش که نرفته! فردا عقد کنون بتوله! دختر اوس حبیب گچ مال! دادنش به پسر صیف ا… کامیون دار! صبحیه خواهر بتول دنبال صدیق اومد که ننه ش گفته صدیق همراه بتول به حموم عروس برون بتول بره که خونواده پسره خیلی دختره رو تو حموم انداز و ورنداز نکنن و عیبی از توش در بیارن

دنیا پیش چشم ابی تیره و تار شد. بتول رو به پول فروخته بودن ؛ فقط ابی میدونست که جمشید ترانزیت پسر صیف ا… کامیون دار تنها حسنش به ابی، پول باباش بود. کم خبر نیاورده بودن که جمشید دور و بر نیره میپلکه و چند بار هم جوات رادار اونو پای بساط وافور نوچه های کاظم قرو قاطی دیده بود. یه مدتی هم ملوسک رقاصه کاباره آبشار نقره ای رفیقه ش بود! ولی چیزی بود که شده بود! بتول و به جمشید جواب داده بودن و غیرت مردونه ابی دیگه اجازه نمیداد که اونو تو ذهنش مادر بچه هاش بدونه! هرچند که فراموش کردن بتول مثل ریاضت کشیدن بود واسه ابی سیریش
تا دو روز به وضع قمر در عقربش، ننه ش، آینده صدیق بی خواستگار، عروس شدن بتول و بی پولیش فکر کرد. صبحها ساکت به گاراژ میرفت و عصرها بر میگشت بدون اینکه کسی ابی رو در قهوه خونه مش حسن ببینه! ابی دلش شکسته بود! زمونه دلشو نقره داغ کرده بود

چهار روز از ملاقاتش با فیروز عمید میگذشت و تو این مدت اصلا به ذهنش هم نگذشته بود که درمورد پیشنهاد فیروز عمید فکر کنه! چه برسه به اینکه پاسخ مثبت بده! یه روز صبح که به در گاراژ رسید، دید گاراژ تعطیله و یه کاغذ سفید روی در چسبوندن که روش با ماژیک مشکی نوشته شده

 بدین وسیله فوت ناگهانی اوستا رجب خدابنده را به دوستان و آشنایان و مشتریان گرامی می رسانیم. جهت تحویل ماشینهایتان به شماره 22453 منزل پسر بزرگ مرحوم تماس بگیرید

مراسم تشییع از جلوی درب منزل ایشان در ساعت 10 صبح امروز برگزار میشود 

احساسات ابی در این چند روز خدشه دار تر ازاین بود که بتونه در برابر دومین شوک خود دار باشد! با مشت به دیوار کوبید و فریاد زد

  یا خدا

ساعدش رو به دیوار چسبوند و صورتشو روی اون گذاشت و از ته دل زار زد! کسی نمیدونست که ابی واسه اوس رجب گریه میکرد و یا پژمرده شدن غنچه عشق نشکفته ش به بتول! یا دلنگرونی از آینده ننه و خواهرش که ابی تنها امیدشون بود! هرچه بود آسمون دل جوانمرد زیر بازرچه ناجور ابری و رگبار بارون رو از چشماش سرازیر کرده بود

مرد مردهای بازارچه، ابراهیم جوانمرد زاده ملقب به ابی سیریش، لوطیه لوطیها، دمل چرکین عقده های ناشی از محرومیتهای چند ساله ش، بی پدری و یتیمی ش، بار مسئولیت مادری که با رخت شویی اون و خواهرشو بزرگ کرده بود و بی پولیش رو زیر آسمون خدا با گریه بازگو میکرد

سالها بود که کسی ابی سیریشو گریون ندیده بود. شاید آخرین باری که گریه کرده بود زمانی بود که بهش خبر دادن پدر زحمت کشش از بالای یه داربست ساختمون در حال ساخت، پرت شده. پدر ابی یه بنا بود. از اون زحمت کشهای روزگار که دنیا به اون و زن و بچه هاش رحم نکرد و باعث شد زن و بچه هاشو به امون خدا ول کنه و بره
ابی خیلی زود دست راست و چپش رو شناخت و مرد خونه شد. تکیه گاه شد واسه مادر و خواهری که 7 سال از خودش کوچکتر بود! مگه ابی چند سال داشت که بازوهاش واسه در آوردن نون حالل جنگیدن رو با روزگار شروع کردن؟ همش 8 سال ابتدا دم قهوه خونه مش حسن پادویی میکرد و به قول خودش

قرون قرون پولهاشو تف میزد و رو هم میذاشت تا بتونه شیکم ننه و آبجیشو سیر کنه

هم مدرسه میرفت و هم کار میکرد

تا کلاس پنجم دبیرستان در رشته ادبی درس خونده بود. درست همون اندازه که کتایون داره میخونه ولی فرق بزرگی که با این دختر داشت این بود که ابی وارد کلاس 11 یا همون پنجم دبیرستان که شد، کتاب و دفترشو یه بوس صدادار کرد و گذاشت تو صندوقچه گوشه مطبخ و شد شاگرد اوس رجب مکانیک

ولی بابای کتایون نامی که ابی روحشم از حضورش تو این دنیا خبر دار نبود، میخواست ابی رو استخدام کنه که
مواظب دخترش باشه تا بتونه بدون دغدغه درس بخونه

ابی سرشو به آسمون برد و گفت

بنازم عدالتتو اوستا کریم

یاد روزی افتاد که به خودش گفت

 داش ابی جمع کن کاسه کوزه ت رو! آخه بی غیرت، تا کی ننه ت باید تو خونه های مردم رخت چرک بشوره؟ تا کی آبجیت باید آب آبگوشتو ظهر بخوره و شب سیب زمینیهاشو با یاد گوشت تو دهنش آب کونه؟پادویی مش حسن قهوه چی هم شد کار؟

این بود که تو 16 سالگی روی مش حسنو بوسید و رفت وردست اوس رجب شروع به کار کرد! خیلی زود خم و چم کار دستش اومد و به سال نکشیده واسه خودش اوستایی شد ولی بقدری مردانگی و خضوع داشت که به خودش اجازه نمیداد که خودشو غیر از شاگرد اوس رجب، چیز دیگه ای ببینه

مراسم خاکسپاری و عزاداری اوس رجب انجام شد و ابی هم مثل بقیه مردها شونه هاشو زیر تابوت مردی داد که چند سال از عمرشو کنارش گذرونده بود! الحق و الانصاف که اوس رجب در حقش پدری کرده بود! برای بار دوم در سن 25 سالگی یتیم شد

آخرین روز مهلت آقای فیروز عمید بود ! از روز بعد از خاکسپاری به چند گاراژ مکانیکی سر زده بود. هیچکدوم پادو هم نمیخواستن چه برسه به دستیار. سرمایه ای هم نداشت تا خودش کارو باری راه بندازه! بچه های اوس رجب هم هنوز کفن باباشون خشک نشده بود چنگ و دندون انداخته بودن به تنها دارایی پدرشون که همون گاراژ فکسنی ( درب و داغون و بی ارزش) خارج شهر بود

ابی که وارد بازارچه میشد، دیگه اون ابی سابق نبود. کلاهش به دست و دستمال یزدیش آویزون بود، شونه هاش خمیده و قدمهاش کشیده بودن! دیگه شق و رق نمی ایستاد و یقه صاف و صوف نمیکرد. ابی از درون داغون بود
غم از دست دادن بتول و اوس رجب یه طرف، بیکاری و بی پولی و شکم گرسنه ننه و خواهرش یه طرف دیگه! به قول خودش

  این شیکم بی مروت که وقت و زمون نمیشناسه به صدا دربیاد! تهش که خالی میشه صدای هوارش همه جارو میگیره و امون از دستی که گوش به فرمون شیکمش باشه! فکر میکنید چرا این همه دله دزد تو تهرون زیاد شده! د همین نوکرهای شیکمن دیگه! باید همش توشو پر کونی که یه وقت چپه ت نکونه

o*o*o*o*o*o*o*o

رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت اول ◄

رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت دوم ◄

رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت سوم ◄