فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Author Archives: فیخی

    فیخی

    About فیخی

    فیخولی

    با تو من حرفی ندارم والسلام…


    @~@~@~@~@~@

    دختری از کوچه باغی میگذشت
    یک پسر در راه ناگه سبز گشت

    در پی اش افتاد و گفتا او سلام
    بعد از ان دیگر نگفت او یک کلام

    دختر اما ناگهان و بی درنگ
    سوی او برگشت مانند پلنگ

    گفت با او بچه پروی خفن
    می دهی زحمت به بانویی چو من؟

    من که نامم هست آزیتای صدر
    من که زیبایم مثال ماه بدر

    من که در نبش خیابان بهار
    میکنم در شرکت رایانه کار

    دختری چون من که خیلی خانمه
    بیشت و شش ساله _مجرد_دیپلمه

    دختری که خانه اش در شهرک است
    کوی پنجم_نبش کوچه_نمره شصت

    در چه مورد با تو گردد هم کلام
    با تو من حرفی ندارم والسلام

    @~@~@~@~@~@

    فیخی
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    دفتر شـعـــر

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت ششم


    o*o*o*o*o*o*o*o

    ابی خوشحال و مسرور همراه حشمت صادقی به خونه ش رفت تا مادر و خواهرشو در جریان امور بذاره

    ابی نگاهی به مادرش انداخت که بقچه لباسشو به دست گرفته وچادرمشکی بور شده شو به دور گردنش بسته بود و پا از خونه شون بیرون میگذاشت

    این خونه برای ابی پر از خاطرات بود و این بازارچه حکم بهشت رو واسش داشت

    میدونست ترک این کوچه پس کوچه ها یعنی جا گذاشتن دل همینجا پیش داداشها و اهل محل

    چقدر دیشب همگی تو کاباره آبشار نقره ای خندیدن. به تنها چیزی که توجه نداشتن ملوسک بود که بالای سن خودشو تیت و پر میکرد تا کاروکاسبیش راه بیفته

    شب قبل ابی به دوستای چندین و چند ساله ش گفته بود که سرایداری یه جا رو خارج از تهران قبول کرده و قراره واسه مدتی با مادر و خواهرش برن. هرچند که از دروغ بدش میومد، چه مصلحتی و چه غیر مصلحتی! اونم به عزیز ترین افراد زندگیش ، برادر و دوستای دوران کودکیش! ولی چاره ای نداشت وگرنه داداشا هر روز پاشنه در خونه جناب وکیل و در میاوردن و این برخالف شرط و شروطش با فیروز عمید بود

    نگاهش روی صدیقه خواهر 18 ساله تمامش چرخید که به قول خاله زنک های محل در حال پا گذاشتن به مرز ترشیدگی بود

    صدیقه چادرنازک و گلدارشو دور کمرش پیچونده و پاهاشو در معرض نمایش گذاشته بود! ابی با چشم و ابرو بهش حالی کرد که پاهاشو بپوشونه ولی صدیقه هوش و حواسش پی حشمت صادقی بود که در حال جاسازی چمدون و بقچه خدیجه سلطان مادر ابی بود! ابی چندتا استغفرا … زیر لبش گفت و به سمت صدیقه رفت

    واسه چی هرچی چش و ابرو میام حالیت نیس دختر؟

    صدیقه نگاهشو از حشمت گرفت

    با من بودی داداش؟

      اگه یه ریزه چش و چالتو درویش کونی و خیره نشی به نامحرم، میفهمی که سه ساعته دارم میگم خودتو بپوشون

    صدیقه سرشو خم کرد و نگاهی به پاهاش انداخت. چادرشو ول کرد رو پاهاش و لبخند گله گشادی زد و گفت

    خدا مرگم داداش! من کی به نامحرم زل زدم؟

    ابی ابرویی بالا انداخت و دستمال یزدیشو چنان دور دستش پیچوند که سر انگشتهاش بی رنگ شد

      آبکش کردی پسره مردمو! صدیق حواست جمع باشه. اینجا که میخوایم بریم خونه فیروز عمیده! وکیل مشهور تهرون. تو خونه ش برو و بیایه جوونای ژیگول و خوشتیپها و سانتی مانتالها زیاده، نبینم رگ و ریشه تو همین جا جا بذاری و بیای که بد میبینی! روتم قرص بگیر. خیلی هم با این حشمت جی جی باجی نشی که اصن تو کتم نمیره! زبونتم همین جا جا میذاری! نبینم هرکی حرفی بهت زد بهش بپری و 10 تا بذاری
    کف دستش، خصوصا این کتایون خانمو هواشو خیلی داشته باش که اگه ما رو از اونجا بندازن بیرون، اونوقت باید جل و پالسمونو برداریم و بریم شومال ور دست عمو تو زمینهای برنج کارگری کونیم

    ابی تهدیدش میتونست واسه دهن بی چاک و بست صدیقه کار ساز باشه. چون صدیقه حاضر بود که لال بشه ولی تو ده زندگی نکنه! تا حالاشم ابی موی دماغش بود وگرنه خمیر مایه اینو داشت که یکی بشه مثه ملوسک

    حشمت وسایلها رو عقب ماشین جا سازی کرد و رو به ابی گفت

     بریم آقا ابی؟

    ابی برای بار آخر نگاهی به در قفل و زنجیر شده خونه شون انداخت

      بریم داشی

    صدیقه سلانه سلانه با کفشهای پاشنه بلندش به سمت ماشین اومد که حشمت در عقبو باز کرد و گفت

    بفرمایید بشینید خانم

    صدیقه گوشه چشمی نازک کرد و گفت

    صدیقه

    ابی که میدونست کارش با این عشوه خرکیهای صدیقه دراومده سرشو به آسمون گرفت و لا اله الا اللهی گفت و کلاهشو بالاتر گذاشت

     بشین صدیق تو ماشین! وقت آقا حشمتو نگیر

    حشمت لبخند مهربونی تو صورت صدیقه پاشید که صدیق ته دلش کیلو کیلو قند آب شد

    خدیجه سلطان با کمک ابی سوار ماشین شد. و ماشین به سمت شمیرانات که باغ اختصاصی جناب فیروز خان عمید در اونجا بود، راه افتاد

    بعد از یک ساعت رانندگی وارد منطقه شمیرانات شدن. باد سردی که از شیشه ماشین به صورت ابی می وزید، باعث شد که سکوت داخل ماشین شکسته بشه

     عجب هوایی داره لامصب! تومنی سنار هواش با جایی که ما توش میلولیدیم، فرق میکونه! مگه نه ننه؟

    خدیجه سلطان که در حال تسبیح گردوندن و ذکر گفتن بود، رو به صدیقه کرد و گفت

    ننه یه کم اون شیشه رو بکش پایین

    صدیقه شیشه رو پایین کشید و هوای تازه به صورت مادر ابی خورد و حالشو جا آورد

    بعد از اینکه چند نفس عمیق کشید، گفت

    آره ننه جان! هواش عین هوای ده می مونه! مثه اول بهار

     ننه! به اینجا میگن شمیرون. جای زندگی از ما بِیتَرونه! پولدارا اینجا میشینن! قراره از این به بعد ما هم توپولدارا فِر بخوریم

    حشمت از تو آینه ماشین نگاهی به عقب انداخت و صدیقه رو دید که چشماشو خمار کرده و زل زده تو صورتش! سریع نگاهشو از آینه گرفت و به بیرون دوخت. خدیجه سلطان که از اون همه حرف فقط کلمه شمیران رو شنیده بود، گفت

    صدیقه این شمیرون همونیه که طاهر سادات با جاریهاش اومدن و دو شب موندن؟

    صدیقه بران شد و گفت

    من چه میدونم ننه

    که نگاهش تو آینه به حشمت خشک شد که در حال دید زدن عقب ماشین بود. صداشو نازک کردو چادرشو از زیر گلو شل کرد تا طره ای از موهای بلندش بیرون بریزه. با عشوه ناشیانه ای گفت

    فکر کنم ننه اینجا همونجا باشه! همونجایی که طاهره خانم و جاریهاش با مینی بوس آقا صفدر اومدن و دو شب موندن

    خدیجه سلطان با کف دستش به پشت ابی زد وگفت

    ننه! ابراهیم! طاهره سادات میگفت اینجا زیارتگاه امام زاده قاسمه! خیلی حاجت میده! منو یه سر به همون جا ببر تا یه زیارتی بکنم

    ابی سرشو به عقب چرخوند که چشمش به موهای افشون از چادر بیرون افتاده صدیقه افتاد. اخم غلیظی کرد که صدیقه حساب کار دستش اومد و چادرشو کشید جلو

    رو به مادرش کرد

     خودم نوکرتم ننه! در اولین فرصت میبرمت زیارت امام زاده قاسم

    با ترمز صداداری که حشمت گرفت، همگی به جلو پرت شدن و سر ابی به شیشه جلوی ماشین خورد

    ابی نگاه پر معنایی به حشمت کرد و گفت

      داداش مثه اینکه تو هم حواست لولِ لوله! نزدیک بود سرمونو بشکونی؟

    ابی نگاهی به در قهوه ای و آهنیه بزرگی انداخت که دیوارهای کشیده شده از دو طرفش، تا جایی که چشم کار میکرد، امتداد داشت.

    صدای حشمت صادقی اونو به خودش جلب کرد

     همین جاست آقا ابی! باغ فیروز خانو میگم

    o*o*o*o*o*o*o*o

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت اول ◄

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت دوم ◄

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت سوم ◄

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت چهارم ◄

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت پنجم ◄

    فیخی
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت پنجم


    o*o*o*o*o*o*o*o

    با حال و روزی که پیدا کرده بود تنها فیروز عمید میتونست اونو از این مخمصه نجات بده. با خودش گفت

    نوکر فیروز عمید بشم بهتر از اینه که دستمو به گردن شکمم وصل کونمو خدانکرده بشم یار غار این دله دزدها! خدایا عزتمو میسپارم به دستت

    به سمت بقالی رمضون علی رفت تا به جناب وکیل، فیروز عمید تلفن بزنه و بگه که پیشنهاد کاریشو میپذیره! ابی وارد بقالی رمضون علی شد

      سام علک رمضون

    رمضون علی که پشت دخل نشسته بود، به پای ابی بلند شد

    سلام از بنده ست آقا ابی! اینورا؟ چند روزه که تو بازارچه ندیدمت

      درگیر مراسم ختم اوس رجب بودم. صاحب کارم

    مرد؟

      رفت. انگاری از ننه ش زاده نشده بود

    خدا رحمتش کنه

      خدا رفتگون شوما رو هم بیامرزه. رمضون علی، یه تیلیفون میخواستم بزنم

    رمضون علی تلفنو از پشت جعبه های آدامس چیده شده در قفسه برداشت و رو پیشخون گذاشت

    بفرما آقا ابی

    ابی کارت ویزیتو درآورد و با دفتر وکالت فیروز عماد تماس گرفت. صدای ظریف یه زن تو گوشی پیچید

    دفتر وکالت آقای فیروز عمید، بفرمایید

      سام علکوم آبجی

    بفرمایید آقا؟

      آق فیروز عمید هستن؟

    جنابعالی؟

      بگید ابی! ابی سیریش

    چند لحظه گوشی دستتون

    بعد از چند لحظه صدای قدرتمند مردونه ای گفت

      به به سلا آقا ابراهیم

      سام علکوم جناب

      احوال شما چطوره؟

      ای یه نفسی میره و میاد به لطف خدا! شما که میزونید؟

     من هم خوبم. امرتونو بفرمایید؟

      امر که خاصه شما بزرگونه! یه عرضی داشتم خدمتتون! در مورد همون پیشنهاد چند روز قبل! خواستم بگم اگه هنوز رو حرفتون هستید، پایه ام

     فیروز عمید همیشه رو حرفش هست

     مردی به مولا

      ولی باید با هم صحبتی داشته باشیم. من شرط و شروطی دارم که باید شما بشنوید و در صورت موافقتتون قرارداد بنویسیم

      آق فیروز خان، حرف ابی حرفه! ابیه و قولش ! اگه یه چیزی بگه تا آخرشم پاش وایساده

      شما صحیح میفرمایید ولی من، مرد قانونم

      هرچی شما بگید

      حشمت رو میفرستم دنبالتون

      آقا ما خودمون میایم. از روی همین آدرس نوشته رو کارت

     تا یه ساعت دیگه حشمت رو میفرستم. فقط کجا بیاد؟

    شرمندتیم به مولا! بگید دم همون بازارچه که خودش میدونه

     پس آماده باشید

    *****

    دو ساعت بعد ابی در دفتر وکالت فیروز عمید، روبروی وکیل معروف تهران نشسته و گوشهاشو به دهن فیروز عمید دوخته بود

      ببینید آقا ابراهیم من واسه دخترم یه محافظ میخوام که مرد باشه و به قول خودتون لوطی باشه! شرط اول من اینه که شما به دختر من به چشم امانت و خواهری نگاه کنید! همونطور که از ناموستون محافظت می کنید هوای دختر منم داشته باشید

    ابی وسط حرف فیروز عمید پرید

      فیروز خان عمید خیالتون تخت که ما تا حالا به هیچ زنی غیر از چشم خواهری نیگا نکردیم. فقط یکی بود که کنارش دلمون لرزید ولی بیموقع لرزش گرفته بود

    فیروز عمید در حالیکه برق خرسندی تو چشماش میدرخشید، گفت

      خوشحالم که صادق و رو راستید. شرط دومم هم اینه که باید در منزل من زندگی کنید تا همیشه در کنار کتایون باشید
    و اما شرط سومم، باید دور دوستهاتون خط بکشید

    ابی قیافه جبهه گیرانه ای به خودش گرفت

      داشتیم دیگه آق وکیل. اونا داداشامن! تحت هیچ شرایطی نمیتونم ازشون دل بکنم حتی اگه به قیمت کنار نیومدنمون تموم بشه

    وکیل برای لحظه ای به فکر فرو رفت

      پس دوستاتون حق آگاه شدن از کارتون و رفت و آمد به خونه منو ندارن

    ابی کف دو تا دستو محکم به روی رونش کوبید و صدایی کلفت کرد

      آها این شد یه حرف حساب! ولی آق فیروز خان من یه ننه پیر و یه خواهر دارم. نمیتونم اونارو همینجوری به امون خدا ول کونم. ناسالمتی مرد خونشونم. هرجا من باشم، اونا هم بایست باشن

    وکیل مجددا به فکر فرو رفت و بعد ازسی ثانیه سکوت گفت

      یه خونه سرایداری ته باغ خونمون هست. الان خالیه. میتونی مادرت و خواهرتم بیاری اونجا. چند روزیه که آشپزمون رفته  مادرت میتونه آشپزی خونه رو به عهده بگیره؟

    ابی از اینکه یه کار خونوادگی پیدا کرده بود، سر خوشانه دست برد به یقه ش و کلاهشو هم بالاتر گذاشت

      ننه م غذاهایی میپزه که انگوشتاتونم باهاش میخورید

    وکیل لبخندی زد و گفت

      پس این قراردادو امضا کن

    ابی بدون خوندن قرارداد انگشتشو به جوهر استامپ زد و اونو پای برگه نشوند

    فیروز عماد یه نگاه به ابی کرد و گفت

      سواد نداری؟

      چرا آقا! قبول کلاس 11 ادبی شدیم که درسمونو ول کردیم

    وکیل با تعجب پرسید

      پس چرا قرارداد رو نخوندی و به جای امضا انگشت زدی؟

    ابی بادی تو غبغب انداخت

      لزومی نداشت. ما به شوما اعتماد داریم! این شرط اول همکاری ابی با شوماست. انگشتم واسه محکم کاری زدیم

    وکیل خنده ی شادمانه ای کرد و گفت

    با حشمت برید و هر چی وسیله دارید جمع کنید. فردا ماشین میفرستم دنبالتون .البته بگم که خونه سرایداری وسیله داره و نیازی نیست که وسایل خونتونو با خودتون بیارید. درحد لباسها و وسیله شخصی کافیه

    o*o*o*o*o*o*o*o

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت اول ◄

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت دوم ◄

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت سوم ◄

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت چهارم ◄

    فیخی
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت چهارم


    o*o*o*o*o*o*o*o

    ابی که هنوز تو بهت مکانی بود که برای اولین بار در عمر ۲۵ ساله ش میدید و درگیر حلاجی کردن حرفها و پیشنهاد فیروز عمید وکیل پایه یک دادگستری و مشهور شهر تهران بود، با غرور گفت

    والا حاجیت الان واسه خودش کارو بار آبرومندی داره

    وردست اوس رجب تو گاراژ میکانیکیش کار میکونم و خدا رو شکر، انقذه ماشین خراب خروب، پیشمون میارن که دستمون جلوی اهل و نااهل دراز نشه

    فیروز عمید که به دقت حرفهای ابی رو گوش میداد و هرازگاهی روی برگه زیر دستش چیزی مینوشت، چشماشو به سمت ابی ریز کرد و سرشو جلو آورد و پرسشگرانه گفت

      اگه پولی که بابت این کار بدست بیاری بیشتر از حقوقت توی گاراژ مکانیکی باشه، بازم قبول نمیکنی؟

    ابی هم مثل همه آدمها واسه خودش گرفتاری داشت و چیزی که این اواخر ذهنشو درگیر میکرد، تشکیل خونه و خونواده بود  چند باری بتول دختر اوس حبیب گچ مالو تو نونوایی زیر بازارچه دیده بود و تنها کسی بود که دلش اجازه نمیداد به شکل آبجی بهش نگاه کنه

    منتظر فرصتی بود که ننه شو واسه خواستگاری بتول بفرسته! ولی هروقت عزمشو جزم میکرد تا به ننه ش بگه دستی تو جیبش میکشید و آستری سفید جیبشو در می آورد و آویزون میکرد و انگشت اشاره و شستشو به هم نزدیک میکرد و به سمت کف دست دیگه ش میبرد و میگفت

      چی از کف دستی که مو نداره بکنم؟ ابی! به جیبهای پر از خالی و کف دست بی موت نیگا کون، بعد اسم دختر مردمو بیار

    جسته گریخته هم جوات رادار واسش خبر می آورد که بتول چند تا خواستگار پا به جفت داره که پاشنه در خونه اوس حبیب گچ مالو در آوردن. با همه این تفاسیر ابی نمیتونست چشم و گوش بسته کاری رو قبول کنه که به قول خودش نمیدونست تهش به کجا بنده

    فیروز عمید ادامه داد

      تنها وظیفه تو اینه که راننده مخصوص کتایون بشی و مواظب اون باشی. هرجا خواست بره، باید باهاش بری و هرکاری که ازت خواست با مطلع کردن من، و اجازه دادن من براش انجام میدی. من باید در جریان ریز به ریز امورات شما دو تا باشم

    حرفهای فیروز عمید واسه ابی خیلی سنگین اومد. آقای وکیل غیر مستقیم داشت بهش میگفت که نوکری کن! چیزی که با ژن و ذات ابی بیگانه بود! باید هم نوکر آقا میشد و هم نوکر دختر آقا

    کربلایی رحمت با سینی چای به داخل اومد و استکانو جلوی فیروز عمید و ابی گذاشت. ابی در حالیکه به بخارهای خارج شونده از چای نگاه میکرد، جت وار از جاش بلند شد و روبه وکیل گفت

     عزت زیاد جناب وکیل. ابی سیریش نوکر زاده نشده ؛ عزت نفس و مردونگیش هم با پول خرید و فروش نمیشه! بِیتَره دنبال یه محافظ دیگه واسه آبجی کتایونمون باشید

    هنوز پاشو از در بیرون نذاشته بود که فیروز عمید گفت

      آقا ابراهیم

    اولین بار بود که کسی ابی رو اینجوری صدا میکرد. از موقعی که یادش میومد فقط ننه ش بهش ابراهیم میگفت و صدیقه هم اونو داداش ابراهیم یا داداش ابی صدا میزد

    لبخند خوشایندی از شنیدن دو کلمه آقا ابراهیم رو لبش نقش بست و سرشو برگردوند

      بله آق وکیل

    فیروز از پشت میز بزرگش که بی شباهت به میز رییس و روسا نبود، بلند شد و گفت

      ولی من هنوزم سر پیشنهادم هستم. یه هفته وقت داری فکر کنی! کارت ویزیتو از منشی بگیر تا شماره مو داشته باشی

    ابی دستشو به سمت جیب بغل کتش برد و گفت

      داداش حشمت کارت شوما رو به ما داده ولی بعید بدونم فیروز خان که بهتون زنگ بزنم

    فیروز عمید دستشو دراز کرد و گفت

      از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم، آقا ابراهیم

    ابراهیم دستشو جلو برد و دست وکیل رو به گرمی فشرد

     مخلصیم

    ابی پاشو که از اتاق بیرون گذاشت زیر لب گفت

      ناکِس! میخواست ابی سریشو با پول بخره

    چشمش به حشمت صادقی افتاد که گوشی تلفنو در دست داشت و میگفت

      چشم آقا

    گوشی رو گذاشت و رو به ابی گفت

      آقا گفتن شما رو برسونم

    ابی نگاهی به سرتا پای حشمت انداخت و در دل گفت

      جوون به این رعنایی به جای اینکه نون بازوشو بخوره اومده نوکری عمید نامی رو میکونه! ای کارد بخوره به شیکمی که واسه پرکردنش جلوی این و اون گردن کج کونی

    به بازارچه که رسید از ماشین پیاده شد و بعد خداحافظی از حشمت صادقی به سمت خونه شون رفت که از ته بازارچه راه داشت. دم مغازه پارچه فروشی که رسید چشمش به نیره افتاد که با شاگرد بزازی در حال خوش و بش بود. زیر لب گفت

     یه مدتی گم و گور بود، زنهای محله از دستش راحت بودن! خبر مرگش واسه چی برگشته؟

    نگاهی به موهای زرد شده افشون و لبهای گلی و یقه بازش انداخت و زیر لب گفت

      استغفر ا.. ! بر دل سیاه شیطون نعلت!( لعنت!) خدا میدونه که چند تا خونواده رو بدبخت کرده

    به خونشون که رسید، متوجه شد که ننه ش در حیاطو چفت کرده! این یعنی منتظر ابی بوده و نگران! با پاش لگد آرومی به در زد. در چهار طاق باز شد و ننه گویان وارد حیاط شد. چشمش به مادرش افتاد که روی قالیچه نخ نمای انداخته شده روی تخت چوبی زیر بوته گل محمدی دستشو زیر سرش گذاشته و به پهلو خوابیده بود. چراغی که با یه سیم از مطبخ بین شاخه درخت گیالس وسط باغچه کشیده شده بود

    کمو بیش حیاط رو روشن میکرد. لبه تخت نشست و دستشو به سمت موهای سفید و فرق راست مادرش که از زیر چارقد ململ سفید زیر گلو سنجاق زده، بیرون زده بود، برد! همیشه مادرشو همین شکلی به یاد داشت! مهربون و فداکار

    تنها فرقی که طی این سالیان متمادی کرده بود، اضافه شدن چینهای در هم و برهم روی صورتش و سفید شدن موهاش بود ولی مادرش همون مادر بود همونیکه ابی میگفت

      به ولایت علی اگه یه روز نارضایتی ننه مو از خودم ببینم خودمو به آتیش میکیشم

    چشمش به کش شلوار ی افتاد که عینک دسته شکسته مادرشو روی چشماش نگه داشته بود. دستی به روی موهای سفید مادرش کشید و زیر لب با اندوه گفت

      روم سیا ننه! پسر داشته باشی و عینکتو با کش پشت سرت بند کونی! اون دنیا چطوری تو رو آقام نیگا کنم

    مادرش با نوازشهای دست ابی بیدار شد

    اومدی ننه؟ دیر کردی

      جایی کار داشتم ننه! چرا اینجا خوابیدی؟ پس کو صدیق

    نگرونت شدم. اومدم اینجا چشم به در منتظرت بشم که خوابم برد. صدیقه م تو اتاق خوابیده

      هنوز که سر شبه چه وقت خوابه! خدای نکرده ناخوشه؟

    ظهری با بتول رفته بود حموم. گفت خسته ست و گرفت خوابید

    ابی چینی بین ابروهاش انداخت و عصبی گفت

      اَ اَ اَ اَ اَ! این دختره هم چِقَذه (چقدر) حموم میره! از یه زن شوور دار (شوهر دار) بیشتر آب بازی میکونه! چقذه بهش میگم صدیق! ورپریده انقذه زیر این بازارچه نیا و قروقمیش بریز! خوبیت نداره ولی حرف تو کَتِش نمیره ننه! میگم ضعیفه ست خوبیت نداره دست روش بلند کنم ولی اونم از این دل رحمی ما سواستفاده میکونه وکم مونده که پالون رومون بندازه

    مادرش قیافه مدافعانه ای گرفت و گفت

    واسه خودش که نرفته! فردا عقد کنون بتوله! دختر اوس حبیب گچ مال! دادنش به پسر صیف ا… کامیون دار! صبحیه خواهر بتول دنبال صدیق اومد که ننه ش گفته صدیق همراه بتول به حموم عروس برون بتول بره که خونواده پسره خیلی دختره رو تو حموم انداز و ورنداز نکنن و عیبی از توش در بیارن

    دنیا پیش چشم ابی تیره و تار شد. بتول رو به پول فروخته بودن ؛ فقط ابی میدونست که جمشید ترانزیت پسر صیف ا… کامیون دار تنها حسنش به ابی، پول باباش بود. کم خبر نیاورده بودن که جمشید دور و بر نیره میپلکه و چند بار هم جوات رادار اونو پای بساط وافور نوچه های کاظم قرو قاطی دیده بود. یه مدتی هم ملوسک رقاصه کاباره آبشار نقره ای رفیقه ش بود! ولی چیزی بود که شده بود! بتول و به جمشید جواب داده بودن و غیرت مردونه ابی دیگه اجازه نمیداد که اونو تو ذهنش مادر بچه هاش بدونه! هرچند که فراموش کردن بتول مثل ریاضت کشیدن بود واسه ابی سیریش
    تا دو روز به وضع قمر در عقربش، ننه ش، آینده صدیق بی خواستگار، عروس شدن بتول و بی پولیش فکر کرد. صبحها ساکت به گاراژ میرفت و عصرها بر میگشت بدون اینکه کسی ابی رو در قهوه خونه مش حسن ببینه! ابی دلش شکسته بود! زمونه دلشو نقره داغ کرده بود

    چهار روز از ملاقاتش با فیروز عمید میگذشت و تو این مدت اصلا به ذهنش هم نگذشته بود که درمورد پیشنهاد فیروز عمید فکر کنه! چه برسه به اینکه پاسخ مثبت بده! یه روز صبح که به در گاراژ رسید، دید گاراژ تعطیله و یه کاغذ سفید روی در چسبوندن که روش با ماژیک مشکی نوشته شده

     بدین وسیله فوت ناگهانی اوستا رجب خدابنده را به دوستان و آشنایان و مشتریان گرامی می رسانیم. جهت تحویل ماشینهایتان به شماره 22453 منزل پسر بزرگ مرحوم تماس بگیرید

    مراسم تشییع از جلوی



    ツ نمایش کامل ツ

    فیخی
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت سوم


    o*o*o*o*o*o*o*o

    و سپس خداحافظی گرمی با اوس رجب کرد که ابی زیر لب گفت

    هم لفظ قلم حرف میزنه و هم خیلی بچه ژیگوله

    پاشو که از گاراژ بیرون گذاشت چشمش به یه بنز 230 آخرین مدل افتاد

    لبو لوچه شو پایین کشید و سری تکان داد و تو دلش گفت

      از اون خر پولهان! یعنی با من چیکار دارن؟

    حشمت در ماشینو باز کرد و به ابی اشاره کرد که سوار بشه! در مسیر، هیچ صحبتی بین ابی و حشمت رخ نداد. بعد از گذشتن از خیابونهای تهران و سرازیر شدن به محله های بالای شهر یا به قول ابی، محله از ما بِیتَرون، حشمت صادقی جلوی یه ساختمون دو طبقه نگه داشت.حشمت رو کرد به ابی و گفت

      پیاده شید رسیدیم

    ابی هنوز مات و مبهوت به خیابونهای تمیز و مغازه های شیک اونجا که تومنی سنار با خیابونای پایین شهر و دکانهای زیر بازارچه فرق میکرد، چشم دوخته بود

    حشمت دوباره گفت

      آقا ابی رسیدیم

    ابی متوجه زمان حال شد و چند لحظه به حشمت زل زد و بدون حرفی از ماشین پیاده شد. حشمت جلوتر از ابی راه افتاد و وارد ساختمون شدن.دفتر وکالت فیروز عمید طبقه پایین بود. وقتی وارد دفتر شدن ابی با دیدن تابلوهای نقاشی روی دیوار ،گلدونهای مصنوعی گوشه کنار، دکوراسیون زیبای دفتر که واسه اون زمان خیلی مدرن و پیشرفته بود و مبلهای چرمی زیر لب گفت

     جل الخالق نه به گاراژ ما و اتاق اوس رجب که یه شاخه ی خشک توش پیدا نمیکونی نه به اینجا که درو دیوارش گل بارونه! خدایا عدالتتو بنازم

    مثل ندید بدید ها هاج و واج به درو دیوار نگاه میکرد
    حشمت رو به منشی که از اون خانمهای سانتی مانتال همون دوره و با موهای شنیون شده و بلوز دامن مینی ژوپ بود گفت

      به آقا بفرمایید ابی رو آوردم

    دختر از جاش بلند شد و به سمت یکی از اتاقها رفت. ابی با دیدن پاهای برهنه اون به سمت دیوار چرخید و گفت

      یا خدا دستم به دومنت خودت ما رو از شر این شیاطین ضعیفه نجات بده

    دختر وارد اتاق شد و بعد از چند لحظه بیرون اومد و گفت

    آقای عمید گفتن بفرمایید داخل

    حشمت صادقی جلوتر از ابی وارد اتاق شد و ابی هم بعد از محکم کردن دستمال دور دستش، و صاف و صوف کردن یقه پیرهنش پشت سر حشمت وارد اتاق شد. چشمش که به میز کار ساخته شده از چوب گردو و درختچه گوشه اتاق و تابلوی بزرگ نقاشی روی دیوار افتاد، پوزخندی رو لبش اومد و زیر لب گفت

      عینهو اتاق اوس رجب میمونه

    صدای حشمت اونو به خودش آورد

      قربان! آقا ابی رو آوردم

    آقای فیروز عمید که مردی پنجاه وپنج سال به بالا بود سرشو از روی دفاترش بلند کرد. عینک دور مشکی بزرگی به چشم داشت. عینکش رو از چشمش برداشت و رو به ابی کرد. ابی به رسم ادب جلو رفت

      سام علیکوم جناب…. آها!… فیروز خان عمید

    فیروز عمید دست ابی رو به گرمی فشرد و رو به حشمت کرد

      میتونی بری

    به نظر مرد با جبروت و مقتدری میومد! از اون مردها که حرفش برو داشت و همه در مقابلش گردن کج میکردن! ولی ابی از اون گردن کج کنها نبود، به قول خودش فقط جلو یکی گردن شیکسته و صورت زغالیه که اونم اوس کریمه

    حشمت صادقی از اتاق خارج شد. فیروز عمید با دست به ابی اشاره کرد که روی مبل کنار میزش بشینه. بدون فوت وقت و مجال دادن به ابی تا علت احضارشو جویا بشه گفت

     واست یه پیشنهاد کاری دارم

      پیشنهاد کاری؟ واسه کی؟ واسه ما؟

      بله واسه شما که هم کارش آبرومندانه ست و هم پولش خوبه

    ابی کف دستی رو که دورش دستمال یزدی پیچیده بود، جلو برد و گفت

      هُپ آق عمید! وایسا با هم بریم. ما رو خوندی اینجا و بدون هیچ توضیحی و حرفی و معرفی و گفتن اینکه ما رو از کوجا میشناسی، یهو میگی واست یه کار توپ سراغ دارم؟ نه داشم ما اهل خلاف ملافو قاچاق نیستیم. پول حروم از گلومون پایین نمیره

    دستشو بیخ گلوش برد و ادامه داد

      همینجا میشه استخونو گیر میکونه! تا خفمون نکونه دست بردار نیست

    ابی از جاش بلند شد بره که فیروز عمید لبخندی رو مهمون لبش کرد و عینکشو به چشمش برد و گفت

     نه خوشم اومد. مثل اینکه حرفهایی که پشت سرت میزدن درست بوده! دنبال همچین آدمی میگشتم! دنبال یه مرد میگشتم که یه امانتی بدم دستش! ابی متحیرانه تکرار کرد

     

      امونتی؟ مال کی؟ دست کی؟

    فیروز عمید تلفنو برداشت

      به کربلایی رحمت بگید دوتا چای بیاره تو اتاق من

    گوشی رو گذاشت و رو به ابی گفت

      بذار از اول شروع کنم. چند شب پیش تو کافه آبشار نقره ای دیدمت که دعوا راه انداختی! از صاحب کافه در موردت پرسیدم و اونم بهم گفت که اسمت ابراهیمه و ملقب به ابی سیریشی، واسه خودت یه گروه هشت نفره داری که همشون تو رو به لوطی بودن و مردونگی قبول دارن! ردتو زدم تا فهمیدم تو مکانیکی کار میکنی راستش من به دلیل در دست داشتن یه پرونده جنایی، چند تا دشمن پیدا کردم که اولا بهم پیشنهاد رشوه میدادن که بیخیال این پرونده بشم ولی من قبول نکردم

    اونها هم وقتی دیدن منو نمیتونن با پول تو مشتشون بگیرن، شروع به تهدید کردن که ابتدا تهدیدهاشونو جدی نمیگرفتم ولی الان تهدیدهای اونها خونواده مو هم در برگرفته! و چند باری واسم پیغام فرستادن که ضربشونو به خونواده م میزنن. از طرف پسرم، کیومرث، خاطرم جمعه چون خودش افسر نیرو هواییه ولی یه دختر هیفده ساله دارم که سال پنجم طبیعی میخونه

    از بابت اون نگرانم! سرم خیلی شلوغه و نمیتونم بیشتر از این رفت و آمدهاشو کنترل کنم و حشمت رو اسیرش کنم

    وقتی اون شب داد زدی که تو مرامت نگاه به ناموس مردم و دوز و کلک نیست، ازت خوشم اومد! تصمیم گرفتم که تو رو به عنوان بادیگارد دخترم استخدام کنم

    البته واسه بادیگارد شدن کتایون شرایطی رو هم باید بپذیری ولی اول میخوام بدونم اصلا با این کار موافقی یا نه؟

    o*o*o*o*o*o*o*o

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت اول ◄

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت دوم ◄

    فیخی
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    رمان ابی سیریش بادیگارد میشود | قسمت دوم


    o*o*o*o*o*o*o*o

    صدیقه با درموندگی گفت

    هیچی به خدا! از حموم برمی گشتم. رفتم دم مغازه خروس فروشی ببینم واسه مرغ عشقها ارزن داره که نصرت کفتر باز جلومو گرفت و گفت که به اعظم ارزن میده تا واسم بیاره

    ابی با خشم غرید

     غلط کرده کفتر باز چلغوز ! ببینم یکی تو این محله نبود که با تو بیاد حموم که تو اینجوری زیر بازارچه جولون ندی؟

    صدیقه یه پشت چشمی نازک کرد و گفت

    واا !!!! خان داداش کی وسط هفته ای حموم میره که با من بیاد

    ابی چرخی به گردنش داد و دور و برشو نگاهی انداخت و گفت

     آرومتر دختر! یواشتر! تو هر روز میگذره حیا میات یُخ تر میشه! حالا اگه کل بازارچه نفهمن که تو غسل واجب بودی نمیشه؟

    اخم غلیظی بین ابروهاش انداخت و با صدای بَمِش گفت

     زود برو خونه. دیگه نبینم که زیر بازارچه وایسادی و با این اجنبی ها هر هر کر کر راه انداختی که دیگه هیچی نمی فهمم و اونوقت تیکه بزرگه ت گوشته

    صدیقه لبخند مکش مرگ مایی زد و با لحن کشیده ای تو چشمای ابی سیریش زل زد و گفت

    چشــــم خان داداش

    ابی بادی تو غبغب انداخت

      د برو دیگه! وایساده منو نیگا نیگا میکونه

    صدیقه که رفت ابی سیریش دستمالشو دور دستش پیچوند و گفت

     چه آبی رفته زیر جلدش پدر سوخته! چیشاشو واسه من گرد می کونه

    و بعد به سمت مکانیکی اوس رجب رفت که هر روز صبح علی الطلوع تا شش بعد از ظهر اونجا کار می کرد و از زور بازوهاش خرجی مادر پیر و خواهرشو در می آورد و تا جایی که وسعش می رسید به فقیر، فقرای زیر بازارچه هم چیزی می رسوند

    اونروز، روز پر کاری بود. چند تا ماشینو با هم واسه تعمیر آورده بودن. حسابی خسته شده بود. بایست زودتر خودشو به خونه می رسوند تا شام میخورد و بعد یه استراحت به کافه می رفت

    پاشو که از در مکانیکی بیرون گذاشت، سرشو به آسمون برد

    اوستا کریم نوکرتیم! امروزم که گذشت! هر روزمونو مثه امروز به خیر بگذرون

    به خونه شون که رسید، هوا حسابی تاریک شده بود. نگاهی به در چوبی و کلون در انداخت. دست انداخت وچند ضربه زد صدای ننه پیرش بلند شد

    کیه؟

     واکو ننه! ابیت اومده

    مادر پیرش در رو باز کرد. نگاهی به هیکل ریزه میزه، چارقد ململ سفید، پیرهن کمر کش دار گل گلی، شلوار پاچه گشاد مشکی و عینک ته استکانی مادرش که با کش شلوارآبی پشت گوشش انداخته شده بود انداخت. خم شد و مادرش رو بلند کرد و گفت

     قربون ننه ابی بشم من

    مادرش که خنده فلفل نمکی به راه انداخته بود پشت سرهم میگفت

    بذارم پایین ننه! کمرت خدا نکرده درد میگیره

     فدای جفت چیشات ننه! این تنو میخوام چیکار که نتونه ننه شو بغل کونه

    مادرشو پایین آورد و با اولین قدم که پا تو حیاط گذاشت صداشو انداخت به سرش

    کوجایی صدیقه؟ آبجی؟ صدیق با توام؟ کجایی ورپریده ی خنجری؟

    مادرش با صدای لرزونی گفت

    از موقع صلات ظهر که برگشته خونه زیر پتو چپیده و میگه سردمه! فکر کنم سرما خورده. جوشونده بهش دادم ولی توفیری نکرد

    ابی سری تکون داد و زیر لب گفت

     انقذه که خودشو زیر بازارچه باد میداد ناکس

    ناگهان چیزی به ذهنش رسید و خنده ای کرد و با خودش ادامه داد

     مگه آبجی ابی نباشی که فیلم در نیاری؟

    کفشاشو از پاش در آورد و خودشو تو اتاق انداخت و رو به صدیقه که زیر پتو خوابیده و پتو رو به سرش کشیده بود گفت

    پاشو ورپریده! پاشو ادا در نیار! کاریت ندارم

    و زیر لب ادامه داد

    یعنی ایندفعه کاریت ندارم

    هیچ صدایی ازصدیقه در نیومد

    ابی سیریش دست برد و پتو رو از روی صدیقه کشید

     دِ پاشو دختر، ننه دست تنهاست! پاشو برو دست به کومکش

    صدیقه با صد ادا یه چشمشو باز کرد و نگاهی به روبروش انداخت، چشم دیگه شو هم به زحمت باز کرد و دستاشو کشید یعنی از خواب بیدار شدم. تو جاش نشست و رو به ابی سیریش گفت

    واااه! داداش این چه طرز بیدار کردنه! زهره ام ترکید

    ابی هنوز از کار دم ظهر صدیقه شاکی بود ولی چون مرامش دست بلند کردن روی زن نبود، به روی خودش نیاورد. هرچند با خودش قسم خورده بود که اگه یه بار دیگه صدیقه رو تو اون وضع ببینه چشماشو ببنده و کمربندو به بدنش راسته چپه آشنا کنه! استغفراللهی زیر لب گفت و خشمشو خورد

    پاشو دختر! پاشو مزه نریز. برو به ننه کمک کن

    قامت صدیقه که از جلوی چشماش گذشت با خودش گفت

     اگه زبون دراز خنجریت نبود، کی ها بود که عروس شده بودی! و الانه هم بچه ت تو بغلت بود. اگه نتونم شوورت بدم اون دنیا نمیتونم تو چیشای آقام نیگا کونم

    با صدای بهم خوردن ظرفها توی سینی ای که تو دستهای صدیقه بود سرشو بلند کرد

    خدا وکیلی صدیقه دختر قشنگی بود ولی امون از زبون دراز و دهن بی چاک و بستش که همه بهش میگفتن خنجری

    ننه ش در حالیکه دستو به زانوش زده بود با ماهی تابه رویی وارد اتاق شد. طبق معمول شبها شام کوکو داشتن. حالا فرق نمیکرد چه نوعی باشه

    بعضی اوقات هم به قول صدیقه ناپرهیزی میکردن و کته قرمزی یا همون کته گوجه فرنگی و سیب زمینی می پختن

    از جاش بلند شد و به حیاط رفت تا کنار حوض دست و رویی بشوره.شامو در آرامش و سکوت خوردن. بعد شام رو به ننه ش کرد و گفت

      ننه دارم میرم پیش بچه ها . دیر میام. یه وقت هول ورت نداره که چِم شده

    مادرش، رو به ابی با لحن آرزومندی گفت

    کی بشه که کت و شلوار دامادی به تنت ببینم، ننه! و به جای اینکه شبا با رفقات راه بیفتی تو کافه هادست زنتو بگیری و بیای اینجا

    ابی رو ترش کرد

     باز ننه ما رو یاد قرض و قوله هامون ننداز! با کدوم پول و پشتوونه به ما زن بدن؟ بیشین ننه تو رو خدا! یه امشبو بذار حالمون خوش باشه

    یا علی گویان از خونه خارج شد. وقتی زیر طاق ورودی بازارچه رسید، میتی هوش و جوات رادار منتظرش بودن. با اونها به سمت کافه آبشار نقره ای راه افتاد. وارد کافه که شد چشمش به میز روبروی سن افتاد که طبق معمول کاظم قرو قاطی و نوچه های خزش در حال عیش و نوش بودن و خنده های مستانه شون کافه رو پر کرده بود. پری بلنده و اقدس چهار چشم هم مشغول خوش خدمتی به کاظم و بقیه بودن

    ابی سیریش یقه پیراهن سفیدشو درست کرد و کلاهشو رو سرش جابجا کرد و با رفقاش لوطی وار پا به کافه گذاشت. چشم چرخوند و یک میز خالی کنار میز کاظم قرو قاطی پیدا کرد. در همین موقع بهجت تیغی از اون سر سالن خودشو به ابی رسوند و با ناز و غمزه ای که فقط مخصوص زنهای اونجا بود رو به ابی کرد

    به به! سلام آق ابی!چشممون روشن! چه عجب یادی از ما ضعفا کردی؟

    ابی لبخند گله گشادی زد و گفت

      احوالات بهجت تیغی چطوره؟

    بهجت گوشه چشمی نازک کرد و با کف دست آروم به پشت ابی زد

    چند بار بهت بگم بگو بهین، بلا

    ابی دید که بهجت به دلیل زیاده روی تو مصرف نوشیدنی حال خوبی نداره با چشمکی که به جواتی زد به اون فهموند که بهجتو یه جور ازش دور کنه

    در همین موقع بقیه داداشهای ابی سیریش هم اومدن و همگی دور میز نشستن و کم کم سر و کله ی ساقی ها و دوست و رفقای مونث نوچه های ابی هم پیدا شد

    تنها کسی که از این قانون مستثنی بود، ابی سیریش بود که به قول خودش “نیگای ناپاک به ضعیفه ها نداشت حالا هرکی میخواست باشه”

    همین خوی و خصلت ابی و اندام متناسب و چهره ی مردونه‌ش بود که همه زنهای کافه آرزو میکردن یه روز کنار ابی بشینن و ساقی اش بشن.ولی ابی ساقی سر خود بود. خودش میریخت و خودشم میخورد

    هنوز استکان دومو بالا نبرده بود که صدای تقی شارلاتان که از نوچه های کاظم قرو قاطی بود، بلند شد

    میبینی آق کاظم؟ بعضی ها بدجور روشونو با آب مرده شور خونه شستن! قاب بازی رو با دوز و کلک میبرن و به روی خودشون هم نمیارن! تازه شم پا میشن میان تو جمع و سینه هم سپر میکونن

    جلال خاک انداز طاقت نیاورد وایسته تا بقیه دوستهاش جواب بدن. از جا بلند شد و سرشو به سمت میز کاظم کشید و رو به تقی شارلاتان گفت

    هه ته ته زرشک

    همین چند کلمه کافی بود که جرقه شروع یه دعوا بشه! استکان و شیشه بود که میشکست و صندلی بود که به سرو صورت هم میکوبیدن و میز بود که کف کافه ولو میشد! کلاه بود که زیر پا لگد مال میشد و دستمال یزدی بود که دور دهن همدیگه میپیچوندن! واسه صاحب کافه که بد نمیشد. هم پول بلیط ورودی رو گرفته بود و هم پول شکست و ریختهارو چهارلا پهنا با صاحبای دعوا حساب میکرد. اصلا این قانون کافه بود که هفته ای یکی دو بار شاهد این دعواها باشن
    وقتی دعوا به جایی میرسید که دیگه واسه صاحب کافه سود نداشت زنگ میزد به پلیس! ابی سیریش موهای



    ツ نمایش کامل ツ

    فیخی
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    می گفت آدم ها دمِ رفتن
    در عین حال که حافظه شان خوب کار می کند، فراموشی ...

    user_send_photo_psot

    * فهرست  خاطره ها *

    عکس های یادگاری
    یادش بخیر بچگی ◄

    ***

    یادش بخیر قدیما ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
    با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید

    گفتمش ...

    user_send_photo_psot

    خدایا توی این دنیای به این بزرگی و این همه موجود حالا چرا کرم؟ 
    این همه موجود عجیب ...

    user_send_photo_psot

    کاش اونقدری که آدما غرورمون رو شکستن یه بارم خلوتمون رو می شکستن

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ...

    user_send_photo_psot

    زنــــــــدگـــــي آرام است مثل آرامش یک خواب بلند زنــــــــدگـــــي شیرین است ...

    user_send_photo_psot

    اسکاچ بدید با مایع
    به مهندس صنایع

    هرچی جک و جواده
    مهندسی مواده

    بیکاری و بی ...

    user_send_photo_psot

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    امشب زده‌ام فالی
    مستانه‌تر از هر ...

    user_send_photo_psot

    می گفت : اوسا نمی دونم بزرگترین مشکل آدما چیه ؟
    .
    .
    .
    گفتم : بزرگترین مشکل آدما اینه ...

    user_send_photo_psot

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    فروردین: مگنولیا

    حمَل به عنوان اولین نشانه ی صور ...

    user_send_photo_psot

    اگه به جای دهخدا بودم
    معنی کلمه ی «ممنون» رو عوض میکردم
    .
    .
    .
    ممنون : سپاس ، تشکر ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    تمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند که

    ترازو برمی داری ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    خَمی که اَبروی شوخ تو در کمان انداخت
    به قصدِ جانِ ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .