o*o*o*o*o*o*o*o

همه چی از اونجا شروع شد که طبق معمول بعد از ظهرها غلوم آتیشی، کریم جیرجیرک، مِیتی هوش،جلال خاک انداز، اکبر فِنچ، جوات رادار و رحیم ننه قمر که همه بروبچه های بازارچه بودن، تو قهوه خونه مش حسن جمع شده و منتظر رییسشون یا همون ابی سیریش بودن

فقط خدا می دونست که این هفت نفر به اضافه ابی سیریش که همه اسمشونو هشت داداش گذاشته بودن،چه خاطراتی از روزهای بچگی و بدو بدو کردن ها و سربه سر مغازه دارای بازارچه گذاشتن ها، نداشتن
هرجا گوسفندی کشته میشد هر هشت نفر التماس کنان حاضر میشدن و از صاحب گوسفند میخواستن که بجول ها _استخونیه که در مچ پا گوسفند بین دو غوزک قرار داره _ رو بهشون بده. یه کیسه پر از بجول داشتن که تابستون ها از صبح علی الطلوع تا نصفه شب، همشونو گوشه بازارچه کنار هم میچیدن و شرطی بازی میکردن! تکرار در بجول بازی یا قاب بازی از اون ها قاب بازهای حرفه ای ساخته بود که با بچه های بازارچه های نزدیک هم مسابقه میذاشتن

کم کم واسه خودشون یه تیم هشت نفره درست کردن و مثه ورزش فوتبال مسابقات داخل محله ای و خارج محله ای و فینال و خالصه هرچی دلتون بخواد، مسابقه ردیف کردن

تو بچه ها ابراهیم یا به قول دوستاش ابی بدجور پیله بود! به طوریکه همه بهش می گفتن ابی سیریش وچون تا چیزی رو که میخواست بدست نمیاورد، دست از تالش و کوشش نمی کشید. همین باعث شد، همه اونو به عنوان رییس گروه قبول کنن

هرکدوم از این بچه ها واسه خودشون لقبی داشتن که براساس خصوصیت رفتاریشون، شکل و قیافه شون بود؛ مثال کریم جیرجیرک خیلی حرف می زد. اکبر فِنچ خیلی ظریف و ریزه میزه بود. غلوم آتیشی اهل دعوا، مهدی یا همون مِیتی هوش مغز متفکر گروه، جالل خاک انداز بین صحبت همه می پرید و جواد یا همون جوات رادار، جاسوس و خبر چینشون بود. رحیم ننه قمر هم وابستگی عجیب به ننه ش قمر خانم داشت

داشتم میگفتم که همه در قهوه خونه مش حسن منتظر رئیسشون ابی سریش بودن که جوات رادار خبر مهمی رو از نوچه های خَز کاظم قرو قاطی که محل پلاس شدنشون، بازارچه چند خیابون اونور تر بود، بده

رمضون مافنگی سینی به دست به سمتشون اومد

سام علکوم آقایون هش داداش! شای داغ آوردم. نوش ژونتون

سینی چای رو روی میز گذاشت
غلوم آتیشی نگاهی چپ چپی به استکانهای نصفه از چایی کمرنگ و نعلبکیهای حاوی چای و سینی یه مَن چرک انداخت

قفسه سینه شو صاف کرد و بادی تو غبغب انداخت

نفله! باز که نصفه چایی رو تو سینی حروم کردی؟

چرت رمضون پاره شد و خاکستر داغ سیگار گوشه لبش، روی پای لختش که داخل یه دمپایی مثال سفید بود ریخت! در حالیکه خم میشد تا خاکسترو که بدجور پاشو سوزونده بود ازپشت پاش برداره با لحن شاکی وبلند گفت

شته؟؟ گُرخیدم

غلوم آتیشی دست برد و یه استکان کمر باریک که خطهای طالیی دور کمرش به دلیل شستشو و کهنگی یه خط درمیون محوشده بودن، برداشت.استکانو به لبش برد و یه هورتی کشید. اخماش در هم رفت و استکانو تو نعلبکی کوبید که بقیه ش هم از سرش پرید و به اطراف سینی پاشید

دِ بزنم صدای…. ال اله اال ا… . آخه مافنگی اینو که از شیر حموم پر کردی! ولرمه! چای داغت اینه وای به حال چای سردت

دستشو بلند کرد که یه پس سری حسن مافنگی رو مهمون کنه که صدای یکی از گوشه قهوه خونه بلند شد

 

بر دل سیاه شیطون لعنت

همه یه صدا گفتن

بشمار

یکی دیگه از ته قهوه خونه داد زد

بر محمد و آل محمد صلوات

مشتری ها همه یه صدا گفتن

اللهم صل علی محمد…….

هنوز صلوات تموم نشده بود که ابی سیریش در حالیکه کلاه شاپوشو به رو ابروهاش کشیده ، سینه جلو داده و دستمال یزدی قرمز دور دست چپش پیچیده بود، پا تو قهوه خونه گذاشت

نوچه هاش به پاش بلند شدن و از همون جا داد زدن

چوخلصیم آق ابی _ مخلصیم آق ابی

ابی شلنگ تخته وار وارد قهوه خونه شد. پاشو که از پله در ورودی پایین گذاشت، دست چپشو، همون که دستمال یزدی دورش پیچیده شده بود بالا برد و داد زد

 اجمالتیم _ کوچیک شده همه شماییم

مشتری های قهوه خونه از گوشه و کنار نامرتب و یکی در میون گفتن

آقایی آق ابی

ابی سیریش یه نگاه به فضای پر از دود سیگار و تنباکوی قهوه خونه انداخت! صدای تق و تق برخورد استکانها به نعلبکیها و سینی، لبخندی کنج لبش نشوند و یه لحظه اونو به عالم بچگیش برد

همون موقع که شاگرد مش حسن بود و عصرها بعد از مدرسه می اومد قهوه خونه و تو شستن استکانها و دستمال کشی میزها به مش حسن کمک میکرد. درسته که به قول مردم تو دارو دسته جاهلا بود ولی همه می دونستن که
ابی یه لوطیه به تمام معناست! مهربون، قابل اعتماد و باگذشت

چقدر هوای همین دوستهای به قول بقیه آویزونشو داشت و پول کف دست بی بی کوکب، پیرزن پیر و ترشیده ته بازارچه میذاشت که مبادا خدایی نکرده از بی پولی به گدایی رو بیاره. همیشه به برادراش میگفت

 بی بی سیده. اولاد پیغمبره. نبینم ازش غافل بشید که خدا ازتون غافل میشه

تمام این خاطرات تو چند ثانیه از جلوی چشمهاش گذشت

گشاد، گشاد در حالیکه یه پاش به شرق میرفت و یه پاش به غرب به سمت میز دوستهاش راه افتاد و از جلوی هر میزی که رد می شد دست چپشو رو سینه ش می ذاشت و کمی خم می شد و می گفت

نوکریم…. مخلصیم…. کوچیکیم

همین جوری بود که همه ابی رو تو بازارچه دوست داشتن. نمی شد کاری از دستش بر بیاد و واسه هم محله ای هاش انجام نده! به قول معروف آخر مردونگی رو تو همه چی به جا می آورد

به میز برادراش که رسید، دوستاش که نشسته بودن، دومرتبه به پاش بلند شدن

جلال خاک انداز با عجله گفت

بفرما اینجا آق ابی

و به صندلی خودش اشاره کرد.ابی سری تکون داد و گفت

 نه داداش بشین سرجات

ابی دست دراز کرد و دستشو لبه صندلی میز خالی بغلی گذاشت، رو به اکبر فنچ کرد

 بیکیش کنار چارپایه ت رو

اکبر صندلیشو جابجا کرد. ابی با یه حرکت صندلی رو چرخوند و کنار صندلی اکبر فنچ گذاشت؛دستشو به شلوارش برد و کمی از ناحیه رانهاش به شلوار چین داد و اونو بالا کشید و رو صندلی جا گرفت

کتشو راست و ریست کرد و کلاشو بالاتر برد

گره ای بین ابروهاش انداخت و با صدایی که انگار یه باد گلو تهش گیر کرده بود، گفت

 چه خبری شده که پیغوم فرستادید فی الفور خودمونو برسو…..

جلال خاک انداز مثل قاشق نشسته وسط حرفش پرید

آق ابی جوات رادار از بچه های کاظم قرو قاطی واسمون خبر آورده

ابی نگاهی به جلال انداخت و پوزخندی زد و گفت

 تو نمیخوای یه کم آدم شی و وسط حرف نپری تا این اسم خاک انداز رو از روت کم کونیم؟

جلال سرشو پایین انداخت

ببخش آق ابی

ابی دستمال دور دستشو تو هوا ول کرد و جلوی صورت جلال حرکت داد

 نبینم جلال خاک اندازمون شرمنده باشه

جلال سرشو بلند کرد و با ذوق گفت

نوکرتم داداش

خم شد که دست ابی رو ببوسه که ابی با دستمال یزدی زد تو سرش

 جمع کون خودتو! انگاری دست بچه آل علی رو می خواد ماچ کونه که خودشو تا قوزک پا خم می کونه! دیگه نبینم از این غلطا بکونی

بدون اینکه منتظر واکنش جلال بشه رو به جوات رادار کرد و گفت

 چه خبر مَبرا جواتی؟

جوات رادار آب دهنشو قورت داد و قیافه پیروزمندانه ای به خودش گرفت

والا خدمت با سعادت آقای خودم که داش ابیمون باشه؛ بگم که دیروز کاظم قره قاطی با نوچه های خزش تو زورخونه آ‌سِد هاشم، پشت سر ما و بقیه داداشا حرف مفت زدن! قاسم پلنگ گفته که تو بجول بازی هفته قبل، شما که سرورمون باشی کلک زدی و وسط بازی بجولها رو عوض کردی!

ابی سیریش دو تا دستشو به کمرش زد، سینه شو جلو داد، بادی تو غبغب انداخت و یک تای ابروشو بالا برد و با صدای بلندی گفت

 دِ غلط کرده نالوطی! ابی سیریشو چه به دوزو کلک! خیلی وقته به پروپاشون نپیچیدیم گذاشتیم نفس بکشن، کوکهای دهنشون شل شده

قری به گردنش داد و صدای ترق ترق گردنشو در آورد

 کی به تو گفت جواتی؟

جوات رادار که سر ذوق اومده بود گفت

شاگرد آ سد هاشم

در همین موقع رمضون مافنگی جلوی میزشون ظاهر شد و واسه خوش خدمتی گفت

سام علکوم آق ابی! شایی چی میخورید بیارم خدمتتون؟ عطری یا تلخ ساده؟

ابی صورتشو به سمت رمضون مافنگی برگردوند و گفت

به به! آق رمضون گل! چشممون به جمالت روشن

رمضون مافنگی از احوال پرسی گرم و گیرای ابی، لبخندی که بیشتر به خنده قورباغه شبیه بود، روی صورتش نشوند و دومرتبه پرسید

– کدومش آق ابی؟ عطری یا تلخ ساده؟

ابی لبهاشو به هم چفت کرد و بعد از لحظه ای مکث گفت

 تلخ باشه رمضون! داغ و لب سوز

رمضون مافنگی در حالیکه لخ لخ کنان به سمت سماور میرفت گفت

به رو ژُفت چیشام! الساعه آوردم خدمتتون آق ابی

ابی سرشو جلو برد و رو به نوچه هاش گفت

 خب داداشا! به نظرتون چیکار کونیم؟ همینطور که نمیشه بشینیم تماشا کونیم پشت سرمون زر مفت بزنن

جلال خاک انداز خودشو وسط انداخت

فکر کونم که باید یه گو شمالی درست و حسابی بدیمشون.

همه با حرکت سر حرف جلال خاک انداز رو تایید کردن.ابی سیریش سیبیل هاشو به دندون گرفت

 فکر می کونید کوجا پیداشون کونیم؟

کریم جیرجیرک که تا حالا ساکت بود گفت

اعظم خواهر نصرت کفتر باز، می گفت که امروز که داشِش نصرت رفته بود کفترهای صمد شارالتانو بده فهمیده کاظم قره قاطی واسه نوچه هاش پیغوم فرستاده که امشب همشون ساعت نه تو کافه آبشار نقره ای جمع بشن. مثل اینکه ملوسک امشب برنامه داره. مثه اینکه

…..

ابی سیریش چشماشو ریز کرده بود و با دقت به حرفهای کریم جیرجیرک گوش می داد با توضیحات بیشتر کریم جیر جیرک رنگش از سفیدی به قرمزی کشید و اجازه ادامه صحبتو به کریم جیر جیرک نداد

محکم با کف دستش رو میز کوبید که مشتریهای چند تا میز اونورتر هم سرشونو به سمت میز ابی سیریش و رفقهاش چرخوندن. با صدای بلند گفت

خفه بمیر جیرجیرک

همه از این تغییر ناگهانی خلق و خوی ابی سیریش با تعجب به هم نگاه کردن و گوشه لبهاشونو به علامت ندونستن به سمت پایین سُریدن

ابی سیریش نگاهی به دورو برش کرد. فهمید زیاده روی کرده

سرشو جلوی صورت کریم برد و تو چشماش زل زد

 کریم! تو اعظمو کوجا دیدی؟

کریم به تته پته افتاد و در جواب دادن دست دست کرد! ابی جدی تر شد

پرسیدم اعظمو کوجا دیدی؟ بگو تا گوشتو تا شهر ری نپیچوندم

کریم که فهمیده بود چه گندی زده و ابی سیریش چقدر رو دخترها و زنهای محله حساس و غیرتیه با صدای زیری گفت

سر خاکها داش ابی! هیچ قصدو غرضی در کار نبود. داشت خرما پخش می کرد

ابی پوزخند واضحی زد

 خرما رو آورد جلوی تو و گفت بفرما آق کریم و بعدشم گفت کاظمو نوچه هاش امشب تو کافه ن! نه؟ دِ برو کریم جیرجیرک! برو خودتو رنگ کون! ما چغوکو رنگ می کونیم و به جای بلبل صادر می کونیم اونور آب اونوقت توداری با حرفهای صد من یه غازت ابی سیریشو رنگ میکونی؟ بار آخرت باشه که ببینم دور و ور ناموس مردم پلکیدی! خاطر خواهی درست! ننه تو با آبجیت کلثوم برفست خواستگاری

کریم که از این حرف ابی سیریش سرمست شده بود گفت

نوکرتم آق ابی! الحق که ما عشق و عاشقى، شوما عقل و منطق! راستش خودمم میخواستم از شوما کسب تکلیف کونم

ابی سرخوش از این ریاست روی دوستهای بچگی ش، از جا بلند شد. رمضون مافنگی لخ لخ کنان با سینی چای به سمتش میومد. ابی معترضانه گفت

 می ذاشتی واسه صبحونه میاوردی! خودت بخور

در حالیکه از پشت میز بیرون می اومد گفت

 مش حسنم کی رو شاگرد خودش کرده

رو به داداشهاش کرد و با تاکید گفت

 امشب همگی سر ساعت ده تو کافه آبشار نقره ای جمع میشیم! هیچ عذرو بهونه ای هم قبول نیست

دستشو به لبه کلاهش برد

 عزت زیاد

پاشو که از در قهوه خونه بیرون گذاشت چشمش به صدیقه خواهر ورپریده ش افتاد که ساک حموم به دست و چادر ول در حال هره کره با نصرت کفتر باز دم مغازه خروس فروشی بازارچه بود

کارد می زدی خون ابی سیریش بیرون نمیومد!خواهر ابی سیریش؟!

لوطی و جوونمرد زیر بازارچه که به نوچه هاش اجازه نمیداد چپ به دخترها و زنهای محله نگاه کنن _ چادر ول، با یه پیراهن کوتاه و بدون آستین و موهای افشون شده رو شونه هاش، داشت بانصرت کفتر باز دل میداد و قلوه می گرفت

رنگ ابی مثل لبو قرمز مایل به کبود شد. لبه کلاهشو بالاترداد از همون فاصله چند متری، عربده کشید:

 نصرت

صدیقه سر برگردوند و تا ابی رو دید محکم با کف دو تا دستش کوبوند رو صورتش و گفت

خدا مرگم! خونمو حلال میکنه

با سرعت چادر رو روی پیشونیش آورد و با دست آزادش زیر چونه شو محکم گرفت و خودشو جمع و جور کرد و به سمت دیگه بازارچه رفت. نصرت که دید اوضاع قمر در عقربه. جلدی سوار دوچرخه ش شد و دِ برو که رفتی

ابی سیریش خودشو اون سمت بازارچه به صدیقه رسوند

صدیقه با ترس و لرز و دستهای یخ زده گفت

سلام خان داداش

ابی سیریش دستمالشو ول کرد و با ضربه محکمی اونو تکون داد و گفت

سلامو درد! سلامو مرض ! ورپریده، تو اینجا چیکار می کونی؟

o*o*o*o*o*o*o*o