مامان تو اتاقش بود داشت لباس هاشو برا جشن مهران اماده می کرد
حالا می فهمم چرا مهران رو اینقدر دوستش داره حالا می فهمم برا خوشبختی مهران چرا این همه ذوق داره

رو لباس هاش پیش از حد وسواس به خرج می داد تو خرید کادو هم همین طور بعد کلی گشتن یه ست دستبند ظریف برا هر کدومشون خرید

برگشت طرفم و با دیدن به لباس ها اشاره کرد وگفت

سمانه فکر می کنی اینا خوبه؟

با حرفش لبخند به لبم امد این هزارمین بارش بود که تو این چند روز ازم پرسیده

اره مامانم،اره خوشگلم
اینا بهترینن همونیه که تو لایق بهترینی

با حرفم کمی متعجب شد اما بعدش جواب لبخندم رو با لبخند داد
لبخندش اشک به چشمام اورد

این زن جوانیش رو برا من برا بزرگ شدنم برا به اینجا رسیدنم خرج کرده بود

اشکم رو پس زدم و رفتم نزدیکش دستام رو دور شونه هاش حلقه کردم و محکم بغلش کردم و ته دلم گفتم

اصلا هر کی هر چی می خواد بگه دروغه

این اغوش گرم مال منه این مادرانه های بی دریغ مال منه فقط من

مامان هم بغلم کرد و گونه ام رو بوسید

الهی قربون دخترم برم

انشاالله عروسی خودت دخترم

ازش جدا شدم

ممنون مامانم

میم مالکیت رو بخصوص اوردم که به خودم بفهمونم مال منه

برو دخترم برو با شیرین لباست رو تحویل بگیر

خیاطت زنگ زده بود می گفت حاضره

باشه مامان پس من رفتم خیلی ذوق دارم تا لباسم رو ببینم
شیرین دم در منتظرم بود

قرار بود پیاده بریم چون حال و هوام کمی باید عوض می شد

سلام شیرین جون خوبی؟

شیرین بغلم کرد

سلام خواهری الهی قربون دلشکسته ات بشم

اخه تو چرا این همه باید زجر بکشی؟

نپرس شیرین

نپرس که دلم داره خون گریه می کنه دیگه خودم رو هم نمی شناسم

انگار خودم برا خودم یه غریبه ام

شیرین غمگین نگاهم کرد

اونقدر حرف زدیم که نفهمیدم کی رسیدیم و کی شیرین لباس رو تحویل گرفت

به خونه رسیدیم

شیرین لباس رو از کاورش در اورد

چشمای منو مامان بر زد هر دو با هم گفتیم

نهههههههه
شیرین قهقه زد و باعث شد منو مامان هم بخندیم

واقعا لباس خوشگلی بود مدل عینه مدل لباس شاهزاده های اروپایی بود

بالای مچم و قشنگ بود

خیلی به دلم نشست همون چیزی بود که من می خواستم

***

امروز جشن مهران خان بود

صبح زود مامان منو برد آرایشگاه بعد مدت زیادی انتظار و کش مکش

کارهای آرایشگر تموم شد و گفت؛عزیزم لباست رو بپوش برو مامانت تو سالن منتظرته

لباسم رو تنم کرد و برق تحسین رو تو نگاه آرایشگر خوندم و گفتم

میشه تو آیینه خودمو ببینم؟

با شیطنت جواب داد

نه خانم خوشگله اول باید مامانت ببینتت بعد

رفتم بیرون مامان تقریبا دهنش باز مونده بود و داشت نگام می کرد رفتم سمتش و دستاش رو باز کرد و من خودم رو در آغوش گرم زنی که تمام این سالها مادرانه هایش را بی منت خرجم کرده بود انداختم و از ته دل زار زدم

مامان دوست دارم خیلی دوست دارم ازت بابت همه ی این سالها زحمتت تشکر می کنم و باز هم گریه

مامان شانه هایم را گرفت و به صورتم چشم دوخت

سمانه دخترم چیزی شده چرا داری دیونه بازی در میاری دختر؟

لبخند می زد و اما من تمام نگرانی هایش را از اجزای صورتش می خوندم

حق هم داشت می ترسید پس شون بزنم اما مگه می تونستم مگه دلم می آمد دل کسایی که حتی نگذاشتند تو دلم اب تکون بخوره بشکنم با حرف های آبجی و درک خودم امکان نداشت

بهش لبخند زدم

نه مامان چیز مهمی نیست اما اگه خطایی ازمن سر زد

شما منو سرزنش نکنید از من دلخور نشین

نگین نمک خوردم و نمکدون شکستن،باشه مامان؟

منتظر جوابش نموندم مانتوم رو چنگ زدم و از دستش فرار کردم و فقط سمانه گفتن مامان رو شنیدم

اما صبر نکردم چادرم رو روی سرم مرتب کردم و پا تو خیابان گذاشتم و دنبال عمو احمد بودم که پدرام خان سر راهم سبز شدند

پدرامی که تکلیفم باهاش روشن نبود

پدرامی که تو این روز ها کلا ازدواج سوری با او را فراموش کرده بودم

با حرص رفتم جلو و بهش گفتم

لازم نیست ادای عاشقای سینه چاک رو در بیاری

اما اون هی می خندید و می گفت چه خشگل شدی عزیزم سوار شو بریم دهنم رو باز کردم و گفتم

… نه بابا انگار این ازدواج س….

با اشاره ی ابروی پدرام ساکت شدم که برگشتم و دیدم مامان داره نگاه مون می کنه به اجبار تو ماشین نشستم و در و محکم بستم پدرام سوار شد و گفت

یواش تر بابا چه خبره مامانت زنگ زد گفت بیام دنبالت منم نتونستم نه بیارم

حرفی برا گفتن به پدرام رو نداشتم

تو سرم کار ها و حرف هایی که باید میزدم رو مرور می کردم امشب عجب جشنی بشه

پیاده می شید؟ سمانه خانم

با حرفش هاج و واج نگاهش کردم

خندید و گفت

باشه منو نزن فقط می خواستم بگم رسیدیم

با صدای پدرام به خودم امدم دستم رو بردم سمت دستگیره که باز هم صداش متوقفم کرد

راستی سمانه خانم یه خواهشی ازتون داشتم ،راستش امشب مامان و بابا حتما رو رفتار ما دوتا زوم می کنند

یه جوری می خوام ازتون آبرو داری کنید چه جور بگم خودتون بهتر از من می دونید دیگه‌

اره می دونستم بودن پدرام در کنارم نهایت بچگیم و بی فکریم رو بر سرم می کوبید پدرام هیچی کم نداشت اما یکی دیگه رو دوست داشت

تکلیف منم که با خودم معلوم نبود و با این کار هم زیادی از حد معمول از جنس مخالف بدم می آمد

موندم که چطوری باید پدرام رو از سرم باز کنم حماقتی که خودم به جون خریدم

طفلک خبر نداشت امشب چه بلایی به سرمون خواهد امد
اون قدر به فکر فرو رفته بودم که حتی نفهمیدم کی از ماشین پیاده شدم و کی پدرام شونه به شونه ام ایستاد و الان به سمت باغ تالار در حرکتیم

مهران برا جشنش سنگ تموم گذاشته بود همه چی عالی بود و تک
به محض ورود ما مهران و مهدیه هم وارد سالن شدند و مهران عجب جنتلمن شده بود و عجب از دخترا دل می برد درسته دلم ازش پر بود اما تو دلم قربون و صدقه اش رفتم

رفتم جلو اسپند رو از دست مامانم گرفتم و دور سر مهدیه و مهران چرخوندم چشمای مهران و باباش چهارتا شده بود حتما تعجب کردند

اما بهترین شب بود بهترین شب برا یه پسر شب دومادیش هست و جای مامان مهران خالی اما من که بودم پس نمیزاشتم مهران حسرت داشته ها و حتی نداشته هاش رو بکشه

لبخند ملیحی زدم و مهران جواب لبخندم و با لبخند داد و رفتند تو جایگاه نشستند

رفتم تو اتاق و مانتوم رو در آوردم و تازه چشمم تو آیینه به خودم افتاد به لباسی که فوق العاده بود پوشیده بود اما زیبایی خاصی داشت

نمی دونم بابا چقدر بابتش پرداخت کرده بود اما خیلی می ارزید

موهای شینیونم و آرایش ملیحم عینه پرنسس ها بهم می آمد

وقتی لباسم رو خیاط آماده می کرد می خواستم بهتر از مهدیه رقیب عشقیم باشم

اما حالا چی حالا که حسرتی برا به دست آوردن مهران نداشتم حالا که مهران مال خودم بود و عزیز دل خودم

یه گوشه ایستادم و پدرام از دور داشت دنبالم می گشت چشمش بهم افتاد به سمتم امد

منم همان طور بی خیال نگاهش می کردم امد و کنارم ایستاد زوج ها با هم در حال رقص بودند و ما هم غرق تماشا ی انها بعد گذشت مدتی پدرام اه بلندی کشید به سمتش برگشتم دیدم در حال تماشای زوج های جوان هست و پر حسرت نگاهشان می کنه

قطره اشکی جلوی چشمش حلقه بسته بود وقتی بعد گذشت چند دقیقه نگاه خیره ام رو حس کرد زیر لب شروع به حرف زدن کرد

سمانه خانم از اشک ریختن تعجب نکنید

این اشک اشک حسرته حسرتی که چندین ساله منو با خودش اسیر کرده شاید شما درک نکنید اما…
حرفش را قطع کردم

من درکتون می کنم

کمی خیره نگاهم کرد و ادامه داد

اما خیلی سخته که عشقت عزیز جونت اونی که قلبت به قلبش وصله جلو چشمت دست یه غریبه ی دیگه رو بگیره و عروس بشه و سخترش اینه که لبخند بزنی و بری جلو براش ارزوی خوشبختی کنی

غرق حرف های پدرام بودم می فهمیدم چی کشیده

می فهمیدم از کدوم درد داره میگه درک می کردم وصل شدن دل ها به هم دیگه یعنی چی

بعد مدتی سکوت دو باره اه کشید

سمانه خانم ساله حسرت اینو دارم که بتونم دستش رو بگیرم و ما هم مثل بقیه برقصیم شاد باشیم خوشحالی کنیم

اما فاطمه دیگه فاطمه ی قبل نیست

دیگه مثل قبل خوشحال نیست اونی که من عاشقش بودم نیست

اما من می خوامش من حال دلش رو خوب می کنم

کاش مامان بابا مخالف ازدواجم نبودند تا شما رو هم با خودم اسیر نمی کردم

به هر حال بازم ممنون که تا حالا همراهم بودی و منو کنار خودت تحمل کردی

به خودم امدم باید یه جوری هم پدرام رو متقاعدش می کردم

نه نه این چه حرفیه فقط اقا پدرام اگه اتفاقی افتاد اگه کاری پیش امد ازمن ناراحت نشین و اینو بدونید که همه ی تلاشم رو می کنم تا شما به هم دیگه برسید

پدرام هم مثل مامان تعجب کرد گفت

سمانه خانم منظورتون چیه؟

هیچی فقط گفتم که بدونید بقیش رو بی خیال

یه باشه ی ارومی گفت اما معلوم بود که تو فکر حرف هام هست

مهران داشت با مهدیه حرف میزد چقدر من عاشق این پسر بود خدا می دانست و بس
صدای دیجی که رقص عروس داماد را اعلام می کرد بلند شد
مهران با لبخند جذابش بلند شد و از مهدیه در خواست رقص کرد مهدیه هم با هزار تا ناز بلند شد و به سمت پیست رقص رفتند صدای اهنگ بلند شد و دو تا عاشق کنار هم اروم می رقصیدند

حتما این شب فراموششان نمی شد برایشان از ته دل ارزوی خوشبختی کردم

کم کم جوان ها هم به انها ملحق شدند منم داشتم تماشا می کردم که یه نفر و کنار خودم احساس کردم
صدایش باعث شد نگاهش کنم
مادمازل در خواست رقص شادوماد رو قبول می کنند؟
با لبخند نگاهم می کرد دستش را پیش روم دراز گرده بود کمی تالل کردم اما تا چشمم به نگاه خشمگین عمو فرید افتاد

تصمیم گرفتم با مهران برقصم دستم را تو دستش گذاشتم و رفتیم میان رقاصنده ها

منو مهران هماهنگ می رقصیدم هر دو غرق خوشی بودیم یه خوشیه واقعی

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

هستی سوز یک دختر | قسمت اول ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت دوم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت سوم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت چهارم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت پنجم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت شیشم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت هفتم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت هشتم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت نهم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت دهم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت یازدهم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت دوازدهم ◄