شام عروسی  صرف شد خسته بودم اما نباید امشب رو بی خیال می شدم
عمو فرید یه چشمش فقط به من بود داشت تک تک حرکاتم رو زیر نظر می گذروند

رقص و شام و نگاه های پر خشم عمو فرید مهربانانه های مهران و نقش بازی کردن های پدرام همه گذشت
اکثر مهمان ها رفتند و فقط فامیل های درجه یک موندن که کمم نبودند

حالا وقتش بود وقت نقشه ام بود اول مجلس نخواستم مجلس مهران رو به هم بزنم اما دیگه تحمل ندارم

آسته آسته به سمت سن  رفتم مهران فکر می کرد برا تبریک میرم و مهمان ها فکر می کردند برا رقص

با دستم خوندن دیجی رو متوقف کردم حالا دیگه همه داشتند بهم نگاه می کردند و همه منتظر عکس العملم بودند

اما من نگاه خیره ام مهران رو نشونه گرفته بود انگار اون هم حرف چشمام رو خوند که زمزمه کرد

سمانه

با این کارش اشکم سرا زیر شد

رو کردم به مهمونا و چشمم به پدر و مادرم افتاد به دو کبوتری که جوانی هایشان را به پایم ریخته بودند

و من چقدر مدیونشون بودم چشم گردوندم تا باعث و بانیه این همه سال دوری این همه سال نفرت رو پیدا کنم

ایستاده بود کنار ستون و داشت با نفرت نگام می کرد و پدرام هم چند قدم تا نزدیکیم امده بود اشکام همچنان می ریختند رو بهش با صدای بلند و رسا گفتم

تبریک میگم اقا فرید پسرت شادوماد شده ماشا الله قربون قد و بالاش برم

که چقدر هم دومادی بهش میاد الان دیگه خیالت راحت شد

آقا فرید نقشه هات عملی شد به چی رسیدی؟

نامرد مگه من چیکارت کرده بودم

چرا ازم این همه ساله همه چی رو پنهون کردی چرا کاری کردی که فکر کنم حسم به مهران عشقه

نه دوست داشتن

من مهران رو از ته دلم دوسش دارم

چون همش حس می کردم عاشقش شدم

یه در صدم به ذهنم خطور نکرد که مهران می تونه برادرم باشه

برادری که با بی رحمی با دلم بازی کرد

آفرین به شما احسن نامردی رو در حقم تموم کردین

د نامرد یه چیزی بگو مگه تو پدرم نبودی چرا با احساسم و با زندگیم بازی کردی هاااا؟؟؟جواب بده

با فریادم مهران گل از دستش افتاد خمیدگی شانه هایش را حس کردم داداشم کمرش شکست سرش رو تا اخرین حد پایین انداخت

آقا فرید تکیه اش رو از ستون گرفت چند قدم جلو آمد و گفت

حالا که همه چی رو فهمیدی بزار بقیه اش رو من بهت بگم

من عاشق مامانت بودم می پرستیدمش وقتی حامله بود خیلی خوشحال بود

می گفت پسر که دارم اینم از دخترم موقع به دنیا آمدنت پرستارا آمدند بیرون گفتند متاسفیم

تو دلم گفتم حتما بچه چیزی شده که اونم فدای سرمون

اما پرستار گفت بچه تون سالمه و خانمتون نتونست تحمل کنه

اون موقع بود که کمرم شکست و زانو هام خم شد

وقتی هم تو رو دیدم از متنفر شدم تو زیادی به مامانت شباهت داشتی و از طرفی تو رو باعث رفتن مامانت می دونستم

برا همین هیچ رقمه نمی تونستم تو رو بپذیرم نمی تونستم با تو زیر یه سقف نفس بکشم

اما مهران دوستت داشت

نمی خواست ازش جدا بشی تصمیم گرفتم ببرمت بهزیستی

اونا بهتر از من ازت مراقبت می کردند

از طرفی رفتن مادرت داغ سنگینی رو دلم زده بود

حال روحی خوبی نداشتم جنون گرفته بودم

دایی و زن داییت که دوست صمیمی مامانت بود تازه ازدواج کرده بودند

اما زن دایت گفت خودم بزرگش می کنم و نازش رو می خرم منم بی هیچ حرفی قبول کردم

مهران اون موقع نوجوان بود اما بازم هوا تو داشت

اما حق نداشت بهت بگه داداشته تهدیدش کرده بودم

نمی خواستم ببینمت

اما مهران هی منو به تو نزدیک می کرد

کم کم بزرگ شدی و بیشتر شبیه مامانت

منم داغ دلم تازه شد و به مهران گفتم که باید کاری کنه که تو عاشقش بشی

و بعد ولت کنه تا تو هم بشکنی همون طور که من بخاطر عشقم شکستم

فریاد و زجه ام کل سالن را فرا گرفت

خفه شو لعنتی مگه من چه گناهی کرده بودم مگه من چی می فهمیدم من فقط یه نوزاد بودم به آغوش گرم مامانم احتیاج داشتم به آغوش محبت پدرانه ات نیاز داشتم که پسم زدی دیگه شکستن چه بود بابا هااااااا

مهران آمد جلو اشک صورت قشنگ و مغرورش را فرا گرفته بود شانه هایم را با دو دستش گرفت گفت

قربون چشمای قشنگ بشم خواهری پاک کن اون اشک های لعنتی رو پاکشون کن که دلم طاقت نداره

سمانه خدا منو بکشه که زجرت دادم

هق هق می کردم اما حرفای زیادی برا گفتن داشتم الان موقع تبعید همه بود همه باید جواب پس می دادند

به صورت مهران نگاه کردم به جز جز صورتش چرا تا الان شباهتش را به خودم نفهمیده بودم

مهران داداشی دیگه چیزی ازم نمونده دیگه سمانه خاکستر شده بد جوری تاوان دادم داداش بد جوری شکستم

می فهمم خواهری اما صبور باش آرام باش

با مشت به سینه ی مردانه اش کوبیدم

نه نمی فهمی نمی فهمی که سالها از دوری محبتت چه ها کشیدم نمی فهمی که برا خاطرت دست به خود کشی زدم

نمی فهمی که برا خاطر فهمیدن

این راز به ازدواج سوری تن دادم

مجبور شدم با پسری که دوستش ندارم و دلش پیش یکی دیگه گیر بود بله بگم

مهران تو اینا رو می فهمی؟؟؟

مهران مرا در آغوش بازش جا داد و دستانش دورم حلقه کرد جوری که انگار کسی حق گرفتن خواهرش را ندارد حتی پدرام ، و چه زیبا و دلنشین بود آغوش برادری که یکباره به زندگیت آمده بود و چه استوار بود شانه ی برادری که خواهری به آن تکیه کند سالها مشتاق این آغوش گرم بودم و الان با یه حس جدید تجربه اش کردم زیر گوشم زمزمه کرد

دیگه تموم شد خواهری همه چی تموم شد

با گلایه گفتم ولی تو می تونستی ادامه ندهی می تونستی بگی داداشم هستی

سرم رو نوازش کرد و گفت

نه خواهری نمی تونستم اگه بهت می گفتم بابا یکی دیگه رو سراغت می فرستاد که اون وقت معلوم نبود دست چه آدم نامردی می افتی

مهران با حرفاش آرومم کرد ازش جدا شدم و به سمت مامان بابا که داشتند اشک می ریختند رفتم دست هر دوتا شون رو تو دستم گرفتم و بوسیدم و اونا هم بغلم کردند بابا گفت

خوشحالم دخترم که حقیقت رو فهمیدی این حقیقت داشت جونم رو از تنم در می آورد

بهشون لبخند زدم و به عمو احمد که لبخند شادی بر لب داشت نگاه کردم

حتما او هم از این ماجرا خبر داشت به هر حال رفیق چند و چندین ساله ی بابا بود

نگاه خیره ی یکی روم سنگینی می کرد

طوری که منبع ان نگاه مرا به سوی خود می کشاند سرم را بلند کردم و با نگاه خشمگین پدرام روبه رو شدم او هم حق داشت ناراحت بشه

تمام نقشه های که کشیده بود رو را خراب کرده بودم حالا که خودم به هدفم رسیدم

باید او را هم به هدفش میرسوندم ، رفتم کنارش

آقا پدرام
هی آقا پدرام

با اینکه صدایش کرده بودم اما فقط زیر لب گفت چیه؟

معلوم بود حسابی بهم ریخته

آقا پدرام من نامرد نیستم که زیر قول م بزنم بازم بهتون کمک می کنم

با این حرفم به سمتم برگشت

واقعا راست میگی سمانه؟

اره راست میگم

اون روز با تمام استرس ها و دنگ و فنگ ها و اسرار هایش گذشت

***

مهران تند تند بهم سر میزد و احوالم رو می پرسید چند بار به خونه شون دعوتم کردند و منم رفتم مهران اسرار داشت که با او زندگی کنم

اما این انصاف نبود پدر و مادری که یه عمر بزرگم گردند الان تنها شون بزارم

پدرام رو مهران عذرش رو خواسته بود و حلقه رو پس فرستاد

شماره ی فاطمه رو ازش گرفتم و بهش زنگ زدم به جای پدرام همه ی حرف های دل پدرام رو تو اون چند سال به فاطمه گفتم

فاطمه داشت پشت تلفن گریه می کرد می گفتم اون حس مقابل حس پدرام رو داشت

پدرام هم به خانوادش گفته بود سفت و سخت سر حرفش مونده بود خانم و اقای محمدی هم که دیدن پدرام سر حرفش هست رضایت دادند و چند روز دیگه هم میرم مراسم جشنشون

برا همه خوشحالم برا خوشبختی همه دعا می کنم

مهدیه مثل یک جواهر هوایم را دارد و مهران زیادی روم حساسیت به خرج میده مامان و بابا دیگه واقعا خوشحالند

خواستگار های زیادی داشتم و به مامان گفتم همه رو رد کنه چون دیگه قصد ازدواج ندارم من هنوز سنم کمه
می خوام بچگی کنم می خوام از دنیای بزرگتر ها فاصله بگیرم

دنیای بچگی خودم خیلی شیرین تره

***
مهدیه ببین به من رفته ها این خوشگل خانم
مهدیه به زور خندید اخه تازه از اتاق عمل امده بود
مامان گفت
خوب سمانه تو هم شبیه مهرانی دیگه پس دختر کوچولو به باباش رفته

اه مامان شما که بازم طرف دار مهرانید

نخیرم به خودم رفته

عمو فرید داشت از دور نگاهم می کرد هنوز هم میخواستم عمو فرید صدایش کنم

بخشیده بودمش اما بابای من اونی بود که بزرگم کرده بود عمو فرید از مرگ مامانم به بعد بیمار شده بود و جنون گرفته بود و مهران تازه متوجه این اتفاق شده بود و از شش ماه پیش عمو فرید رو پیش یه متخصص می برد و عمو فرید خیلی فرق کرده بود هر وقت بهم نگاه می کرد می خندید و می گفت تو شبیه مامانت هستی دخترم قدر مهربانیت رو بدون

۱۳۹۸/۸/۱۹

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

هستی سوز یک دختر | قسمت اول ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت دوم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت سوم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت چهارم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت پنجم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت شیشم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت هفتم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت هشتم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت نهم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت دهم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت یازدهم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت دوازدهم ◄

هستی سوز یک دختر | قسمت سیزدهم ◄