فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: خاطره ها

    دفترچه خاطرات | استعداد های کور شده


    سلام به خنگولستانیا ، سلام به دلخوشیام  ،سلام به تنها دارایی هام

     

    خوبید  ؟؟

    گفتم دم عیدی بیام برات یه سری خاطره بگم

    که حالی به حولی بشید

    میخوام این سری یه سری خاطرات تلخ و دلخراش براتون بگم از استعداد هایی که کور شدن و از بین رفتن

     

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

     

    هی روزگار

     

    اولین باری که خواستم سوار اسب بشم

    هفت هشت ده سالم  بود

    کلی ذوق و شوق داشتم

     

    پریدم سوار اسب شدم

    گفتم ای ژوووونم  افساره اسبه رو گرفتم دستم

    گفتم ولش کنید بزارید بتازه  اینا هم ولش کرد

    مثه خر شروع کرد به حرکت کردن

    بعد این اسبه حالت چهار نعل حرکت میکرد

    هی که حرکت میکرد منم بالا پایین میشدم روی زینش

    بعد داشت استعداده اسب سواریم درخشان میشد  که

     

    یهو رفتم بالا  وقتی اومدم پایین نشستم روی خودم

    :khak: :khak:   *gerye_kharaki*   *gerye_kharaki*

     

    فقط پسرا میفهمن چی میگم

    عرررررررررررررررررر عرررررررررررررررررررر

    بعد چشام سیاهی رفت  ، تموم استعداده اسب سواریم  کور شد

    *gerye_kharaki* *gerye_kharaki*

     

     

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

     

    من کلن خیلی استعداد هام  رو سرکوب کردن

     

    *gerye* *gerye*

    مثلن من تو مدرسه  کلی زور زدم  از بچه ها یاد گرفتم چطوری با زیر بقلم بگوزم

    *narahat* *narahat*

    خیلی تلاش کردم تا این استعداد خودمو شکوفا کردم

    تازه خیلی بهتر از بقیه بچه ها با زیر بقلم میگوزیدم

    بعد با خودم گفتم خوبه این استعدادی که یاد گرفتمو رو نکنم پیش خونواده و تو یه موقعیت طلایی رو کنم استعدادمو

     

    *neveshtan* *neveshtan*

     

    یبار مهمون اومد از تهران خونمون ،خیلی زیاد بودن

    *dance* *dance*

    بعد  سلام و احوال پرسی کردند ، من تو اتاق وایساده بودم که اینا بشینن بعد خودمو براشون متفاوت به نمایش بزارم

    *modir* *modir*

    رفتم چادر مشکی ننمو مثه شنل انداختم دور شونه ام  بعد یه ماسکه زورو هم داشتم انداختم به چشمام یه شمشیر پلاستیکی هم داشتم  اونم گرفتم دستم

    *modir* *modir*

    اینا نشسته بودن  و  شروع کردن احوال پرسی کردن و اینا

    بعد من منتظر بودم ؛ تا اینکه اون مهمونمون که  داشت با بابام حرف میزد ، گفت  پسرت چطوره  ؟؟

    بابام گفت خوبه تو اتاقه ، بعدم شروع کرد صدا کردن من

     

    گفت اصخر بیا بابایی ، مهمونا کارت دارند

    *negaran* *negaran*

    منم گفتم اینهههههههه

     

    *ieneh* *ieneh*

    با لگد درو باز کردم  شروع کردم یورتمه رفتن دور خونه  این شنلمم به باد سپرده بودم خیلی صحنه ی اساطیری ایی شده بود

    دو سه دور دور خونه زدم که همه توجه ها بهم جلب بشه

    *amo_barghi* *amo_barghi*

    بعد مهمونه هم میگفت ما شا الله چه بزرگ شده

     

    منم بیشتر خر میشدم

    *dingele dingo* *dingele dingo*

    بعد که دو سه دور تابیدم  یه کله ملقم براشون زدم  همه تشویقم کردن

     

    *tashvigh* *tashvigh*

     

    گفتن ما شا الله  ما شا الله

    بعد دختراشونم داشتن منو نگاه میکردن

    *lover* *lover*

    اصن دقیقا حس زورو بم دست داده بود

     

    بعد گفتم صبر کنید صبر کنید ،شمشیرو کردم تو شورتم که نگهش داره برام

    *modir* *modir*

    بعد یه تف زدم کف دستم  گذاشتم زیر بقلم  که صداش خوب باشه و کیفیتش بیشتر باشه

    شروع کردم مثه مرغ هی ارنجمو بالا پایین کردم

     

    یعنی میگوزیدم با زیر بقلم براشون  در سطح المپیک

    هی میگوزیدم  ،

    تررررررر  تررررررررررررررر تررررررررررررر

    *amo_barghi* *amo_barghi*   *amo_barghi*

    ولی اصلن بازتاب قشنگی نداشت

    عاقام بلند شد گفت پدر سوخته این کارا چیه داری میکنی

    یه تیپا و دو تا پسگردنی بم زد

    منم پیتیکو پیتیکو رفتم دوباره تو اتاق

    *narahat* *narahat*

    واقعن رفتار درستی با یه قهرمان مثه زورو نبود

    بعدشم پیش مهمونا میگفت  ،این بچه  عقل درست درمونی نداره شما ببخشید

     

    *gerye* *gerye*

    استعدادم کور شد

     

     

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

     

    یکی دیگه از استعداد های دیگم که از بین رفت  این بود که

     

    رفته بودیم آخر هفته خونه مادر بزرگم همه اومده بودن

     

    ظهر که شد  دیدم هیشکی نیست باش بازی کنم

     

    شروع کردم با متکا و بالشتا یه خونه ساختن

    ازین متکا محکما بود  که قرمزن طرح فرش روشونه

    اینا رو تند تند گذاشتم روی هم یه خونه درس کردم برا خودم

    بعد با کلی ذوق و شوق رفتم دسته داییم رو گرفتم

     

    *lover* *lover*

     

    گفتتتتمممم دایییییییییییی

     

    گفت هان

     

    گفتم بیا بریم یه خونه ساختم تو مثلن مهمون منی بیا بریم داخل خونه ام

     

    گفت باشه

    اوردمش تو خونه ام  ،یه گوز مکزیکی داخل خونه ام زد

    *palid* *palid*

    اولش شروع کردیم دوتایی تو خونه ام خندیدن

     

    *divone* *divone*

    تا اینکه بوش بلند شد جوری که  تموم ملوکولای بدنم پژمرده شد

     

    نمیدونستم بخندم یا گریه کنم

    بعد دیدم اصن نمیشه تو خونه موند

    *khaak* *khaak*

     

    سریع اومدم بیرون  با لگد زدم به خونه ام  خرابش کردم رو سره داییم

    والا دیگه این خونه جای زندگی نبود

    ایشششش ، مهرم حلال جونم آزاد

    *haaaan* *haaaan*

     

    بعدشم که بالشتا ریخت پریدم رو بالشتا هی رو خرابه های خونه ام بپر بپر کردم که داییم تو خرابه ها اگه زندس  خلاص بشه  زیاد درد نکشه

    *righo_ha* *righo_ha*

    شیرمو میزارم اجرا ،مهرمو حلالت نمیکنم

     

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

     

    یبارم با عموم و پسر و دخترش رفته بودیم صحرا

     

    پسر دخترش کوچیک بودن

    پسرش هفت هشت سالش ،دخترش چهار پنج سالش

     

    بعد من حسه جویندگان طلا بم دست داده بود

    *baaaale* *baaaale*

    به عموم میگفتم عمو  تو این منطقه گنجم هست  ؟؟

     

    عموم میگفت آره هست ولی خیلی خطرناکه پر از تله و دامه

    *are_are* *are_are*

    نمیشه رفت سمتشون

     

    پسرش و دخترشم داشتن گوش میدادن

     

    بعد رفتیم جلو  ،رسیدیم به یه گودی که انگاری یه نفر کنده بود اونجا رو

    پسرش اسمش حسین بود بدو بدو پرید رفت داخل اون گودی

    گفت ، وااااای بابا فکر کنم اینجا گنج بوده بعد فکر نمیکرد که باباش بیاد اونجا یه چوس اسرائیلی هم داخل گودی زده بود

    *fahmidam* *fahmidam*

    باباش یهو  گفت بزار ببینم

     

    رفت داخل گودی گفت اَه  خاک بر سرت حسین  ، چه چوسی زدی اینجا  پیفففف پدر خره ، کره سگ

    *righo_ha* *righo_ha*

    بعد پسر عموم زیر بار نمیرفت میگفت باو من نبودم  ، این گازه گنجه بیا بیرون تا مسموم نشدی یکی از تله هاییه که برا گنج میزارن

     

    بعد دختر عموم که کوچیک بود گفت  بابا …. بابا  ….. منم ببر منم ببر

    *nini* *nini*

    بعد عموم بردش اونجا دوباره

     

    یکمی بو کشید  ،گفت حسین دروغ میگه این چوسه حسینه

    *khaak* *khaak*

    چوساش این بو رو میده

     

    خلاصه تموم استعداد جویندگیم ریده مال شد

    *chakeram_nokaram* *chakeram_nokaram*

     

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

     

    دلاتون شاد و لباتون خندون

     

    **♥**  خیلی میخامتون خنگولستانیا *ghalb_sorati*

     

     

     

     

     

     

    شیخ المریض
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطرات خوشگل ننش|دو بیشعور


    جا داره سلامی عرض نموییم خدمته همه شوما خنگولستانیای عَیزم✋
    سری جدیده خاطراتمو باز شرو کردم اگ مورد پسند واقع بشه ادامه میدم

    @~@~@~@~@~@

    عاغا مصه یکی از خاطراتم این یکی عم برمیگرده ب اون خونه باغیه وسط جنگل تو یکی از دهاتای همدان

    شبی از شبهایه پر ستاره‌ و صگگگ درصد سیاه و تیره‌ی آسمون قشنگ اونجا بود ک اتفاقن دایی اینا و بابابزرگم اینا هم خونه ما بودن
    ی پسر دایی دارم هم سنه یاسین داداچم ک کلاس شیشم‌ان این چلغوزا

    این ننمون ب یاسین گف اوی لندهور
    (ینی پسره گلم)
    بپر از خونه خالت ی سطل ماست بگیر⁦

    خونه خالمم تقریبا نزدیک بود ولی طوری ک باید ی قسمتی از جنگل و ی جایی بدونه هیچ نوریو طی بنمویی تا برسی

    یاسین ک موجبات تفریح و دو چرخه سواریش فراهم گشتیده بود اومد با پسرداییم بره ک منم نمی‌دونم چی شد ک اونطوری شد و تحت تاثیر جَو قرار گرفته و گفتم برید کنار منم میام

    عاغا چنگیزمو
    (گوشیم هستش همون‌طور ک مستحضرید😜)
    برداشتمو اینام دو ترک ی جوری خودشونو رو دوچرخه جا کردن و رفتیم
    رفتنیش چون یکم سربالایی بود این یاسین با زور و هن هن رکاب میزد مارپیچی زیگزاگی میرفتن
    :/

    منم ک طبق معمول فاز برداشتم زدم با چنگیزم راهو براشون نورانی نمودم و افتادم جلوشون
    😎
    رسیدیم ماستو گرفتن آویزون کردن ب دسته دوچرخه و گفتن بریم حالا
    عاغا من دیدم این بی فرهنگایه خرچُسونه هی لبخند ژوکوند میزننو زیر زیرکی باهم حرف میزنن⁦
    ☹️⁩
    افتادیم تو سرازیری یهوووو تن تن رکاب زدن سرعت گرفتنو منو گذاشتن
    😨
    حالا تاریک بودنش بماند… صدا سگ و گرگ و شغال و همه چی عم میاد فق مرحوم سعدی شیرازیو نداریم با خاجه حافظ گوگولی
    😟
    همونطور ک چنگیز دستم بود با نهاااایتههه سرعت سعی میکردم برسم بشون
    ولی خب ی مشکلی بود اونم این ک بخاطر دووییدنم و چون سفت چنگیزو گرفتع بودم دسم، نورش هی چپ و راس میشد ینی در واقع جلو پامو نمی‌دیدم
    😐😑

    با هر قدم ی دور چپه راه و ی دورم راسته راهو میتونستم رویت بنمویم
    😐

    بعد همچیییین میدوییدم ک جلوی دمپاییه داشت جر میخورد قشنگ با انگشتام زمینو سنگ ریزهارو حس میکردم

    هی همینطور صگگگ دو میزدم برسم بشون و فوششون میدادم اونام با خباثت میخندیدن و تند تر میرفتن جالب اینجاس ک خودمم باشون هار هار می‌خندیدم
    😐😂😂😂
    یک آن حس کردم همی انگشتام ک ع جلوی دمپایی بیرون بودن بدددد گیر کردن ب سنگا
    😱
    تعادلمو ع دس داده نمودم حس کردم الانه ک با صورت پـَخه زمین بشم
    😰
    تو همو ثانیه ک رو هوا بودم با خودم میگفتم آیییییی فاطی الا میریزی زمین دکوراسیونت کلن عوض میشههههه
    😱😨
    آییییی ننه دخدرت جوون مرد شد… جوون مرد؟!؟

    جوون مرگ؟!؟

    هرچی
    :/
    آیییییی چلاغ شی با این دوییدنت دخدره ی کج
    😧😨
    آیی اصن صگگگ تو روحه شوما دوتا بیشور ک تند میرین مجبور شم بدووعم

    وسطه همین سخنان بودم ک ب اذن خدای متعال و با تکیه بر توان های اینجانب یجوری خودمو نگه داشتم ک فقد نیوفتم
    😩

    با اون دس انداز حس کردم چاک دمپاییه دوبرابر شد قشنگ دیگه نصف پام از دمپایی بیرون بود
    😐

    با همو فرمون ادامه دادم یکم دیگم دوییدمو جیغ جیغ کردم ک رسیدیم

    همی ک رسیدیم درحالی ک نفسم بالا نمیومد و بنظرم سیستم تنفسم اِرور404 میداد شرو کردم ب فوش
    من میگفتم اونا میخندیدن باز خودمم میخندیدم
    خلاصه ارواحه شریفشونو خیلی مورد عنایت قرار دادم
    😒

    مصه عادم ک نمیتونستم نفس بکشم
    :/
    زرتی ضربان قلب گرفتم بالای صدوپنجا بود

    از عجایب خلقت بود ک سنگ کوب نکردم

    در کل ک هرکی عم جای اون دوتا بود با اون وعضه دووییدنم سیاه و کبود میشد از خنده
    😂😂
    ولی خب عبرت گرفتم ک دیه این دوتا بیشوره چلغوزو عادم حساب نکنم
    😤😤

    @~@~@~@~@~@

    شومام عبرت بگیرین بارک‌الله
    والسلامو علیکوم و رحمت الله و برکاته✋

    فآطمهـ😂
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    فرنگیس


    @~@~@~@~@~@

    سلام ما یه اِکیپ ۳.۴ نفره ایم
    من .فرنگیس . احمد .غلوم
    اینا هر کودوم یه بز هستن
    مثلا فرنگیس چون چشاش رنگیه
    بزغاله رنگی

    احمد بز کوهی
    غولوم بز خرکی
    و همه رو من روشون گذاشتم
    مثلا اگه گفتم بزغاله من یا بز خودم بدونین خیلی خاطرتون رو میخوام

    که البت هیچکودوم فرنگیس نمیشه
    غولومم که خعلی مفت خوره مثلا به بهانه بوس کردن میاد طرفم آب دهنشو میماله به من پولمو ور برمیداره و دِ برو کِ رفتی بعدشم من میدووم دنبالش ولی بیفایدس مخصوصا وختی که باهم متحد میشن

    یه روز این فری میخواست برامون کیک بخره
    ما عین هر حیونی که میشناسین
    عین خر عرررر میزدیم
    عین راسو میچوسیدیم
    عین فیل نعره میکشیدیم

    بعد من رفتم دنبال غلوم که بیارمش فک کردم نمیخاد باس ما بخره میخواد تک خوری کنه، ولی نه برامون خرید من دیگه نفسم بالا نمی اومد و خیلی سخت حرف میزدم
    بهد وسط این کیک شکلات بود این غلوم خر انداختش دم در دستشویی من در حال مرگ بودم و عرررر میزدم و هی غلوم رو میزدم
    عاخه این فرنگیس با غلوم و البت خودم همیشه مفت میخوریم و دستمون تو جیبمون نمیره و الان که فرنگیس دستش رفته بود تو جیبش ما بال و شاخ رو باهم در آوردیم و گفتیم اصلا این کیک رو نباس خورد باید گذاشت لای دفترچه خاطرات که من پوستش رو نگه داشتم بزارم

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    یه روزم دوتا پفیلا که مال این غلوم بود یکی گوجه ای یکی سرکه ای .من و فرنگیس اون روز، روز عروسیمون بود خعلی خوش حال شدیم اول غلوم بهمون نمیداد من سرکه ای رو گرفتم ولی گوجه ای موند دست غلوم رفتیم با فرنگیس بگیریم ازش که من سرکه ای رو انداختم پیش احمد اینا رفتیم گوجه ای رو بگیریم که کمی در جدال بودیم از جدال گرد و خاکی ها که هر دفعه ی دست پا پیفیلا و اینا ازش میاد بیرون

    بعد اخرش داشتیم من و فری میخوردیم که غلوم زد و همش ریخت بعدم تازه فک کردیم اون سرکه ای رو دیگه میتونیم بخوریم که دیدیم امد داره مث بز که تو چمن علف میخوره پفیلا رو میخوره انقدم دستاش سفت بود با قلقلک و گاز و هیچی هم ول نمیکرد بز کوهی اونم تقریبا هیچیش بهمون نرسید و آخرم فرنگیس شد روضه خوان و منم گریه کن اون از پفیلا میخوند من میزدم تو سرم و شیون میکردم
    *help*

    @~@~@~@~@~@

    Matin jamshidian
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | من یه اخمخم


    چطور مطورید گل گلیا، میخوام براتون یه سری خاطرات بگم جیگرتون حال بیاد

    من بچه که بودم روابط عمومیه بالایی نداشتم و رفیق و دوست صمیمی زیاد نداشتم
    و بیشتر وقتم همیشه تو خونه بودم

    البته چون خیلی مظلوم بودم کسی بام دوست نمیشد در جریانید که قدیم براتون تعریف کردم مظلومیت هامو

    دفترچه خاطرات | مظلومیت ◄

    بعد چون روابط عمومیم پایین بود ، درک درست حسابی از خیلی چیزا نداشتم

    چون تو خونواده خیلی چیزا رو نمیشه خونواده یاد بده و باید تو کلاس و رفیق و جامعه یاد بگیری

    یکی از مسائلی که من یاد نگرفته بودم ، هیچ آگاهی از جنس مخالف و مشکلات و ساختار بدنش بود

    بعد مادرم آرایشگاه داشت همراه با آرایشگری یه سری وسیله میفروخت که مختص خانم و دخترا بود

    :khak: :khak:

    بعد مثلن بجای اینکه دخترا و خانوما برن سوپر مارکت ، یارو سلام کنه اینا بگن سلام و زهره مار که یارو متوجه بشه
    میومدن از ننه ی من میخریدن

    *righo_ha* *fuhsh*

    بعد مادر بزرگم ، مریض شده بود تو خونمون و کنترل ادرارشو از دست داده بود چون سکته مغزی کرده بود

    بعد من همیشه فکر میکردم اینا پوشک بزرگساله و برای ننه بتولم خریدن

    بدبختیش اینه که سنم قده سنه خر خان بود بیست و یکی دو سال سن داشتم

    *ey_khoda* *ey_khoda*

    من چمیدونستم که اینا برا چیه ، فکر میکردم ایزی لایفه

    *narahat* *narahat*

    بعد نکه روش نوشته بود مای لیدی ،من فکر میکردم که یعنی بیبی ها دیگه بزرگ شدن شدن لیدی برا همین اسمش اینه

    :khak: :khak:

    خلاصه ، بعد کنترل ادرارشو از دست داده بود ننه بتولم

    مامانم گفت که اصخر پاشو برو از داروخونه ایزی لایف بخر برا ننه بتولت و بیار که ایزی لایفش کنیم

    گفتم باو داروخونه نمیخواد ، رفتم از زیر تخت به بسته مای لیدی دادم بش

    :khak: :khak:

    دو ساعت به پریز برق نگاه میکرد ، بعد گفت نه اینا اندازش نیست

    *chendesh* *chendesh*

    برو بخر و بیا

    یعنی الان که متوجه شدم دیگه اون ادم سابق نشدم

    :khak: :khak:

    تازه بعضی وقتا تو مسیر مدرسه تو دوران راهنمایی و دبیرستان ، پلاستیک زباله ها که پخش و پلا میشد ازینا میدیدم

    دو ساعت هنگ میکردم

    *gerye* *gerye*

    خو شمام فکر کنید که مثلن این پوشک بچس ، بعد فکر میکنی باید یکی توش ریده باشه

    بعد میبینی توش ریده نیست

    قشنگ تا اخر شب ، مخم تیر میکشید

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    یبارم رفته بودیم مهمونی ،شب موندگار شدیم

    بعد من تو رخت خوابشون شاشیدم

    :khak: :khak:

    صبح بیدار شدم انداختمش گردن بابام

    که یعنی بابام شاشیده تو جای من

    *amo_barghi* *amo_barghi*

    صبح بیدار شدم ، بلند گفتم وااااای ممدرضا پاشو ببین چیکار کردی ؟؟

    *moteafesam* *moteafesam*

    عاقام گفت چیکار کردم ؟؟

    *bi_chare* *bi_chare*

    گفتم بیا نگاه دیشب شاشیدی تو رخت خواب من

    اتفاقا قبولم کرد بابام که شاشیده

    *fekr* *fekr*

    ولی نمیدونم چرا بعدن به من میگفتن اصخر شاشو

    اصلن جور در نمیاد ، اخه هر موقع اقام میگوزید مینداخت گردن من و همه هم باورشون میشد

    اصن دیگه عادت کرده بودم هر کسی میگوزید من سریع گردن میگرفتم و میگفتم من بودم

    ولی تو این مورد اصن جواب نداد

    خیلی نامردیه

    *gerye* *gerye*

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    یا یبار ماهی عید گرفته بودیم

    ننم گفت اب ماهی کثیف شده عوضش کن

    گفتم باشه خیالت تخت

    رفتم اول ماهیه رو انداختم تو یه کاسه ابگوشتی

    *modir* *modir*

    بعد تُنگشو شروع کردم شستن

    بعد به ماهیه گفتم ، الان برات اب گرم میزارم تو تُنگت که همیطوری حال بیای برا خودت و کیف کنی و با شورت بگردی داخل تُنگت

    هی هم خودتو بمالی به درو دیوار تُنگت

    *lover* *lover*

    اونم هی برام بوس میفرستاد و لباشو بازو بسته میکرد

    منم اب ولرم براش پر کردم پرتش کردم تو تُنگ ، تا انداختمش تو تُنگ یکمی تکون تکون خورد و یه وری خوابید رو آب

    *hazyon* *hazyon*

    بعد منم حول کرده بودم مخم کار نمیداد که چیکار کنم
    بجا اینکه ابشو عوض کنم سریع بزارمش توی آب سرد

    یهو خون به مغزم نرسید گذاشتمش تو فیریزر که سردش بشه

    خلاصه کشتمش

    :khak: :khak:

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    تو مقطع لیسانس که بودیم کلاسمون هممون پسر بودیم
    ترم اول و دوم همه پسر بودیم

    *ieneh* *ieneh*

    ترم سوم یه دختره انتقالی گرفت اومد تو کلاس ما ،اینم ریزه پیزه بود اصن هیچ وقت نمیدیدمش قاطی بچه ها گم میشد

    :khak: :khak:

    البته اینم بگم ، دانشگاه مختلط بودا ولی از شانس بنده افتاده بودم قاطی پسرا

    البته یه چیزاییش خوب بودا

    خودمونی بودیم با هم

    خلاصه بدبختیه من ازون موقع که این دختره اومد تو کلاس شروع شد

    *ey_khoda* *ey_khoda*

    دم اسفند بود اخرای سال

    استاد یکمی دیر اومد

    من رفتم که بگم مثلن دیگه نیاید کلاس و اینا بریم خونه و بعده عید بیایم

    رفتم اون بالا گفتم اخمخا هر کی از فردا بیاد کلاسا رو برگذار کنه شلوارشو در میارم

    تا درس عبرتی برای بقیه بشه

    *bi asab* *righo_ha*

    یهو چشمم خورد به این دختره اومدم درستش کنم گفتم

    گفتم اوه اوه ، اره خلاصه هر کسی فردا بیاد کلاسا رو شلوارمو در میارم و میام تو کلاس

    :khak: :khak:

    بعدم الکی مثلن گوشیم زنگ خوردو اینا گفتم الو الو رفتم بیرون

    بعد همش این دختره میشست اخره کلاس

    اصن چه رسمیه دختر بشینه آخر کلاس که دیده نشه

    *ajibeh* *ajibeh*

    یبار من اخره کلاس بودم رفیقم بقلم

    بعد اینم پشت ما بود

    بعد من هیچ وقت خودکار نداشتم ، رفیقم همیشه دوتا خودکار میورد دو رنگ مختلف ، بعد وقتی این با اون رنگ مینوشت من با یه رنگ دیگه هی عوض میکردیم

    *palid* *palid*

    بعد وسطش من تند تند نوشتم

    اون جا موند از نوشتن

    استاد داشت توضیح میداد و نوشتن تموم شده بود و منم تموم کرده بدم

    ولی اون داشت مینوشت هنوز ، رسید به یه جایی که باید خودکارشو عوض میکرد ، بعد خودکارش دست من بود

    گفت اصخر خودکارو بده

    *are_are* *are_are*

    منم نیشمو باز کردم و شصتمو بش نشون دادم

    👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻

    بعد یهو چشمم خورد به این دختره که پشتمون نشسته بود که داشت نگاه شصت من میکرد

    منم گفتم چه کنم و چه نکنم

    شروع کردم با شصتم اشاره کردن به خودکاره رفیقم

    میگفتم خب باشه پس اون خودکاره رو بده بیاد ؛ اونو بعدم هی با شصتم سعی میکردم اشاره کنم

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*

    لیست خاطرات قرار داده شده تا به حال ◄

    شیخ المریض
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    (من و فرنگیس)خر در چمن


    @~@~@~@~@~@

    دوباره من و ی خاطره باحال از فرنگیس
    پارسال ی روز ک فک کنم چهار شنب بود گفتن اردو حیاطی داریم
    خوب اخ جون همه دور هم
    احمد بز گف ک پول بدین براتون فلافل دونون بگیرم
    خدایی فلافله بد نبود ولی دو تا نونش زیاد بود ینی اگ نوشابه نمیخوردی واقعا میموند تو گلوت و ازرائیل رو میدیدی

    همین طور ک چیز میخوردیم خوب اون گلیم ک زیرمون بود کثیف میشد این فرنگیسم مث اینا ک تیک عصبی دارن هی میگف بلند شین زیر باکسناتون رو جمع کنین بعد بشینین

    مام محل نمیدادیم خودش پا میشد درس میکرد وما دو باره عین خر میریختیم

    اون بوکه ای ک توش نوشابه بود رو برداشتم اب کردم اومدم پشت سرش بش گفتم فری و بعد اب رو ریختم روش خیس شد پلاستیک برداشتم و اب کردم اونم دنبالم بعد تو کلاسا ریاضی بود از اینک دعوامون نکن پلاستیک رو برگردوندم روش و در رفتم وختی اومد پیشم دیدم زیر چشمش قرمزه گفتم چیشد گف جناب بز کوهی ک شما باشی مشت کوبیدی تو چشمم

    منم عین پاچه خوارا ببخشید از لب و لوچم نمیرفت

    تقریبا نزدیک عید و اینا بود یکم چمن در اومده بود تو حیات پشتی این فرنگیس و احمد لم داده بودن و داشتن میچریدن ک من اومدم پیششون ی خر دیگ بهشون اضافه شد

    بعد نمیدونم چمون شد یهو جن زده شدیم نمیدونم چیشد فک کنم اتفاق ماوراالطبیعه بود
    یهو عین بز به جون هم افتادیم از همه جامون به هم علف فرو میکردیم کلا بلند ک شدیم از همه جامون چمن میریخت حتی تو دماغمون

    تازه یکودومشون سرما خورده بود و وقتی از تو دماغش اومد بیرون هممون دسشویی لازم شدیم، بعدم عین بز رفتیم سر کلاسامون

    عاقا اینا همش واقعی نیس یکمی شو خودم اضافه کردم

    @~@~@~@~@~@

    Matin jamshidian
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خواب های چرت من . حسودی


    خب دوستان خل و چلم سلام
    دوباره می‌خوام به خواب تعریف کنم براتون که در مورد حسودی دوستم به من

    -.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*

    خب خواب دیدم رفتم با دوستم میوه فروشی سیب زمینی بگیره بعد پسر همسایمون اونجا نشسته بود و به من خیره شده بود منم داشتم از خجالت آب میشدم
    و نگاهش میکردم و لبخند میزدم وقتی خرید داشتیم برمیگشتیم خونه و پسر همسایمون دنبال سر ما میومد و از یه جایی راهشو کج کرد و رفت بعد رو کردم به دوستم گفتم : خیلی بچه باحالیه ازش خوشم میاد

    دوستم از روی حسودی برای اینکه حرص منو در بیاره گفت: اَق این ؟خاک تو سرت بااین سلیقت

    من: چرا؟

    دوستم: اینا شبا تو جوب می‌خوابند ، غذا از تو سطل آشغالی پیدا می‌کنند میخورم و ‌
    ….

    منم که باور کرده بودم ناراحت رفتم دم در خونشون یهو دیدم معلم فارسیمون اونجاست
    برگشتم و رفتم خونمون و تا دلم خواست گریه کردم و دوستم رو فحش دادم

    -.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*

    خب اینم از این
    امیدوارم دوست داشته باشین
    بای

    Tarlanjoon
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | دانشجو


    به نظر من یکی از بهترین دوران زندگی آدم ها دوران دانشجوییشونه

    مخصوصا اگه دوران دانشجویی خوابگاهی باشید

    که سر تا سر خاطره و یادگاری حساب میشه

    یه چند تا خاطره براتون میگم ان شا الله که به اندازه کافی خنده دار باشه

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    روزای اولی که میاید تو خوابگاه خیلی همه با کلاسن و با هم رو در بایسی دارند

    *modir* *modir*

    ما اولین باری که رفتم خوابگاه برای دوران کاردانی بود تو شهر همدان

    بعد خیلی با کلاس بودیم و اینا

    یه بچه تهرونی داشتیم اسمش بابک بود ، خیلی لارج بود

    هی اسم بچه ها رو صدا میزد

    *dali* *dali*

    بعد وقتی یارو برمیگشت نگاش میکرد ، بلند میگوزید

    مثلن ساعت دو نصفه شب همه خوابیم

    یهو میدیدی میگفت شیخ شیخ

    میگفتم هان ؟؟ چته نصف شبی ؟؟

    بعد قاااااااررررررپ میگوزید و زرت و زرت میخندید

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    بعده یکمی که گذشت منم هم پاش میومدم

    *sheikh* *sheikh*

    غیر من و اون یکی دیگه از بچه ها معروف بود به حمید نکبتی

    فامیلش حکمتی بود بسکه این بچه چرک کثیف بود بش میگفتیم حمید نکبتی

    بعد این کلن یه جفت جوراب بیشتر نداشت

    :khak: :khak:

    بعد اصن اینو نمیشست

    یعنی از کلاس که میومد انگاری بن لادن تو اتاق شمیایی ریده

    اینقدر بو میومد لامصب هممون شیمیایی میشدیم ، هنوز بوی جوراباش توی مخمه

    :khak: :khak:

    بعد این اوایلش اصن نمیگوزید

    هی این بابک اذیتش کرد

    *amo_barghi* *amo_barghi*

    هی میگفت حمید بعد گوزید

    هی میگفت حمید هی گوزید

    بعد یه شب نصفه شب دیدم این حمید بلند شد

    *Aya* *Aya*

    رفت پیش تخت بابک

    باستنشو گذاشت دره گوش بابک

    بعد میخواست بگه بابک و بعد بگوزه

    خودش خندش گرفته بود هم میخندید و هم گوزید

    بعد اینقدره خنده بش فشار اورده بود

    نزدیک بود برینه تو گوش بابک

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    خلاصه دوران کاردانیمون تموم شد

    من دانشگاه در اومدم بیرجند

    بعد دوباره ترم اول همه با کلاس بودن و نمیشد گوزید

    *modir* *modir*

    بعد من دیدم اینطوری که فایده نداره

    دراز کشیدم وسط اتاق شکممو دادم بیرون

    بعد یکی از بچه ها داشت رد میشد

    *soot* *soot*

    گفتم سلمان سلمان یواش شکم منو فشار بده قلنج کرده

    تا فشار داد براش گوزیدم

    *amo_barghi* *amo_barghi*

    بعد دیگه رومون به هم باز شد

    ترم چهار دیگه اصن همیطوری راه میرفتی برات میگوزیدن

    خورد و خوراک و تغذیه ی دانشجو ها بیشتر اوقات خوب نیست

    :khak: :khak:

    ترم چهار تو اتاق کرمونی ها بودم که معروف بود به اتاق اخمخا

    شام رو که خورده بودیم

    من رو تختم دراز بودم

    یکمی خودمو تکون تکون دادم سه چهار بار پشت سره هم براشون گوزیدم که اول کار باعث تشویق حضار شد

    بعد یه حاجی گوزو هم داشتیم اونم تحت تاثیر قرار گرفت و پشت بنده من اونم چند باری گوزید

    بوی سگ مرده توی اتاق بلند شد

    یکی از هم اتاقیامون معروف بود به متی کرمونی

    بلند شد گفت ای بابا شورشو در اوردید دیگه رفت دره اتاقو باز کرد که هوا عوض بشه

    *fosh* *fosh*

    خودشم از اتاق رفت بیرون

    بعد ده بیست ثانیه دیدم استرس از قیافش داره میریزه

    تو این مایه

    گفت وای مسئول خوابگاه داره میاد

    مسئول خوابگاه همیشه تا میومد ، یه راست میومد تو اتاق ما

    :khak: :khak:

    همیشه و همیشه اولین جایی که میومد اتاق ما بود

    حالا اتاق ما بسکه گوزیده بودیم انگاری توش ابوبکر بغدادی ریده بود

    بعد شروع کردیم هر کسی یه کاری کردن

    یکی پنجره ها رو باز میکرد

    اون یکی اسپری میزد

    منم حوله ام رو گرفتمون وسط اتاق هی تکون میدادمو با حولم میرقصیدم و و حول کرده بودم و میگوزیدم

    *belgheis* *belgheis*

    بعد اینا هی چششون به منو حوله میوفتاد بیشتر خندشون میگرفت

    بعد تقریبا یه دقیقه بکوب تلاش میکردیم که بو از اتاق بره بیرون

    یهو این مسئول خوابگاه اومد تو اتاقمون

    من کف اتاق دیگه ولو شده بودم
    از خستگی

    بعد من چشمم خورد به قیافه این متی کرمونی
    وایساده بود بقل مسئول خوابگاه هی بو میکشید ببینه بو میاد یا نه ؟؟

    من اصن اون صحنه رو که دیدم هموطوری که ولو شده بودم از خنده مُردم و به زور نفس میکشیدم

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    بعد هی این مسئول خوابگاه میگفت چی شده آقای پیرزاد

    من ریسه میرفتم از خنده

    بعد این اخمخای دیگه چشمشون خورده به من اونام هی میخندیدن
    نمیتونستن جلو خندشونو بگیرن

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    بعد این متی کرمونی گفت هیچی گفت هیچی آقای فلانی ، یه جوک تعریف کردیم داریم به اون میخندیم

    بعد گفت خو جوکشو بگید همه بخندیم

    این متی کرمونی گفت احساس میکنم فراموش کردم چه جوکی گفتن

    بعد یارو دید داریم جون میدیم از خنده ی زیادی گفت باشه بابا من رفتم

    نفس بکشید

    *LoL* *LoL*

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    یکمی طولانی میشه ولی این خاطره رو هم گوش کنید

    تو مقطع لیسانس جمعه ها برامون استخر رایگان بود

    میرفتیم استخر

    *modir* *modir*

    بعد شلوغه شلوغ میشد

    من یکمی شنا بلد بودم

    ولی پیش بچه ها بودم وسط استخر تا شنا بشون یاد بدم

    بعد یه همکلاسیام

    اسمش مجتبی بود

    ما بش میگفتیم اراکیه کثیف

    بچه اراک بود ولی خیلی اب زیره کاه بود بود

    بعد من تو آب بودم اون لب استخر میخواست بپره داخل آب توی عمیق

    بش گفتم اراکی شنا بلدی ؟؟

    *modir* *modir*

    گفت اره بابا برو کنار

    بعد پرید تو آب کتفش از جا در اومد

    اومد بالا گفت وای نه نه دارم غرق میشم

    سریع رفتم زیر بقلشو گرفتم بردمش دمه دیوار استخر

    به این یارو غریق نجاته گفتم اوسا بیا اینو بکش بالا کتفش در اومده

    بعد با دو سه تا از بچه ها درش اوردیم از توی آب

    بعد دیدم همه دارند نگاه به من میکنن

    *moteafesam* *moteafesam*

    هی خودمو زدم به اون راه که من باش نمیرم ولی هیشکی دیدم نمیخواد بره باش

    گفتم خیلی نامردید کثافتا ریدم تو استخری که من توش نباشم

    *fosh* *fosh*

    سریع لباس پوشیدم با امبولانس رفتیم بیمارستان

    این رفیقم مدلش اینطوری بود

    کتفش چند باری در اومده بوده فبرا جا انداختنش باید بیهوشش میکردن

    دکتری که مخصوص این کار بود نمیدونم اورتوپد بش میگن چی بش میگن نبودش
    گفتن باید صبر کنی تا فردا

    مام گفتیم خو اشکالی نداره

    منم پریدم یه لباس بیمارا رو کردم تو تنم و گرفتم رو تخت بقلیش خوابیدم

    *khab* *khab*

    ساعت دو و سه بود

    دیدم صدا ناله میاد ، همیطوری قل خوردم گفتم اراکی کم زر زر کن بزا بگیرم بکپم

    بعد دوباره قر خوردم اونطرف

    *righo_ha* *righo_ha*

    دفعه بعدی دوباره ناله ناله کرد محلش ندادم دمپایشو پرت کرد سمت من گفت احمق برو بگو من خیلی درد دارم دارم میمیرم

    گفتم باشه

    *montazer* *montazer*

    بعد رفتم پیش یه خانم پرستاره

    *akheish* *akheish*

    گفتم سلام خانم دکتر من این رفیقم کتفش در اومده خیلی درد داره یه چیزی بم بدید بش بدم بخوره

    بعد رفت یه دونه شیافت اورد داد به من

    بعد من اسم شیافت رو شنیده بودم ولی نمیدونستم چه شکلیه ،اینم نگفت که این شیافته

    دادش به من گفت هر وقتی درد داشت بش بزن

    *ieneh* *ieneh*

    گفتم حله ، ررفتم یه لیوان یبار مصرف پر کردم که برم شیافت رو بخوره

    دید دارم لیوان آب میبرم گفت شیافته ها زدنیه باید بش بزنی

    *eva_khake_alam* *eva_khake_alam*

    بعد تازه دوهزاریم افتاد که اع شیافت که میگن اینه

    برا اینکه ضایع نشم لیوانی که داشتم میبردمو خوردم بعد یبار دیگه پزش کردم تا وسط راه اوردم دوباره اونم خوردم که فکر کنه مدلمه

    عاقا چشمتون روز بد نبینه

    شیافته که به من داد جلدش آلمینیومی بود

    بعد من گفتم حتما قراره بره تو باکسنه رفیقم باید با این المینیومه بره

    :khak: :khak:

    خلاصه

    رفتم تو اتاق دیدم هی ناله میکنه

    گفتم بچرخ اونطرف ببینم

    چراقام خاموش بود

    چراغ قوه گوشیو روشن کردم گذاشتم گوشیمو تو دهنم

    شلوارشو کشیدم پایین نیم ساعت میخندیدم



    ツ نمایش کامل ツ

    شیخ المریض
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | خودکشی


    دوران دانشجویی بود برای لیسانس

    بعد موقع امتحانا بود

    منم که کلن تو طول ترم هیچی نمیخوندم و جزوه هم نمینوشتم

    *gil_li_li_li* *gil_li_li_li*

    امتحان فیزیک الکترومغناطیس داشتیم یکی از سخت ترین درسامون

    هی نگاه به جزوه میکردم هیچی نمیفهمیدم

    :khak: :khak:

    هی عرررررررر میزدم کف اتاق و دود از باکسنم در اومده بود

    *gerye_kharaki* *gerye_kharaki*

    بعد یکی از رفیقام گفت اصخر اگه نمیره تو مخت یکمی برو تو ایوون تا یه هوایی بت بخوره

    بعد گفتم شاید جواب بده ، رفتم داخل ایوون نشستم روی نرده های ایوون

    برا خودم آواز میخوندم

    *soot* *soot*

    بعد یه رفیق داشتیم توی سوییت های پایین داشت درس میخورد

    اسمش صادق بود

    ولی ما بش میگفتیم اوس علی نجس

    کلن برا همه لقب میزاشتیم

    یه حاجی داشتیم تو اتاقمون اولش که اومده بود خیلی بچه مثبتی بود

    بعد بسکه براش گوزیدیم از لج ما میگوزید این آخریا
    بعد بش میگفتیم حاجی گوزو

    این اوس علی نجس پایین بود

    گفت ببند اون دهنتو داریم درس میخونیم

    *fosh* *fosh*

    بعد من گفتم خوبه یکمی براشون فیلم بازی کنم

    گفتم اوس علی دیگه حال و حوصله زندگی ندارم

    به ننم بگو خرس خوردش نگید خودشو کشته
    *odafez* *odafez*

    بعد این اوس علی میگفت برو بابا جرأتشو نداری هی میخندید

    بعد من پیش خودم گفتم که بزار یکمی آویزون بشم بعد با زور دستام میام بالا

    *palid* *palid*

    انصافا ارتفاعشم خیلی بود ، چون ما طبقه بالا بودیم

    بعد گفتم اوس علی حالا که خودمو کشتم میفهمی

    بعد آویزون شدم

    بعد این اوس علی از تو ایوون پایین اومد بیرون
    دید آویزون شدم

    گفت داری چیکار میکنی اخمخ

    *esteres* *esteres*

    بعد من کف پام به دیوار بود و دستم به نرده ها وصل بود

    باکسنمو داده بودم عقب مثه میمونا

    بعد این اوس علی دقیق زیر باکسن من واساده بود

    گفتم اوس علی برو کنار تا نریدم رو سرت

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    بعد خندم گرفت

    عاقا تا خندم گرفت
    دستام جفت شدن ، چسبیدن به هم ، اویزون شدم

    بعد دستا که جفت بشن نمیشه که دیگه زور زد

    گفتم وااااای اوس علی خاک بر سرت

    *help* *help*

    بدو بدو واقعی شد

    این اوس علی نجسم حول کرده بود

    هی جیغ و داد میکرد

    *dingele dingo*

    منم با این شلوارک آویزون شده بودم

    یه چشمم شده بود اشک یه چشمش شده بود عن

    *gerye*

    من هی جیغ میکشیدم میگفتم خدایا گوز خوردم

    خدایا من نمیخواستم خودمو بکشم

    الکی الکی دارم میمیرم

    خدایا بدبخت شدم

    بعد زیرمم نرده بود میترسیدم از اون بالا بپرم

    نرده از وسط جرم بده نصفم اینور بیوفته نصفم اونور

    هی همیطوری تو هوا هی میگفتم خا بر سرت اوس علی

    ریدم رو سرت اوس علی

    اونم هی مثه مرغ پر کنده اینور اونور میدویید جیغ میزد

    *dingele dingo*

    بعد دیگه دستام خسته شده بود

    گفتم خدایا مو اصن قصد خودکشی نداشتم الکی الکی دارم میمیرم اگه مردم همش تقصیره این اوس علی نجسه

    بعد پامو فشار دادم به دیوار که از بقل دیوار دورم کنه نیوفتم رو نرده طبقه پایین و روی پاگرد سیمانی

    بعد همیطوری که پامو فشار دادم به دیوار باکسنم گردولی شد

    هموطوری خودمو از دیوار دور کردم و پریدم پایین

    بعد با کف پا اومدم رو زمین بعد چون ارتفاع زیاد بود

    اتوماتیک زانو هامم تا آخرین حدشون جمع شدن و از چهل پنج درجه به صفر درجه رسیدن

    بعد بازم حده ارتفاع و وزن بیش از حد مجاز بود که مابقیه انرژی رو باکسنم جان فدایی کرد و خودشو کوبید به زمین

    و نیرویی معادل هفتصد و شیش کیلو ژول به باکسنم وارد شده

    و در اثر فشاره وارده طبق فرموله
    u = mgh

    با احتصابه

    گرانش برابره با
    ۹٫۸۲ میلی متر بر ثانیه

    پتانسیل انرژی جنبشیه من زیاد شد و در اثر اختلاف پتانسیل به وجود اومده

    برق از باکسنم متصاعد شد و خشتکم جر خورد
    و سه چهار تا پیچ و مهره هام ریخت کف بیابون

    و هر چی فیزیک خونده بودم پاک شد امتحانمم ریدم

    بعدی که خوردم زمین با باکسن ولو شدم
    بعد خودمو زدم به مردن

    بعد بچه ها تازه اومدن بیرون

    یکیشون گفت اصخر دعا کن جفت پاهات شکسته شده باشه وگرنه من برات میشکنمشون

    بعد من گفتم وای به من دست نزنید هنوز گرمم
    *narahat* *narahat*

    اوس علی برو نخ سوزن بیار

    *odafez* *odafez*

    فکر کنم باکسنم پاره شده

    دست به من نزنید که جیغ میکشم

    بعد اینام اینقده بیشعور بودن دست نزدن منو ول کردند رفتن

    *talab* *talab*

    خو یعنی چی این چه طرز برخورد با یه مصدومه که از یه خودکشی جون سالم بدر برده

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    یه خاطره دیگه هم دارم
    من همیشه تو خوابگاه با این شلوارکه و زیر پوش حلقه ایی میگشتم

    *baghal*

    بعد خوابگای ما اصن خیلی دور بود از انسان ها و جماعت ادمیزاد

    بعد دیگه همه با هم خودمونی بودیم

    بعد ترم یک یا دو بود

    یکی از دخترای دانشگاه که مسئول کانون فرهنگی بود

    با وانت دانشگاه و یکی از مسئولین دانشگاه اومده بود تو خوابگاه

    اومده بودن دنبالم برای کارای فرهنگی و دکور چیدن

    *malos* *malos*

    بعد دم در به یکی از بچه ها گفت که بلند صدام بزنه اونم هی از جلو دره طبقه پایین بلند صدا میکرد

    اصصصصخخخخخررررر اصصصصصصصخخخخخررررر

    بعد من اومدم دم پله ها واستادم

    گفتم مرررررررررگ و اصخر

    *righo_ha* *righo_ha*

    چیکار داری ؟؟

    گفت بیا پایین یکی کارت داره

    *fekr* *fekr*

    گفتم من نمیام پایین بگو بیاد بالا

    *fuhsh* *fuhsh*

    بعد گفتش که آخه نمیشه

    *Aya* *Aya*

    بعد من یواش یواش داشتم میومدم پایین با شلوارک صورتی و توپ توپیم ، هر کسی که میومد بالا با باکسنم میزدم بش بخوره به دیوار

    کل راه پله ی ما ، رو به روش دیوار نداشت همش شیشه بود
    قشنگ میتونستی یه نفرو که میره پایین یا میره بالا ببینی

    وسط مسیرم نشستم رو حفاظ پله ها قیژژژژژ با باسنم قر خوردم اومدم پایین

    بعدم دستمو کردم تو باکسنم شلوارکمو که این حفاظ حول داده بود داخل کشیدم بیرون

    بعد من نگاه نکردم پایین ببینم کیه

    :khak: :khak:

    همیطوری اومدم اون خانمه که مسئول فرهنگی بود کل مسیر داشت منو از بیرون تو شیشه ها میدید

    بعد من اومدم دم در دیدم عهههه ؟؟!!!

    *moteafesam* *moteafesam*

    بعد بدتر حل کردم مثه اسب حامله شروع کردم دویدن بالا که لباس درست بپوشم

    تو مسیر مثه اورانگوتان چهار دستو پا میرفتم بالا

    بعد که از رو به روی دستگاه راه پله رفتم کنار داد زدم گفتم

    گفتم اندکی صبر کنید هم اکنون خود را میرسانم

    *modir* *modir*

    بعد رفتم شالوار پوشیدم و عینک دودی زدم و اینا که یعنی مثلن فکر نکنه خیلی دیگه بی کلاسم و اینا

    ولی خو مثی که همه چیو دیده بودن

    اخه مسئوله که اومده بود میگفت چه شلوارک قشنگی داریا

    رفیقمم که زود تر رسیده بود ، میگفت کل مسیر رو داشت نگات میکرد و میخندید ، منم بش میگفتم براش دعا کنید داریم از دستش میدیم

    :khak: :khak:

    بعد رفته بودیم برای دکور سنگ های بزرگ بزرگ ببریم که رنگ کنن و دکور بزنن

    من دولا که میشدم

    شلوارکه زیر شلوارم پوشیده بودمش چشمم میخورد به اون

    دولا که میشدم شلوارکمو که میدید این اصن انگاری تشنج میکرد

    هی میگفتم خانم فلانی هی نخندا کار کن

    میگفت من نمیتونم خودتون بار کنید سنگا رو

    *odafez* *odafez*

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*

    لیست خاطره های قرار داده شده تا به امروز ◄

    اگه خدا بخواد سعی میکنم بیشتر بنویسم خاطرات و مطالب خنده دار

    دوستتون دارم

    *baghal*

    شیخ المریض
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطره ای از طفولیت من


    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    خنگولیا سهلام، خب میخوام بمناسبت آپدیت خنگول! یه خاطره از دوران پرفراز و نشیب طفولیتم واستون تعریف کنم، دیگه خوب و بدشو شما به بزرگی خودتون منو عفو کنید و مرسی تمام

    خب جونم براتون بگه که این خاطره برمیگرده به دوازده سال و اندی پیش تقریبا و سه چهار سالگیم (چون دقیقا یادم نمیاد کی بوت) و از اندک صحنه هاعیه که یادم میاد حالا همون چیزایی که یادم میاد میتایپم
    اوووووف خاطرم اینقد که توضیح دادم طولانی نی

    یادم میاد یبار تو خونه، مامانم به یکی از دلایل زیر که احتمال میدم، منو گذاش رو کابینتای آشپزخونه که خودشم همونجا به کاراش برسه بنده خودا

    چون خیلی شیطونی میکردم

    تنها و بدبخت بودم مامانم دلش سوخته گفته بذارمش اینجا تنوع بشه براش

    تنها بودم ولی اصن بدبخت نبودم و در صورت تنها موندن هر لحظه ممکن بود یه دسته گل به آب بدم، پس مامانم تنها موندنم رو صلاح نمیدونسته که گذاشتتم اونجا

    انقد جیغ و داد کردم که مامانم مجبور شده منو بذاره اونجا

    (که بعیدم نیس از بنده حقیر)

    یهویی مهر مادری مامانم فوران نموده و خواسته به من خوبی کرده باشه

    دله مامانم برا من تنگ شده بوده

    (خودمم اینو قبول ندارم البت)

    هیچی دیگه مامانم رفت سراغ کاراش
    عاغو من یه نگاه گذرا از چپ به راست تو آشپزخونه انداختیدم
    گردنم سمت راست موند
    یه چیز خیلی باحالدیدم
    اگه گفتین چی؟
    نه اون نه
    این نه
    اینم نه
    نه
    اهان
    درسته
    سرویس چاقو

    بعله دیگه شروع کردم به بررسی کردن سرویس چاقو و یادمه چقد برام جذاب بود
    قیچی و چاقو تیز کن و چاقوها و بعلههه رسیدیم به ساطور
    خب من نمیدونستم این گندهه چیه از تو جاش درش اورده دیدم اهــــــــــــــ این چه باحاله، اصن تا حالا کجا بوده
    و خب اون لحظه این سوال تو مخم کوچولوم پدید اومد که عایا کاربردش چیه؟!؟

    یه نگاه به اطرافم کردم هیچ چیز خاصی توجهمو نجلبید و بهلــــــــــه رسیدم به خودمــــــــــــ ، اون لحظه پرده بین انگشت شصت و اشارم به نظرم خیلی چیز عجیب واضافی و به دردنخوری اومد

    (مدیونید اگه فکر کنید آدم فضولی بودم)

    با چشمای گشاد شده نگاش کردم و با ساطور دقیقا از وسط بریدمش، درد داش یا نه یادم نمیاد
    (شکلک متفکر)

    فقط دیدم یه آب قرمز از دستم تراوید بیرون
    با خودم فک میکردم عایا خون که میگن همینه؟

    (اینجا بنظرم کارم از فضولی هم گذشته بوده کنجکاو بودم)

    یادم نمیاد شاید گریه هم کرده باشم ولی یادمه مامانم از اون طرف آشپزخونه یهو برگشت منو دید با دست زد تو صورتش اومد منو زد زیر بغلش اوردتم پایین با یه پارچه دستمو بست
    تو اون لحظه تو کف پارچهه بودم

    اخرش عبرت نگرفتم ینی خعااااک

    پارچهه روش طرحای سیب و گلابی بود من اینقد خوشم میومد ازش که نگو خیلی لاکچری بود به نظرم
    اهان مامانمم خیلی باحال بسته بودتش داشتم به اینم فک میکردم

    تو مخم سوالم پیش اومده بود که عایا این پارچهه مال پرده آشپزخونمون نیس؟؟؟

    ( که بود، حالا گفتم که اگه کنجکاو شده باشید بدونید)

    خیلخوب دیگه یادم نمیاد ادامشو بعدنا هم یا مامانم رو کابینت نذاشتتم یا هم وقتی گذاشت همه چیو از دسترسم دور کرد

    فقط تو این خاطره هرچی دنبال لحظه ای پشیمانی و اه و افسوس از جانب خودم گشتم اصن همچین چیزی یادم نیومد

    این بود خاطره ای از سالهای ابتدایی حیات من

    باتچکر از همتون که وقت گذاشتین و خاطره خونوک منو خوندید
    ماچ

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    .fatemeh.
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    زیباترین آهنگیست که شنیده ام،سیمایش زیباترین صورتیست که دیده ام،اونه مرا ...

    user_send_photo_psot

    از يک مشهدی پرسيدن با کدوم عبادت بيشتر حال میکنی؟
    گفت: نماز ميت
    پرسيدن ...

    user_send_photo_psot

    ترانه های لری و لکی که ترجمه و متن و دانلودشون قرار داده شده
    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ...

    user_send_photo_psot

    ٩ چيز که مانع ٩ چيز ديگر است

    ** بسیار مهم، لطفا با ذهن باز بخوانید **
    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ...

    user_send_photo_psot

    [metaslider id=820]

    user_send_photo_psot

    ترم چهارم دانشگاه بودیم
    بعضی از دروس عمومی هم خب قاطی پاتی بود و از هر رشته ای داخل ...

    user_send_photo_psot

    حكمت 61
    شيرينى آزار زن _اخلاقى
    وَ قَالَ [عليه السلام] الْمَرْأَةُ عَقْرَبٌ ...

    user_send_photo_psot

    حكمت 331
    ارزش اطاعت و بندگى _عبادى، اقتصادى
    وَ قَالَ [عليه السلام] إِنَّ اللَّهَ ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    میگفت
    همه ی رابطه ها تاوقتی خوبه که آدمها قبل از قصه ی عشق و ...

    user_send_photo_psot

    جملات کوتاه برای انرژی مثبت
    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    جمله‌ی اول از جملات کوتاه برای ...

    user_send_photo_psot

    بسم الله الرحمن الرحیم 
     
    أَفَمَنْ أَسَّسَ بُنْیَانَهُ عَلَى تَقْوَى مِنَ ...

    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    فرض کنید روزی آقای ایکس یک عکس در فیس بوکش بگذارد و زیرش بنویسد: دیروز با ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^
    وقتی تو درست میگی دلیل نمیشه که من اشتباه بگم تو زندگی را از زاویه من نمی ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .