فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: خاطره ها

    خواب شگفت انگیز


    @~@~@~@~@~@

    سلام
    یه شب خواب دیدم تو خونه بابا بزرگمینا جنگ شده جنگ ایران و عراق
    *hazyon*

    یهو اقا ما تیر اندازی عراقی ها تیراندازی ما موشک مینداختیم حالا تو حیاط شاید تعجب کنید اما واقعیتِ، یهو همین که در حال جنگ بودیم یک دفعه مامان بزرگم اومد گفت عراقی ها ایرانی جنگ بسته بیاین ناهار بخورین الللللللللله اکبر
    *fosh*

    به قران راسته
    *haaaan*

    اقا فرمانده ایران و عراق اومدن کنار هم فسنجون زدن تو رگ
    :khak:

    ناهار که تموم شد مادر بزرگم گفت وقت تموم شد برین سرجاتون وایستید …. 1.2.3حمله
    *dava_kotak*

    من تاسه روز مونده بودم این دیگه چه خوابی بود دیدم
    *vakh_vakh*

    نکته ۱:‌شب زیاد شام نخورید
    نکته ۲: فیلم های دفاع مقدس نگاه نکنید چون روح شهیدا تو قبر میلرزها
    نکته ۳: حتما با فسنجون سبزی خوردن بزارین
    نکته ۴: دیگه خجالت بکش چند تا نکته اخلاقی تو پنج خط

    @~@~@~@~@~@

    iran love
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | اولین چت ها


    سلوم به بروبچ خنگولستان

    میخوام یه سری خاطره از اولین چت هایی که داشتم براتون بگم

    خب اولین چت کردن من و فضای مجازی من مربوط میشه به تقریبا پنج شیش سال پیش

    اون موقه ها برنامه های چتی که الان هست ، مثه تلگرام و واتساب و نمیدونم و فلان و بهمان نبود

    اون موقع پیشرفته ترین برنامه چت یه برنامه بود به اسم نیم باز ،یه ایکون نارنجی رنگ داشت

    که هم برای سیستم اومده بود و هم برای گوشی

    من اوایل گوشی خوب نداشتم ، گوشیم ازین ساده ها بود

    ولی بخاطر اینکه کنکور دولتی در اومدم ، بابام برام لب تاب خریده بود که هنوز دارمش و کارام و کارای خنگولستان رو با همون انجام میدم

    این نیم باز ، هم چت شخصی داشت ، یعنی با یه نفر چت میکردی نفر به نفر

    و هم گروه چت که بش میگفتن چت روم

    چون با سیستم میرفتم ، برنامشون برای چت روم خراب بود و کار نمیداد

    پس فقط چت نفر به نفر داشتم

    یه خصوصیتی که این نیم باز داشت ، یه روبات داشت این روبات کارش این بود که شانسی متصلت میکرد به یه غریبه

    خب حالا از اینجا به بعدش باحاله

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    فکر کنید یه پسره گییییییییج و منگ که تنها تکنولوژی پیشرفته که دم دستش بود آتاری دستی بوده
    میاد تو فضای مجازی

    *fekr* *fekr*

    بعد ما خونه اینترنت نداشتیم ، لب تاب رو که بردم دانشگاه ،از اینترنت خوابگاه وصل میشدم

    اولین بار که رفتم تو این روباته

    روباته پیام داد شما یه یه غریبه وصل شدید ، سلام کنید

    منم یهو ذوق مرگ شدم گفتم سلااااااام غریبه 😂😂💃

    یارو پیام داد

    m or f

    ( که بعد ها فهمیدم منظورش جنسیته )

    منم که یه گیییییج و منگ زدم

    A

    بعد پایینش نوشتم یعنی اصخر هستم شما ؟؟

    یارو دوتا شکلک اینطوری فرستاد

    😐😒

    بعدم قطع ارتباط زد

    روباته پیام داد اتصال شما با غریبه قطع شد

    برای اتصال مجدد اقدام کنید

    دوباره زدم

    وصل شدم به یه پسره

    اسمش مهران بود

    اینم مثه من داغون و گیج بود ولی چون ساده و اینا حرف میزدیم کلی هم حرف زدیم

    آیدی همو گرفتیم

    خییییییلی داغون بودیم منو این مهران

    مثلن اینا تو این غریبه میگفتن
    asl
    که یعنی اصل بده و مشخصاتت رو بده

    من نمیدونستم

    سریع میپریدم تو پیویه مهران میگفتم مهران تو این غریبه یکی بم گفته

    asl

    یعنی چی ؟؟

    میگفت یعنی فکر کنم تو رو با عسل اشتباه گرفته

    بعد من میرفتم با این پیشفرض که من عسل یارو ام باش حرف زدن

    هی براش ناز میکردم

    میگفتم عزیزم حالا که من عسلتم برام چی میخری ؟؟

    *malos* *malos*

    بعد میدیدم عسل که هیچی من گوزشم نیستم

    *narahat* *narahat*

    خلاصه یه مقداری زمان برد تا یاد گرفتم اصطلاحات چت کردنو

    تو این مدت حسابی از چت کردن با دخترا خجالت میکشیدم

    یه جوری ضایع بودم ؛ که با دختر میچتم پشت لب تاب که هم اتاقیام از قیافم میفهمیدن که طرفی که دارم چت میکنم باش دختره

    خب والا من حتی تو دوران بچگیمم ، کلن اهل زیاد بیرون رفتن ارتباط گرفتن حتی با پسرا هم نبودم

    تو خاطراتم بخونید بچگیم قشنگ معلومه

    بعد برا همین با دخترا توی همین غریبه بیشتر چت میکردیم و ایدی نمیگرفتم یه مدت حرف میزدیم یه ساعت دو ساعت و تموم میشد قطع میشد و دیگه همو نمیدیدیم

    چون این لب تابم دست بچه ها هم میرفت ، اصن دوست نداشتم ایدیشو ببینن یا هر چی

    هنوزم همیطوری ام کلن ادم نمیشم

    *shadi* *shadi*

    من همیشه دستم به طنز میرفت و خنده دار تایپ میکردم

    حتی متن های ساده ایی که عادی میگفتن

    طرفی مقابل که باش چت میکردم اونطرف از خنده میرید تو شلوارش

    *bi_chare* *bi_chare*

    خلاصه بعده چند روزی که چت کردم دیدم عه چه خوبم من ؛ همه میخندن شاد میشن و کیف میکنن

    منم فکر کردم که کلن ملت هر کسی میاد برای چت کردن میخواد بخنده

    تو همین غریبه ها که بشون وصل میشدم

    یهو وصل شدم به یه دختره

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    خدایا توبه

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    عاقا ما وصل شدیم به این اصل و اینا رو پرسید

    من عادت نداشتم اصل بگیرم ، ولی خب تا اصل میدادم ،اتومات طرف مقابلم اصل میداد

    من گفتم اره اسمم اصخره ، اونم گفت منم سارینام

    *are_are* *are_are*

    بعد شروع کردیم حرف زدن

    وسط دری وریایی که من براش میگفتم

    این هی میگفت گرممه

    :khak: :khak:

    هی من میگفتم اشکالی نداره

    بعد دوباره یکمی حرف میزدیم این گفت احمق میگم گرممه

    :khak: :khak:

    بعد من میگفتم تو گرمته من احمقم ؟؟

    *bi_chare* *bi_chare*

    میگفت تو چقدر خنگی ، خیلی گرممه

    من میگفتم خو اشکالی نداره این کارا رو که میگم بکن

    یه دوش آب سرده سره حال بگیر تا خنک بشی

    میگفت ای وای ، دوش نمیخوام بگیرم

    :khak: :khak:

    بعد گفتم که باوشه ، کولرو روشن کن ،خنک میشی

    بعد عصبانی شد ، گفت خیلی خری

    *bi asab* *bi asab*

    بعد دوباره حرف زدیم

    از اینور اونور حرف زدیم

    یهو گفتش که بیا پیشم ، من رو تخت دراز کشیدم

    بعد من چمیدونستم ، فکر کردم یه مدل مسخره بازیه میخوایم بخندیم و اینا

    گفتم باووووشه برو کنار که من اومدم زااااارت رفتم پیشش

    *amo_barghi* *amo_barghi*

    بعد شروع کردم تصویر سازی کردن برا خودم

    گفتم وای چقدر عروسک داری

    *yohoo* *yohoo*

    این عکس کیه رو دیوار

    اونم هی میخندید میگفت خیلی خری به قرآن

    بعد گفتم وای من خیلی گشنمه برم از یخچالتون یه چیزی بردارم

    *bandari* *bandari*

    گفت برو تندی بیا

    منم هی مثه اوسکلا صدا در میوردم

    میگفتم قیییییییژژژژژژ

    اون میگفت چی کار داری میکنی ؟

    میگفتم هیچی دره اتاقتو باز کردم

    بعدم مثه اوسکلا به خونواده ایی که تو تصورات خودم ساخته بودم

    سلام احوال پرسی میکردم

    به سلام ملیکم ، چوطور موطوریید ؟ خواهش میکنیم پا نشید

    بعد گفت داری با کی حرف میزنی

    گفتم خونوادتن ، دارند تلوزیون میبینن

    گفت زهره مار تو خونه تنهاییم

    بعد یهو یه تکونی خوردم

    *Aya* *Aya*

    ولی خب ، فکر میکردم هنوز مسخره بازیه

    بعد رفتم دره یخچالشون

    گفتم اوووووه مایکل جکسون

    شما انگاری خیلی پول دارید که این همه خوراکی تو یخچال دارید

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    اون میگفت زهره مار تندی بیا کارت دارم

    گفتم باوشه الان میام

    یکمی استیکر میوه و اینا براش فرستادم ، گفتم بیا اینا رو هم برا تو اوردم

    گفت ممنون

    بعد من پرسیدم خونوادت رفتن کجا ؟؟

    گفت رفتن مسافرت

    گفتم اع ، خوش بگذره ان شا الله بشون

    بعد اونم گفت اره ، حالا که تنهاییم بیا به ما هم خوش بگذره

    *are_are* *are_are*

    منم گفتم باشه

    من اواز میخونم تو پاشو برقص

    بعد شروع کردم آواز خوندن

    ازون بالا بالا شمرون تا این پایین تهرون

    تو هر جا پا میزاری ، خاطر خواهات فراوون

    پیش خودت خیال کردی که تو درمون هر دردی

    نه جونم این خبر ها نیست ، عزیزم اشتباه کردی

    بعدم خودم قر میدادم و اینا و فکر میکردم که اونم داره قر میده

    یهو گفت وای خدایا تو چقدر احمقی

    *bandari* *bandari*

    یهو گفت نمیخوام بخونی

    *righo_ha* *righo_ha*

    بعد گفت من خیلی گرممه اخمخ

    من گفتم بیا فوتت کنم

    *moteafesam* *moteafesam*

    گفت تو خیلی گیجی پسر

    چی تنته ؟؟

    گفتم شلوار کردی آبی با پیرهن زرد

    *ey_khoda* *ey_khoda*

    بعد گفت وای تو دیگه کی هستی ؟؟

    منم گفتم اصخر هستم

    بعد من فکر کردم که منم باید بپرسم

    گفتم چی تنه توئه

    گفت تاپ سفید ، بعد گفت خیلی گرممه ، بیا لباسامو در بیار

    بعد جا خوردم ، یه چند ثانیه ایی ، هیچ نمیدونستم چی بنویسم

    گفتم که من باید برم دسشوری ، دشوریتون کجاس ؟؟

    گفت پووووفففف برو بیا

    بعد من رفتم تو دشوری

    درو از پشت بستم

    این شروع کرد حرف زدن

    گفت بیا دیگه عزیزم ، منتظرتم

    من لباسامو در اوردم

    بیا با هم کیف کنیم

    بعد من تو توالت نمیمودم بیرون

    گفت داری چیکار میکنی

    بعد من میگفتم که ببین من ازین کارا بلد نیستم

    گفت باره اولته ؟؟

    بعد من گفتم که من فکر کردم مسخره بازیه ، وگرنه اصن نمیومدم تو اتاقت

    گفت اشکالی نداره ، حالا شروع کنیم

    گفتم چی چیو شروع کنیم

    اصن من ایدز دارم ، ایدز میگیری

    میگفت یهو عصبانی شد گفت احمق مجازیه

    *righo_ha* *bi asab*

    بعد نکه خیلی گرمش بود هی خودشو میمالید به دره توالت

    منم میگفتم باو من اصن ماله این حرفا نیستم

    من همیطوری که عادی و اینکارو نکردم ، خدا زدتم ، پیغمبر از روم رد شده

    خدایی بی خیال من نیستم ، ببخشید

    بعد گفتش که بیشعوره اُمل ، یا نمیدونم گفت بیشعوره قومبول

    هی شروع کرد دری وری بارم کردن

    ولی من از توالتشون نیومدم بیرون

    خلاصه خیلی بد بود

    بعد قطع ارتباط زدم

    i am one ommol , or i am one ghombol

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    بعد گوشی خریدم

    تونستم برم توی چت روم ها

    هیچ وقت یادم نمیره

    اولین بازی که خواستم برم داخل یه چت روم

    دنبال یه جایی میگشتم که خلوت باشه

    یه روم پیدا کردم به اسمه اسمان

    نه نفر یا هشت نفر داخلش بود

    پریدم داخلش

    شروع کردیم مسخره بازی و چرت و پرت گفتن و خندیدن





    ツ نمایش کامل ツ
    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | بهداشت


    سلام به بروبچ خنگولستان

    عاقا ما هر دفعه یه عنوانی به خاطراتم میدم ولی هر چی یادم بیاد میزارم

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    من خیلی از این اداب و شخصیتی که دارم رو مدیون ننمم

    این ننه ی ما پیر شد تا من تمیز و پاکیزه زندگی کنم

    و این پاکیزه بار اُوردن بچه ها رو هم نسل به نسل داره به گردش در میاره

    ولی با این حال هنوز هم از نظر اون یه میکروبم

    البته حقم داره

    چند وقت پیشا ، یه تقریبا دو سه ماه پیش

    نصف شب دسشوییم گرفت

    *gerye_kharaki* *gerye_kharaki*

    از خواب بلند شدم ولی مغزم اصلن هوشیار نشد

    :khak: :khak:

    همیطوری بدون مغز رفتم دسشویی ، تو اوج خواب ریدم تو دمپایی اومدم بیرون

    *gerye* *gerye*

    بعد صبح ننم میگفت ببینم کف پاتو

    دیدم اع ؟؟؟

    *O_0* *O_0*

    کف پام پشکلیه

    هیچی دیگه گرفتمون به فرش شستن ، پدرمو در اورد

    و ازون به بعد یاد گرفتم که هر موقع از خواب پا شدم مغزمم بیدار کنم

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    سعی کنید هیچ وقت روی نظافت وسواس به خرج ندید و این هم بخاطر حساسیت های ننمه

    بچه بودم
    حدود کلاس چهارم پنجم

    رفته بودم حموم بعد تو حموم با خودم فکر میکردم

    *fekr* *fekr*

    ما که هی میرینیم باید بشوریم

    پس خوبه یهو بریم داخل باکسنمونو بشوریم که دیگه تمیز برینیم

    *tafakor* *tafakor*

    هیچی دیگه شلنگ حمومو کردم تو باکسنم
    همیطوری که سره شلنگ داخل باکسنم بود راه افتادم سره شیر بازش کنم

    *fekr* *fekr*

    برام سوال بود که ما این همه از بالا خوردیم از پایین دادیم بیرون از پایین بخوریم چی میشه

    برا همین یواش شیرو باز کردم

    و به همه جواب هام رسیدم

    :khak: :khak:

    اسهال شدید میگیرید ، همراه با دلدرد کشنده ، فکر میکنم این فکر احمقانه فقط رو کره زمین به مخ من رسیده باشه

    *gij* *gij*

    یعنی دقیقا بعد یک ساعت که اسهالم خوب شد

    سلولای خاکستریه مخم با هم بحث میکردن

    *dava_kotak* *dava_kotak*

    میگفتن یعنی واقعن شلنگ آب و کرد تو باکسنش ، که ازون به بعد پاکیزه برینه ؟؟

    و من ازون موقع دیگه آدم سابق نشدم

    *narahat* *narahat*

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    از شانس گنده من هر چی کثیفی و بدبختیه دور من جمع میشه

    من همون نوزادیمم پشمالو بودم

    وقتی بزرگ شدم پشمام وحشتناک شدن

    انواع روش های سنتی و قدیمی رو تست کردم

    پشمامو آتیش میزدم

    مواد شیمیایی بشون میمالیدم

    هوچ کدوم کار ساز نبودن

    بعد گفتم بیام به سمت تکنولوژی روی بیارم

    دیدم ننم و آبجیم با یه دستگاهی به اسمه اپلیدی دارند موهای دستشونو میزنن

    *dali* *dali*

    یه روز که هوشکه خونه نبود

    گفتم دیگه وقتشه ، باس ببینم تکنولوژی چه راهکاری رو داره برای پشمای باکسن من

    *amo_barghi* *amo_barghi*

    مرگ بر پشم و موهای زائد

    شلوارمو در اوردم

    چشمتون روز بد نبینه

    فکر کنم این اپلیدی از سیاست های اسرائیله

    *ey_khoda* *ey_khoda*

    عاقا هم دستش رسید به پشمای باکستنه من شروع کرد چنگ انداختن

    میخواست بره تو باکسنم ، من هی اشک میریختم و زور میزدم نذارم این بره داخل من

    خیلی ناگوار بود

    *jigh* *esteres*

    اشششششششک میریختم و جیغ میزدم

    عرررررعررررررررررر

    *gerye_kharaki* *gerye_kharaki*

    مرگ بر افریقا

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    این پاکیزگی و نظافت فقط به من ارث نرسیده بود

    مثلن آبجیم یبار داشت پوشک مد امین ، ( پسرشو ) عوض میکرد

    هم زمانم داشت بهش عدسی میداد

    بعد دید یه تیکه از عدسی انگار افتاده کنار پوشک

    *tafakor* *tafakor*

    با قاشق برداشت گذاشت تو دهن مد امین

    :khak: :khak:

    اصن بچه یهو گیریپاژ کرد که چرا داره عن میخوره

    خلاصه دارم میگم که حواستون رو جمع کنید مادرای گرامی

    *help* *help*

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    ببینید پاکیزگی مربوط به جسم نیست فقط ، مربوط به روح و روان هم میشه

    مثلن همین چند وقت پیش تولده امام رضا بود

    ننم داشت مداحی گوش میداد و گریه میکرد

    :khak: :khak:

    منم داشتم تو آشپزخونه شام میخوردم

    بابامم خسته بود از سره کار اومده بود گرفته بود خوابیده بود

    بابام وقتی با سرو صدا بیدار میشه یه دری وری به هر کسی که اولین نفر ببینتش میگه

    بعد ننم همیجوری که داشت مداحی گوش میداد و برا امام حسین اشک میریخت یهو از خودش بیخود شد صدای گوشیو زیاد کرد

    *O_0* *O_0*

    بابام از خواب پرید

    *bi asab* *bi asab*

    گفت زن تو انگار دیوونه ایی

    به خدا که تو نفرین شده ایی

    بابا تولد امام رضاس ، چرا داری روضه امام حسین گوش میدی

    *fosh* *fosh*

    کلن بابام همیطوریه اولین نفری که ببینه کارش تمومه

    مثلن من یبار داشتم تو آشپزخونه آب میخوردم دستم خورد به یه ظرف صدای بلندی داد

    مجبور شدم تا صبح پشت اوپن بخوابم که منو نبینه

    که یهو نفرین شده نشم

    *Aya* *Aya*

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    من نه تنها به بهداشت شخصی خیلی اهمیت میدم بلکه به بهداشت خواب هم خیلی اهمیت میدم

    تازهههه به بهداشت خواب خودم که هیچ ، بلکه به بهداشت خواب بقیه هم اهمیت میدم

    یبار برامون مهمون اومده بود

    بعد سر تا سره خونه همه دراز کشیده بودن

    *modir* *modir*

    منم جا دیگه نبود رفته بودم دمه پنجره خوابیده بودم

    شب مهتابی بود یه چراغ خوابم روشن بود

    *malos* *malos*

    منم داشتم آهنگ گوش میدادم و آروم قر میدادم برا خودم تو رخت خواب

    تو دلمم همخونی میکردم

    تکون بده

    تکون بده

    بدنو تکون بده

    کسی اومد جلو بگو بره

    عاقا منم یواش داشتم تو رخت خواب خودمو تکون میدادم

    *bandari* *bandari*

    یهو یه گربه از پنجره اومد داخل

    منم دیدم همه خوابن ، هی فشار اوردم چیکار کنم این مهمونا رو بیدار نکنه

    *chaie* *chaie*

    از پنجره اومد پایین ، بلند شدم نمیدونستم چیکار کنم

    *esteres* *esteres*

    میخواستم بگم پاشید گربه اومده

    یهو بلند گفتم تکون بده

    هنرتو به من نشون بده

    همه پسرا تو کفتن

    تو نخ دامن و پیرهنتن

    این گربهه هم یهو هنگ کرد من چی دارم میگم

    :khak: :khak:

    شروع کرد یورتمه رفتن رو مهمونا

    منم هی میگفتم تکون بده تکون بده

    این مهمونا هم هنگ کرده بودن جیغ میزدن و تکون میدادن

    *amo_barghi* *amo_barghi*

    بعد یهو رسید به اوج آهنگ گفتم

    هیییییی دنبالم بیا ناز نکن بیا

    تو دل برو ، دیوونه دیوونتم

    هیییییی دنبالم بیا ، دور شو از اینا

    مهمونا هم وحشت زده بودن

    *narahat* *narahat*

    منم هی براشون تکون میدادم

    تا خلاصه آخر کار بابام پرتش کرد بیرون

    ولی خیلی نامردی بود

    *gerye* *gerye*

    به من چه آخه

    اون وسط کتکشو من خوردم

    تازه من به گربهه میگفتم

    *odafez* *odafez*

    هیییییی دنبالم بیا ناز نکن بیا

    تو دل برو ، دیوونه دیوونتم

    هییییییی دنبالم بیا دور شو از اینا

    *abnabat* *abnabat*

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*

    به بهداشت خود رسیدگی کنید

    *sheikh* *sheikh*

    لیست خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دخی انزلی چی


    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    سلام بازم خاطره سر دخی خالمه

    اقا پسر خالمون یه مرغ عشق داره
    خیـــلی خوشگله

    یه روز رفتیم خونشون به پسر خالم گفتم
    مرغ عشق تون بچه نمی یاره ؟
    *malos*

    ـ نمی دونم بیا نگاه کنیم
    *ajibeh*

    اقا می ره مرغ عشق رو میاره
    هی شکمش رو دست می زنه اون بیچاره هی فریاد میکنه

    ـ فاطمه (من)فک کنم داره بچه میاره
    *hora_hora*

    اقا پسر خالی ما هی انگشت زد به شکمش
    اونم هی فریاد
    یهو یه چیزی پرید سره لباسش
    *O_0*

    (رفته بودم پارچه بیارم من )

    ـ فاااااطمهههه بچه اومدش
    *hazyon*

    منم با سرعت اومدم که خوردم تو دیوار
    مثل عن پخش زمین شدم
    *difal*

    هیچی دیگه تا رسیدم پیشش
    دیدم مرغ عشق ریده به لباسه سفیدش
    یهو دخی خالی ما اومد

    دستشو گذاشت رو چشماش هی سرشو تکون داد
    بعدش یهوووو گفت
    ـ اخه اوسکل ها اون پسره چطوری میخواد بچه بیاره خاک تو سرتون
    :khak:

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    ماجرای آدرس اشتباهی


    سلام
    خاطره ای که میگم مال یکی از دوستامه ولی
    بخاطر اینکه جذاب تر باشه از زبون خودم گفتم
    یه نمه پرو بال دادم بش
    اولین پستمه، اگه عیبی داشت شما به بزرگی خودتون ببشخید

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    خوب اول از همه چی اوضاع جغرافیایی اتاقمو بشرحم. اتاق من تو طبقه دوم خونمونه که پنجرش صاف روبه خیابونمونه و می تونم راحت از اوضاع و احوال کل محله باخبر شم، بعله اینجوریاس! از طرفیم به طور کامل می تونم در مونو زیر نظر داشته باشم و هرکی در زد نگا کنم خانواده رو خبر دار کنم. نقش آیفون تصویریو دارم تو خونه

    خو دیگه بریم سر اصل قصه. عاقا ما یه روز تو اتاقمون نشسته بودیم و غرق در درس خوندند
    (دروغ میگم منو چه به درس غرق در رویا بودم)
    که یهو دیدم دارن زنگ درو میزنن. منم که کنجکاو، جهیدم سمت پنجره. حدس بزنین چی دیدم؟

    یه عاقا پسر خوشتیپ و جلتنمن با یه دسته گل این هواااااا
    *boss_gol*

    با یه خانم و عاقای با کلاس که حدس میزنم مامی ددیش باشن. بعد چن لحظه ددیم رفت دم درو شروع کرد به خوش و بش کردن باشون. عاقا منم از پشت پنجره هی قر میدادم
    *bandari*

    گفتم هیچی دیگه قرار مزدوج شم
    *shadi*

    بدو بدو لباس خوکشلامو پوشیدم و مث یه خانم با شخصیت نشستم تو اتاقم تا ددی جون صدام کنه. هیچی عاقا دیدم هوا تاریک شدو بابام صدام نزد گفتم حتما منتظرن خودم برم دیگه
    *montazer*

    خلاصه عزممو جزم کردم، سرمو گرفتم بالا با یه غروری که خودمم تو عمرم از خودم ندیدم از اتاق رفتم بیرون. اما صحنه ای که دیدم کلا زد تو حالم
    *ajibeh*

    مامان بابام ریلکس با لباس خونگی نشسته بودن تی وی نیگا می کردن. گفتم هیچی دیگه خاستگار اومد نزاشتن ببینمش فرستادنش رف. به طور کاملا غیر ارادی داد زدم: خاستگارم کوووو؟
    *talab*

    بابام که خبر داش از پنجره داشتم می پاییدمشون با یه اخم خیلی خطرناک زل زد بم گف: اومده بودن خاستگاری دختر آقای ریاحی. آدرسو اشتباه اومدن
    *bi asab*

    @~@~@~@~@~@

    من دیگه هیچ وقت اون آدم همیشگی نشدم
    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    فیخی
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطرات یک پروفسور | باغ


    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    هفته پیش رفته بودیم باغ اغاجون بعد از اونجایی کع اغاجون نوه زیاد داره بعضی وقتا اسمامونو قاطی می‌کنه
    مثلاً یبار خواست منو صدا بزنع کل فامیلو آورد جلو چشمم
    اغاجون: پریسا، آرام، مهدیه، نسترن، راضیه، مینا

    یعنی اسم من اینقد سخت محسوب می‌شود.
    😎😎

    خب بریم سر موضوع خودمون
    عاغا من رفتم دیدم اااا یارم نیست
    (رادوین را ارض مینمایم)
    خب وقتی یارم نباشع همه منو اذیت میکنن و من هم چاره ای جز سکوت ندارم
    😓

    این داعاش ما کع آق شایان باشع خعلی لوسه
    یع داعاش بزرگترم دارم کع کلا وللش خاطره خوبی باهم نداریم
    😒
    خب میگفتم این شایان با پسر عموهام کع دل خوشی ازم ندارن دس به یکی کردن منو بچزونن
    😐😤

    من واساده بودم کنار استخر وسط باغ کع یدفعه
    یکی حوولممم داد تو آب
    😨
    من اومدم بالا درحالی کع دود از دماخم وگوشم میزد بیرون
    😤😤

    دیدم کسی نیس
    عاغا یهو یه شبح سفید اومد سمتم منم ججیییغغغ زدم و دوییدم سمت درختا کع یه چیزی بع پام گیر کرد ششتتتتررررققق خوردم زمین
    😦😱

    با بد بختی بلند شدم خواستم برم کع یهو یه چیزی حس کردم رو صورتم
    درش آوردم کع دیدم
    دیدم
    ببععععععللللللههههه یک عدد سوکس پلاستیکی باشاخک های بسسسسسییییاااررر چندشناک
    اینقد چندشم شششدددد
    😲

    یع جیغ بلد کشیدم: کثثاااففطططااا منو دست میندازییینن؟!!!؟؟!!! از مادر نزاییده شادیو دس بندازع
    😥😥😦

    رفتم به سمت داخل دزدکی عینک و عصای عاغاجونو برداشتم رفتم بیرون
    عینکو زدم به چشم خرگوش پویان
    ( پسر عموی گودزیلای۷ سالم)
    عصارم ‌با یه بدبختی گذاشتم رو سرش معلق بمونه
    😜😚

    بعدشم یه بسته کامل آدامس جوییدم چسبوندم رو صفحه تبلت میلاد
    (پسر عموی۸ سالم)
    و خب سر دستشون آق شایان خودمون
    ایشونو گذاشتم ولی رادوین کع حالشو بگیره
    عاغا بعد نیم ساعت یارم با یارش که نامزدش باشع اومدن
    منم کع یارمو بایارش دیدم ذوق مرگ شدم
    😹

    در حالی کع میدوییدم داد زدم: رررراااااااددددوووییییننننننممممم کجاااا بودییی؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!

    رادوین: شااااااااادددددییی نییییاااااااا

    منم حواسم نبود افتادم تو یک عدد چاله

    ازون ور اغاجون با عصبانیت اومد بیرون:کدووومم بیشعوری عینک منو برداشتهه؟؟؟ عصامم کو؟؟ خانم تقصیر توئه کع نوه های چلمنگت اینجوری شدنا بس که لوسشون کردی

    عاغا آقاجون اومد بیرون خرگوش پویانو دید داد زد: ممد رضاااا بچع تو مگه تربیت ندارع بیا ببین

    عمو ممدرضام اومد پویانو بادمپایی دنبال کرد چنان زد تو سرش کع با مخ خورد زمین
    😹😹

    میلادم باگریه اومد رفت کنار پویان
    بعدشم موند شایان… کع کار رادوین بود

    دقایقی بعد ما دیدیم شایان اومد با یک پیرهن جرررر خوردههه یک شلوار شلوارک شده و موهای سیخ شده…. ودیگر هیچ

    نگو این رادوین بلا فیلم ترسناک به بچه نشون داده اونم ازترس فرار کردع افتاده تو جو اینجوری شده

    کع فهمیدن عصا و عینک عاغا جون کار من بوده به وسیله لگد انداختم بیرون و چار ساعت به درخت بستنم
    😹😼

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    Shadi.6402
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطرات یک پروفسور | تولد


    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    خب منم رفتم تو فاز خاطره نویسی

    عاقا تولد پسر داییم بود (پسر عمه ام هم میشه) رفتیم خونشون، البته بگما منو بزور بردن
    😡

    من یه عمو دارم به اسم رادوین که بعضیاتون میشناسین خلاصه این رادوین ما ۲۴ سالشه و خععععلیی شیطونه کلا همه کرم ریختنامون با همه
    😜😜

    اسم پسر دایی من خشایاره ۴ سالشه کع منو رادوین بهش میگیم سیدی خش دار
    (از یه رمان یاد گرفتم)
    😝

    این اق خشی ما خخعععللیی لوس تشریف دارن
    از اول کع رفتیم این مث میمون جیغ میزدو آویزون میشد
    😒

    منو رادوین کع اسی شده بودیم یه تصمیم بسسییییار شیطانی گرفتیم
    👹👹
    تصمیممون این بود کع حال خشایار رو بگیریم
    این رادوین گفت برو خشی رو بیار بیرون به یه بهانه ای
    خلاصه من رفتم خشی رو کندم به بهانه شیرینی آوردم بیرونننن
    😹

    من دیدم این رادوین یه ماسک زده ترررسسسنناااکاااا

    یه گونی هم دستش بود من هم رفتم یه جا قایم شدم حالا خشایار موندو رادوین شیطان
    رادوین تو یه حرکت خعلی سریع خشایارو کرد تو گونی و اویزونش کرد به درخت و یه لگدم بهش زد
    😂😐

    عاغا بعد ۳۰ دقیقع همه نگران خشایار شدن رفتن اوردنش بدبخت زبونش بند اومده بود ولی حقش بود
    😯
    بعد که کیکو با بدبختی آوردن منو رادوین باز شیطنتمون گل کرد

    کیک خشی دوتا بود منو رادوین تو یه لحظه خودمونو انداختیم روکیک رادوین صورت منو زد تو کیک منم صورت اونو

    بابام و عاغا جون بسیار بد نیگامون میکردن
    😲

    بعد رفتن منو رادوین خواستیم فرار کنیم ولی نشد آخرشم اقاجون دنبال رادوین کرد و آقاجون بدو رادوین بودووووو

    آقاجون عصاشو مث سرخ پوستا گرفته بود بالا سرشو میدویید اخرشم عصاشو زد پس کله رادوین اونم افتاد کف آشپزخونه و پاش شکست
    😛

    منم یه پس گردنی آب دار نوش جان کردم
    😵

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    Shadi.6402
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطره دخی انزلی


    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    دیدم پسر خالم ناراحته
    گفتم چیه داداشی جون

    گفت: از دست شادی
    (دخی خالم)
    دلخورم

    گفتم: چیشده

    گفت: دوس دخترم زنگ زد گفت میخوام با ابجیت حرف بزنم
    منم رفتم پیش شادی گفتم نفسم بیا زن داداش میخواد باهات حرف بزن

    یکمی وایساد نگام کرد گفت: چقدر زبون می ریزی گوشی رو بده

    ـ سلام

    …..

    ـ این داداش من یه شتر مرغه

    ……

    یه پفک خریده انگار چه گهی خورده

    …..

    اره باهاش گات ( منظورش کات هستش ) کن

    ……
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    یعنی کاری که این کرد واسه جدا کردن اینا سانترا و شاردا نتونستن واسه کات کردن تابکی و ویهان بکنن

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    منو ماهان و احسان | دو


    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    عاغا من یه اغاجون دارم ۷۳ سالشه خیلیم ازش حساب می‌بریم جلوش مثل نوکر تعظیم میکنیم
    ☺☺☺

    بعله من یه روز گوشی مامانجونو دزدکی برداشتم واسش اس زدم: بیا به آرامش فکر کنیم ، به عشق، به بهشت،به جهنم،به درک ،به تو چه،به من چه برو میزنم شلو پلت میکنم هاااا
    😠😠

    بعد آقاجون اس زد: مهناز برگرد غلط کردم ظرفا رو می‌شورم خونه هم جارو میکنم توروخدا بیا ولی منو نزززززنننن

    منم همین جور دهنم باز مونده بوداااا
    😦😦
    آغا جون و این کارا؟؟؟؟؟
    😧😧

    خلاصه بگذریم اینم یه ماجراهایی داشت که طولانیه وللش
    بریم سر آق ماهان و آق احسان جووون

    من کع همیشه در حالت کرم ریختن هستم دیشب اس زدم به ماهان بدین شرح: تکیه اش بردرخت، نگاهش غمگین، لب هایش پر از زمزمه، در ژرفای غرورش غوغا، افکارش پریشان، شاید فکر خودکشی در سر داشت… شاسکولی که در عروسی شام گیرش نیامد
    😹

    واس احسان زدم: پاتو از زندگیم بکش بیرون
    .
    .
    .
    .
    .
    جورابات بو میده
    😹

    ماهان واسم اس زد:من نمی‌دونم تو کی هستی ولی تورو جون عمت ولم کن هرچی بخوای بهت میدم خستم کردی
    😿

    احسان زد: میدونی فرق تو با توپ چیه؟؟ توپ رو باید شوت کرد ولی تو خودت شوتی
    ⚽⚽⚽⚽⚽

    بعله منم واس شاد کردن مردم فوش میخورم
    ولی کلی خندیدما
    😹😹

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    Shadi.6402
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    به همه خاطـره هایم گره ی کور زدم
    به یکی انگ و دگر وصله ی ناجور زدم

    تو شدی منکـر ما ...

    user_send_photo_psot

    *~~~*****~~~*

    هیچ وقت زندگیتان را بر اساس روش موفقیت دیگران

    بنا نکنید

    user_send_photo_psot

    صدایی ازش نشنیدم با شک گفتم:

    الوووو
    اتاناز ؟؟؟
    هستی؟؟؟
    هااااا
    بله بله هستم
    از ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    گاهی وقتا آدم ناخواسته دلش لك
    میزنه واسه پیامی که توش ...

    user_send_photo_psot

    *0*0*0*0*0*0*0*
    یک دانه بدون هیچ صدایی رشد می کند

    اما یک درخت با صدای مهیبی سقوط می ...

    user_send_photo_psot

    *~~~*****~~~*

    اول: به دوستم که اهل شیلیه گفتم از انقلابتون چه خبر؟
    گفت الان تعطیلات ...

    user_send_photo_psot

    دوازده تا از بهترین لحظه در عمر انسان

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    😊 یک | لحظه تحویل سال ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    رو ندارم که بگویم صنم وعشق منی

    مذهبی بودن ما دردسری شد ...

    user_send_photo_psot

    *vakh_vakh*  سلام گل گلیا  *vakh_vakh*

    تابستونم گذشت ، ای داغه بی داد

    آقو برو بچ ، ما دیدیم ...

    user_send_photo_psot

    سلامتی همه چادری ها
    چادر مشکی | سلامتی هر چی با حجابه
    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    برايش نوشتم و نوشتم و نوشتم
    خواستم كه بماند
    خواستم كه بسازد
    تمامِ ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    خـــــــــــــــــــــدایـــــــا
    لبخند دروغــکی چرا…؟؟
    خــــوب ...

    user_send_photo_psot

    -.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*

    جذابیت همیشه در تفاوت هاست
    هیچ آهنربایی قطب همسرانش را ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .