فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Tag Archives: آب

    * واقعیت حماسه حضرت ابوالفضل عباس(ع)*


    به نام حضرت دوست
    که هر چه داریم از اوست

    o*o*o*o*o*o*o*o

    واقعیت حماسه حضرت عباس(ع) و وقایع به شهادت رسیدن ایشان

    o*o*o*o*o*o*o*o

    * واقعیت حماسه عباس(ع)*

    آنچنان که بود نه آنچنان که گفته اند
    عجیب است عجیب بخوانید

    o*o*o*o*o*o*o*o

    وقتی که عباس وارد میدان شد 25 نفری با او بودند. به سمت شریعه رفت

    دشمن که عباس را هر لحظه زیر نظر داشت متوجه این قضیه شد. بخش عظیمی از لشکر به آن سو رفت. مثل جمع شدن براده های آهن به سمت یک قطب، و بخشی که بی خبر مانده بود یا محافظه کار بود، تعلل می کرد
    سپاه دشمن مات هیبت و شجاعت و شخصیت وقدرت عباس بود. گوئی آنرا با تمام وجودش احساس می کند. کسی جرئت نفس کشیدن نداشت. سکوت مرگباری همه جا را گرفته بود. عباس خود سکوت را شکست

    عباس فریاد زد: ما برای جنگ نیامده ایم. آمده ایم تا مقداری آب برای طفلان حرم ببریم
    این لحن آرام و صلح آمیز عباس به یکی از سرداران یزید بنام جندب بغدادی اموی جرئت داد تا بگوید: مگر نمی دانی که امیر یزید! ما را از این کار منع کرده است.

    عباس فریاد زد: شما در اطاعت خدا باشید نه یزید
    اموی گفت: همان خدا ما را به اطاعت اولی الامر فرا خوانده است

    عباس گفت: این اولی الامر را رسول الله معنی می کند نه تو
    اموی سکوت کرد. عباس فریاد زد: اگر مزاحمتی نیست مشکها از ما بگیرید و آبمان دهید این عین جوانمردی و شجاعت است

    یکی از لشگر کفر به حرکت آمد و جلو آمده اما با ترس، تا مشکی را بگیرد و آبی آورد. می ترسید تا حیله ای برای اسارت او باشد. اما عباس با خوشرویی او را به نزد خود خواند و مشکی به او داد. او که آمد و رفت چند نفری ( 7 نفر) آمدند و با خود مشکهایی را بردند
    عمرسعد سر رسید و گفت: چه می کنید!؟
    و نگاهی به عباس انداخت. برق هیبت عباس او را لرزاند. یکی گفت عباس آمده تا برای بچه ها آبی برده باشد. عمر که در جواب آن سپاهی مشکلی نداشت گفت: عباس می توانست مستقیم چنین تقاضایی را با ما در میان بگذارد

    o*o*o*o*o*o*o*o

    حرمله
    حرمله فریاد زد آب! آب! ممکن نيست. و تيري در کمان نهاده خود را آماده حمله کرد. این جسارت حرمله و آن فریاد پسر سعد جرئتی در دیگران آورد

    سکوت مرگبار همچنان حاکم بود. شمر که مرعوب سکوت شده و ترس جانکاه بر جانش آمده بود به خود آمد و گفت: آب! ممکن نیست. پسر سعد! در هیچ شرایطی آب ممکن نیست! این را تو می دانی. ابن سعد خود را یافت

    کم کم لشکر نیم دایره ای دور عباس و یاران او زده بودند. همه چیز برای نبرد آماده بود. عباس صحنه را به درستی و با دقت زیر نظر داشت یاران عباس خود را در محاصره می دیدند
    غروب بود. روز نهم بود. اما همه جا روشن بود. روشنتر از شب اما نه مثل روز. ناگهان یکی از ترس ! فریاد زد حمله! – تا خود را از ترس برهاند! – فریاد او غریو حمله و فریاد جمعی ِ مشرکین را به همراه آورد. عباس و یاران برای دفاع و حمله آماده شدند. هر کسی به آنها نزدیک می شد نقش زمین می شد. چنان هیبت عباس و یاران و شجاعت و شمشیر زنی آنها بی مانند بود و سترگ، که ناگاه لشکر به تمامه به عقب کشید
    چهارصد نفر به خاک مذلت افتاده بود

    ابن سعد از اینکه این ماجرا با صلح به اتمام نرسیده ناراحت بود. در دل پشیمان بود. شمر در فکر چاره بود و لشکر بی تاب پایان این مخمصه بود. زخمیها ناله می کردند. از یاران عباس دو تن بر زمین افتاده بود. اما بر اوضاع مسلط بودند. شعف عجیبی آنها را گرفته بود. لذت نبرد برای خدا و هیبت و قدرت و شجاعت عباس و یاران
    عباس به آب می اندیشید، به بچه ها و به مشیت؛ به مشیتی که تعادل می خواست و شهادت می طلبید. او استاد علم لَدُن بود و دنیایی از تجربه در این باب و او محیط و مسلط بر اوضاع عالم. او شجاعتی معادل هستی داشت و قدرتي مافوق هستی. او از خدای ماجد بود
    حیرت همه را گرفته بود. دو سه نفری یافتند که حقیقت با حسین است. عده ای به شک افتادند. سه نفر به عباس ملحق شده و اجازه همراهی خواستند. عباس با اشاره اجازت فرمود

    * لطفا صحنه را بفرمایید

    – آن سه تن قبلا با هم صحبت کرده بودند. دو تن از اقوام و یکی از رفقای آن دو تن بود.
    ناگاه اشاره کردند و هر سه با اشاره به مطلوب رسیدند. به پیش تاخته در پیشاپیش عباس فرود آمده و تعظیم نمودند. یک زانو را بر زمین نهاده و زانویی بلند. سر را خم و یکی از آن میانه گفت: جسارتاً ما را به سربازی برگیر که شیفته حقیقتيم

    آنگاه سر را بالا آورده منتظر رخصت بودند که عباس همانطور که با چشمان پرهیبت و عبوس خود بر رفتار دشمن خیره بود با اشاره به سمت راست، رخصت داد. آن سه تن بر اسب آمدند و به بیست و سه تن ملحق شده قبل از آن، دو تن از یاران عباس را مورد تفقد قرار دادند
    هوا کمی تیره تر می شد. در خیمه هم سکوت حاکم بود. همه منتظر یاران بودند. بچه ها! عده ای به آب می اندیشیدند و عده ای آب را فراموش کرده به عباس، به عمو، به تک سواران همراه او می اندیشیدند و امام با خدا در حال سخن گفتن بود

    – در آن لحظه حسین! … امام … با خدا چه می گفت؟
    او فرمود: خدایا حسینت را دریاب. اینجا من برای ادای دین، ادای وظیفه و ادای شکر آمده ام. آمده ام تا ببینی که حسین تو برعهد خود مانده و مشتاق ملاقات علی و مادرش زهرا است

    – خدا چه گفت؟
    خدا گفت: حسینم! من توام. من تو را می خواهم. فرزندانت در امان مهر منند. آنها یاران خوب و مهربان و بزرگوار منند. زینب از من است. او پیروز تاریخ است و تو این را می دانی

    – بعد حسین چه گفت؟
    حسین گفت: خدایا به عباس می اندیشم تا در رسالت خود تاریخي عمل كند. حماسه او چشم تاريخ را خیره کند. متن کار و فرمایش او در تاریخ درخشان بوده الگو و امام این و آن باشد

    و خدا گفت
    عباس ازمنست. من همراه عباسم. او دست من است. او زبان و اراده و مشیت من است. او از من است. او از من است. از توست. از علی است. آیا کافی نیست!؟

    -و حسین گفت! شکراً لللّه شکراً. و قاسم و علی اکبر و یاران همه، در جای خود، محکم و قدرتمندانه چون کوه مانده بودند تا در صورت شکست عمو و یاران، دشمن جرئت جسارت را نیابد
    و بقیه یاران سخت در انتظار عباس و چون اکثر آنها در رتبه اعلای دیدار ما بودند واقف به سرنوشت و مشیت استوار، در حال دعا و ثنای حضرت ماجد بودند

    – و دشمن!؟
    بخشی که در صحنه بودند حیرت زده و مات و بخشی که بی خبر بودند کم کم مطلع می شدند و وحشت آن بیابان و شکست، آنها را فرا می گرفت و اگر نبود مشیت شکست نظامی حسین؛ همین عمل عباس کافی بود تا با یک یورش بی مقدمه فرار را بر همه ارکان آن لشکر انداخته و اثری از لشکر در آن بیابان نماند. اما مدیریت با خدا بود. مشیت در استقرار و ماجرا ادامه یافت

    – بله می فرمودید آیا کسی جرئت نبرد تن به تن با عباس نداشت؟

    عباس چنین تقاضایی نکرده بود. حالا موقع چنین تقاضایی بود. زیرا مقرر شد که جنگ باشد نه صلح و خون باشد نه آب! شمشیر باشد نه حرف و سخن! و عباس در آن هیمنه و هیبت باید تا در بستر مشیت می رفت

    او اجازه داشت تا تاریخ را از طرف خدا رقم بزند و مشیت را کنترل و در بستر شدن اندازد. اینجا آن مقام بالای عباس است که هرگز شنیده نشده و بیان نشده و به نوشته نیامده است و او مختار و آزاده ما، تا بر بستر مشیت نشاند زمانه را

    فریاد زد: حالا که رسم شما جنگ است نه صلح و حال که از حتی قطره آبی مضایقه دارید! مرد میدان بفرستید تا اگر جنگ است جانانه بجنگیم

    مردی بسیار مغرور، بسیار عنود و کافر، فریادی بر آورد که باعث حیرت همراهان شد و عده ای کثیر او را دیوانه خواندند گفت: این آرزوی ده ساله من است تا در نبردی با تو نشان دهم که تو! فقط معروفی! و پهلوان اول عالم منم. بدون اجازه از ابن سعد و دیگران به میدان آمد رو در روی عباس گستاخانه، جسور، با نفرتی فراوان

    عباس که درخشمی سنگین علیه غیر خدا بود؛ بدون مقدمه و بدون ترس از جسارت و هیبت و هیکل او براسبش زد



    ツ نمایش کامل ツ

     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    بسته جوک کرونایی | 21 فروردین 1399


    @~@~@~@~@~@

    🔹امروز سه تا پشت بوم دعوت بودیم، هیشکدومشو نرفتیم😌

    @~@~@~@~@~@

    🔸‏والا ما هرچی استوری اینستا باز کردیم دیدیم همه رفتن پیش هم، فقط سیزده بدر رو توی خونه برگزار کردن و نوشتن هشتگ در خانه بمانیم، گل‌های گلم فلسفه‌ی قرنطینه صرفا دور دور نرفتن توی کوچه‌ها نیستاااااا
    😐✋

    @~@~@~@~@~@

    🔹دیگه کم کم داره تعداد خبر ساخت دارو و واکسن کرونا از تعداد مبتلاها به کرونا بیشتر میشه
    🚶🏻‍♂️

    @~@~@~@~@~@

    🔸خیلی بده آدم علت مرگش خفاش و پانگولین باشه
    اون دنیا بفهمن اصلا احتراممونو نگه نمیدارن😑

    @~@~@~@~@~@

    🔹الان دیگه درک می‌کنیم چرا وقتی سگا از خونه میرن بیرون اینقدر ذوق دارن😂

    @~@~@~@~@~@

    🔸سازمان جهانی بهداشت : شمار مبتلایان به کرونا تا چند روز آینده به یک میلیون نفر می رسد
    ‏الان ویروسای کرونا دارن دور هم میگن ۱ میلیونی شدنمون مبارک 🥳

    @~@~@~@~@~@

    🔹خوب شد تلگرام قابلیت فولدر رو گذاشت ، از این به بعد میتونیم زیدهامون رو پارتیشن‌بندی کنیم که یه وقت اشتباهی ‌پی‌ام ندیم😆

    @~@~@~@~@~@

    من یه غلطی کردم به شوهرم گفتم اختلال بویایی یکی از علایم ابتلا به کروناویروسه
    حالا دم به دم میاد جلوی من از خودش باد در میکنه
    هر وقتم میگم خجالت بکش
    میگه دارم تست میکنم مطمئن شم کروناویروس نگرفتی
    به بچه ها هم یاد داده
    میخوام طلاق بگیرم
    😐😂

    @~@~@~@~@~@

    🔹اخبار با پخش رکوردهای کرونایی آمریکا فقط مونده آهنگ بر طبل شادانه بکوب رو پخش کنه😂

    @~@~@~@~@~@

    🔸از دوستم پرسیدم تو قرنطینه چیکار میکنی؟ خیلی خوشحال جواب داد زبان میخونم
    اروپایی ها خیلی دارن میمیرن، بعد از کرونا حتما نیروی کار کم میارن و راحت ویزا میدن منم دارم خودمو واسه اون موقع آماده میکنم
    😗

    @~@~@~@~@~@

    🔹سارا و نیکا توی پایتخت، مثل شبکه چهار‌ توی صداوسیما میمونن😀

    @~@~@~@~@~@

    🔸کرونا تموم شه فقط واسه مسائل ضروری میام خونه😑

    @~@~@~@~@~@

    🔹می‌بینم که ژلای صورتتون رو نمیتونید ترمیم کنید دارید کج و کوله میشید😆

    @~@~@~@~@~@

    🔸من براش ماسک فیلتر دار بودم ولی اون عنبرنسارا دوس داشت
    لعنتی پشگل باز
    😐😂

    @~@~@~@~@~@

    🔹بابام از الان رفته کنار دست‌شویی چادر زده که فردا به آب و توالت نزدیک باشیم
    🚶🏻‍♂️😐

    @~@~@~@~@~@

    🔸دیگه خبر ازدواج کردن واسه دروغ سیزده خیلی خز شده، خبر مرگتونو اعلام کنید
    الان کرونا هم اومده واسه یه مدت کوتاه حداقل خوشحال میشیم😀

    @~@~@~@~@~@

    🔹خداروشکر امسال دغدغه غروب سیزده بدر نداریم
    🙃

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    خوش باشین❤

    فیخی
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    جوک های بهار 99

    بی تو مهتاب


    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بي تو ، مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
    همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
    شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
    شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
    در نهانخانة جانم گل ياد تو درخشيد
    باغ صد خاطره خنديد
    عطر صد خاطره پيچيد
    يادم آيد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
    پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
    ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
    تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
    من همه محو تماشاي نگاهت
    آسمان صاف و شب آرام
    بخت خندان و زمان رام
    خوشة ماه فرو ريخته در آب
    شاخه ها دست برآورده به مهتاب
    شب و صحرا و گل و سنگ
    همه دل داده به آواز شباهنگ
    يادم آيد تو بمن گفتي
    ازين عشق حذر كن
    لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
    آب ، آئينة عشق گذران است
    تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
    باش فردا ، كه دلت با دگران است
    تا فراموش كني ، چندي ازين شهر سفر كن
    با تو گفتم : حذر از عشق ندانم
    سفر از پيش تو هرگز نتوانم
    روز اول كه دل من به تمناي تو پَر زد
    چون كبوتر لب بام تو نشستم
    تو بمن سنگ زدي ، من نه رميدم ، نه گسستم
    باز گفتم كه : تو صيادي و من آهوي دشتم
    تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
    حذر از عشق ندانم سفر از پيش تو هرگز نتوانم ، نتوانم
    اشكي از شاخه فرو ريخت
    مرغ شب نالة تلخي زد و بگريخت
    اشك در چشم تو لرزيد
    ماه بر عشق تو خنديد
    يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
    پاي در دامن اندوه كشيدم ،نگسستم ، نرميدم
    رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهاي دگر هم
    نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
    نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم
    بي تو ، اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    فریدون مشیری

    لک لک
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    دفتر شـعـــر

    عشق❣


    ****►◄►◄****
    کاش دورانمان کمی عقب تر بود
    مثلا یک قرن
    من چادرِ گلدار سرَم میکردم
    و تو با چند نانِ سنگکِ تازه ، سرِ کوچه می ایستادی تا من از کنارت رد شوم و تو با تمامِ جسارتت به من نانِ داغ تعارف کنی
    من نگاهم را نجیبانه می دزدیدم
    و تو … عاشق تر می شدی … به این منِ دست نیافتنی
    مالِ آن دوران اگر بودیم
    برای دلبری از تو ، آبگوشت های جانانه روی اجاق ، بار می گذاشتم
    که بویِ دلبرانه اش تا خانه ی شما برسد و تو بیشتر از همیشه عاشقم شوی
    تا مادرت باز هم از نجابت و خانمیِ دخترِ چادر گلی بگوید و تو قند در دلت آب شود ، و از شرم و وَقارت ، سرخ و سفید شوی و سرت را پایین بیندازی
    مالِ آن دوران اگر بودیم ؛ تو برای یک لحظه دیدنم ، با تمامِ جهان می جنگیدی
    چقدر حیف که مالِ آن دوران نیستیم
    مال آن دوران اگر بودیم
    کوچه ها پر می شد از مردانی که دلشان می تَپید به خانه برگردند
    و زنانی که تمامِ کوچه را برای آمدنِ مرد عاشقشان ، آب و جارو می کردند

    Masoomeh
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    عاشخونه ها

    پنجره | قسمت بیست و هفتم


    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    جفتمون وحشت زده به عقب برگشتیم
    پدرش بود که مثل مار زخمی پشت سرمون ایستاده بود

    صورتش قرمز بود به جرات میتونم بگم از دماغش دود میزد بیرون

    جلوه که لال شده بود منم آب دهانمو قورت دادم و سلام کردم

    س سلام

    چیزی نگفت نیمکت و دور زد و اومد رو به روم به خودم که اومدم دستش محکم نشست روی صورتم

    عطیه از دور با سرعت به سمت ما میومد، خواستم نگاهمو بگیرم که چشمام با دیدن فرهان گرد شد

    با نگاه پیروزمندانه تکیه داده بود به درختی و شکستن غرور منو تماشا میکرد
    لعنت بهت فرهان لعنت

    زیر چشمش کبود بود مثل اینکه تازه کتک خورده باشه شک نداشتم اون به میرانی گفته ولی آخه چطوری من اینهمه مواظب بودم
    چطور فهمیده؟ خونم به جوش اومد روبه میرانی داد زدم

    واسه چی میزنی؟

    میرانی: بهت هشدار داده بودم گفته بودم که دفه بعدی در کار باشه آروم نمیشینم یالا راه بیوفت بچه

    جلوه: بابا تو رو خدا؟

    میرانی: تو یکی دهنتو ببند که هرچی آتیشِ از گور تو بلند میشه

    عطیه با نفس نفس کنارمون ایستاد
    آقای میرانی سوتفاهم شده باور کنید قضیه اون طور که شما فکر میکنید نیست

    میرانی: بسه دختر جون دیگه حنات پیش من رنگی نداره، مادرش به تو اعتماد کرد، تو چجور آدمی هستی که به اسم کلاس قرآن میاریش سر قرار؟
    عطیه خجالت زده لب گزید و سکوت کرد

    ببین آقا من دخترتو دوست دارم، بیشتر از همه‌ی دنیا، هرکاری که از دستم بر بیاد واسه رسیدن بهش انجام میدم هیچ کسی هم نمیتونه جل

    حرفم با کشیده‌ای که خوابوند تو صورتم نصفه موند
    جیغ عطیه و جلوه بلند شد، حیف که بزرگتر بود وگرنه یه جای سالم تو صورتش نمیذاشتم

    فرهان با لذت این صحنه هارو نگاه میکرد

    میرانی: کم چرت و پرت بگو راه بیوفت

    جلوه: بابا غلط کردیم تو رو خدا کاریش نداشته باش

    میرانی انگشت اشاره اش رو توی هوا تکان داد

    خفه شو گم شو برو خونه تا میام گیساتو میبرم

    بعد هم روشو کرد سمت عطیه و ادامه داد: تو هم از این به بعد دیگه خونه ما نمیای دختر من مرد وسلام

    بازوم رو گرفت که محکم از دستش کشیدمش

    خودم میام فکر کردی فرار میکنم؟

    عطیه غمگین و جلوه گریون رو ترک کردیم رومو برگردوندم و نگاهش کردم چشمای پر از آبش هوای خداحافظی داشت درد بدی روی قلبم سنگینی میکرد یه حس بد، یه صدای مزاحم توی مغزم می پیچید که این آخرین دیدار ماست

    میرانی: فکر نکن نمیدمت دست پلیس کاری باهات ندارم، نمیخوام پای دختر بی عقلم به کلانتری و دادگاه باز بشه و آبروی چندین و چند سالم به باد بره

    پوزخندی زدم: آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب، از کجا فهمیدی ما اینجاییم اون پسره بهت گفت؟

    میرانی: آره، اونم یه مزاحم بیشعورِ عین تو، با خودش فکر کرده بود بهش پاداش میدم پسره احمق حسابشو گذاشتم کف دستش

    باز هم داشت مسیر خونه رو میرفت، ولی ای کاش منو میداد دست پلیس دیگه حوصله یکی به دو کردن با مامان و گوش کردن نصیحت های ننه بانو رو نداشتم و از همه مهم تر، امروز بابا خونه بود و این یعنی فاجعه، من که آب از سرم گذشته بود، جنگ اعصاب و تنش توی خونه بین بقیه پیش میومد

    به خونه که رسیدیم با مشت افتاد به جون در‌

    صدای پدرم از حیاط اومد

    چه خبرته بابا مگه سر آوردی اومدم

    لحظه ای بعد در باز شد و چهره پدرم نمایان شد چشمش که بهمون افتاد ابروهاش پرید بالا

    سلام

    میرانی: چه سلامی؟ چه علیکی مرد حسابی بچتو ول کردی تو این کوچه خیابونا، خوش و خرم گرفتی تو خونه نشستی؟

    بابا: آروم تر مرد مومن ما اینجا آبرو داریم

    میرانی: من آبرو ندارم؟ من آبرو ندارم که پسرت دخترمو از راه به در کرده؟ هاان؟ دم به دقیقه تو کوچه ما پلاسه، امروزم که باهاش قرار گذاشته

    چند دفه کوتاه اومدم گفتم بچس ولی پسرت ول کن نیست، دیگه جمع کردنش سخته یه فکری باید به حالش بکنی

    پدرم نگاهی به من انداخت و با لحنی جدی گفت

    برو تو میخوام با آقا حرف بزنم

    سر به زیر رفتم داخل خونه، مامان و ارغوان و ننه بانو از صدای بلند میرانی اومده بودن تو حیاط

    مامان: چقدر گفتم نکن؟ چقدر گفتم این کارا عاقبت نداره؟ حالا خوب شد؟ بابات زنده ات نمیزاره؟ به خدا میکشتت‌

    صدای داد زدن میرانی خوابیده بود و بجاش مشاجره ریزی به گوش میرسید، روی پله های ایوون نشستم دیگه پی همه چیز رو به تنم مالیده بودم

    نمیدونم چقدر گذشت؟ یه ربع؟ نیم ساعت؟ یه ساعت؟ ولی بالاخره پدرم اومد تو

    مامان: آقا تو رو خدا، غلط کرده، خامی کرده، دیوانگی کرده، شما ببخش

    بابا: برید تو شما

    مامان: تو رو به خاک پدر خدا بیامرزت بگذر ازش

    ننه بانو: اردشیر ننه ولش کن این بچه رو، این دیوونه است، عقل تو کلش نیست خودتو خسته نکن ننه جون کتک کاری فایده نداره، هرچه قدر هم که نصیحتش کنی آبیه که به جوب میره

    بابا: گفتم برید تو، با همتونم

    ننه بیحوصله و با غرغر رفت تو اتاقش و در و بست ولی مامان و ارغوان ملتمسانه به بابا نگاه میکردن

    ادامه دارد

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    پنجره | قسمت اول ◄
    پنجره | قسمت دوم ◄
    پنجره | قسمت سوم ◄
    پنجره | قسمت چهارم ◄
    پنجره | قسمت پنجم ◄
    پنجره | قسمت ششم ◄
    پنجره | قسمت هفتم ◄
    پنجره | قسمت هشتم ◄
    پنجره | قسمت نهم ◄
    پنجره | قسمت دهم ◄
    پنجره | قسمت یازدهم ◄
    پنجره | قسمت دوازدهم ◄
    پنجره | قسمت سیزدهم ◄
    پنجره | قسمت چهاردهم ◄
    پنجره | قسمت پانزدهم ◄
    پنجره | قسمت شانزدهم ◄
    پنجره | قسمت هفدهم ◄
    پنجره | قسمت هجدهم ◄
    پنجره | قسمت نوزدهم ◄
    پنجره | قسمت بیستم ◄
    ***
    پنجره | قسمت بیست و یکم ◄
    پنجره | قسمت بیست و دوم ◄
    پنجره | قسمت بیست و سوم ◄
    پنجره | قسمت بیست و چهارم ◄
    پنجره | قسمت بیست و پنجم ◄
    پنجره | قسمت بیست و شیشم ◄

    تونی
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    یک بغل عشق …


    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    یاد من باشد فردا دم صبح جور دیگر باشم
    بد نگویم به هوا ،آب ،زمین
    مهربان باشم با مردم شهر
    و فراموش کنم هر چه گذشت
    خانه ی دل بتکانم از غم
    و به دستمالی از جنس گذشت
    بزدایم دگر تار کدورت از دل
    مشتی را باز کنم تا که دستی گردد
    و به لبخندی خوش
    دست در دست زمان بگذارم

    یاد من باشد فردا دم صبح
    به نسیم از سر صدق سلامی بدهم
    و به سر انگشت نخی خواهم بست
    تا فراموش نگردد فردا
    زندگی شیرین است زندگی باید کرد
    گر چه دیر است ولی
    کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم
    شاید به سلامت ز سفر برگردد
    بگذار امید بکارم در دل ، لحظه ها را دریابم
    من به بازار محبت بروم فردا صبح
    مهربانی خودم عرضه کنم
    یک بغل عشق از آنجا بخرم

    لک لک
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    دفتر شـعـــر

    پنجره | قسمت سوم


    o*o*o*o*o*o*o*o
    بعد از ظهر بهترین موقعیت برای رفتن به سروقت اون خونه بود

    بعد از خوردن نهار، به بهانه گرفتن کتابم از سامان از خونه جیم زدم بیرون. نگاهی به دور و اطراف انداختم هیچ کس تو اون کوچه نبود از درخت چسپیده به دیوار بالا رفتم

    نگاهی کلی به حیاط انداختم همه جا تمیز و آب و جارو شده بود، چشممو چرخوندم بالاتر لب حوض بزرگ پر از شمعدانی های قرمز گذاشته بودن یه نفر هم اونجا پشت به من نشسته بود، یه دختر بود موهای بلندش تو هوا می رقصید

    خاک تو سرت اردی اگه یه نفر اینجوری خواهرای خودتو دید بزنه چیکار میکنی میری لت و پارش میکنی دیگه احمق، یه لحظه پام از روی تنه درخت لیز برد
    دستامو محکم به دیوار گرفتم ولی یه آخ بلند از دهن واموندم خارج شد که باعث شد دختره برگرده سمت من ولی ای کاش هیچ وقت این کار رو نمیکرد تا چشمش به من افتاد جیغی کشید و پا تند کرد به سمت خونه اما من همون جور مات و مبهوت مونده بودم، خدایا این چی بود

    پری بود یا آدمیزاد، رویا بود یا واقعیت. هرچی که بود تصویرش توی چشمها و قلب و مغز و تمام وجودم حک شده بود

    سست و مدهوش خودمو از درخت پرت کردم پایین که مچ پام درد گرفت ولی انگار تو این دنیا نبودم مثل ربات رفتم خونه

    ادامه دارد

    o*o*o*o*o*o*o*o

    پنجره | قسمت اول ◄
    پنجره | قسمت دوم ◄

    تونی
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    قرائت قرآن


    *0*0*0*0*0*0*0*

    مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمی فهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
    پدر گفت: پسرم سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور
    پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند
    پدر گفت: امتحان کن پسرم
    پسر سبدی که در آن زغال می گذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند
    پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد
    پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم
    پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد
    برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت که غیر ممکن است
    پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟
    پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است
    پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام می دهد

    دنیا و کارهای آن، قلبت را از سیاهی ها و کثافت ها پرمی کند، خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک می کند،حتی اگر معنی آنرا ندانی

    *0*0*0*0*0*0*0*

    *labkhand*

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

    *labkhand*

    علی اکبر
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی | داستانکهای زیبا

    چه حُسن اتفاقی


    چه حسن اتفاقی _ اشتراک _ پریشانی _ شانه _ خنگولستان

                      

    نمی‌رنجم اگر کاخ ِ مرا ویرانه می‌خواهد
    که راه عشق ، آری ، طاقتی مردانه می‌خواهد

    کمی هم لطف باید گاه گاهی مرد عاشق را
    پرنده در قفس هم باشد ، آب و دانه می‌خواهد

    چه حُسن اتفاقی ، اشتراک ما پریشانی ست
    که هم موی تو هم بغض من ، آری ، شانه می‌خواهد

    تحمل کردن قهر تو را یک استکان بس نیست
    تسلّی دادن این فاجعه ، میخانه می‌خواهد

    اگر مقصود تو عشق است ، پس آرام باش ای دل
    چه فرقی می‌کند می‌خواهدم او یا نمی‌خواهد؟

                      

    ❇سجاد رشیدی پور❇

     

    علی اکبر
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    دفتر شـعـــر | عاشخونه ها

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    نقاشی های ارسال شده به خنگولستان از طریق بخش نقاشی در ورژن جدید

    از تاریخ 22 تا 27 ...

    user_send_photo_psot

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
    عشق من به طُ ابد و یک روزهـ‌ یعنی تا یک روز بعد ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    گاهی دلتنگی که چرا بارون نمیاد
    بعدش دلتنگی که چرا یارم ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    من خاک شوم جانا
    در رهگذرت افتم

    آخر به غَلط روزی
    بر من ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    ...ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ
    ...ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻢ
    ...ﮐﻼﻍ ﭘﺮ ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    تلخی قصه آنجاست
    .
    .
    .
    .
    وقتی دلم “سوخت” دلش “خنک” ...

    user_send_photo_psot

    *!^^!^^^^!^^!*

    ....تولد 😍

    ....تولد😍

    تولدم نیست😜

    🎈حالا درسته تولدم ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﮐﻔﺶ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ
    ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    دارم یه سخنرانی از شاهین فرهنگ گوش میکنم
    یه مثال ساده اما ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    سلام دنیا
    سال نو مبارک
    صدامو میشنوی؟
    شناختی؟
    آره ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    سلام
    عیدتون مبارک من دوست دارم سالی زیبا برای خودتون خلق ...

    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    واعظی در منبر همیشه اوقات در اوصاف بهشت سخن می راند؛ یکی از مستمعین ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    یک حکیم سالخورده‌ی چینی از دشتی پر از برف رد می‌شد که به ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .