رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1400 | هلیا واقعا کیست؟ | قسمت پنجم رمان ضرب الاجل عجوبه
خلاصه چهار فصل گذشته
دختری به نام هلیا که خانوادهاش را در تصادف مرموزی از دست داده در پی بدست آوردن لقب اعجوبه تلاش میکند؛ گرچه پدر خواندهاش شرط عجیبی برای او میگذارد
یاسین
لباس فرم نظامیام را بر تن کردم؛ سکوت مرگبار خانه، تبسم غمباری که از صدها شیون اندوهگینتر بود، بر لبان همیشه خندانم، نشاند
پس از مرگ تنها خواهرم، خاطرات گذشته مادرم را مهمان تابوت مرگ نمود که از ان پس در اینجا سکوت حکم فرماست؛ اما پنج سالی است که ان روزها سپری شدهاند ولی نه برای فردی بسان من که دنیای کوچکم بر لبخند دلنشین مادر و خندههای بی محابا خواهر کوچکم خلاصه میگشت که برای شادمانی آنان، تن به انجام هر کاری میسپردم؛ گرچه سرطان خون خواهرم، جوانههای دشت امید را پژمرده ساخت و شرارههای دریاها در خاموشی این آتش، ناتوان بود
روبه روی اینه ایستادم، پسرکی را نگریستم که پیش از موعد، مرد گشته بود؛ اما بازتاب نوری، چشمم را زد که از برای ستارههای روی شانههای خمیدم بود
بار دیگر انها را شمردم؛ یک، دو، سه و چهار. چهار ستاره که نمایانگر درد و کوشش بسیار من بودند. آهی کشیدم و بالاخره دل از مشاهده ستارهها کندم تا رهسپار حرکت به اداره شوم
مسیر همیشگی را بسان سابق طی کردم که حاکی از چنبره زدن روزمرگی بر روزهایم بود. هنگام ورود من به اداره احترامهای نظامی از سوی افسران، به من آغاز گشت؛ ولی بدون اندکی توجه، راهم را به سمت دایره جنایی کج ساختم. به این دایره بسیار عشق میورزیدم، زیرا پروندههایش همچو مهتابی در قلب تاریکی میدرخشید و سَرور ستارگان بود
سپهبد پرستش گفته بود: امروز، برای رمزگشایی کدهایی زبان پارسی باستان نوشته تبهکاران، نیروی کمکی میآید
آهسته بر صندلیام جای گرفتم و با کارمندان گرم گفت و گو شدم تا موسم دیدار با نیروی کمکی فرا برسد که ناگهان هلیا را دیدم که قصد ورود به دایره ما را در سر میپروراند
کل اداره چنین میپنداشتند که او گاه گداری برای سر زدن به پدرش، مهمان اینجا میگردد؛ ولی شاید کمتر کسی در کل مرکز میدانست که او جاسوس کشور است
به هلیا همچون خواهر خردسالم علاقه داشتم؛ گرچه او با اخلاقی پسرانه رشد کرده بود، البته توقع بسیاری است؛ از دختری که در اداره نظامی و بخش جنایی که همگی پسر هستند، بزرگ شده است
هیچ بانویی اشتیاقی برای حضور در این دایره مخوف نداشت
سرم را آهسته تکان دادم تا از شر افکار مزاحم آسوده گردم و از جا برخاستم تا با گامهای بلند خود را به او برساندم
سلام ابجی هلیا
با این سخنم سرش اهسته را به سمتم برگرداند
سلام بر سروان یاسین یاسین! خوبی برادر؟
بغضی تفننی بر چهره نشاندم و با اندوه بسیار سخن بر زبان اوردم
نه بابا خواهری، از بس که این پدر شما ما رو میفرسته عملیات؛ مگه رمقی برای ما میمونه؟ ماموریت پشت ماموریت؛ مرخصی هم که اصلا نمیده
هلیا تبسمی کرد و با نگاهی شیطنت آمیز، لب به سخن گشود
بله، بله، شکم برامده شما گویا همه چیز هست
نگاهی به چهرهاش افکندم که از شدت خنده چهره سفیدش، گلگون شده بود. ابرویی از تیزهوشی این دختر بالا انداختم و حملهاش را با حملهای پاسخ دادم
اولا این همش ثمره این چند روز تعطیلی هستش که پدر شما، ما رو بفرسته واسه فعالیت نظامی از بین میره. دوما با خورد و خوراک پسر مردم چی کار داری؟
که با این سخن من اداره از خنده منفجر شد! هلیا ارام کولهاش را به کتفم کوبید و زیر لب غرید
ارومتر، کل ایران خبردار شدن! چقدر اولا دوما میکنی
از روی عمد با فریادی بلندتر، سخن بر زبان آوردم؛ گرچه نتوانستم خندهام را کنترل کنم
اخ! اخ! چرا میزنی؟ گناه من چیه اخه؟ منو بگو که برای تولدت کادو گرفته بودم
و با لجاجت ادامه دادم
دیگه بهت نمیدم
هلیا لبخند شیرینی زد که جلوه افزونی به چشمان دریاییاش میبخشید
تولدم یادت بود؟
اخم تفننی بر صورتم نشاندم و سیما از سوی او گرفتم
انتظار داشتی تولد تنها خواهرم یادم بره؟
وای یاسین! حالا چی گرفتی؟
لبخند گرمی به چهره ذوق زدهاش بخشیدم و کارت پستال را از جیب کتم دراوردم تا ان را به او نشان بدهم
بیا خواهر، تولدت مبارک
کارت را از من گرفت و مجذوب تصویر جلدش شد. عکس روی ان، نمایانگر دخترکی بود که از فرط محنت و تنهایی، گربهای را در اغوش کشیده بود. هلیا بی انکه سخنی بر زبان بیاورد، کارت را باز کرد و متن چشمانش را احاطه کرد. اهسته شروع به زمزمه آن نمود
بوی قهوه با بوی خاک نم خورده باران، ریتم دل انگیزی به وجود اورده بود؛ که شور و شوق مرا برای گام برداشتن در سرزمین تصوراتم بیشتر و بیشتر میکرد که مهمترین رویداد عمرم گشت؛ کشف در بسته و گشودن دروازه رنگین کمان
سرمایی که باعث کسالت میشود؛ فردی که شبها الزیمر میگیرد و روزها نابغه حافظه میگردد، پسرکی که لحظاتش را با صحبت با مادربزرگش سپری میکند، دختری که نومیدانه بدنبال اربابش میدوید و کردار گوسفندی که باعث خنده مکرر صاحبش میشد. آسمان جامه شب پوشید و من از رنگین کمان سقوط کردم، در اتاقم با همان در بسته. باز به زمین رسیدم نه با پا بلکه با سر! به همراه قهوهام و ان زمان است که زندگی معنا پیدا میکند
هلیا سرش را به سمتم برگرداند. گویا تازه از اقیانوس سِر لغات نجات یافته است
خودت نوشتی؟
اره
چرا نویسنده نشدی؟
صدای سرفه سربازی که پشتم ایستاده بود، مجالی به من نداد تا پاسخ سوالش را بدهم
سروان یاسین و خانم پرستش، سپهبد با شما کار دارن
بی هیچ سخنی راه اتاق سپهبد را در پیش گرفتم، خدا را شکر کردم که بار دیگری توانستم از پاسخ دادن به این پرسش فرار کنم، به گمانم نیروی کمکی رسیده باشد
هلیا لحظهای مکث کرد گویی غرق حیرت بود سپس به دنبال من امد
ایلیا
صدای ضربه به در اتاق، اتاق را لرزاند که مرا وادار کرد نگاهام را از پرونده بگیرم و به در بدوزم
بفرمایید
یاسین و هلیا وارد اتاق شدند و احترام نظامی گذاشتند. با دیدگان پرسشگر چشم به من دوختند
سپهبد، با من کاری داشتی؟
بنشینید
یاسین با لحنی مملو از عطش شیطنت لب به سخن گشود
نمیشه سرپا باشیم؟
انگشت اشارهام را توبیخگرانه به سمت او گرفتم
شیطنت نکن یاسین! بگیر بشین؛ مثل بچه خوب حرف گوش کن
هر دویشان نشستند؛ گرچه یاسین چشمان یشمیاش را به گوشه دیگر اتاق دوخته بود. تبسمی از لجاجتهای یاسین بر لب نشاندم و سرم را رو به هلیا برگرداندم
هلیا، کد نگاری زبان پارسی رو بلدی؟ درسته؟
بله، چطور مگه؟
یاسین با ناباوری از جایش بلند شد که با بدگمانی گوشه چشمی به هلیا انداخت و با لحنی
معترض رو به من گفت
وای خدا من! میخواین کد نگاری ها رو بدین هلیــا ترجمه کنه؟؟؟
هلیا نیز به سرعت از جایش برخاست و با قدرت واژهها به یاسین حملهور شد
این به در، دیوار و درخت میگن
یاسین نیز که جوگیر شده بود؛ بحث را ادامه داد
الفاتحه صلوات برای سازمان و عملیات
سپس دو انگشتش را بر دیوار نهاد و فاتحهای نثار روح اداره کرد
خجالت بکش من مافوقت هستم
یاسین با چشمان سبزش و رد تیغی که بر ابروی چپ او بود با خشم و تشویش هلیا را نظارهگر گشت و زیر لب غرید
یه جوری میگه مافوق، انگاری تیمساره یه جاسوس نیم وقت که بیشتر نیست که عملا توی هیچ عملیاتی نبوده
هلیا را کارد میزدی، خونش در نمیآمد. از سر خشم دندانهایش را روی هم میفشرد
فرجام طاقت من از جدال ان دو تاب شد، دستانم را بر میز تکیه کردم. از جا برخاستم و میان صحبت آنان پریدم سپس دیدههای غرندهام را به یاسین دوختم
چه بخوای، چه نخوای، دخترم در این عملیات حضور غیر مستقیم داره
لبی تر کردم و سخنم را در طرفداری از یاسین ادامه دادم
جدا از این همه شوخی، جنگ و دعوا اگه این پرونده به خوبی و خوشی تموم بشه، یاسین، ترفیع میگیری
که با این حرفم گل از گل یاسین شکفت، دستانش را از سر شادمانی و اشتیاق بهم کوبید
اخ جون! چرا از اول نگفتی سپهبد جون(؟) یعنی میشم سرگرد
سپس با وجد افزونی لب به سخن گشود
ایـول! اصلا از این به بعد متون فارسی رو هم بدیم ابجی هلیا ترجمه کنه
پس از گذر چندین سال، دیگر به سپهبد جون گفتن یاسین عادت کردم، پس تبسمی نثار چهره یاسین ساختم و برگههای کد را به هلیا دادم و با لحنی مشکوک رو به یاسین گفتم: نمک نریز یاسین، فقط به کسی نگو که هلیا ترجمه کرد، باشه؟ میدونی که مثل همیشه، نباید کسی از فعالیت هلیا در اینجا باخبر بشه
چشم سپهبد جون؛ من انقدر بچه خوبیم، بچه خوب انقدر نیست! حواسم به همه چیز هستش
بله اونم تو
هلیا که این جمله
…
ツ نمایش کامل ツ