فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Author Archives: زد

    About زد

    زندگی قشنگه فقط باید چشماتو باز کنی.... The greatest pleasure in the world is doing some works that other people say you cant

    چرا قضاوت نکنیم؟


    بی‌عدالتی‌ است که در مورد افراد مورد اطمینان از روی حدس و گمان قضاوت کنیم

    امام علی ع

    o*o*o*o*o*o*o*o

    قضاوت کردن درباره دیگران کار بسیار سخت و در اکثر موارد کار ناشایستی است و معمولا افراد حق ندارند درباره یکدیگر قضاوت کنند. چرا که زندگی و شرایط افراد با یکدیگر بسیار متفاوت است و فقط مقام خداوندی است که از تمام جنبه های زندگی و شرایط بندگان آگاه است و طبیعتا حق قضاوت درباره آن ها را دارد

    o*o*o*o*o*o*o*o

    سیدآزاد کهنه پوشی

     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    رمان ضرب الاجل اعجوبه فصل پنجم هلیا واقعا کیست؟


    رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1400 | هلیا واقعا کیست؟ | قسمت پنجم رمان ضرب الاجل عجوبه

    خلاصه چهار فصل گذشته

    دختری به نام هلیا که خانواده‌اش را در تصادف مرموزی از دست داده در پی بدست آوردن لقب اعجوبه تلاش می‌کند؛ گرچه پدر خوانده‌اش شرط عجیبی برای او می‌گذارد

    ^^^^^*^^^^^

    یاسین

    لباس فرم نظامی‌ام را بر تن کردم؛ سکوت مرگبار خانه، تبسم غم‌باری که از صدها شیون اندوهگین‌تر بود، بر لبان همیشه خندانم، نشاند
    پس از مرگ تنها خواهرم، خاطرات گذشته مادرم را مهمان تابوت مرگ نمود که از ان پس در اینجا سکوت حکم فرماست؛ اما پنج سالی است که ان روزها سپری شده‌اند ولی نه برای فردی بسان من که دنیای کوچکم بر لبخند دلنشین مادر و خنده‌های بی محابا خواهر کوچکم خلاصه می‌گشت که برای شادمانی آنان، تن به انجام هر کاری می‌سپردم؛ گرچه سرطان خون خواهرم، جوانه‌های دشت امید را پژمرده ساخت و شراره‌های دریا‌ها در خاموشی این آتش، ناتوان بود

    روبه روی اینه ایستادم، پسرکی را نگریستم که پیش از موعد، مرد گشته بود؛ اما بازتاب نوری، چشمم را زد که از برای ستاره‌های روی شانه‌های خمیدم بود
    بار دیگر انها را شمردم؛ یک، دو، سه و چهار. چهار ستاره که نمایانگر درد و کوشش بسیار من بودند. آهی کشیدم و بالاخره دل از مشاهده ستاره‌ها کندم تا رهسپار حرکت به اداره شوم
    مسیر همیشگی را بسان سابق طی کردم که حاکی از چنبره زدن روزمرگی بر روز‌هایم بود. هنگام ورود من به اداره احترام‌های نظامی از سوی افسران، به من آغاز گشت؛ ولی بدون اندکی توجه، راهم را به سمت دایره جنایی کج ساختم. به این دایره بسیار عشق می‌ورزیدم، زیرا پرونده‌هایش همچو مهتابی در قلب تاریکی می‌درخشید و سَرور ستارگان بود

    سپهبد پرستش گفته بود: امروز، برای رمزگشایی کدهایی زبان پارسی باستان نوشته‌ تبهکاران، نیروی کمکی می‌آید

    آهسته بر صندلی‌ام جای گرفتم و با کارمندان گرم گفت و گو شدم تا موسم دیدار با نیروی کمکی فرا برسد که ناگهان هلیا را دیدم که قصد ورود به دایره ما را در سر می‌پروراند
    کل اداره چنین می‌پنداشتند که او گاه گداری برای سر زدن به پدرش، مهمان اینجا می‌گردد؛ ولی شاید کمتر کسی در کل مرکز می‌دانست که او جاسوس کشور است

    به هلیا همچون خواهر خردسالم علاقه داشتم؛ گرچه او با اخلاقی پسرانه رشد کرده بود، البته توقع بسیاری است؛ از دختری که در اداره نظامی و بخش جنایی که همگی پسر هستند، بزرگ شده است
    هیچ بانویی اشتیاقی برای حضور در این دایره مخوف نداشت

    سرم را آهسته تکان دادم تا از شر افکار مزاحم آسوده گردم و از جا برخاستم تا با گام‌های بلند خود را به او برساندم

    سلام ابجی هلیا

    با این سخنم سرش اهسته را به سمتم برگرداند

      سلام بر سروان یاسین یاسین! خوبی برادر؟

    بغضی تفننی بر چهره نشاندم و با اندوه بسیار سخن بر زبان اوردم

      نه بابا خواهری، از بس که این پدر شما ما رو می‌فرسته عملیات؛ مگه رمقی برای ما می‌مونه؟ ماموریت پشت ماموریت؛ مرخصی هم که اصلا نمیده

    هلیا تبسمی کرد و با نگاهی شیطنت آمیز، لب به سخن گشود

     بله، بله، شکم برامده شما گویا همه چیز هست

    نگاهی به چهره‌اش افکندم که از شدت خنده چهره سفیدش، گلگون شده بود. ابرویی از تیزهوشی این دختر بالا انداختم و حمله‌اش را با حمله‌ای پاسخ دادم

      اولا این همش ثمره این چند روز تعطیلی هستش که پدر شما، ما رو بفرسته واسه فعالیت نظامی از بین میره. دوما با خورد و خوراک پسر مردم چی کار داری؟

    که با این سخن من اداره از خنده منفجر شد! هلیا ارام کوله‌اش را به کتفم کوبید و زیر لب غرید

     اروم‌تر، کل ایران خبردار شدن! چقدر اولا دوما می‌کنی‌

    از روی عمد با فریادی بلندتر، سخن بر زبان آوردم؛ گرچه نتوانستم خنده‌ام را کنترل کنم

      اخ! اخ! چرا میزنی؟ گناه من چیه اخه؟ منو بگو که برای تولدت کادو گرفته بودم

    و با لجاجت ادامه دادم

      دیگه بهت نمیدم

    هلیا لبخند شیرینی زد که جلوه افزونی به چشمان دریایی‌اش می‌بخشید

      تولدم یادت بود؟

    اخم تفننی بر صورتم نشاندم و سیما از سوی او ‌گرفتم

      انتظار داشتی تولد تنها خواهرم یادم بره؟

      وای یاسین! حالا چی گرفتی؟

    لبخند گرمی به چهره ذوق زده‌اش بخشیدم و کارت پستال را از جیب کتم دراوردم تا ان را به او نشان بدهم

      بیا خواهر، تولدت مبارک

    کارت را از من گرفت و مجذوب تصویر جلدش شد. عکس روی ان، نمایانگر دخترکی بود که از فرط محنت و تنهایی، گربه‌ای را در اغوش کشیده بود. هلیا بی انکه سخنی بر زبان بیاورد، کارت را باز کرد و متن چشمانش را احاطه کرد. اهسته شروع به زمزمه آن نمود

     بوی قهوه با بوی خاک نم خورده باران، ریتم دل انگیزی به وجود اورده بود؛ که شور و شوق مرا برای گام برداشتن در سرزمین تصوراتم بیشتر و بیشتر می‌کرد که مهمترین رویداد عمرم گشت؛ کشف در بسته و گشودن دروازه رنگین کمان

    سرمایی که باعث کسالت می‌شود؛ فردی که شب‌ها الزیمر می‌گیرد و روزها نابغه حافظه می‌گردد، پسرکی که لحظاتش را با صحبت با مادربزرگش سپری می‌کند، دختری که نومیدانه بدنبال اربابش می‌دوید و کردار گوسفندی که باعث خنده مکرر صاحبش می‌شد. آسمان جامه شب پوشید و من از رنگین کمان سقوط کردم، در اتاقم با همان در بسته. باز به زمین رسیدم نه با پا بلکه با سر! به همراه قهوه‌ام و ان زمان است که زندگی معنا پیدا می‌کند

    هلیا سرش را به سمتم برگرداند. گویا تازه از اقیانوس سِر لغات نجات یافته است

      خودت نوشتی؟

      اره

      چرا نویسنده نشدی؟

    صدای سرفه سربازی که پشتم ایستاده بود، مجالی به من نداد تا پاسخ سوالش را بدهم

      سروان یاسین و خانم پرستش، سپهبد با شما کار دارن

    بی هیچ سخنی راه اتاق سپهبد را در پیش گرفتم، خدا را شکر کردم که بار دیگری توانستم از پاسخ دادن به این پرسش فرار کنم، به گمانم نیروی کمکی رسیده باشد

    هلیا لحظه‌ای مکث کرد گویی غرق حیرت بود سپس به دنبال من امد

     

    ^^^^^*^^^^^

    ایلیا

    صدای ضربه به در اتاق، اتاق را لرزاند که مرا وادار کرد نگاه‌ام را از پرونده بگیرم و به در بدوزم

    بفرمایید

    یاسین و هلیا وارد اتاق شدند و احترام نظامی گذاشتند. با دیدگان پرسشگر چشم به من دوختند

      سپهبد، با من کاری داشتی؟

    بنشینید

    یاسین با لحنی مملو از عطش شیطنت لب به سخن گشود

      نمیشه سرپا باشیم؟

    انگشت اشاره‌ام را توبیخ‌گرانه به سمت او گرفتم

    شیطنت نکن یاسین! بگیر بشین؛ مثل بچه خوب حرف گوش کن

    هر دویشان نشستند؛ گرچه یاسین چشمان یشمی‌اش را به گوشه دیگر اتاق دوخته بود. تبسمی از لجاجت‌های یاسین بر لب نشاندم و سرم را رو به هلیا برگرداندم

    هلیا، کد نگاری زبان پارسی رو بلدی؟ درسته؟

     بله، چطور مگه؟

    یاسین با ناباوری از جایش بلند شد که با بدگمانی گوشه چشمی به هلیا انداخت و با لحنی

    معترض رو به من گفت

    وای خدا من! میخواین کد نگاری ها رو بدین هلیــا ترجمه کنه؟؟؟

    هلیا نیز به سرعت از جایش برخاست و با قدرت واژه‌ها به یاسین حمله‌ور شد

     این به در، دیوار و درخت میگن

    یاسین نیز که جوگیر شده بود؛ بحث را ادامه داد

      الفاتحه صلوات برای سازمان و عملیات

    سپس دو انگشتش را بر دیوار نهاد و فاتحه‌ای نثار روح اداره کرد

      خجالت بکش من مافوقت هستم

    یاسین با چشمان سبزش و رد تیغی که بر ابروی چپ او بود با خشم و تشویش هلیا را نظاره‌گر گشت و زیر لب غرید

    یه جوری می‌گه مافوق، انگاری تیمساره  یه جاسوس نیم وقت که بیشتر نیست که عملا توی هیچ عملیاتی نبوده

    هلیا را کارد می‌زدی، خونش در نمی‌آمد. از سر خشم دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد

    فرجام طاقت من از جدال ان دو تاب شد، دستانم را بر میز تکیه کردم. از جا برخاستم و میان صحبت آنان پریدم سپس دیده‌های غرنده‌ام را به یاسین دوختم

    چه بخوای، چه نخوای، دخترم در این عملیات حضور غیر مستقیم داره

    لبی تر کردم و سخنم را در طرفداری از یاسین ادامه دادم

    جدا از این همه شوخی، جنگ و دعوا اگه این پرونده به خوبی و خوشی تموم بشه، یاسین، ترفیع می‌گیری

    که با این حرفم گل از گل یاسین شکفت، دستانش را از سر شادمانی و اشتیاق بهم کوبید

      اخ جون! چرا از اول نگفتی سپهبد جون(؟) یعنی میشم سرگرد

    سپس با وجد افزونی لب به سخن گشود

      ایـول! اصلا از این به بعد متون فارسی رو هم بدیم ابجی هلیا ترجمه کنه

    پس از گذر چندین سال، دیگر به سپهبد جون گفتن یاسین عادت کردم، پس تبسمی نثار چهره‌ یاسین ساختم و برگه‌های کد را به هلیا دادم و با لحنی مشکوک رو به یاسین گفتم: نمک نریز یاسین، فقط به کسی نگو که هلیا ترجمه کرد، باشه؟ می‌دونی که مثل همیشه، نباید کسی از فعالیت هلیا در اینجا باخبر بشه

      چشم سپهبد جون؛ من انقدر بچه خوبیم، بچه خوب انقدر نیست! حواسم به همه چیز هستش

      بله اونم تو

    هلیا که این جمله



    ツ نمایش کامل ツ

     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    آداب نشستن در جلسات


    ♦♦—————♦♦

    برخی از اقوام ایرانی از دیر باز این اصطلاح را داشته اند که «آدم باید جای خود را بلد باشد» به این معنی که هر کسی باید بداند در چه جایی بنشیند و در حقیقت اشاره به جایگاه و موقعیت افراد داشته است

    هر انسانی دارای حریم شخصی و محدوده خصوصی است که تجاوز به آن حریم می تواند او را در موقعیت تدافعی قرار دهد و به جای آنکه وارد مذاکره و گفت وگو با شما شود در تلاش برای یافتن راه فراری از شما برای حفظ حریم خصوصی خود است. این رفتار در اکثر مواقع در ناخود آگاه افراد شکل می گیرد و شما گاهی متوجه نمی شوید که به چه دلیلی در تلاش برای فرار از یک گفت وگو هستید؛ ولی اگر کمی بیشتر به پیرامون خود توجه کنید، متوجه می شوید که شخص روبه روی شما وارد حریم خصوصی و فضای اختصاصی شما شده است. بنابراین همواره این حریم را حفظ کنید تا ذهن ناخود آگاه افراد در برابر شما موضع نگیرد.

    حریم خصوصی کمتر از ۲۰ سانتی متر: این محدوده مهم ترین و خصوصی ترین محدوده هر فرد است که همواره افراد در پی حراست از آن می باشند و شما هیچ گاه سعی نکنید در جلسات رسمی وارد این فضا شوید. این فضا صرفا متعلق به افرادی است که از نظر عاطفی بسیار به هم نزدیک هستند مانند والدین، همسر و فرزند، اما در سایر موارد همه افراد حریم فضایی دارند که ۲۰ سانتیمتری آنها را احاطه کرده است.

    ادامه دارد …..

    #مهارت_های_اجتماعی

     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    طلوع مهتاب🌙🌙


    ♦♦—————♦♦

    هر شب

    پنجرہ‌هاي‌ ملکوت آسمان

    بسوی قلب‌ها گشودہ می شود🎆

    الهی امشب

    ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ قلب‌های ما ﺑﺰﺩﺍﯼ🤲🏻

    و نور ایمانت را

    در قلب‌هایمان جاری کن✨♥

    💫🌛شب زیباتون بخیر🌜💫

    فردا‌تون قشنگ🧡🙂

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    منبع: کانال پرورشی و فرهنگی

     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    پدر مهربان شیعیان



    *~*****◄►******~*

    تا رابطه‌ی ما با ولی‌امر، امام زمان (عج) قوی نشود
    کارِ ما درست نخواهد شد
    قوت رابطه‌ی ما با ولی‌امر (عج) هم در اصلاحِ نفس است

    🍃آیت‌الله بهجت

    *~*****◄►******~*

    ✨اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج✨

     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    متن زیبا | نوشته های اندرویدی

    خاطرات طنز جبهه


    صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتش می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانه‌ای می‌داد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می‌گفت: دست راست من این انگشتری است

    دیگری می‌گفت: من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم

    نشانه‌ای که یکی از بچه‌ها داد برای ما بسیار جالب بود. او می‌گفت: من در خواب خُر و پُف می‌کنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف می‌کند، شک نکنید که خودم هست

    @~@~@~@~@~@

    خدا نکند کسی از سر ناچاری و اضطرار دو مرتبه پشت سر هم مرخصی می‌رفت. مگر بچه‌ها ولش می کردند. وقتی پایش می رسد به گردان هر کسی چیزی بارش می کرد

    مثلا از او سوال می‌کردند: «فلانی پیدات نیست کجایی؟»

    دیگری به طعنه جواب می داد: «تو خط تهران – اندیمشک کار می کنه» و گاهی هم می گفتند: مرخصی آمدی جبهه؟

    @~@~@~@~@~@

    یکی از نیروها از نگهبانی که برگشت، پرسیدم: چه خبر؟

    گفت: جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم

    گفتم: از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟

    گفت: آخه همینجور که راه می‌رفت جار می‌زد: المیو المیو

    @~@~@~@~@~@

    بچه‌های گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه می‌شد. مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم

    دیدم رزمنده‌ای دارد می‌گوید: اگر به من پایانی ندهید بی اجازه به اهواز می‌روم

    پرسیدم :‌ چی شده؟ قضیه چیه؟

    همان رزمنده گفت: به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطر است. آمدم اینجا می‌بینم جانم در خطر است

    @~@~@~@~@~@

    صدا به صدا نمی‌رسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش می‌رسید. بچه‌ها پشت سر هم صلوات می‌فرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشکر و … اما باز هم ماشین راه نیفتاد

    بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات می‌خواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات

    سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید

    @~@~@~@~@~@

    گاهی حسودیمان می‌شد از اینکه بعضی اینقدر خوش‌خواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده‌اند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک می‌کردی، پلک نمی‌زدند. ما هم اذیتشان می‌کردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتین‌هایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمی‌کردیم صاف می‌رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادرث!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیده‌ایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت می‌گفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُف‌شان بلند می‌شد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند می‌شد این دفعه می‌نشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب می‌شنید: هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد

    @~@~@~@~@~@

    بر خلاف همه اشخاص که موقع نماز و دعا، اگر می‌گفتی: «التماس دعا» جواب می‌شنیدی: «محتاجیم به دعا» به بعضی از بچه‌های حاضرجواب که می‌گفتی جواب‌های دیگری می‌گفتند

    یکبار به یکی گفتم: فلانی ما را هم دعا بفرما

    فورا گفت: شرمنده سرم شلوغه. ولی باشه،‌ چشم. سعی خودمو می‌کنم. اگه رسیدم رو چشام

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    دل‌تون شاد و لب‌تون خندون♥️

     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ‍ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    همین که آقاجان از دهان لقِ خواهر کوچکم شنید که من با ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    گاهی باید
    خودت را برداری
    و بیاندازی ته کوله پشتی ات
    و ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    یه وقتایی میخوای دیوونه باشی

    میبینی توی شهر عاقل زیاده

    oOoOoOoOoOoO

    user_send_photo_psot

    *.*.*.*.*.*.*.*.*.*.

    مادامی که پارو نزنی

    قایق زندگی تو

    یا سرجایش می ماند

    یا با هر ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ️شغالی مرغی از خانه پیر زنی دزدید. پیر زن در عقب او نفرین ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    پدرم الکلی بود و در سن چهل سالگی مرد. چند هفته قبل از مرگش، ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    صبر را معنا و مفهومی به نام زینب است
    احترام عشق هم از ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    #قلب
    نفهم ترین عضو بدن

    #بغض
    مزخرف ترین حس ممکن

    #مغز ...

    user_send_photo_psot

    *********◄►*********

    ، دلم شاعر
    ، دلم عاشق
    دلم رسواے
    ... عالم شـــد

    دلش سنگ و
    دلش ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    خوشبخت کسی نیست که در زندگی مشکلی ندارد
    بلکه کسی است که با ...

    user_send_photo_psot

    ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮔﺮﻡ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ، ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ...

    user_send_photo_psot

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    میدانی، روزی که ماجرای عشق تو را به مادرم ...

    user_send_photo_psot

    ****►◄►◄****

    تنهایی من ، کوچه ی بن بستی ست

    که پشت آن

    خانه ی توست

    ****►◄►◄****

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .