فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Author Archives: زد

    About زد

    زندگی قشنگه فقط باید چشماتو باز کنی.... The greatest pleasure in the world is doing some works that other people say you cant

    مادرِبابا



    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    به نام خالق سراغازگر که باران فتوایش بود

    🦋یاری می کرد همیشه

    🌸پیامبر خدا را

    🦋جارو می کرد اتاق را

    🌸حاضر می کرد غذا را

    🦋پیامبر از دیدنش

    🌸روی گلش می شکفت

    🦋به دختر عزیزش

    🌸«مادر بابا» می گفت

    🦋فاطمه جان، خبر دارم

    🌸روزهای سختی داشتی

    🦋این همه غصّه رو بگو

    🌸کجا نگه می داشتی؟

    🦋منم می خوام که مثل تو

    🌸قوی و خوش رو باشم

    🦋مثل گل محمدی

    🌸خوش گل و خوش بو باشم

    *~~~*****~~~*

    منبع: کانال پرورشی فرهنگی

     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    دفتر شـعـــر

    پس از نماز


    به نام ایزدی که نامش
    زیبنده سخن است

    ^^^^^*^^^^^
    بعد از پایان نماز وقتے
    سر بہ سجده میگذارید
    مرورے بر اعمال صبح
    تا شب خود بیاندازید
    آیا کارمان براے رضایت
    خدا بوده….

    ڪلامے از شهید همت ❤️

    ^^^^^*^^^^^

    منبع: کانال پرورشی فرهنگی

     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    رمان ضرب الاجل اعجوبه فصل چهارم گذر زمان همه چیز را مشخص می کند



    رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1399 | گذر زمان همه چیز را مشخص می کند | قسمت چهارم رمان ضرب الاجل عجوبه

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    فصل چهارم : گذر زمان همه چیز را مشخص می کند

    پرتو دلنواز افتاب از پنجره به اتاق تابیده می‌گشت؛ که پرده طلایی با رگه‌هایی از نخ براق جلوه افزونی به نور ان می‌بخشید و فضای اتاق را شاداب‌تر از ان چه بود، به نمایش گذاشت. درخشش ان نوید شروع یک روز تازه بهاری را به مردم هدیه می‌داد
    پافشاری خورشید، فرجام هلیا را از دنیای رویا‌ها بیرون کشید؛ کش و قوسی به بدنش داد. سپس راه اشپزخانه را در پی گرفت. خستگی هنوز در وجودش بود، به زور لای چشمانش را باز کرد تا بتواند در یخچال را باز کند که تکه کاغذ روی ان نظرش را جلب کرد

    سلام هلیا، ایلیا رفته اداره؛ منم رفتم خونه سرهنگ. مراقب باش خونه رو به باد ندی

    هلیا تکه کیکی از درون ان بیرون اورد و سری از انبوه اندوه تکان داد

    بازم هر دو تاشون رفتن بیرون، حتی صبحونه هم برام درست نکردن

    قوری را پر از اب کرد و روی اجاق گذاشت؛ به تازگی قهوه جوش خراب شده بود و هیچ کس ان را تعمیر نکرده بود
    صندلی ناهار خوری را بیرون کشید؛ روی ان نشست و مدتی سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند. قیافه اوراق‌اش حاکی از مشغله‌های بسیارش بود؛ باز هم به سان همیشه وقتش کم بود و کارهایش بسیار
    صدای جوشیدن اب او را به خود اورد
    یک فنجان نسکافه درست کرد و ان را با همان تکه کیک خورد؛ این یک فاجعه برای زخم معده‌اش بود؛ اما او اهمیتی نداد  سال‌ها بود که دیگر هیچ چیزی اهمیت چندانی برای نداشت

    از پلکان بالا رفت و در شکلاتی را که از جنس چوب اصل و درکوب تزیینی پاییزی بر ان اویزان بود، گشود
    اتاقش مثل همیشه اشفته و درهم ریخته بود؛ گوشی‌اش را از روی کمد برداشت ،
    قصد داشت به یکی از دوستان قدیمی‌اش زنگی بزند و قرار ملاقات بگذارد. می‌دانست که سپهبد تا خیالش از بابت روابط اجتماعی‌اش راحت نشود؛ پیگیر لقبش ، اعجوبه ، نخواهد شد
    شماره دوستان قدیمی‌اش را ذخیره کرده بود پس نیازی به دفتر تلفن نداشت. شماره اول به نام سنا بود؛ هلیا سعی کرد او را به خاطر بیاورد، دختری با قیافه‌ای از تبار شرق، در نقاشی استادی زبردست و کمالگرا که در رشته ژنتیک تحصیل می‌کرد و به تازگی دورادور شنیده بود که او را شادی صدا می زنند. اری؛ شادی، بهترین ودر خورترین اسم مستعاری بود که برازنده اوست

    او تنها همین مشخصات را به یاد داشت. به اجبار چشم از شماره سنا کند، اخرین بار به دلیل دعوایی که با او داشت؛ رابطه‌شان به کل قطع شده بود و اطمینان داشت که او جواب تلفنش را نخواهد داد
    عاجزانه چشم به شماره دوم که مال لنا بود، دوخت

    دختری با چشمان مشکی، پر جنب و جوش و برونگرا که علاقه عجیبی به رشته روانشناسی داشت. تبسم غم باری بر صورتش نشست. لنا در همه حال دنباله‌رو شادی بود و از او طرفداری می‌کرد
    شماره بعدی از ان شیوا بود، دختری سبزه که مدلینگ مشهوری بود گرچه شغلش، او را حتی اندکی توصیف نمی‌کرد. بلکه او فراتر از حرفه‌اش بود

    هلیا اصلا حوصله صحبت با او را در این شرایط نداشت و زیر لب گفت

    وای خدا! شیوا! به هیچ وجه ظرفیت اینو ندارم

    نگاه بی‌حوصله‌ای به شماره بعد انداخت که ای کاش هیچ‌وقت این کار را نمی‌کرد. ان شماره مال ارغوان بود، دختری چشم عسلی که خوش رو و خلاق بود، هلیا می‌دانست که او جواب‌اش را خواهد داد

    بی انکه به شماره بعدی گوشه چشمی بیندازد، با ارغوان تماس گرفت و شماره فاطمه دختری وفادار و مهربان بدون ذره‌ای توجه در لیست مخاطبین باقی ماند

    در ان سوی تهران ارغوان میان رگال‌های لباس می‌چرخید و مشغول خرید کردن بود که ناگهان
    موبایلش زنگ خورد. نگاهی به شماره انداخت؛ ناشناس بود، دخترک ذوق کرد که شاید از شرکتی که در انجا فرم استخدام پر کرده بود، تماس گرفته‌اند

    بله، بفرمایید

    سلام

    سلام، شما

    امممم؛ من هلیام، هلیا پرستش

    ارغوان که ناامید شده بود، با ناراحتی پرسید

    به جا نمیارم

    من و شما مدت کوتاهی در مدرسه نرگس هم‌کلاسی بودیم

    خاطرات در ذهن ارغوان تداعی شد

    اهان، شما همون دختری هستید که همش جهشی می‌خوند و اختلاف سنی زیادی با بقیه بچه‌ها داشتید، درسته؟

    کاملا درسته

    حالا با من چی کار دارید؟

    می‌تونم شما رو به یه قرار ملاقات دعوت کنم؟

    اونوقت برای چی؟

     برای صحبت کردن

    چرا و به چه دلیل گفت وگو کنیم؟؟

    هر لحظه داشت کار را برای هلیا سخت‌تر می‌کرد اما او ساده به این جایگاه نرسیده بود؛
    که بخواهد با یک گپ ناقص همه چیز را از دست دهد. پس با سماجت افزونی
    سخن بر زبان اورد

    هیچی؛ همین طوری فقط دوست داشتم دوستی گذشت‌مون رو دوباره احیا کنم

    پوزخندی بر لب ارغوان نشست؛ انها هیچ دوستی در گذشته نداشتند که حال
    بخواهند

    هلیا نیز بایت دروغ‌هایی که گفت از خودش متنفر شد ولی خرسند نیز بود

    زیرا ماهی طعمه را گرفته بود

     پس باهم در ارتباط هستیم؛ خدانگهدار

    بله، همین طور خواهد بود؛ خدافظ

    تماس قطع شد ولی ارغوان هنوز در شوک اتفاقی بود که رخ داده؛ هلیا شادمان‌تر از هر زمان دیگری بود. چون امروز بذر نهال دوستی را در خاک کاشته بود

    مدتی همچنان با چهره شادمان با تبسم زیبایی زینت گشته بود؛ سرپا ایستاده بود؛ که در انتها به خود امد. پشت لب تاپش نشست و شروع به برنامه نویسی کرد اما ذهن او شلوغ بود، هیاهوهایی از افکار متفاوت؛ از سویی خوشحال بود که بعد از ده سال؛ دوستی خواهد داشت و از طرفی نگران بود، دلهره هدف اصلی زندگی‌اش که انتقام بود؛ در سر داشت

    پریشان بود که ارغوان متوجه این مسئله شود و شاید از خودش می‌پرسید: بعد از انتقام چه؟ بعد از اعجوبه شدن چه؟
    کسی چه می‌داند که سرنوشت چه بازی‌هایی برایش رقم می‌زند و مهم‌تر از همه چه برای هلیا روی می‌دهد؟

    *** هلیا ***

    متوجه گذر زمان نشدم. مثل همیشه وقتی غرق در برنامه نویسی می‌شوم؛ متوجه چیزی نمی‌شوم که صدای زنگ تلفن عمارت مرا به خود اورد. دوان دوان پلکان را برای رسیدن به طبقه اول طی کردم
    نفس عمیقی کشیدم و ان را برداشتم

    عمارت اقای پرستش، بفرمایید

    سلام هلیا

    صدای شیدا که در گوشم پیچید ناگهان لبخند محوی را بر صورتم نشاند

    سلام شیدا جون، چی شد؟

     

    سریع وسایلت رو جمع کن؛ بیا خونه سرهنگ

    برای چی اخه؟

    فردا که پنجشنبه است، پس فردا هم جمعه، شنبه و یکشنبه هم تعطیله؛ دعوت‌مون کرده این
    چند روز پیش هم باشیم

    سپهبد هم هست؟

    اره ، یه چند ساعت دیگه میاد

     باشه، بای

    خدافظ، منتظرتم

    حتما باید اتفاق مهمی رخ داده باشد که سرهنگ قصد دارد همه دور هم جمع شویم. راه پله خانه را که با نرده طلایی که به سان زر نابی، خوش می‌درخشید، که ان باعث گشته بود این راهرو نسبت به دیگر عمارت‌ها متفاوت باشد، دوباره طی کردم

    وارد اتاقم شدم، کوله پشتی‌ام را از روی زمین برداشتم و چندین سویشرت و تونیک در ان چپاندم
    بعد لب تاپ و شارژش را در زیپ دیگری جای دادم. در انتها گوشی و سوییچ ماشینم را برداشتم وبه سمت گاراژ پرواز کردم

    بی ام دبلیو را از خانه خارج کردم و شروع به راندن به سمت عمارت سرهنگ بهنام رادمنش کردم؛ اما ذهنم جا دیگری بود
    ایا سپهبد در مسیر انتقام گرفتن مرا یاری خواهد کرد؟
    ایا با کشتن ان سه نفر چیزی عوض خواهد شد؟
    ایا می‌توانم از دو سال باقی مانده نوجوانی‌ام، لذت ببرم؟
    زندگی چه؟ زندگی کمکم خواهد کرد؟
    ایا با گرفتن انتقام حسرت نوازش خالصانه مادر و پدرم، از قلبم خواهد رفت؟
    ایا با قبول شدن من به عنوان اعجوبه ایرانی، کوته فکری در مملکتم ریشه‌کن خواهد شد؟
    ایا دختران دیگر طعنه، چون دختری را نخواهند شنید؟
    هموطنانم از ان به بعد واژه غیر ممکن را استفاده نخواهند کرد؟
    پاسخ هیچ یک از سوالاتم جواب مطلقی نداشت
    اری؛ درست است؛ گاهی بله به معنی اری نیست و گاهی خیر به معنی عدم قبول نیست
    صدای بوق ماشین‌ها مرا از دنیای تصوراتم بیرون کشید. تهران درست مثل همیشه بود؛ صدای بوق‌ها، دودهای اگزوز‌ها، ترافیک سرسام‌اور و الودگی هوا همه این‌ها همیشگی بود؛ انگار دیگر همه‌مان به دیدن برج میلاد در کپه‌ای از دود، عادت کرده‌ایم
    گوشیم را که کنار دنده گذاشته بودم، برداشتم. در یک پیام‌رسان یک گروه چت با ارغوان ساختم و پیامی به او دادم

     سلام ارغوان جان، خوبی؟ منو یادت هست هنوز؟

    سلام هلیا، فعلا پیر نشدم، الزایمر هم ندارم. توپ توپم! تو چطور؟

    ای نفس میاد و میره. راستی مزاحمت که نشدم؟ گاهی اوقات



    ツ نمایش کامل ツ

     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    رمان ضرب الاجل اعجوبه فصل سوم خاطرات سربازی محاله یادم بره


    رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1399 | خاطرات سربازی محاله یادم بره | قسمت سوم رمان ضرب الاجل عجوبه

    سپاس دارم خداوند عزوجل را که تامل در واژگان را به من اموخت تا نجوای مادرم؛ دوستت دارم سر دهم و مجالی داشته باشم تا سر افرینش را بیابم

    فصل سوم: خاطرات سربازی محاله یادم بره

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    از خواب بیدار شد و به سمت تراس گام برداشت، بافتی را برداشت تا مبادا سرما بخورد. در ان سلطنتی اتاقش را باز نمود، باد دستانش را بر موهای دخترک کشید که باعث می‌شد او تبسمش را پررنگ‌تر سازد
    بهار باصبوری فراوان و اهسته اهسته زمین را تصاحب می‌کرد. او رنگ‌ها را درگرگون و قلب عشاق را لرزان می‌گرداند
    بافت قرمزی را که بر دوش دخترک اویزان بود؛ باد با دستان پر مهرش جارو می‌کرد که ان به تلاطم افتد گرچه دخترک با سر سختی مانع نیت شوم ان می‌گشت
    روی صندلی حصیری تراس نشست، زانوانش را در اغوش کشید و صفحه اول کتاب را گشود؛ گذر زمان را حس نکرد، همچون ماهی بی جانی در دریای مواج لغات غرق شد
    صدای خنده بلند شیدا و سپهبد همانند صیادی ماهر او را از دریا واژگان بیرون کشید؛ تا جایی که کتاب را خوانده بود، علامت گذاشت. ان را بست و بر میز عسلی رنگش گذاشت تا به سمت حیاط گام بردارد. شاید تنها چیزی که مانعی برای او می‌ساخت تا ادامه کتاب را نخواند، هدیه حقیقی تولد شانزده سالگی‌اش بود
    اری؛ فقط این کادو می‌توانست او را از وسوسه جملات زیبنده جدا کند
    پلکان را گذراند و از پنجره سالن پذیرایی چشمش به شیدا مادرخوانده‌اش افتاد که با ذوق و شوق شایگان، چیزی را برای همسرش تعریف می‌کرد. سپهبد هم با تمام هوش و حواس گوش می‌سپرد؛ ناگهان چشمش به هلیا افتاد که مرددانه در سالن ایستاده بود

    هلیا بیا اینجا با ما بشین

    هلیا فاصله باقی مانده تا حیاط را طی کرد و به انان رسید؛ مشتاقانه صندلی را کنار کشید. روی ان نشست، سپهبد دو تکه از کیک یک دست خامه ای‌_شکلاتی جدا کرد و جلوی همسر و دخترش گذاشت. برای هلیا در لیوانی خالی شربت پرتقال ریخت سپس با طنعه رو به دخترکش گفت

    چی شد یادی از فقیر فقرا کردی؟؟؟؟؟
    با غرور پشت چشمی نازک کرد و لب به سخن گشود

    اومدم کادمو بگیرم

    کدوم کادو؟؟؟؟
    هلیا اخمی تفننی از سر ناراحتی بر چهره نشاند

    به، به! به همین زودی یادتون رفت (؟) هعییی دنیا بی وفا

    قرار بود روز تولدم بگی که اولین بار چجوری با پدرم و سرهنگ اشنا شدی؟
    سپهبد لبخندی زد. تبسمی از غم که هنوز دخترش به او پدر نمی‌گوید و لبخندی از شادی، زیرا یاد ان روزها گل از گلش می‌شکوفت. شیدا از در طرفداری دخترش برامد و ارنجش را به کتف سپهبد کوبید
    بگو دیگه، دخترمو منتظر نزار

    سپهبد بغضی کرد و گفت
    باشه دیگه، یه لحظه مهلت بدین؛ چرا میزنی اخه؟

    سپس قیافه مظلومی به خویش گرفت، مقداری از شربتش نوشید و لب به سخن گشود

    ما اون زمان سربازی افتاده بودم زنجان. نمی‌گم دوست داشتم اینا، خیلی هم دنبالش رفتم که بیوفتم تهران اما خب نشد که بشه، البته خوب شد که نشد

    اون وقتا زیاد فرودگاه تو شهر نبود شاید جمعا سه یا چهار تا فرودگاه داشتیم؛ پس دو راه بیشتر نداشتم یا باید با اتوبوس بین شهری مسافرت می‌کردیم یا با سواری‌های دربستی، که خیلی گرون بود. منم که یه جوان خام و فقیر بودم؛ کلا وضعیت مالی‌ام متوسط رو به پایین بود
    سپهبد اهی به ‌خاطر به یاد اوردن ان روزهای فقر و نداری‌اش کشید. حالش که اندکی جا امد صحبتش را ادامه داد

    من هم بلیط اتوبوس گرفتم به زنجان، که از شانس خوب من بیست کیلومتر مونده به مقصد اتوبوس خراب شد
    وقتی که از کار افتاد ساعت چهار صبح رو نشون می‌داد، ته ته‌اش اون مسافت باقی مانده رو راننده می‌تونست توی یک ساعت بره
    توی پادگان راس ساعت شش صبحگاه بود؛ یعنی ما باید تا ساعت شش خودمون رو به اونجا می‌رسوندیم؛ اوایل امیدوار بودم که به موقع می‌رسیم، زمان گذشت و ماشین هنوز خراب بود؛ کم‌کم صدای همه مسافرا در اومده بود که اتوبوس با مشقت، بدبختی و عرق ریختن و سختی درست شد و راه افتادیم
    بازم از خوش شانسی بنده ساعت هفت به زنجان رسیدیم، تازه باید راه پادگان رو پیدا می‌کردم؛ سرتو درد نیارم تا برسم به پادگان شد هشت صبح، کل بدنم از استرس می‌لرزید که بالاخره وارد پادگان شدم اول سعی کردم زیاد جلب توجه نکنم که از شانس زیبای من نشد و فرمانده منو دید؛ منم از ترس چشمام رو اطراف می‌چرخوندم که مثلا بگم متوجه فرمانده نشدم. دیدم جلوتر یه جوان دیگه مثل من دیر کرده و پشت سرم هم یکی دیگه داشت می‌دوید تا به سمت ما بیاد

    سپهبد چشمانش را که از ذوق می‌درخشید به سمت خانواده‌اش گرفت، با اشتیاقی بی‌حد و مرزی لبخند گفت: انقدر ذوق کردم که نگو، خوشحال شدم که خوم فقط دیر نکردم
    فرمانده رو به ما کرد و با عصبانیت و تند خویی گفت: به، به، به!! سربازای تازه وارد، فکر کردین اینجا خونه خاله است؟ هر وقت دلتون خواست بیاین، برین.
    دیر بیاین، زود برین. امشب شماها به عنوان تنبیه نگهبان هستید
    سپهبد چشمانش را ستاره باران کرد؛ گویی در دنیا دیگری بود، با این حال خانواده‌اش را زیاد معطل نگذاشت

    تا شب یه عالمه استرس داشتم چون من که شب قبل هم نخوابیده بودم و امشبم باید نگهبانی می‌دادم. خلاصه عصر تو پادگان بهمون کار کردن با تفنگ رو یاد دادن؛ بعد ما بیسیم و تفنگ گرفتیم. ما سه نفر توی یه برجک افتاده بودیم. انگار سرنوشت هم می‌خواست ما باهم اشنا بشیم

    هر سه نفرمون وارد برجک شدیم و مدت کوتاهی بدون هیچ حرف یا حرکتی کز کرده بودیم؛ که سرانجام یه پسره که چشماش عسلی بود؛ تبسمی کرد و رو به من گفت: نمیخواین خودتون رو معرفی کنید؟ اسم من فرشید اریا فر هستش، از قزوین اومدم بعد دستش رو به سمتم دراز کرد

    لبخندش رو بالبخندی گرم‌تر پاسخ دادم؛ از جا پاشدم و باهاش دست دادم
    اسم من ایلیاست، ایلیا پرستش. بیست و سه سالمه، از تهران اومدم
    اون یکی پسر جوان هم که زانوهاش رو در اغوش گرفت بود؛ برخاست تا با من و فرشید دست بده
    سرانجام لب به سخن گشود
    من بهنام رادمنش هستم، بیست و یک سالمه و از کرج اومدم
    هممون خندیدم. راستش دقیق یادم نمی‌یاید به چی می‌خندیم

    هلیا تا دید که سپهبد سکوت را برگزید، با ناباوری پرسید

    پس بابا اول سر بحث رو باز کرد؟ واقعا شما توی برجک پادگان باهم اشنا شدید؟

    سپهبد لبخندش را عمیق‌تر کرد. لبخندی که گویا غمی سنگین بر شانه‌های این مرد محکم و اسطوره بود، اما مگر اسطوره‌ها مگر غمگین نمی‌شوند؟
    او پریشان دخترش بود که بعد از گذر یازده سال هنوز جویا اتفاقات گذشته هست؛ زندگی چه بر سر انها اورده بود که می‌بایست تقاص اشتباه‌های نیاکان خویشتن را می‌دادند و خود نیز به‌دنبال تاوان بودند

    اره، پدرت روابط اجتماعی بالایی داشت. خلاصه تا نیمه شب درباره خیلی چیزها صحبت کردیم

     مثلا چی؟

    به طور مثال اینکه می‌خوایم چی کاره بشویم؟ هدفمون بعد سربازی چیه؟ دقیقا هر کاری کردیم، به غیر از نگهبانی! اما نمی‌دونم چی شد یهو که خوابم برد؛ من که مشغول استراحت کردن شدم، اروم اروم فرشید که پدر جنابعالی بود و بهنام که الان سرهنگ و پدر شاهین هستش هم گرفتن خوابیدند

    هلیا و شیدا می‌خندیدند. ولی سپهبد که متوجه انها نبود؛ با سر خوشی صحبتش را ادامه داد

    شما یه پادگان رو فرض کن که همه نگهبان‌هاش گرفتن خوابیدن

    الفتحه صلوات واسه نگهبانا

    سپهبد که متوجه طعنه هلیا شد قاشقی را به سمت او پرتاب کرد در چشمان قهوه‌ای اش موج خوشی طغیان کرده بود ولی ارامش حاکم میان انها ارامش قبل از طوفانی برای هلیا بود

    دلت میاد سمت بچه به این خوبی قاشق پرت میکنی؟

    بله، بله، کلمه خوب برا یه لحظه‌ات هستش

    هلیا سری به نشانه تایید تکان داد و همراه با شیدا با صدا بلندی در حالی که هلیا تکه کیکی را می‌خورد ومقداری از شربت شیدا رو بافتش ریخت، شروع به خندیدن کرد؛ سپهبد سر از عجز و ناراحتی تکان داد

    به، به، به، به، ببین با کی می‌خوایم بریم سینزده به در! بخندین، بخندین، به ریش نداشته من بخندین

    هلیا با شیطنت خاصی ابروانش را بالا داد، چشمان دریایی‌اش را به پدرش دوخت و پرسید

    یه سوال داشتم. اونوخت همون جوری که نگهبانی دادید این همه سال رو طی کردید تا به مقام سپهبد رسیدید؟

    گفتن این سخن از هلیا همانا و پرتاب شدن کوسن به طرفش همانا

    کوسن به سر هلیا برخورد کرد؛ هلیا سرش را مالشی داد و با چهره ناراحتی که نشانه های درد و شیطنت در چشمانش مشخص بود؛ گفت: اخ!



    ツ نمایش کامل ツ

     

    3 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    رمان ضرب الاجل اعجوبه فصل دوم شخص سومی در امواج زندگی وجود دارد


    رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1399 | شخص سومی در امواج زندگی وجود دارد | قسمت دوم رمان ضرب الاجل عجوبه

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    فصل دوم | شخص سومی در امواج زندگی وجود دارد  |رمان ضرب الاجل عجوبه

    دستش را روی قفل در گذاشت، لحظه‌ای مکث کرد؛ شاید داشت به اینده خویش می‌اندیشید. اما با شهامت فراوان در را باز کرد

    خاکریزه‌هایی که در انجا بر گلویش نشست، او را به سرفه انداخت

    جعبه‌های رنگارنگ که درون قفسه‌های پر از کتاب بود، چشمش را خیره کرد. لبخند زد؛ احتمال داشت، به دوران خوش کودکی که هرگز نداشت فکر می‌کرد

    ذهنش در انجا نبود؛ گرچه چشمش به دنبال جعبه‌ها می‌گشت. بالاخره مقصود خود را یافت؛ کارتن کوچک نیلی را در اغوش گرفت تا راه اتاقش را در پیش بگیرد

    وارد اتاق شد، کارتن را روی زمین گذاشت و دستی به گرد و غبار انباشته بر جلدش کشید. دستش را روی آن کشید؛ گویا می‌توانست تمام گذشته را با سر انگشتان خود حس کند، بی اختیار دوباره تبسمی بر لب نشاند و چشمش را روی هم فشرد

    در جعبه را گشود، البوم عکس را بیرون اورد و این‌گونه در دریای خاطراتش، شنا کردن را اغاز نمود؛ اما در هر دریا کوسه‌ای نیز وجود دارد. که تنها جای زخم دندان‌هایش را، بر دست هلیا باقی گذاشته بود

    همه عکس‌های این کلکسیون را در پنجمین بهار زندگی‌اش گرفته بود؛ ان را باز کرد، تا گذر عمر خویش را مرور کند
    عکس اول متعلق به خود و خانواده‌اش بود؛ پدر و مادرش بر مبلی تکیه زده بودند؛ دو برادرش بالای سر انان ایستاده بودند و چشمکی به دوربین زدند و تک دختر خانواده پایین صندلی انان نشسته بود و لبخند شیرینش برای همیشه در عکس جاودانه شده بود
    مجموعه عکس‌ها را روی میزش گذاشت تا بتواند قاب عکس‌های بعدی را از درون کارتن بیرون بکشد
    قاب عکس را که دید لبخند بر لبانش خشکید. پاهایش سست شد، گویا دیگر نمی‌توانستند جِرمش را تحمل کنند. بلند بلند نفس می‌کشید؛ عقب عقب رفت و روی تختش نشست، بدنش همچنان می‌لرزید و صدا‌های گوناگونی را در ذهنش می‌شنید؛ انبوهی از همهمه‌ها و کوهی از سخنان افراد مختلف: سپهبد، سرهنگ، شیدا، بنفشه، شاهین و کابوس همیشگی‌اش شهاب
    اما از میان ان بانگ‌ها، یکی فریادی بلندتر از بقیه می‌زد تا بتواند آوایش را در گوش هلیا طنین انداز کند که موفق نیز شد؛ انگار آن صدا، جملاتی را از روی کتابی با آواز خدشه دارش، می‌خواند
    عموی هلیا چندین بار همراه برادرش در جمع گرم وصمیمی این سه دوست حاضر شد؛ که پس از مدتی دلباخته خواهر بنفشه شد. همه چیز زود انجام شد؛ خاستگاری، عقدکنون و عروسی. اما دنیای بی‌رحم زمان را در جایی متوقف کرد

    او نظامی بود و می‌بایست برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) گذری به سوریه می‌انداخت، به ناچار همسر و فرزند توراهی‌اش را تنها گذاشت و او رفت. رفتنی که بی بازگشت بود، خبر شهید شدن او تازه به ایران رسیده بود که همسرش نیز در هنگام زایمان کودکش درگذشت
    این‌گونه نوزادی بدون دیدن مادر و پدرش پا به دنیایی شوم گذاشت. مادر او بسیار خودخواه بود که فرزند شیر خوارش را رها کرد و پیش همسرش رفت

    بنفشه و سرهنگ آن زمان خود نیز یک پسر به نام شاهین داشتند؛ شاهین دوسال بیش نداشت که بنفشه پسرک را پیش خود آورد و نام شهاب را برای او برگزید. این‌چنین شهاب و شاهین همچو دو برادر در کنار هم بزرگ شدند؛ اما از ابتدا شهاب همه چیز را می‌دانست؛ سرهنگ و بنفشه کل مسئله را به او گفته بودند

    ان صدا دیگر سخنی بر زبان نمی‌اورد؛ لازم نبود، زیرا کنون خاطرات شوم گذشته برایش تداعی می‌گشت
    هلیای خردسال به تازگی خانواده‌اش را از دست داده بود. به کل از روحیه مناسبی برخوردار نبود؛ سپهبد و شیدا برای تجدید قوا او را به مهمانی در خانه سرهنگ بردند
    هلیا مثل همیشه کناری گوشه‌گیر شده بود که ناگهان چشمش به در اتاقی افتاد که با تمامی اتاق های ویلا متفاوت بود؛ دخترک شش ساله چیزی را یافته بود؛ که او را بعد از مدت ها سر ذوق اورده بود. با شوقی وصف ناپذیر برای ماجراجویی در ان اتاق مرموز گام نهاد
    پشت در رسید؛ از شدت هیجان و شادابی لبش را گزید تا کسی متوجه او نشود
    اشکی از سر نشاط چشمانش را ستاره باران کرد، ناخوداگاه ان ستارگان بر سیما دخترک راه پیدا کردند
    در را با ضربه ایی باز کرد. اتاق چیدمانی منحصر به فردی داشت؛ تختی با ملافه و بالشتی شلخته و نامرتب در اتاق چشمک می‌زد. چندین ژاکت و سویشرت پسرانه به طور نامنظمی روی تخت خواب پرتاب شده بودند که نشان دهنده این بود که این اتاق از ان پسری نامرتب است
    تعدادی کوله لباس در کناری پخش بودند. اما در این اتاق نامرتب معجزه‌ای رخ داده بود؛ چون کمدی که ان مملو از قاب عکس های رنگارنگ با طرح و شکل متنوع بود، به طور عجیبی تمیز و مرتب بود

    ان گنجه چهار طبقه داشت؛ در طبقه اول آن قاب عکس های دو پسر بود. دو پسر که دست در شانه هم انداخته بودند و عکاس لبخند انان را شکار کرده بود؛ عکس بعدی همان دو پسر در باشگاه کاراته بودند؛ تمامی عکس ها از ان این دو پسر بود، تنها تفاوت عکس هایشان، ژست ها و مکان ها بودند
    یکی از ان دو پسر پوستی برنز با چشمانی سیاه؛ که گویی اسمان شب در مقابل چشمانش به سجده در می امد و ستایش ایزدی را بر جای می‌اورد که شاهکاری همچو او، در افرینش هستی خلق گشته
    گرچه پسر دیگری درست قطب مخالف او بود؛ پوستی سفید و چشمانی قهوه‌ای داشت
    طبقه دوم عکس‌های تکی پسر چشم سیاه بود، طبقه سوم عکس‌های ان دو پسر به همراه سرهنگ و بنفشه بود
    اما عکس‌های طبقه اخر تصاویر عمو و زن عمو هلیا بود، دخترک مشتاقانه دوست داشت ان عکس‌ها را از نزدیک ببیند. اما قدش نمی‌رسید، روی پاشنه پاهایش بلند شد ولی همچنان قامتش کوتاه بود. چند بازی تلاش کرد اما موفق نشد. در اخر به‌ستوه امد و گام‌هایش را روی تخته چوب طبقه اول گذاشت. ناگهان قامت کشید و توانست برای مدت کوتاهی عکس‌های طبقه اخر را از نزدیک مشاهده کند

    ناگاه شهاب که   تازه در را باز کرده بود، هلیا را دید و از سر عصبانیت عربده ای بلند کشید

    تو اینجا تو اتاق من چی کار می کنی؟؟؟؟

    و چشمانش پر از رگ‌های سرخ گشت؛ هلیا هول شد، از ترس نزدیک بود به زمین بیافت که تخته چوب طبقه اخر را گرفت اما ان نتوانست جرمش را تحمل کند و چوب شکست و هلیا همرا با قاب عکس‌های عمویش به زمین پرت شد
    لحظاتی، زمان متوقف گشت
    شهاب همچنان ایستاده بود؛ هلیا به زمین خورد و تمامی قاب عکس‌ها بلا استثنا شکستند و نابود شدند. زمین پر از شیشه‌های خورد شده و تکه چوب ها و قاب‌های شکسته بود

    هلیا چشمانش را از درد بسته بود و هنوز متوجه اتفاق نشده بود، از جا برخاست تا دستش را مالش بدهد. همان که پلک‌هایش را باز نمود؛ قیافه ترسناک شهاب او را حیران کرد. شهاب با گام‌های بلندی خود را به هلیا رساند؛ دختر شش ساله در مقابل پسری یازده ساله
    چشمان پسر به سان نیمه شبی مه آلود در جنگل تاریک بود؛ که به ترس هلیا می‌افزود. با حرص نفسش را از بینی اش بیرون داد

    چرا قاب عکس‌های خانوادگی من رو شکستی و با چه اجازه‌ای وارد اتاق من شدی؟

    هلیا سعی در پنهان کردن ترسش داشت گرچه گویی موفق نبود
    والدین‌شان صدای شکستن را شنیدند و به سمت اتاق شهاب گام برداشتند

    من نمی‌دونستم که اینجا اتاق توعه

    اره حتما! توکه راست میگی ؟

    هلیا سر لج افتاده بود

    من راست می‌گم اصلا حالا که اینجوری شد، خوب کردم که عکس‌ها رو شکوندم

    شهاب را (به قول معروف کارد میزدی خونش در نمییومد)

    چی؟؟؟ خوب کردی شکوندی؟؟؟ تو تنها عکس‌هایی رو که من از خانواده‌ام داشتم، شکوندی؛ با وجود اینکه من اصلا اون رو ندیده بودم، اونوقت میگی

    و از خشم سیلی محکمی به هلیا زد؛ هلیا کودک بود و جسم ضعیفش توان تحمل ان را نداشت که ناگاه بر زمین پرت شد  سپهبد و سرهنگ سر رسیدند. شیدا و بنفشه که حیران هلیا را با صورتی خونین در کناری دیده‌اند، بی هیچ درنگی به کمک او شتافتند
    سرهنگ با یک نگاه که بر اتاق انداخت گویا تمامی حرف‌های گفته نشده میان این دو را فهمید. او نیز سر پسرش عربده کشید

    شهاب! تبلت و لب تاپت رو می‌زاری روی اپن و تا یه هفته حق استفاده از اونا رو نداری و شب از خوردن غذا محرومی. این تنبیه این شاهکارته

    هلیا تا شب بیهوش بود و ان سیلی همچو زخم عمیق بر قلبش باقی ماند و این



    ツ نمایش کامل ツ

     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    هیچ وقت
    بیش از حد عاشق نباش
    بیش از حد اعتماد نکن
    و ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    همه مان بدونِ استثنا داریم پیر می شویم و به سمتِ پایانِ ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    شخصی نزد همسایه اش رفت و گفت : گوش کن ! می خواهم چیزی ...

    user_send_photo_psot

    تو اين تبليغا هميشه تو يخچالشون كيك و توت فرنگي و شير كاكائو دارن
    .
    .
    .
    .
    اين چيزا تو ...

    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    یک زن جوانی درسالن فرودگاه منتظر پروازش بود.چون هنوز چند ساعت به ...

    user_send_photo_psot

    خندونک های بهاری

    رفتم داخل یه سوپر مارکت
    جلو مغازه نوشته بود اینجا مجهز به ...

    user_send_photo_psot

    حكمت 64
    غفلت دنيا پرستان _اخلاقى
    وَ قَالَ [عليه السلام] أَهْلُ الدُّنْيَا ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    این روزها برای تنها شدن
    کافیست صــــــــــــــــادق باشی

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    آقای عزیز

    کاری به این نداشته باش
    که همسرت
    چقدرمیتواندروی ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    شبی بارانی و غمگین
    شبی از هر شبم شب تر

    مرا میکشت دلتنگی
    ولی او ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    بهتره ازت متنفر باشن
    ب خاطر چیزی ک هستی
    تا اینک عاشقت باشن
    ب خاطر چیزی ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    گویند که اندر وادی خنگولستان
    اشخاصی ببودند بس عجیب و بلکم ...

    user_send_photo_psot

    ❌زندگی دیگران را نابود نکنیم❗

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    جوانی از ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .