رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1399 | گذر زمان همه چیز را مشخص می کند | قسمت چهارم رمان ضرب الاجل عجوبه

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

فصل چهارم : گذر زمان همه چیز را مشخص می کند

پرتو دلنواز افتاب از پنجره به اتاق تابیده می‌گشت؛ که پرده طلایی با رگه‌هایی از نخ براق جلوه افزونی به نور ان می‌بخشید و فضای اتاق را شاداب‌تر از ان چه بود، به نمایش گذاشت. درخشش ان نوید شروع یک روز تازه بهاری را به مردم هدیه می‌داد
پافشاری خورشید، فرجام هلیا را از دنیای رویا‌ها بیرون کشید؛ کش و قوسی به بدنش داد. سپس راه اشپزخانه را در پی گرفت. خستگی هنوز در وجودش بود، به زور لای چشمانش را باز کرد تا بتواند در یخچال را باز کند که تکه کاغذ روی ان نظرش را جلب کرد

سلام هلیا، ایلیا رفته اداره؛ منم رفتم خونه سرهنگ. مراقب باش خونه رو به باد ندی

هلیا تکه کیکی از درون ان بیرون اورد و سری از انبوه اندوه تکان داد

بازم هر دو تاشون رفتن بیرون، حتی صبحونه هم برام درست نکردن

قوری را پر از اب کرد و روی اجاق گذاشت؛ به تازگی قهوه جوش خراب شده بود و هیچ کس ان را تعمیر نکرده بود
صندلی ناهار خوری را بیرون کشید؛ روی ان نشست و مدتی سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند. قیافه اوراق‌اش حاکی از مشغله‌های بسیارش بود؛ باز هم به سان همیشه وقتش کم بود و کارهایش بسیار
صدای جوشیدن اب او را به خود اورد
یک فنجان نسکافه درست کرد و ان را با همان تکه کیک خورد؛ این یک فاجعه برای زخم معده‌اش بود؛ اما او اهمیتی نداد  سال‌ها بود که دیگر هیچ چیزی اهمیت چندانی برای نداشت

از پلکان بالا رفت و در شکلاتی را که از جنس چوب اصل و درکوب تزیینی پاییزی بر ان اویزان بود، گشود
اتاقش مثل همیشه اشفته و درهم ریخته بود؛ گوشی‌اش را از روی کمد برداشت ،
قصد داشت به یکی از دوستان قدیمی‌اش زنگی بزند و قرار ملاقات بگذارد. می‌دانست که سپهبد تا خیالش از بابت روابط اجتماعی‌اش راحت نشود؛ پیگیر لقبش ، اعجوبه ، نخواهد شد
شماره دوستان قدیمی‌اش را ذخیره کرده بود پس نیازی به دفتر تلفن نداشت. شماره اول به نام سنا بود؛ هلیا سعی کرد او را به خاطر بیاورد، دختری با قیافه‌ای از تبار شرق، در نقاشی استادی زبردست و کمالگرا که در رشته ژنتیک تحصیل می‌کرد و به تازگی دورادور شنیده بود که او را شادی صدا می زنند. اری؛ شادی، بهترین ودر خورترین اسم مستعاری بود که برازنده اوست

او تنها همین مشخصات را به یاد داشت. به اجبار چشم از شماره سنا کند، اخرین بار به دلیل دعوایی که با او داشت؛ رابطه‌شان به کل قطع شده بود و اطمینان داشت که او جواب تلفنش را نخواهد داد
عاجزانه چشم به شماره دوم که مال لنا بود، دوخت

دختری با چشمان مشکی، پر جنب و جوش و برونگرا که علاقه عجیبی به رشته روانشناسی داشت. تبسم غم باری بر صورتش نشست. لنا در همه حال دنباله‌رو شادی بود و از او طرفداری می‌کرد
شماره بعدی از ان شیوا بود، دختری سبزه که مدلینگ مشهوری بود گرچه شغلش، او را حتی اندکی توصیف نمی‌کرد. بلکه او فراتر از حرفه‌اش بود

هلیا اصلا حوصله صحبت با او را در این شرایط نداشت و زیر لب گفت

وای خدا! شیوا! به هیچ وجه ظرفیت اینو ندارم

نگاه بی‌حوصله‌ای به شماره بعد انداخت که ای کاش هیچ‌وقت این کار را نمی‌کرد. ان شماره مال ارغوان بود، دختری چشم عسلی که خوش رو و خلاق بود، هلیا می‌دانست که او جواب‌اش را خواهد داد

بی انکه به شماره بعدی گوشه چشمی بیندازد، با ارغوان تماس گرفت و شماره فاطمه دختری وفادار و مهربان بدون ذره‌ای توجه در لیست مخاطبین باقی ماند

در ان سوی تهران ارغوان میان رگال‌های لباس می‌چرخید و مشغول خرید کردن بود که ناگهان
موبایلش زنگ خورد. نگاهی به شماره انداخت؛ ناشناس بود، دخترک ذوق کرد که شاید از شرکتی که در انجا فرم استخدام پر کرده بود، تماس گرفته‌اند

بله، بفرمایید

سلام

سلام، شما

امممم؛ من هلیام، هلیا پرستش

ارغوان که ناامید شده بود، با ناراحتی پرسید

به جا نمیارم

من و شما مدت کوتاهی در مدرسه نرگس هم‌کلاسی بودیم

خاطرات در ذهن ارغوان تداعی شد

اهان، شما همون دختری هستید که همش جهشی می‌خوند و اختلاف سنی زیادی با بقیه بچه‌ها داشتید، درسته؟

کاملا درسته

حالا با من چی کار دارید؟

می‌تونم شما رو به یه قرار ملاقات دعوت کنم؟

اونوقت برای چی؟

 برای صحبت کردن

چرا و به چه دلیل گفت وگو کنیم؟؟

هر لحظه داشت کار را برای هلیا سخت‌تر می‌کرد اما او ساده به این جایگاه نرسیده بود؛
که بخواهد با یک گپ ناقص همه چیز را از دست دهد. پس با سماجت افزونی
سخن بر زبان اورد

هیچی؛ همین طوری فقط دوست داشتم دوستی گذشت‌مون رو دوباره احیا کنم

پوزخندی بر لب ارغوان نشست؛ انها هیچ دوستی در گذشته نداشتند که حال
بخواهند

هلیا نیز بایت دروغ‌هایی که گفت از خودش متنفر شد ولی خرسند نیز بود

زیرا ماهی طعمه را گرفته بود

 پس باهم در ارتباط هستیم؛ خدانگهدار

بله، همین طور خواهد بود؛ خدافظ

تماس قطع شد ولی ارغوان هنوز در شوک اتفاقی بود که رخ داده؛ هلیا شادمان‌تر از هر زمان دیگری بود. چون امروز بذر نهال دوستی را در خاک کاشته بود

مدتی همچنان با چهره شادمان با تبسم زیبایی زینت گشته بود؛ سرپا ایستاده بود؛ که در انتها به خود امد. پشت لب تاپش نشست و شروع به برنامه نویسی کرد اما ذهن او شلوغ بود، هیاهوهایی از افکار متفاوت؛ از سویی خوشحال بود که بعد از ده سال؛ دوستی خواهد داشت و از طرفی نگران بود، دلهره هدف اصلی زندگی‌اش که انتقام بود؛ در سر داشت

پریشان بود که ارغوان متوجه این مسئله شود و شاید از خودش می‌پرسید: بعد از انتقام چه؟ بعد از اعجوبه شدن چه؟
کسی چه می‌داند که سرنوشت چه بازی‌هایی برایش رقم می‌زند و مهم‌تر از همه چه برای هلیا روی می‌دهد؟

*** هلیا ***

متوجه گذر زمان نشدم. مثل همیشه وقتی غرق در برنامه نویسی می‌شوم؛ متوجه چیزی نمی‌شوم که صدای زنگ تلفن عمارت مرا به خود اورد. دوان دوان پلکان را برای رسیدن به طبقه اول طی کردم
نفس عمیقی کشیدم و ان را برداشتم

عمارت اقای پرستش، بفرمایید

سلام هلیا

صدای شیدا که در گوشم پیچید ناگهان لبخند محوی را بر صورتم نشاند

سلام شیدا جون، چی شد؟

 

سریع وسایلت رو جمع کن؛ بیا خونه سرهنگ

برای چی اخه؟

فردا که پنجشنبه است، پس فردا هم جمعه، شنبه و یکشنبه هم تعطیله؛ دعوت‌مون کرده این
چند روز پیش هم باشیم

سپهبد هم هست؟

اره ، یه چند ساعت دیگه میاد

 باشه، بای

خدافظ، منتظرتم

حتما باید اتفاق مهمی رخ داده باشد که سرهنگ قصد دارد همه دور هم جمع شویم. راه پله خانه را که با نرده طلایی که به سان زر نابی، خوش می‌درخشید، که ان باعث گشته بود این راهرو نسبت به دیگر عمارت‌ها متفاوت باشد، دوباره طی کردم

وارد اتاقم شدم، کوله پشتی‌ام را از روی زمین برداشتم و چندین سویشرت و تونیک در ان چپاندم
بعد لب تاپ و شارژش را در زیپ دیگری جای دادم. در انتها گوشی و سوییچ ماشینم را برداشتم وبه سمت گاراژ پرواز کردم

بی ام دبلیو را از خانه خارج کردم و شروع به راندن به سمت عمارت سرهنگ بهنام رادمنش کردم؛ اما ذهنم جا دیگری بود
ایا سپهبد در مسیر انتقام گرفتن مرا یاری خواهد کرد؟
ایا با کشتن ان سه نفر چیزی عوض خواهد شد؟
ایا می‌توانم از دو سال باقی مانده نوجوانی‌ام، لذت ببرم؟
زندگی چه؟ زندگی کمکم خواهد کرد؟
ایا با گرفتن انتقام حسرت نوازش خالصانه مادر و پدرم، از قلبم خواهد رفت؟
ایا با قبول شدن من به عنوان اعجوبه ایرانی، کوته فکری در مملکتم ریشه‌کن خواهد شد؟
ایا دختران دیگر طعنه، چون دختری را نخواهند شنید؟
هموطنانم از ان به بعد واژه غیر ممکن را استفاده نخواهند کرد؟
پاسخ هیچ یک از سوالاتم جواب مطلقی نداشت
اری؛ درست است؛ گاهی بله به معنی اری نیست و گاهی خیر به معنی عدم قبول نیست
صدای بوق ماشین‌ها مرا از دنیای تصوراتم بیرون کشید. تهران درست مثل همیشه بود؛ صدای بوق‌ها، دودهای اگزوز‌ها، ترافیک سرسام‌اور و الودگی هوا همه این‌ها همیشگی بود؛ انگار دیگر همه‌مان به دیدن برج میلاد در کپه‌ای از دود، عادت کرده‌ایم
گوشیم را که کنار دنده گذاشته بودم، برداشتم. در یک پیام‌رسان یک گروه چت با ارغوان ساختم و پیامی به او دادم

 سلام ارغوان جان، خوبی؟ منو یادت هست هنوز؟

سلام هلیا، فعلا پیر نشدم، الزایمر هم ندارم. توپ توپم! تو چطور؟

ای نفس میاد و میره. راستی مزاحمت که نشدم؟ گاهی اوقات وقت داری باهم چت کنیم؟

نه بابا من الاف و بیکارم تو خونه. کلا من وقت زیاد دارم؛ ببخشیدااا فضولی نباشه، الان کجایی؟

باخنده برایش تایپ کردم

کهکشان راه شیری، منظومه شمسی، کره زمین، قاره اسیا، کشور ایران، استان تهران، شهر تهران، خیابان تهرانسر، در وسط ترافیک

الان تو ترافیک داری با من چت میکنی؟

اره

باورم نمیشه

بیخیال راه باز شد، من باید برم. خدافظ

یاعلی

از چت کردن با ارغوان احساس خوبی بهم دست داد؛ حسی شیرین و صورتی که بر دیوار دلم نقش بسته بود که گویی در طی در ده سال گذشته تجربه‌اش نکرده بودم، که حاکی از ان بود: دیگر تنها نیستم و دوستی را در کنارم خواهم داشت، که باهم بر سر مشکلات و خاطرات بحث خواهیم کرد

با همان حال خوبم راندم و راندم؛ چه در ترافیک چه در خیابان‌های خلوت، که بالاخره به خانه سرهنگ رسیدم. زنگ در را زدم، در را بی هیچ حرفی باز کرد. ماشین را به داخل حیاط بردم. قفلش کردم سپس از ان پیدا شدم
سپهبد گفته بود سرهنگ تغییراتی مهم در عمارتش ایجاد کرده به همین دلیل با دقت افزونی به فضای عمارت نگریستم؛ اری درست بود، حیاط کاملا درگرگون گشته بود
در سمت راست چندین چراغ زیبا و دلربا وجود داشت؛ که مسیر را در نیمه شب روشن و نورانی همانند روز می‌کرد. در ناحیه چپ باغ بی کرانی وجود داشت که انواع مختلفی از درختان میوه و بوته‌های سبزیجات در ان جای داشت. کنار عمارت مسیر خاکی بود، که گمان می‌کنم ورودی پارکینگ بود. پس به این دلیل بود که ماشینی به غیر از مال من در حیاط حضور نداشت
به اجبار دل از ان حیاط فریبنده کندم تا بتوانم به سمت خود عمارت گام بردارم؛ همین‌که وارد سالن پذیرایی شدم؛ سیمای بنفشه جان را رو به رویم مشاهده کردم، بی هیچ فوت‌وقتی مرا در اغوش کشید؛ سپس اندکی نگاهم کرد

سلام! وای هلیا، چقدر بزرگ شدی! اخرین باری که دیدمت دوازده سالت بود، توکه اصلا نمیای پیش ما

سلام! ببخشید سرم واقعا شلوغ بود. ولی الان شونزده سالمه

خواستم حرفم را ادامه دهم؛ که صدای سرهنگ مانع صحبت دوباره‌ام شد
بنفشه! بنفشه! کجایی؟

که ناگهان نگاهش به من افتاد. مردی با موهای جوگندمی، چشمان نافذ مشکی و قامتی استوار که نشان از فعالیت زیاد در ارتش بود. تنها تفاوتی که در این چندین سال در رخسارش هویدا شده بود
افزایش موهای سفیدش بود که بار انبوه اندوه را بر دلم افزون می‌کرد
سرهنگ با لحن مسخره‌ای رو به من لب به سخن گشود
به، به، هلیا خانم، می‌گفتین یه گاوی گوسفندی چیزی زیر پاتون زمین می‌زدیم. اصلا یه درصد هم امید نداشتیم، تشریف بیارید
با تلاش فروان سعی کردم خنده‌ام را نمایان نکنم، که نتوانستم

 سرهنگ خجالت زدم نکنید؛ قول می‌دم بیشتر بهتون سر بزنم گاو و گوسفند هم پیشکش

همه به خاطر پر رویی من خندیدند، که بنفشه نگاه تند و تیزی به همسرش انداخت
دخترمو اذیت نکن
سرهنگ دستانش را به حالت تسلیم بالا اورد و نادمانه لب به سخن گشود
باشه، فقط شما دخترتو دم در نگه ندار

بنفشه تازه به خودش امد که با دستپاچگی و شتاب رو به من کرد
بیا داخل دم در زشته! چرا نیومدی تو اخه؟
بنفشه هنوز سخنانش را تکمیل نکرده بود که ناگهان زنگ در به صدا درامد. سرهنگ با لبخندی‌ارامش‌بخش گفت: پدر جناب عالی هم رسید.
لبخند او را با لبخندی پاسخ دادم و مدت کوتاهی سکوت را برگزیدم

_ تو و بنفشه برید. منم برم استقبال این پیرمرد (؟) که همیشه جاهای حساس سر می‌رسه

هر دو حرف سرهنگ را گوش سپردیم و وارد عمارت شدیم، درگرگونی‌های بسیاری در ان انجام شده بود. کف را با پارکت قهوه‌ای پوشانده بودند؛ ولی راه پله سنگی که در سمت دیگری بود، جلوه افزونی به ان می‌بخشید. از پشت پلکان سنگی می‌توانستم هال را ببینم که در سمت چپ ان پذیرایی وجود داشت. که با چندین پله کوتاه از هال جدا می‌شد. سرم را بلند کردم و تلاش کردم بالای راه پله سنگی را بنگرم. گمان کنم که در طبقه بالا، اشپزخانه باشد و از انجا به اتاق غذاخوری متصل شود. در کل همه این جزئیات یک عمارت امروزی را به ارمغان اورده بودند

_ می‌بینم که خونه نظرتو جلب کرده

سرم را برگرداندم، که سپهبد را با همان لبخند مهربان همیشگی‌اش در قامت در، نگریستم

اره، معماری جالبی داره

مثل همیشه بهنام مدرن ترین چیز ها رو انتخاب میکنه، سپس نگاهی به من انداخت و گفت: خسته نشدی، این همه مدت سرپایی؟ بهتره بریم داخل

بدون هیچ حرف دیگری راه سالن پذیرایی را در پیش گرفت. من نیز به دنبال او وارد شدم و بر مبلی خالی جای گرفتم و کوله‌ام را روی همان مبل گذاشتم. سپهبد، سرهنگ، بنفشه، شیدا و من جمعی صمیمی را به وجود اورده بودیم

که درباره انواع مختلفی از موضوعات سخن می‌گفتیم تا زمانی که وقت نهار فرا رسید
سرهنگ به پنج خدمتکارش چندین روز مرخصی داده بود که به همین علت بفشه و شیدا جان
غذا را تدارک دیده بودند؛ لازانیا، سالاد سزار، فسنجان و سالاد الویه ثمره همکاری ان دو بود
هر دو انان دستپختی عالی داشتند. در میان سرو غذا نیز رشته صحبت را قطع نکردیم که
خوشبختانه در اواسط نهار بحثمان به مقطع مهمی رسید

بالاخره کارهای اداری لقب اعجوبه چی شد؟
من گوش‌هایم را تیز کردم و تمامی حواسم را معطوف سپهبد کردم، که متاسفانه سیما سپهبد
نشان از این می‌داد که با این حرف سرهنگ، داغ دلش تازه شده باشد
_ به یه مشکل تازه برخوردیم.
_ باز چی؟
_ مجوز نمیدن
_ مجوز برای چی؟
_ خواندن صدای پیش فرض به صورت کاملا مجاز در کشور
_ چرا مجوز نمیدن؟
_ هلیا، تا یه دیدگاه منفی از ذهن‌ها فراموش بشه، مدت خیلی زیادی زمان نیاز داره
_ خوب الان کسی نظری، فکری، ایده‌ای نداره؛ که چی کار کنیم؟
_ مثل همیشه یه نامه اداری بنویسید
_ برای کدوم اداره بنویسیم؟
_ بگو برای کدوم اداره تا الان نامه ننوشتیم؟
_ هیچ کدوم، برای همه اداره‌ها نامه نوشتیم
من که تا ان زمان ساکت بودم، با تحلیل سنجیده‌ای گفتم

نه؛ شما اشتباه می‌کنید برای یه جا نامه ننوشتیم

کجا؟

بیت رهبری

که با این سخن من همه غافلگیر شدند و یک صدا بر سر من فریاد زدند

بیت رهبری؟؟؟؟ حالت خوبه اصلا؟؟؟؟

اره خوبم، شما خوبین؟

_ یه ذره عقل تو سر این بچه بود، که اونم الحمدالله، پرید
_ نظرش یکم دور از ذهن هست ولی ارزش امتحان کردن رو داره
_ ایلیا ؟

ممنون از اطمینانتون، فقط یه خواهش از شما دارم

_ چی؟

می‌تونم من نامه رو بنویسم؟

مطمئنی؟ این نامه بی‌شمار مهم‌تر از نامه‌هایی که تا الان فرستادیم. از پسش بر میای؟
با اطمینان سری تکان دادم. احساس سپهبد را درک میکرد؛ نمی‌توانست خواسته دخترش را اجابت نکند؛ پدر بود دیگر، نفسش به نفس دخترش بسته بود؛ مگر می‌شود یگانه دخترکش چیزی بخواهد و او نه بگوید اصلا محال بود. حتی سختگیری‌هایش، بوی محبت می‌داد. اما او پدری بود که من به او پدر نمی‌گفتم. کلام سپهبد مرا به خود اورد

باشه، ولی مراقب باش

در چشمان همگی نارضایتی موج میزد؛ ولی مثل همیشه حرف اخر را سپهبد گفت. البته کسی شجاعت مخالفت با او را ندارد

راستی امروز با یکی از دوست‌هام صحبت کردم. یه چت مختصر هم داشتیم

سرهنگ ابروی بالا انداخت و با نگرانی پرسید

افرین! چقدر فعال شدی! حالا اسمش چی هست؟
با زرنگی تمام پاسخ دادم

 نه دیگه الان نمی‌گم

چرا؟

هر وقت یه ذره جلوتر رفتیم می‌گم

سپهبد که مشتاق سپهبد که مشتاق شده با لبخندی زیبنده مقامش لب به سخن گشود

ای دختر سرتق

قهقهه من عمارت را لرزاند و با خنده من سپهبد و شیدا نیز تبسمی کردند. سپهبد که انگار چیزی به یادش امده باشد رو به من با تردید گفت: دوشنبه یه سر به اداره بزن

چشم، فرمانده

سپهبد لبخند پر رنگتری به چهره‌ام پاشید
نهار بدون هیچ سخنی به پایان رسید
خورشید شب از کاخ سحاب بیرون جست و بر خواب خود پایان داد تا به ایران زمین اثبات کند که از تنبلی دوری می‌جوید که حاصل تصمیم او فرا رسیدن شب بود
شام همانند نهار صرف گشت و دیگر موسوم استراحت بود. بنفشه مشغول صحبت با شیدا بود
که با کلامم توجه‌اش به من جلب گشت

 بنفشه جون اشکالی نداره من توی اتاق دریا بخوابم؟

نه عزیزم! چه ایرادی داره

پلکان را طی کردم وارد راهرو شدم که اتاقی با در نیلی چشمم را گرفت؛ اری، همان اتاق بود
اتاق دریا همیشه دری نیلی دارد. خودم را با ذوق وصف ناپذیری به انجا رساندم
وارد اتاق شدم که نقاشی دریای مواج و متلاطم که به ساحل شنی ارامش بخشی ختم شده بود؛ چشمم را گرفت
سوغاتی ان نقاشی بر دیوار، ارامشی بود که با بخشندگی کامل به میهمانان این اتاق هدیه می‌داد. رنگ تمامی وسایل ان از گونه‌های متفاوت ابی بود؛ که ارامش اتاق را دو چندان میکرد
ناگهان دریافتم که انقدر شیفته اتاق گشته‌ام که فراموش کردم کوله‌ام را با خود به همراه بیاورم
بی هیچ درنگی به طبقه پایین بازگشتم. اما هیچ کس انجا نبود که بسیار مشکوک و مورد ظنم قرار گرفت. ولی کوشش کردم به ان فکر نکنم تا بتوانم ان را یک رویداد عادی (؟) تصور کنم
البته مدت هاست که خودمو به نفهمی می‌زنم
کوله‌ام را برداشتم، راه اتاق را در پیش گرفت. چندین اتاق با اتاق دریا فاصله داشتم که صدایی از اتاق کناری شنیدم

***دانای کل***

دخترک به سمت ان اتاق خیز برداشت؛ سرش را روی در گذاشت. سپهبد، سرهنگ، شیدا و بنفشه درباره او صحبت می‌کردند
_ منظور هلیا چی بود، که گفت دوست پیدا کرده؟
_ من بهش گفتم؛ تا وقتی که یه دوست پیدا نکنه معرفی نمیشه
_ اخه برای چی اذیتش می‌کنی؟
_ اذیت؟؟؟؟ هلیا هیچ دوستی نداره، به کسی هم اعتماد نداره و از همه مهم‌تر جریانات انتقامش از یه بازی بچگانه تبدیل شده به حقیقت
سرهنگ می‌خواست سخن بگوید؛ که شیدا حرف همسرش را تایید کرد
_ حق با ایلیاست؛ هلیا به ظاهر یه دختر همه چی تمومه.
زیبا، مشهور، مهربون، پولدار و موفق اما اون اصلا روحیات و روابط اجتماعی خوبی نداره، دوران کودکی و نوجوانی‌اش رو هم فقط درس خونده و نبود خانواده‌اش یه زخم عمیق روی قلبش مونده که هنوز التیام پیدا نکرده که برای از یاد بردنش خودشو با کار و درس سرگرم کرده تا به این چیز ها فکر نکنه ولی به هر ما باید کمکش کنیم
چون اون کسی رو به غیر از ما نداره
مدتی سکوت برقرار شد؛ اما فرجام سرهنگ سکون اتاق را درهم شکست
_ ایلیا گفتی می‌خواد انتقام بگیره؟ از کی؟
_ اصلا مسئله انتقامش چه ربطی به دوستی داره؟
_ از تری کی میخواد انتقام بگیره؛ به خاطره

سپهبد سخنش را ادامه نداد؛ زیرا نیازی به ادامه دادنش نبود. ولی شیدا پاسخ پرسش بنفشه را داد
_ شاید دوستش بتونه منصرفش کنه
_ یعنی واقعا می‌تونه تا این حد بهش اعتماد کنه؟ که جریان انتقام رو بهش بگه؟
_ نمی‌دونم؛ ولی گذر زمان همه چیز رو مشخص می‌کنه
_ پس تا اون موقع باید شکیبا باشیم
هلیا دیگر طاقت شنیدن بیش از این را نداشت؛ اشک در چشمانش در حال جوشش بود؛ دستش را مقابل دهانش گرفت و با چهره‌ای گریان و کوله‌اش به سوی اتاقش دوید. وارد اتاقش شد و کوله را روی زمین رها کرد. اشک‌هایش را پس زد و شروع به نوشتن نامه کرد. علت گریه‌اش چه بود؟ فقط خداوند و خودش پاسخ را می‌دانستند
حال تمامی امیدش به این نامه بود که به دست پدر دلسوز ایران زمین می‌رسید

…………….

ارادتمند شما ز . گ تنهای نیمه شب

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

رمان ضرب الاجل اعجوبه فصل تری کی | قسمت اول ◄

رمان ضرب العجل اعجوبه فصل شخص سومی در امواج زندگی وجود دارد ◄

رمان ضرب الاجل اعجوبه فصل سوم خاطرات سربازی محاله یادم بره ◄