رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1399 | تری کی | قسمت اول رمان ضرب الاجل عجوبه
فصل تری کی | قسمت اول | رمان ضرب الاجل عجوبه
سرش بسیار درد میکرد و گویا این نشانه، از ان بود که دیشب سر در بالشت نگذاشته، ولی
سر درد مانع قدم زدنش نشد. همچنان به این میاندیشید که او کیست؟ خنده دار بود
با چنین شهرت، ثروت، القاب و شانزده سال سن، هنوز جوابی برای این سوال نداشت
تنها بود، خودش هم این را میدانست برای سخت ترین مسائل فیزیک راه حلی برای
گشایش انها داشت؛ ولی برای پاسخ این مسئله پایشی نداشت و هر سال مردود میگشت
خستگی بر اندام بی جانش چیره شد و او را مجبور به اطاعت از مغزش میکرد. تاکسی گرفت تا به عمارتش برود
تا به خودش آمد در مقابل عمارت بود و پس از مدتها نگاهی به جزئیات ان انداخت؛
در ورودی شکلاتی رنگ بود اما دستگیره طلایی نظرش را بیشتر جلب کرد. مسیری که برای رفتن به داخل عمارت طی میکرد پر از سنگریزه بود؛ مسیر درست مقابل ساختمان عمارت
دو راه میگشت، گذرگاه سمت راست به عمارت و دیگری به پارکینگ؛ راه داشت
در کنار جاده سنگ ریزهای، پرچینهایی قرار داشت، پشت ان گلهای یاس، محمدی و رز با رنگهای متنوع به چشم میخورد. پشت گلها درختان میوه طوری که انگار گلها را در اغوش گرفتهاند؛ نمای زیبایی ساخته بودند. میوه گردو، آلوچه، زردالو، آلبالو، انار و سیب ثمره هر سال آنها بود
زمانی به همه اینها فکر میکرد که در حال طی کردن پلکان طبقه دوم بود؛ در اتاق را باز نمود و خودش را روی تخت پرتاب کرد
به عکس دخترک بر صفحه نمایش خیره شد؛ فرزند قاتل خانوادهاش بود
با صدایی رسا و جدی لب به سخن گشود
“دختری شانزده ساله به نام هلیا پرستش لقب اعجوبه ایرانی را از رهبر دریافت کرد؛ او با داشتن شغلهای گوناگون در چنین سنی نظیر بازیگری، پزشکی، برترین گیتاریست کشور، متخصص سخت افزار، کاراته کار موفق ایران زمین، جز ده معمار پر درامد تهران و تنها خواننده مجاز پیش فرض خانم کشور است؛ مردم جهان در حیرتند که این دختر چگونه توانسته این شغلها را در پایان شانزده بهار زندگانیاش بدست بیاورد”
امروز سر تیتر تمامی اخبار کشور این بود
عملیات تری کی که همه در جریان آن بودید که با ریاست مرحوم سرگرد فرشید اریافر بود
اونا بزرگترین تهدید برای باند ما بودن که ما خودش و خانوادهاش رو منفجر کردیم اما همین دختر به اصطلاح اعجوبه باقی مانده این خانواده ست. ما باید اخرین ریشه این خانواده، یعنی این دختر رو، بخشکانیم
صدای دست و سوت در سالن پر شد
***
سوار ماشین زمان میشویم و به شش ماه پیش باز میگردیم
***
هلیا از ماشین سپهبد پیاده شد، دسته گل را در دستانش جابهجا کرد و به سمت قبرستان حرکت کرد؛ ارام ارام گام برداشت تا به جایگاه اختصاصی شهدا رسید. به دو قبری که روی آن نامهای فرشید اریا فر و عاطفه باقری خود نمایی میکرد، خیره شد. دسته گل را دو قسمت کرد و بر انها نهاد
مامان! بابا! دلم براتون خیلی تنگ شده. امروز شونزده سالگیم تموم میشه؛ یازده ساله که دیگه نیستین. مامانی دلم برای کلوچههای گردوییات و داد زدن هات تنگ شده؛ دلم برای اذیتهای افشین و راستین یه ذره شده
قطرات اشکش روی قبور ریخت. سرش را به سمت جایگاه ابدی پدرش، برگرداند
بابا! دلم به حال دوتا داداشم میسوزه که حتی جسدشون هم پیدا نشد؛ وقتی به این فکر میکنم که بدنشون توی اتیش ذره ذره سوخته، قامتم به لرزه میوفته
هق هق مجال به او نداد تا سخنش را به اکمال برساند؛ دخترک با لجاجت اشکانش را پس زد
اما من موفق میشم؛ شش ماه دیگه، فقط شش ماه صبر کنید و ببینید که من درست میگم
فاتحهای خواند و صورت خیسش را زدود. به لباسهایش تکانی داد و از جا بلند شد. سوار ماشین پدر خواندهاش شد. به سمت عمارتشان شروع به راندن کرد. از ماشین پیدا شد و آن را در حیاط گذاشت. دستش را روی دستگیره در نهاد؛ لحظهای درنگ کرد، مکثی برای پافشاری و سخنانی که قصد داشت بگوید، اما با جسارت تمام در را گشود
تولد، تولد، تولدت مبارک. مبارک، مبارک، تولدت مبارک. بیا شمعها رو فوت کن تا صد سال زنده باشی! لبت شاد و دلت خوش، تاصد سال زنده باشی
هلیا تبسمی بر لب نشاند و لب به سخن گشود
شیدا جون! این کارها دیگه چیه (؟) من دیگه بزرگ شدم
سپس به سالن پذیرایی خانه نگریست. ناگاه متوجه رقص زیبای بادکنکها و اویزها بر راه پله شد
گویا او، در نجوای نهفته کلامش، ره سپار سرزمین کودکیهایش گشت و شهاب اندیشهاش او را دلتنگ خاطرات دلنواز گذشته نمود که آن، انبوه اندوه را در قلبش سراریز کرد
با مشقت بسیار دل از ان افسون رنگین کند و به اطرافش نگریست
کل عمارت نشان از نشانی ان شمیم شکوفایی داشتند. زیرا همه جا به زیبایی هزار بهار اذین گشته بود و فرش شکوفه بر زمین پهن بود
هلیا با سکوت کلامش حق شناسی بر جای اورد سپس نظر را از رد پای ارامش کند و به میزی که درست در میان فرش شکوفهها قرار گرفته بود؛ انداخت
کیک عظیم سه طبقه جلوه بی کرانی به پلکانش بخشید چندین جعبه زیبا و لطیف، که در حصاری از مخمل پیچیده شده بودند؛ حاکی از حس کردن طعم خوش زندگی، در میان گذر با شتاب ثانیهها روزگار بود
سپس با اشک زلالی که در پلاکانش غوطه ور بود؛ نگاهش را به سیمای پدر و مادر خواندهاش انداخت. گرچه شیدا مجالی به او نداد تا لب از لب باز کند
چی؟ بزرگ (؟) توهنوزم که هنوزه، همون دختر کوچولوی منی! تازه امسال شونزده سالت میشه
هلیا نگاهش را در سالن چرخاند. گویی در ان میان وجود کسی کم بود، دیدگان هلیا همانند رقص قلم بر کاغذ، به هرسویی از عمارت چشم میانداخت تا انان را بیابد
شاید منتظر سرهنگ و همسرش بود
سرهنگ، سپهبد (پدر خوانده هلیا) و پدر هلیا دوستانی دیرینه بودند. هلیا با به یاد اوردن نام همسر سرهنگ، تبسم دل نشینی بر لب نشاند
بنفشه؛ اسمی دلربا برای بانوی رافت بود که همچو تولد اطلسی در میان کهکشانها، نشاط را با نقاشیهای چیره دستش به همگان هدیه میکرد
و شیدا نام مادری بود که بی انکه مادرش باشد، مادری را در حقش تمام کرده بود. سپهبد از سر سخاوت هلیا را که فرزند دوست صمیمیاش بود؛ به فرزند خواندگی قبول گرفت و هیچگاه نگذاشت دخترکش، نبود پدر را احساس کند
درگیر پرونده جدید شدن
هلیا تبسمی از سر اسودگی مهمان سیمایش کرد
خوب، بیا شمعها رو فوت کن
زیر لب آرزویی کرد سپس شمعهای شانزده سالگیاش را به کام خاموشی برد
پس هدیهام چی؟
سپهبد دست در جیب کتش کرد و بسته کوچک کادوپیچی را دراورد. هلیا بی صبرانه کاغذ کادو را باز نمود. سپهبد تبسمی بر اشتیاق دخترکش زد و لب به سخن گشود
سوییچ بی ام وی داخل حیاط مبارکت باشه
هلیا برای دقایقی از حیرت ماتش برد سپس نگاهاش را به شیدا دوخت. شیدا سری به نشانه تاکید تکان داد. او از خرسندی، اشک در چشمانش جمع گشته بود؛ ناگاه به خود آمد. شادی کنان پدرخواندهاش را دراغوش گرفت. سپهبد دستانش را به دور دخترک مغرورش، انداخت و پدرانه او را در آغوش فشرد
شیدا که از دور شاهد خوشی سپهبد در کنار هلیا بود؛ صدایش را با لحن شوخی بلند کرد
باشه دیگه، فقط هدیه طرفو باز میکنی؟ هعیی به قول معروف _ بشکنه این دست که نمک نداره
هلیا دل از سپهبد کند و دل به شیدا سپرد سپس به سمتش گام برداشت و تبسمی بر لب نهاد. دست در شانه شیدا گذاشت و بوسهای بر صورت مادر خواندهاش نشاند
ناراحت نشو؛ شیدا جونم
سپس هدیه او را از روی میز برداشت و ربان را از دور پاکت باز کرد. بی درنگ منتظر بود بداند مادر خوانده خوش ذوقش، چه برایش به ارمغان اورده. ناگهان ده بلیط باشگاه اسب سواری ممتازان چشمش را گرفت. آن باشگاه یکی از بهترینهای ایران بود؛ باچهرهای شگفت زده و ادابدان دهان به سخن گشود
واقعا ممنونم، اما مشکل اینجاست که من اسب سواری بلد نیستم؛ حالا این به کنار؛ این همه بلیط! یکی نه، دوتا نه، ده تا!
شیدا حق به جانب از خویشتن دفاع نمود
توکه این همه چیز بلدی، اینم یادبگیر، در ضمن اینجوری میتونی دوستهاتم با خودت ببری
.. اما من که دوستی…
سرش را پایین انداخت و جملهاش را نیمه تمام گذاشت. دقایقی سکوت حکم فرما شد. سپهبد قیافهای متفکرانه به خود گرفت و رو به هلیا نمود
…هنوز مطمئنی؟ که میخوای ……
هلیا عجولانه سربحث را در چنگال خویش گرفت
اره؛ به عمرم انقدر مطمئن نبودم
دیگه از این به بعد هرگز نمیتونی ازادانه به خرید یا قدم زدن بری تو الان هم هیچ
…
ツ نمایش کامل ツ