فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Author Archives: زد

    About زد

    زندگی قشنگه فقط باید چشماتو باز کنی.... The greatest pleasure in the world is doing some works that other people say you cant

    رمان ضرب الاجل اعجوبه فصل تری کی


    رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1399 | تری کی | قسمت اول رمان ضرب الاجل عجوبه

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    فصل تری کی | قسمت اول | رمان ضرب الاجل عجوبه

    سرش بسیار درد می‌کرد و گویا این نشانه، از ان بود که دیشب سر در بالشت نگذاشته، ولی
    سر درد مانع قدم زدنش نشد. همچنان به این می‌اندیشید که او کیست؟ خنده دار بود
    با چنین شهرت، ثروت، القاب و شانزده سال سن، هنوز جوابی برای این سوال نداشت
    تنها بود، خودش هم این را می‌دانست برای سخت ترین مسائل فیزیک راه حلی برای
    گشایش انها داشت؛ ولی برای پاسخ این مسئله پایشی نداشت و هر سال مردود می‌گشت

    خستگی بر اندام بی جانش چیره شد و او را مجبور به اطاعت از مغزش می‌کرد. تاکسی گرفت تا به عمارتش برود
    تا به خودش آمد در مقابل عمارت بود و پس از مدت‌ها نگاهی به جزئیات ان انداخت؛
    در ورودی شکلاتی رنگ بود اما دستگیره طلایی نظرش را بیشتر جلب کرد. مسیری که برای رفتن به داخل عمارت طی می‌کرد پر از سنگریزه بود؛ مسیر درست مقابل ساختمان عمارت
    دو راه می‌گشت، گذرگاه سمت راست به عمارت و دیگری به پارکینگ؛ راه داشت

    در کنار جاده سنگ ریزه‌ای، پرچین‌هایی قرار داشت، پشت ان گل‌های یاس، محمدی و رز با رنگ‌های متنوع به چشم می‌خورد. پشت گل‌ها درختان میوه طوری که انگار گل‌ها را در اغوش گرفته‌اند؛ نمای زیبایی ساخته بودند. میوه گردو، آلوچه، زردالو، آلبالو، انار و سیب ثمره هر سال آنها بود
    زمانی به همه این‌ها فکر می‌کرد که در حال طی کردن پلکان طبقه دوم بود؛ در اتاق را باز نمود و خودش را روی تخت پرتاب کرد

    به عکس دخترک بر صفحه نمایش خیره شد؛ فرزند قاتل خانواده‌اش بود
    با صدایی رسا و جدی لب به سخن گشود

    “دختری شانزده ساله به نام هلیا پرستش لقب اعجوبه ایرانی را از رهبر دریافت کرد؛ او با داشتن شغل‌های گوناگون در چنین سنی نظیر بازیگری، پزشکی، برترین گیتاریست کشور، متخصص سخت افزار، کاراته کار موفق ایران زمین، جز ده معمار پر درامد تهران و تنها خواننده مجاز پیش فرض خانم کشور است؛ مردم جهان در حیرتند که این دختر چگونه توانسته این شغل‌ها را در پایان شانزده بهار زندگانی‌اش بدست بیاورد”

    امروز سر تیتر تمامی اخبار کشور این بود
    عملیات تری کی که همه در جریان آن بودید که با ریاست مرحوم سرگرد فرشید اریافر بود
    اونا بزرگترین تهدید برای باند ما بودن که ما خودش و خانواده‌اش رو منفجر کردیم اما همین دختر به اصطلاح اعجوبه باقی مانده این خانواده ست. ما باید اخرین ریشه این خانواده، یعنی این دختر رو، بخشکانیم
    صدای دست و سوت در سالن پر شد

    ***

    سوار ماشین زمان می‌شویم و به شش ماه پیش باز می‌گردیم

    ***

    هلیا از ماشین سپهبد پیاده شد، دسته گل را در دستانش جابه‌جا کرد و به سمت قبرستان حرکت کرد؛ ارام ارام گام بر‌داشت تا به جایگاه اختصاصی شهدا رسید. به دو قبری که روی آن نام‌های فرشید اریا فر و عاطفه باقری خود نمایی می‌کرد، خیره شد. دسته گل را دو قسمت کرد و بر انها نهاد

     مامان! بابا! دلم براتون خیلی تنگ شده. امروز شونزده سالگیم تموم میشه؛ یازده ساله که دیگه نیستین. مامانی دلم برای کلوچه‌های گردویی‌ات و داد زدن هات تنگ شده؛ دلم برای اذیت‌های افشین و راستین یه ذره شده

    قطرات اشکش روی قبور ریخت. سرش را به سمت جایگاه ابدی پدرش، برگرداند

    بابا! دلم به حال دوتا داداشم می‌سوزه که حتی جسدشون هم پیدا نشد؛ وقتی به این فکر می‌کنم که بدنشون توی اتیش ذره ذره سوخته، قامتم به لرزه میوفته

    هق هق مجال به او نداد تا سخنش را به اکمال برساند؛ دخترک با لجاجت اشکانش را پس زد

    اما من موفق می‌شم؛ شش ماه دیگه، فقط شش ماه صبر کنید و ببینید که من درست می‌گم

    فاتحه‌ای خواند و صورت خیسش را زدود. به لباس‌هایش تکانی داد و از جا بلند شد. سوار ماشین پدر خوانده‌اش شد. به سمت عمارتشان شروع به راندن کرد. از ماشین پیدا شد و آن را در حیاط گذاشت. دستش را روی دستگیره در نهاد؛ لحظه‌ای درنگ کرد، مکثی برای پافشاری و سخنانی که قصد داشت بگوید، اما با جسارت تمام در را گشود

    تولد، تولد، تولدت مبارک. مبارک، مبارک، تولدت مبارک. بیا شمع‌ها رو فوت کن تا صد سال زنده باشی! لبت شاد و دلت خوش، تاصد سال زنده باشی

    هلیا تبسمی بر لب نشاند و لب به سخن گشود

    شیدا جون! این کارها دیگه چیه (؟) من دیگه بزرگ شدم

    سپس به سالن پذیرایی خانه نگریست. ناگاه متوجه رقص زیبای بادکنک‌ها و اویزها بر راه پله شد
    گویا او، در نجوای نهفته کلامش، ره سپار سرزمین کودکی‌هایش گشت و شهاب اندیشه‌اش او را دلتنگ خاطرات دلنواز گذشته نمود که آن، انبوه اندوه را در قلبش سراریز کرد
    با مشقت بسیار دل از ان افسون رنگین کند و به اطرافش نگریست

    کل عمارت نشان از نشانی ان شمیم شکوفایی داشتند. زیرا همه جا به زیبایی هزار بهار اذین گشته بود و فرش شکوفه بر زمین پهن بود

    هلیا با سکوت کلامش حق شناسی بر جای اورد سپس نظر را از رد پای ارامش کند و به میزی که درست در میان فرش شکوفه‌ها قرار گرفته بود؛ انداخت
    کیک عظیم سه طبقه‌ جلوه بی کرانی به پلکانش بخشید چندین جعبه زیبا و لطیف، که در حصاری از مخمل پیچیده شده بودند؛ حاکی از حس کردن طعم خوش زندگی، در میان گذر با شتاب ثانیه‌ها روزگار بود

    سپس با اشک زلالی که در پلاکانش غوطه ور بود؛ نگاهش را به سیمای پدر و مادر خوانده‌اش انداخت. گرچه شیدا مجالی به او نداد تا لب از لب باز کند

    چی؟ بزرگ (؟) توهنوزم که هنوزه، همون دختر کوچولوی منی! تازه امسال شونزده سالت می‌شه

    هلیا نگاهش را در سالن چرخاند. گویی در ان میان وجود کسی کم بود، دیدگان هلیا همانند رقص قلم بر کاغذ، به هرسویی از عمارت چشم می‌انداخت تا انان را بیابد
    شاید منتظر سرهنگ و همسرش بود
    سرهنگ، سپهبد (پدر خوانده هلیا) و پدر هلیا دوستانی دیرینه بودند. هلیا با به یاد اوردن نام همسر سرهنگ، تبسم دل نشینی بر لب نشاند
    بنفشه؛ اسمی دلربا برای بانوی رافت بود که همچو تولد اطلسی در میان کهکشان‌ها، نشاط را با نقاشی‌های چیره دستش به همگان هدیه می‌کرد
    و شیدا نام مادری بود که بی انکه مادرش باشد، مادری را در حقش تمام کرده بود. سپهبد از سر سخاوت هلیا را که فرزند دوست صمیمی‌اش بود؛ به فرزند خواندگی قبول گرفت و هیچگاه نگذاشت دخترکش، نبود پدر را احساس کند

    درگیر پرونده جدید شدن

    هلیا تبسمی از سر اسودگی مهمان سیمایش کرد
    خوب، بیا شمع‌ها رو فوت کن

    زیر لب آرزویی کرد سپس شمع‌های شانزده سالگی‌اش را به کام خاموشی برد

     پس هدیه‌ام چی؟

    سپهبد دست در جیب کتش کرد و بسته کوچک کادوپیچی را دراورد. هلیا بی صبرانه کاغذ کادو را باز نمود. سپهبد تبسمی بر اشتیاق دخترکش زد و لب به سخن گشود

    سوییچ بی ام وی داخل حیاط مبارکت باشه

    هلیا برای دقایقی از حیرت ماتش برد سپس نگاه‌اش را به شیدا دوخت. شیدا سری به نشانه تاکید تکان داد. او از خرسندی، اشک در چشمانش جمع گشته بود؛ ناگاه به خود آمد. شادی کنان پدرخوانده‌اش را دراغوش گرفت. سپهبد دستانش را به دور دخترک مغرورش، انداخت و پدرانه او را در آغوش فشرد

    شیدا که از دور شاهد خوشی سپهبد در کنار هلیا بود؛ صدایش را با لحن شوخی بلند کرد

    باشه دیگه، فقط هدیه طرفو باز میکنی؟ هعیی به قول معروف _ بشکنه این دست که نمک نداره
    هلیا دل از سپهبد کند و دل به شیدا سپرد سپس به سمتش گام برداشت و تبسمی بر لب نهاد. دست در شانه شیدا گذاشت و بوسه‌ای بر صورت مادر خوانده‌اش نشاند

    ناراحت نشو؛ شیدا جونم

    سپس هدیه او را از روی میز برداشت و ربان را از دور پاکت باز کرد. بی درنگ منتظر بود بداند مادر خوانده‌ خوش ذوقش، چه برایش به ارمغان اورده. ناگهان ده بلیط باشگاه اسب سواری ممتازان چشمش را گرفت. آن باشگاه یکی از بهترین‌های ایران بود؛ باچهره‌ای شگفت زده و اداب‌دان دهان به سخن گشود

    واقعا ممنونم، اما مشکل اینجاست که من اسب سواری بلد نیستم؛ حالا این به کنار؛ این همه بلیط! یکی نه، دوتا نه، ده تا!

    شیدا حق به جانب از خویشتن دفاع نمود

    توکه این همه چیز بلدی، اینم یادبگیر، در ضمن این‌جوری می‌تونی دوست‌هاتم با خودت ببری

    .. اما من که دوستی…

    سرش را پایین انداخت و جمله‌اش را نیمه تمام گذاشت. دقایقی سکوت حکم فرما شد. سپهبد قیافه‌ای متفکرانه به خود گرفت و رو به هلیا نمود

    …هنوز مطمئنی؟ که میخوای ……

    هلیا عجولانه سربحث را در چنگال خویش گرفت

     اره؛ به عمرم انقدر مطمئن نبودم

    دیگه از این به بعد هرگز نمیتونی ازادانه به خرید یا قدم زدن بری تو الان هم هیچ



    ツ نمایش کامل ツ

     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    همواره به یاد خدا


    به نام خالق هستی
    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    🔰وقتی انسان زیاد به یادخدا باشد، این یادخدا در جان انسان نفوذ می‌کند
    و درذهن نقش می بندد، عواملی که باعث غفلت انسان میشود را ازدل ریشه کن می‌کند وتقوای دینی راتقویت میکند.
    این زمینه رستگاری انسان است

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    ✅برپایی نمازبخاطر یادخداست
    ((اقم الصلاه لذکری))
    و یاد او موجب آرامش دلهاست

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    منبع: دارالقرآن بقیه الله شهرستان بهار

     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    انرژی مثبت

    ادم‌ها


    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    دوست‌ داشتن‌ آدم‌هاے ‌بزرگ، انسان ‌را بزرگ ‌مےڪند
    و دوست ‌داشتن آدم‌هاے‌ نورانے ‌به ‌انسان ‌نورانیت‌ مےدهد.
    اثر وضعے ‌محبوب، آنقدر زیاد است‌ ڪه‌ آدم ‌باید مراقب ‌باشد؛ مبادا به‌ افراد بے‌ارزش‌ علاقه‌ پیدا ڪند

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    منبع: کانال پرورشی و فرهنگی

     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    دلنوشته

    * واقعیت حماسه حضرت ابوالفضل عباس(ع)*


    به نام حضرت دوست
    که هر چه داریم از اوست

    o*o*o*o*o*o*o*o

    واقعیت حماسه حضرت عباس(ع) و وقایع به شهادت رسیدن ایشان

    o*o*o*o*o*o*o*o

    * واقعیت حماسه عباس(ع)*

    آنچنان که بود نه آنچنان که گفته اند
    عجیب است عجیب بخوانید

    o*o*o*o*o*o*o*o

    وقتی که عباس وارد میدان شد 25 نفری با او بودند. به سمت شریعه رفت

    دشمن که عباس را هر لحظه زیر نظر داشت متوجه این قضیه شد. بخش عظیمی از لشکر به آن سو رفت. مثل جمع شدن براده های آهن به سمت یک قطب، و بخشی که بی خبر مانده بود یا محافظه کار بود، تعلل می کرد
    سپاه دشمن مات هیبت و شجاعت و شخصیت وقدرت عباس بود. گوئی آنرا با تمام وجودش احساس می کند. کسی جرئت نفس کشیدن نداشت. سکوت مرگباری همه جا را گرفته بود. عباس خود سکوت را شکست

    عباس فریاد زد: ما برای جنگ نیامده ایم. آمده ایم تا مقداری آب برای طفلان حرم ببریم
    این لحن آرام و صلح آمیز عباس به یکی از سرداران یزید بنام جندب بغدادی اموی جرئت داد تا بگوید: مگر نمی دانی که امیر یزید! ما را از این کار منع کرده است.

    عباس فریاد زد: شما در اطاعت خدا باشید نه یزید
    اموی گفت: همان خدا ما را به اطاعت اولی الامر فرا خوانده است

    عباس گفت: این اولی الامر را رسول الله معنی می کند نه تو
    اموی سکوت کرد. عباس فریاد زد: اگر مزاحمتی نیست مشکها از ما بگیرید و آبمان دهید این عین جوانمردی و شجاعت است

    یکی از لشگر کفر به حرکت آمد و جلو آمده اما با ترس، تا مشکی را بگیرد و آبی آورد. می ترسید تا حیله ای برای اسارت او باشد. اما عباس با خوشرویی او را به نزد خود خواند و مشکی به او داد. او که آمد و رفت چند نفری ( 7 نفر) آمدند و با خود مشکهایی را بردند
    عمرسعد سر رسید و گفت: چه می کنید!؟
    و نگاهی به عباس انداخت. برق هیبت عباس او را لرزاند. یکی گفت عباس آمده تا برای بچه ها آبی برده باشد. عمر که در جواب آن سپاهی مشکلی نداشت گفت: عباس می توانست مستقیم چنین تقاضایی را با ما در میان بگذارد

    o*o*o*o*o*o*o*o

    حرمله
    حرمله فریاد زد آب! آب! ممکن نيست. و تيري در کمان نهاده خود را آماده حمله کرد. این جسارت حرمله و آن فریاد پسر سعد جرئتی در دیگران آورد

    سکوت مرگبار همچنان حاکم بود. شمر که مرعوب سکوت شده و ترس جانکاه بر جانش آمده بود به خود آمد و گفت: آب! ممکن نیست. پسر سعد! در هیچ شرایطی آب ممکن نیست! این را تو می دانی. ابن سعد خود را یافت

    کم کم لشکر نیم دایره ای دور عباس و یاران او زده بودند. همه چیز برای نبرد آماده بود. عباس صحنه را به درستی و با دقت زیر نظر داشت یاران عباس خود را در محاصره می دیدند
    غروب بود. روز نهم بود. اما همه جا روشن بود. روشنتر از شب اما نه مثل روز. ناگهان یکی از ترس ! فریاد زد حمله! – تا خود را از ترس برهاند! – فریاد او غریو حمله و فریاد جمعی ِ مشرکین را به همراه آورد. عباس و یاران برای دفاع و حمله آماده شدند. هر کسی به آنها نزدیک می شد نقش زمین می شد. چنان هیبت عباس و یاران و شجاعت و شمشیر زنی آنها بی مانند بود و سترگ، که ناگاه لشکر به تمامه به عقب کشید
    چهارصد نفر به خاک مذلت افتاده بود

    ابن سعد از اینکه این ماجرا با صلح به اتمام نرسیده ناراحت بود. در دل پشیمان بود. شمر در فکر چاره بود و لشکر بی تاب پایان این مخمصه بود. زخمیها ناله می کردند. از یاران عباس دو تن بر زمین افتاده بود. اما بر اوضاع مسلط بودند. شعف عجیبی آنها را گرفته بود. لذت نبرد برای خدا و هیبت و قدرت و شجاعت عباس و یاران
    عباس به آب می اندیشید، به بچه ها و به مشیت؛ به مشیتی که تعادل می خواست و شهادت می طلبید. او استاد علم لَدُن بود و دنیایی از تجربه در این باب و او محیط و مسلط بر اوضاع عالم. او شجاعتی معادل هستی داشت و قدرتي مافوق هستی. او از خدای ماجد بود
    حیرت همه را گرفته بود. دو سه نفری یافتند که حقیقت با حسین است. عده ای به شک افتادند. سه نفر به عباس ملحق شده و اجازه همراهی خواستند. عباس با اشاره اجازت فرمود

    * لطفا صحنه را بفرمایید

    – آن سه تن قبلا با هم صحبت کرده بودند. دو تن از اقوام و یکی از رفقای آن دو تن بود.
    ناگاه اشاره کردند و هر سه با اشاره به مطلوب رسیدند. به پیش تاخته در پیشاپیش عباس فرود آمده و تعظیم نمودند. یک زانو را بر زمین نهاده و زانویی بلند. سر را خم و یکی از آن میانه گفت: جسارتاً ما را به سربازی برگیر که شیفته حقیقتيم

    آنگاه سر را بالا آورده منتظر رخصت بودند که عباس همانطور که با چشمان پرهیبت و عبوس خود بر رفتار دشمن خیره بود با اشاره به سمت راست، رخصت داد. آن سه تن بر اسب آمدند و به بیست و سه تن ملحق شده قبل از آن، دو تن از یاران عباس را مورد تفقد قرار دادند
    هوا کمی تیره تر می شد. در خیمه هم سکوت حاکم بود. همه منتظر یاران بودند. بچه ها! عده ای به آب می اندیشیدند و عده ای آب را فراموش کرده به عباس، به عمو، به تک سواران همراه او می اندیشیدند و امام با خدا در حال سخن گفتن بود

    – در آن لحظه حسین! … امام … با خدا چه می گفت؟
    او فرمود: خدایا حسینت را دریاب. اینجا من برای ادای دین، ادای وظیفه و ادای شکر آمده ام. آمده ام تا ببینی که حسین تو برعهد خود مانده و مشتاق ملاقات علی و مادرش زهرا است

    – خدا چه گفت؟
    خدا گفت: حسینم! من توام. من تو را می خواهم. فرزندانت در امان مهر منند. آنها یاران خوب و مهربان و بزرگوار منند. زینب از من است. او پیروز تاریخ است و تو این را می دانی

    – بعد حسین چه گفت؟
    حسین گفت: خدایا به عباس می اندیشم تا در رسالت خود تاریخي عمل كند. حماسه او چشم تاريخ را خیره کند. متن کار و فرمایش او در تاریخ درخشان بوده الگو و امام این و آن باشد

    و خدا گفت
    عباس ازمنست. من همراه عباسم. او دست من است. او زبان و اراده و مشیت من است. او از من است. او از من است. از توست. از علی است. آیا کافی نیست!؟

    -و حسین گفت! شکراً لللّه شکراً. و قاسم و علی اکبر و یاران همه، در جای خود، محکم و قدرتمندانه چون کوه مانده بودند تا در صورت شکست عمو و یاران، دشمن جرئت جسارت را نیابد
    و بقیه یاران سخت در انتظار عباس و چون اکثر آنها در رتبه اعلای دیدار ما بودند واقف به سرنوشت و مشیت استوار، در حال دعا و ثنای حضرت ماجد بودند

    – و دشمن!؟
    بخشی که در صحنه بودند حیرت زده و مات و بخشی که بی خبر بودند کم کم مطلع می شدند و وحشت آن بیابان و شکست، آنها را فرا می گرفت و اگر نبود مشیت شکست نظامی حسین؛ همین عمل عباس کافی بود تا با یک یورش بی مقدمه فرار را بر همه ارکان آن لشکر انداخته و اثری از لشکر در آن بیابان نماند. اما مدیریت با خدا بود. مشیت در استقرار و ماجرا ادامه یافت

    – بله می فرمودید آیا کسی جرئت نبرد تن به تن با عباس نداشت؟

    عباس چنین تقاضایی نکرده بود. حالا موقع چنین تقاضایی بود. زیرا مقرر شد که جنگ باشد نه صلح و خون باشد نه آب! شمشیر باشد نه حرف و سخن! و عباس در آن هیمنه و هیبت باید تا در بستر مشیت می رفت

    او اجازه داشت تا تاریخ را از طرف خدا رقم بزند و مشیت را کنترل و در بستر شدن اندازد. اینجا آن مقام بالای عباس است که هرگز شنیده نشده و بیان نشده و به نوشته نیامده است و او مختار و آزاده ما، تا بر بستر مشیت نشاند زمانه را

    فریاد زد: حالا که رسم شما جنگ است نه صلح و حال که از حتی قطره آبی مضایقه دارید! مرد میدان بفرستید تا اگر جنگ است جانانه بجنگیم

    مردی بسیار مغرور، بسیار عنود و کافر، فریادی بر آورد که باعث حیرت همراهان شد و عده ای کثیر او را دیوانه خواندند گفت: این آرزوی ده ساله من است تا در نبردی با تو نشان دهم که تو! فقط معروفی! و پهلوان اول عالم منم. بدون اجازه از ابن سعد و دیگران به میدان آمد رو در روی عباس گستاخانه، جسور، با نفرتی فراوان

    عباس که درخشمی سنگین علیه غیر خدا بود؛ بدون مقدمه و بدون ترس از جسارت و هیبت و هیکل او براسبش زد



    ツ نمایش کامل ツ

     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    تفاوت روز عاشورا و شب عاشورا


    به نام خدا

    ♦♦—————♦♦

    🚩عزاداری شما همراهان  قبول باشد
    در کربلا، همه چیز روی حساب است!

    ♦♦—————♦♦
    امام حسین (علیه السلام) در شب عاشورا یک جور سخن گفت و در روز عاشورا یک جور دیگر
    🌌شب عاشورا، سخن از “نمی‌خواهم؛ احتیاج ندارم؛ بروید؛ بیعتم را برداشتم» بود
    🌅اما روز عاشورا ؛ «بیائید به من کمک کنید؛ آیا یاور و مددکاری هست؟ هَل مِن ناصِرٍ یَنْصُرُني؟»

    🌌شب، صحبت می‌کند تا مبادا خبیثی در بین پاک‌ها باشد
    🌅روز، سخن می‌گوید تا مبادا پاکی در بین خبیث‌ها مانده باشد
    🌌شب، غربال می‌کند تا فقط صالحان بمانند
    🌅روز غربال می‌کند تا فقط اشقیاء در مقابل او ایستاده باشند

    ♦♦—————♦♦

    براستی ،
    «این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست⁉️»
    «این چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست⁉️»

    ♦♦—————♦♦

    منبع: کانال پروشی فرهنگی

     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    راه های جذب نوجوان به نماز


    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
    به نام خالق هستی

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    🔰دعوت فرزندمان به نماز با کلامهای عاطفی زیبا: هیچ گاه فرزندمان را برای خواندن نماز از جهنم یا تنبیه شدن توسط خدا نترسانیم،
    بلکه پیوند اورا با خدا زیبا و جذاب سازیم

    برای مثال اگر فرزندمان درخواندن نمازسستی می کند به او بگوییم : خدا منتظر شنیدن صدای یکی از فرشته های زیبای خود است،
    او را زیاد منتظر نگذار

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    ✅صاحب اثر: زکیه پویان مهر ، دبستان آوا بجنورد

     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی

    ️چرا هر رکعت نماز دو سجده دارد؟


    ✍ سخن نگاشت| چرا هر رکعت نماز دو سجده دارد؟

    *~~~~~~~~*

    ✅از اميرالمؤمنين امام على(عليه السلام) از فلسفه سجده اول سؤال شد،
    حضرت فرمود:

    سجده اول به اين معنا است که خدايا اصل ما از خاک است
    و معناى سر برداشتن از سجده اين است که خدايا ما را از خاک خارج کردى

    و معناى سجده دوم، اين است که خدايا دو باره ما را به خاک برمى‌گردانى
    و سربرداشتن از سجده دوم به معناى اين است که خدايا يک بار ديگر در قيامت از خاک بيرونمان خواهى آورد

    *~~~~~~~~*

    منبع:
    📗علل الشرايع، شيخ صدوق، ج ۱،ص ۲۶۲
    📘مجلسی، محمد باقر، بحار الأنوار، ج ‏۸۲، ص ۱۳۹

    *~~~~~~~~*
    ✅صاحب اثر: دارالقرآن نور

     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    آموزش

    زیبایی عاشورا


    به نام خالق یکتا

    ..*~~~~~~~*..

    ◼️ عاشورای حسینی

    ..*~~~~~~~*..

    ✅ بخشی از زيبايی های وقايع کربلا:

    زيباترين خواهش يک زن
    ( همراه کردن زهير با امام حسين (ع) توسط همسرش)

    زيباترين بازگشت
    (توبه حر و الحاق به سپاه امام حسين (ع)

    زيباترين وفا داری
    (نخوردن آب در رود فرات توسط حضرت ابالفضل (ع)

    زيباترين جنگ
    ( نبرد حضرت علی اکبر (ع) با دشمن)

    زيباترين واکنش
    (پرتاب کردن سر وهب توسط مادرش به طرف دشمن)

    زيباترين پاسخ
    (احلی من العسل جناب قاسم ابن الحسن(ع)

    زيباترين هديه
    (تقديم عون و محمد به امام حسين (ع) توسط مادرشان حضرت زينب (سلام الله عليها )

    زيباترين نماز
    ( نماز ظهر عاشورا در زير باران تير)

    زيباترين جانثاری
    (حائل قرار دادن دستها، توسط عبدالله ابن حسن (ع) و دفاع از عمو)

    زيباترين سخنرانی
    ( سخنراني امام سجاد (ع) و حضرت زينب (سلام الله عليها) در کاخ ظلم)

    ✔️ از همه زيبايي ها زيباتر جمله « ما رأيتُ الا جميلاً » که حضرت زينب (سلام الله عليها) حيدر وار بيان کرد.
    وقتی که یزید با کنایه از ایشان پرسید: خب. چه دیدی؟
    و خانم جواب دادند: غیر از زیبایی چیزی ندیدم

    ا‌للّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفرج

    ..*~~~~~~~*..
    منبع: 🔺 انجمن قرآن و عترت

     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    متن زیبا

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
    در دام مانده باشد، صیّاد رفته باشد

    آه از دمی که ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    حال خراب است
    ما رمضان است
    من به غذا لب نزنم
    چون که حرام ...

    user_send_photo_psot

    این نرم افزار تبلیغه رومتون رو در روبات دوست یابی میکنه

    برای دانلود به ادامه ...

    user_send_photo_psot

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    نُه اسفند تا 10 فروردین سهره

    زرنگ ، حساس و گوش به ...

    user_send_photo_psot

    روش اول:نوشتن وخواندن، بسیار بخوانید و بنویسید. بلند بخوانید، با ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    تمام خلق گریان و ملک گریان و گریان تر
    خدا وقتی که می بیند پری ...

    user_send_photo_psot

    ﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺠـﺮﻩ ﺗﻨﻬﺎﯾـﯽ ، ﻣﻦ ﺑـﻪ ﺗﺸﻮﯾـش خیاﺑـﺎﻥ ﺷﻠـﻮﻍ
    ﻣـﻦ ﺑﻪ ...

    user_send_photo_psot

    من دوستت دارم، ميخواستم باقی عمرم و با تو بگذرونم
    من باقی عمر تو رو نميخوام! باقی ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ❤اندر دل من درون و بیرون همه اوست❤

    user_send_photo_psot

    توی یه روستا دو نفر قوزی بودن ، یعنی قوز داشتن :D
    خلاصه یکی از اینها خیلی قصه میخورد ...

    user_send_photo_psot

    ♦♦---------------♦♦

    معرفت به ذاتِ آدماست
    نه پیشینه
    نه جایگاه و نه نسبت
    معرفت
    یه ...

    user_send_photo_psot

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    آدما ها شاید غم هاشونو فراموش کنند

    ولی باعث ...

    user_send_photo_psot

    *0*0*0*0*0*0*0*

    اگر می خواهید خوشبخت باشید

    زندگی را به یک هدف گره بزنید

    نه به ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .