♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

همین که آقاجان از دهان لقِ خواهر کوچکم شنید که من با فروختن گوشواره ام یک ساز خریده ام
کمربندش را برداشت و توی حیاط دنبالم افتاد که
گیس بریده کدام عاقلی طلا را می‌دهد و دادار دودور می خرد؟
ننه جان هم پشت آقام درآمد و همین طور که چنگ می انداخت به صورتش گفت
به جای این غلطی که کردی می رفتی کلاس احکامی، صوتی، چیزی
نه این که مطرب بشوی که فردا توی محل اسمت بپیچد و هیچ احمقی در این خانه را نزند

آقاجان که اهل این حرف‌ها نبود
تخس شد و گفت حالا لازم نیست همه آخوند و بانو مجلسی بشوند
جای این تکه چوب می رفتی کلاس خیاطی، که فردا بلد باشی جوراب شوهرت را بدوزی
زورم که به آن ها نرسید زدم زیر گریه
دست آخر هم یک سیلی از آقاجان خوردم و توی اتاق حبس شدم

صبح فردا خواهر کوچکم آمد و گفت که ننه جان سازت را داد سمساری و عوضش آینه شمعدان خرید، بیا ببین چقدر خوشگل است
حالا سال ها از آن روزگار می‌گذرد
ازدواج کرده ام و بلدم جوراب شوهرم را بدوزم
از احکام هم حسابی سرم می شود
اما به آینه ام که نگاه می‌کنم دختری را می‌بینم که در دوردست ها ساز می‌زند

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

نسرین قنواتی
بآنوۍ زمِسْتآن