شهید محمدرضا ملک خواه شیجانی بیست و چهارم آذر 1340، در شهرستان رشت به دنیا آمد. پدرش حسینعلی، کشاورزی می کرد و مادرش محترم نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. سال 1365 ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. و بیست و هفتم بهمن 1365، در کوشک بر اثر اصابت گلوله مجروح شد. دوازدهم دی 1369، در زادگاهش بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. مزار وی در شهر خمام تابعه همان شهرستان قرار دارد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خدمت همسر عزیزم سلام پس از عرض سلام و سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواهانم و امیدوارم که همیشه سالم و سرحال باشی اگر از حال اینجانب شوهرت را خواسته باشی خوبم و هیچگونه نگرانی نیست از انجا چه خبر ؟ ایا همه خوب هستند یا نه ایا تو خوب هستی انشاءالله که هیچگونه کسالتی نداری عزیزم این اولین نامه از خود خط مقدم است اولین شب در سنگر چقدر غمناک است ادم دلش می گیرد این نامه را ساعت 8 شب برایت نوشتم مورخ هفدهم بهمن 1365 ما تقریبا با عراقیها 500 الی 700 متر فاصله داریم روزها و شب ها دائم خمپاره می زنند از طرف عراق و تیرهای مستقیم سیمینوف اولین روزی که در خط وارد شدم فرمانده به من خوش امد گفت من توی سنگر نشسته بودم و ساک و کیسه انفرادی من در کنار سنگر بود که خمپاره خوشبختانه خورد بغل سنگر ما که تمام وسایلم درب و داغون کرد من توی سنگر نشسته بودم و هیچ خیالی برای من نبود همسرم خیالت کاملا راحت باشد من حالم خیلی خوب است انشاءاله همین زودیها به مرخصی خواهم امد این نامه را برایت نوشتم که از موقعیت من باخبر باشی من تقسیم شدم به گردان 100 تیپ 4 همراه کوشک فقط از لحاظ مرخصی خیلی گردان است یعنی همه چیزش بده هر چه تبعیدی است توی این گردان است این شانس بد من بود ولی خوب در هر صورت عیبی ندارد ما اینجا با همه نوع سرباز اشنا شدیم از کرد گرفته تا شمالی خوب عزیزم وقت شما را دیگر نمی گیرم سلام من را به همه برسان برایم نامه بنویس خداحافظ / به امید دیدار همسرت محمدرضا / هجدهم بهمن 1365 *♥♥♥♥*♥♥♥♥* نامه های عاشقانه | قسمت اول | شهید عباس دوران ◄
-----------------@*-- خوشا به حال سال گذشته ماه دوازدهمش را ديد و عمرش به سررسيد مي ترسم عمرم به سر رسد و "ماه دوازدهمم" را نديده باشم اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج -----------------@*-- *odafez* الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم *odafez*
حرفای اتاناز برای ایپایه مغرور هضمش سخت بود ایپای ازادانه بزرگ شده و خود کفا به اینجا رسیده خرید هایشان را تمام کردند و اتاناز هم برای خاطر معذب بودنش هم خریدش کم بود و هم اسان در راه برگشت ایپای کلافه به نظر می رسید و این کلافگیش از چشمان اتاناز دور نماند بعد از مکثی پرسید
صدایی ازش نشنیدم با شک گفتم: الوووو اتاناز ؟؟؟ هستی؟؟؟
ایپای چه حرف قشنگی زد ؛ درست حرف دل اتاناز را گفت امکان نداشت اتاناز با هر پسری زندگی اش را شروع کند او دختری شکست نا پذیر بود اینهمه درد نکشیده بود که اخرش به اینجا برسد فقط گفت
پسری که هنوز عقد کرده اش را قبول نکرده بود و با او سر سنگین رفتار می کرد نامزدیه اتاناز را شنیده بود و از بی قراری به کوچه زده بود دست خودش نبود و از دلش دستور می گرفت دستانش را در جیبش فرو برده بود و به دیوار تکیه زده و سرش پایین بود با شنیدن صدای حرف زدن دو نفر سرش را بلند کرد شناختش ایلیار شناختش اما اتاناز دیگر نمی شناختش از ایلیار فقط برای اتاناز چهره ی قبل عقد و اسم ایلیار به یادش مانده این ایلیار متاهل برای اتاناز نا اشنا بود اتاناز بی خیال وارد حیاطشان شد ایلیار مشت محکمی به دیوار زد دستش درد گرفت اما درد قلبش شدید تر بود 🌸🌸🌸🌸 از دست من میری از دست تو میرم تو زنده می مونی منم که می مونم تو رفتی از پیشم دنیامو غم برداشت بر داشت ما از عشق با هم تفاوت داشت 🌸🌸🌸🌸 زیر لب ناله کرد
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم