خدایا چرا چنین سر نوشتی برایش رقم زدی؟؟؟
سه ماه بود که زندگیه جدیدشان را شروع کرده بودند اما روز خوشی ندیده اند
اتاناز سعی داشت ایپای را به راه بیاوردش چون جدایی انها باعث خیلی چیز ها می شد و اتاناز این را نمی خواست
شب به عروسیه مائده دعوت بودند و مجلس زنانه بود
اتاناز ضربه ایی به در اتاق کار ایپای زد و وارد شد
ایپای بادو دستش سرش را گرفته بود و ارنجش را به میز تکیه داده بود
سلام خسته نباشی
سرش را بلند کرد و به اتاناز چشم دوخت دیگر امروز حوصله ی بحث را نداشت
اتاناز رفت و کنار صندلیه ایپای نشست سینیه چای را رو میز گذاشت
ایپای به بخار چای چشم دوخت و پرسید
کارم داشتی؟؟؟
اتاناز در گفتن حرفش تردید داشت اما باید می گفت
اره می خواستم بگم منم می خوام با مادر اینا برم عروسی؟
ایپای چشمانش را ریز کرد
منظورت که عروسیه مائده نیستش؟
چرا اتفاقا منظورم همونه
نه اتاناز دیگه حرفشو نزن
ایپای خواهش می کنم
گفتم که نمیشه
ایپای حداقلش بزار با این کارمون مائده رو کمی خوشحالش کنیم رفتنم به صلاحه
کلافه نفسش را بیرون داد حالا که خودت می خوای من حرفی ندارم
ممنون ایپای
ایپای به دل کوچک همسرش لبخند محوی زد
اتاناز پیش از حد مهربان بود اما نمی دانست که چرا نمی تواند با او کنار بیاید
دیگر شب شده بود
اتاناز کت و شلوار شیری رنگش را به تن کرد و ارایش محوی بر چهره نشاند در این مدت می دانست که ایپای روی لباس پوشیدنش حساس هست برای همین مراعات می کرد
چادر مجلسیش را بر سر انداخت و از اتاق خارج شد
ایپای داشت تلوزیون تماشا می کرد
ایپای جان من رفتم کاری نداری؟
ایپای لباس های اتاناز را از نظر گذراند و در اخر تک تک اجزای صورت اتاناز را انالیز کرد
اتاناز رفت
اما ایپای از فکر اتاناز نرفت
چقدر اتاناز بعد از عروسیش قشنگ تر شده بود با اینکه لاغر تر به نظر می رسید اما چهره اش خشگلتر میزد و چرا ایپای الان باید می دید
پیش خودش گفت
خدایا چرا این همه از اتاناز دور ماندم؟
اخرای مجلس بود اتاناز پیش مائده رفت و دوستانه لپش را بوسید
خوشبخت باشی مائده جان
و ارامتر ادامه داد
منو و ایپای رو ببخش ما همه بازیچه ی سر نوشت شدیم
مائده به مهربانیه اتاناز غبطه خورد
این چه حرفیه اتاناز من خوشحالم که فردی مثل تو همسر ایپای شد امید دارم که خوشبخترین زوج هستین
غم به دل اتاناز چنگ زد
و فقط زیر لب گفت
ممنونم
🌻🌻🌻
روز ها و ماه ها می گذشت و زندگیه این زوج تغییری نکرده بود نزدیک پنج ماه از عروسیه مائده می گذشت و ایپای همچنان با اتاناز مثل غریبه ها بر خورد می کرد
و اتاناز رفته رفته وابسته ی ایپای می شد و می شد گفت که دوستش داشت
نفهمید چه شد
چگونه صبرش تمام شد
چگونه طاقتش طاق شد
اما
رو در روی ایپای تو سالن ایستاده بود و با صدای بلند ضجه میزد
*****ایپای*****
اتاناز رو به رویم ایستاده بود در کمال ناباوریم با فریاد گلایه می کرد
دیگه نمی کشم
دیگه نمی خوام این زندگیه نکبت بار رو ادامه بدم.خستم کردی ایپای تو این چند سال هی به خودم گفتم خوب میشی.دوستم میداری عاشقم میشی اما تو همش سرت تو کارته انگار شخصی به اسم اتاناز کلا تو زندگیت وجود نداره.
خسته بودم کارم سنگین بود و تازه از سر کار امده بودم.با خشم کنترل شده گقتم
ساکت شو برو اتاقت اتاناز
این همه ساکت شدم بسم نبود؟؟هاااان؟؟ دیگه نمی خوام سکوت کنم
اتاناز عصبیم نکن
این همه وقت هیچی نگفتم که مبادا عصبی بشی
مگه گناه من چیه ایپای
چرا زجرم میدی؟؟؟
گفتم خفه شو اتاناز حالم خوش نیست
د نامرد سنگ هم بجای من بود با این غما خورد شده بود.هفته ای پنج روزش رو میری سفر کاری اون دو روزش رو که خونه ای یا پیش خانوادتی و یا خسته ای و ازم دوری می کنی
چرا نمی تونم درکت کنم ایپای چراااااا؟؟؟؟
داشت گریه می کرد و اشک می ریخت و حرف میزد دیگه تحمل اشکاش رو نداشتم نفهمیدم چی شد و چرا و چگونه اما دست مردانه ام خیلی ناجوانمردانه رو صورت معصوم اتاناز فرود امد
چشمانش را باز کرد و با تنفر بهم چشم دوخت و گفت
افرین به قول مردونه ات که زدی زیرش اینجوری می خواستی خوشبختم کنی
دیگه ازت متنفرم ایپای متنف…
و باز هم سیلی دوم و سوم.من چم شده بود چرا تحمل حرفای واقعی اتاناز رو نداشتم
اتاناز به زور تعادلش را حفظ کرد صورتش می سوخت اما حتما سوزش دلش چیز دیگری بود
دستش را روی صورتش گذاشت
نم اشک را در صورتش حس کرد
بهم چشم دوخت و سرش را چندین بار به طرفین تکان داد و به اتاق دوید در را قفل کرد و تا طلوع صبح هق زد و گلایه کرد با صدای بلند داشت حرف میزد جوری که تو خلوت خونه منم صداش رو می شنیدم
خدایا الان
چرا الان
الان که حس می کردم دوسش دارم
باید منو می شکوندی؟؟
خدایا بسم نیست؟؟؟
بیا ببین منو دیگه کامل نابود شدم دیگه بسمه خدا دیگه بسمه
با لباس های تعویض شده از اتاق خارج شد
روی کاناپه دراز کشیده بودم گردنم درد می کرد با صدای قدم های اتاناز سرم را بلند کردم و گفتم
کجا تشریف می برین احیانا؟
اتاناز چشمانش را به زمین دوخت
بودن من در این خونه باعث ازارت میشه من میرم شاید تو اینجوری راحت باشی ای
بی معطلی از خونه بیرون زد اصلا فکر اینجاش رو نکرده بودم که بخواد تنهام بزاره هر چند اتاناز حق داشت زیادی خودم رو تو کارم غرق کرده بودم طفلک اتاناز هیچی از زندگی با من نقهمیده نه براش تولد گرفتم و نه تا حالا بهش تبریک خشک و خالی گفتم نه بردمش مسافرت و نه یه ساعت بردمش بیرون چون مامان هی می گفت رسم خانواده مون این نیست و زشته با زنت بگردی و هی بهم گوش زد می کرد که زن باید از شوهرش بترسه شاید تاثیر حرفای مامانه که تو زندگیم سایه انداخته اره مامان هیچ وقت یادم نداد چطوری عشق بورزم و محبت کنم مامان فقط می خواد به او محبت کنیم او داره به اتاناز حسودی می کنه
دو روز بود که بدون اتاناز روز هایم می گذشت و چقدر سخت بود نبود اتاناز مهربانم
الان دیگر درک می کردم که به اتاناز وابسته شدم و ته دلم دوسش دارم
روز سوم طاقتم تاق شد و رفتم خونه شون اتاناز را ضی نمی شد منو ببینه خانوادش خیلی خوش بر خورد بودند و چیزی به روم نیاوردند خوش می امد که مثل خانواده ی من تو زندگی بچه شون دخالت نمی کنند.با ه
هزار زحمت بالاخره منو تو اتاقش راه داد پشت به در بود و روی تخت از پنجره به بیرون نگاه می کرد در و بستم و رفتم جلو.دستم رو رو شونه اش گذاشتم اما با دستش پسم زد گفتم
اتاناز برگرد نگام کن.من اشتباه کردم.خسته بودم اصلا نفهمیدم چی شد.معذرت می خوام یه اینبار رو ببخش منو
برگشت سمتم صورتش سفید شده بود رنگ به رو نداشت لباش ترک خورده بود و به سفیدی میزد .چشماش عینه یخ بود خدایا من باهاش چیکار کردم.با صدای سردی گفت:
خوب،بخشیدمت حالا می تونی بری
گفتم:اتاناز من امدم با تو برم بدون تو از جام جم نمی خورم حداقلش فقط اینبار رو بی تو نمیرم
با هزارتا حرف و قول به خونه اوردمش.راضی نمی شد قسمش دادم که راضی شد و اتاناز هم شرط گذاشت که تا دو ماه دیگر اگه تغییر نکرد م طلاق صد در صدی می گیره و برگشتنش فقط بخاطر قسمی بود که من خوردم
قسم خورده بودم که عوض می شم و اتاناز را خوشبختش می کنم
دو روز بود که به خانه برگشته بود و اما یک کلام با هام حرف نزده
من بد عادت شده بودم و همیشه اتاناز با محبت باهام حرف میزد پس این رفتار اتاناز خارج از تحمل منه دلم صدای اتاناز را می خواست.با جدیت بهم گفته بود که حتی حق ندارم باهاش حرف بزنم و یا دستش رو لمس کنم
******راوی******
از خواب عصر گاهی بیدار شد رفت اشپزخانه تا چایی برای خودش دم کند
کارتی روی اپن نظرش را جلب کرد
کارت را برداشت و باز کرد
کارت عروسی بود
ایلیار و زهرا
روی کاشی های سرد اشپز خونه سر خورد
شاید اگر زهرا وارد زندگیه ایلیار نمی شد الان اتاناز با عشقش خوشبخت بود
نمی دانست چرا انها هم باید به این عروسی دعوت می شدند
دو ساعت بعد ایپای اتاناز را صدا میزد
اتاناز؟اتاناز؟
اتاناز نمی خواست جوابش را بدهد
ایپای در چهار چوب در ایستاد گفت
حق داری جوابمو ندی
می خواستم اگه بشه در عروسیه دوستم همراهیم کنی
پیش خودش گفت
پس ایلیار رفیق ایپای
شاید اگر غیر ایلیار شخص دیگری بود اتاناز بی برو برگشت رد می کرد
اما این مجلس با همه ی مجلس ها متفاوت بود
ایلیارش داماد می شد
اتاناز با من میایی؟عروسیشون هم مختلط نیست
اتاناز فقط با سرش جواب مثبت داد
ایپای کت و شلوار طوسی زنگش را با بلوز چند درجه تیره به تن داشت و اتاناز یک تونیک طوسیه براق و ارایش قشنگی حاظر شده بود
ایپای با دیدن همسرش برق خاصی در چشمانشدرخشید
اما چه می کرد که اتاناز هیچ حقی بهش نمی داد و حتی گرفتن دستش را ممنوع کرده
رسیدند، دم در پیاده شدند
هر که این زوج را می دید احسنت میگفت ایلیار از دور شناختشان اما جرات نزدیک ٬ امدن نداشت
چهره ی اتاناز زیر نور چراغ ها می درخشید و زیباییش را چند برابر کرده بود
اما
غم چشمانت را فقط عشقت می خواند و بس و ایلیار آن غم بزرگ اتاناز را حس کرد
در تاریکی به دیوار تکیه کرد و مردانه اشک ریخت امشب بیشتر از همیشه دلتنگ بود
دلتنگ مادرش که بارها ارزوی دامادیش را کرده بود
و حالا با دیدن اتاناز بغضش شکسته شد
چند لحظه ی دیگر قرار بود طبق رسمشون در قسمت زنانه کت دامادیش را بر تنش کنند
رفت و بر صورتش اب پاشید خاله اش صدایش میزد
ایلیار جان بیا پسرم مهمونا منتظرنند
باشه امدم خاله
باید دست در دست مادرش وارد مجلس می شد اما دست خاله اش را گرفت و یا الله گویان وارد شد
گوشه ای ایستاد و دل اتاناز ریخت
نمی توانست از ایلیار چشم بگیرد بعد از ندیدن ایلیار در این مدت الان دلش قرار نداشت
پس نتوانسته بود ایلیار را فراموش کند
می ترسید نگاهش رسوایش کند
چه سرنوشت شومی
ساقدوشش کتش را بر تنش می کرد و ایلیار چشم از اونی که بی صدا اشک می ریخت بر نمی داشت
خوب می شناخت عشقش را
دلش به درد امد
کاش چاره داشت
کاش تنها بودند تا می توانست بی پروا دست عشقش را بگیرد و به نا کجا اباد برود
دسته گلش را اوردند
دیگر تحمل نداشت
نبود مادرش و از طرفی داماد شدنش جلوی پیش عشقش کمرش را خم کرد
همه را بی خیال شد
در میان مهمان ها زانو زد و روی زمین نشست و گریه کرد
عجب مجلس غمگینی
اتاناز زیر لب گفت گریه نکن لعنتی من دوم اشکات رو ندارم گریه نکن
ایپای سرش را بلند کرد و به اتاناز نگاه کرد اتاناز چاره ای نداشت باید کاری می کرد
اشکایش را پس زد در میان گریه هایش لبخند زد و با سرش به ایلیار گفت که خوشبخت باشی
ایلیار دلش گرم شد سر پا ایستاد گلش را در دست گرفت و از مجلس خارج شد
🌻🌻🌻
عروسی خسته اش کرده بود
حال خوشی نداشت
به اتاق رفت و در را قفل کرد
ایپای اه سوزناکی کشید هر چند می دانست این رفتارهای اتاناز حقش هست
اتاناز فقط گریه می کرد و اشک می ریخت
که چرا خدا سر نوشتش را از ایلیارش جدا کرد
حالش اصلا خوش نبود حتی گریه هم ارامش نمی کرد دیگر دیوانه شده بود
دو ساعت خوابید و الان دیگر صبح بود با احساس خفگی از خواب بیدار شد
سینه اش خس خس می کرد و نفسش بالا نمی امدم
هر نفسش را با التماس دم و باز دم می کرد
چند ماه بود که راهش به دکترا باز شده بود و تشخیص دکترا افسردگی بود
در این میان فقط افسردگی را کم داشت
ایپای تصمیم گرفت به مسافرت ببرتش
این پیشنهاد از طرف دکترا بود
رابطه اش تا حدودی بهتر بود اما باز هم زندگیشان گرمایی نداشت
اتاناز حاظر شو فردا بلیط داریم